one shot

Galing kay kimissleo

6.2K 503 33

وان شات های واندی😁 آیدی من تو تلگرام @summer5girl درخواست وان شات یا اگه خودتون وان شاتی دارید میتونید بفرست... Higit pa

X factor
مشکل "لی" و "زی"
Photo
آتیش بازی!
I'm not gay!
هی گایز!
She's pregnant
i miss you liam

25مارس2015

1.2K 89 10
Galing kay kimissleo

Ziam

2015, April
لپ تاپو کوبید و از جاش بلند شد.
: مزخرف مزخرف.... همه ی اینا مسخره س.....
انگشتای شست و سبابه گوشه ی چشمای بسته ش رو فشار میدادن.
هری: لی بیا بشین لطفا...
: نه... نه هری.... من
و به پسرا نگاه کرد و ناامید گفت : بهتره برید.
لویی: زده به سرت؟ تنهات نمیذاریم.
: نه لویی.... جدی میگم. برید لطفا.
لویی دستشو رو شونه ش گذاشت : درست میشه... باور کن
و لیام مثل آتش فشان منفجر شده با فریاد گفت :
درست نمیشه..... دیگه هیچی مثل سابق نمیشه... اونا مزخرف میگن. رفته؟؟ خودش بندو ترک کرده؟؟ اونا چی میدونن؟ از من.... از زین... از بند.... چی میدونن؟ به جز یه سری بولشیت که مجله و روزنامه به خورد مردم دادن.... اونا هیچی نمیدونن. لویی دیگه نمیتونم..... بریدم.... کی میدونه؟ کی میفهمه حال منو؟ من هر بار میمیرم و زنده میشم وقتی اونو این دور و بر نمیبینم. من میشکنم وقتی روی استیج کنار خودم ندارمش.... صداش شنیده نمیشه و میکروفونش دست منه...... واقعا اخر خط منه.

کسی تابه حال صدای داد زدن لیام رو شنیده بود؟ نه و همین پسرا رو متعجب و نگران میکرد.
هری طاقت نیاورد جلو رفت و لی رو بغل گرفت و لیام نه مثل یه مرد ۲۲ ساله ، مثل یه پسر بچه ی ترسیده شروع به گریه کرد.
جمله ی اخرش "اخر خط منه" باعث شد نایل اروم زمزمه کنه: نکنه بلایی سر خودش بیاره؟
و لویی با اخم سر تکون داد : معلومه که نه.
هری که دستشو پشت لیام میکشید : مطمئنم زینم همینقدر ناراحته....
اما صدای خفه ی لیام جواب دیگه ای داد : یه هفته س جواب تلفنمو نداده.....
و خودشو از هری جدا کرد و با صدای خش دار از گریه و صورت ترسیده گفت : نکنه.... نکنه.... حق با اوناس..... زین خودش رفته.
لو محکم از شونه هاش تکون داد : نه نه.... خودمون میدونیم که اون راضی نبود.... هان؟ یادت نیس؟
: پس چرا ازم دور شده؟
هری زمزمه کرد : شاید متاسفه و امادگی حرف زدن با تو رو نداره
و نایل با صدای بلند شبیه به کسی که چیزی کشف کرده : شااایدم تحت نظره.... همم؟ نمیتونه هر جایی بره.... تایم خصوصی نداره فعلا....
و هری امیدوارانه گفت : اره اره همینه.
لیام دستاشو کلافه تکون داد : نمیدونم.... نمیدونم واقعا دیگه مغزم نمیکشه....
لو دستاشو به هم کوبید : بهتره بخوابیم. دیر وقته. فردا مغزامون بهتر کار میکنه.
هری متعجب گفت : بخوابیییم؟؟
لویی: اره
و پسرا با هم پرسیدن : اینجااا؟
لویی: اگه فک کردید یه مجنون رو اینجا تنها میذاریم اشتباه کردید.
لیام لبخند زد : نه من خوبم....
لو انگشت فاکشو بالا اورد : اون لبخند فاکیت منو گول نمیزنه. فک نکن من تو رو تو این خونه با کلی وسیله که میتونه عامل خودکشی باشه تنها نمیذارم.
لیام ابرو هاشو بالا برد : خودکشی؟؟احمق نشو. چرا باید همیچین کاری بکنم ؟
لو شونه بالا انداخت : فقط خدا میدونه تب مالیک میتونه چه بلایی سر ادم بیاره.
***********************************
پهلو به پهلو شد و از سر عادت دستشو روی سمت چپ تخت ، جای خالی زین، کشید.
خالی بودنش لیامو از جا پروند . نشست و دوباره یادش افتاد خیلی وقته اینجا خالیه.
کلافه دستشو بین موها و روی صورتش کشید.
از تخت بیرون اومد تا بره به پسرا سر بزنه.
نور تلوزیون نشون میداد که هنوز روشنه.
نایل روی کاناپه جلوی تلوزیون خوابش برده بود.
لی اول tv رو خاموش کرد و اروم نایل رو صدا زد : هی.... نایل.... پاشو‌
نایل غر زد و بدون اینکه چشماشو باز کنه : چیه لیام؟
: اینجا گردن درد میگیری. برو تو اتاق بخواب.
نایل خواب آلود زیر چونه ش رو خاروند : اون دو تا تو اتاق خوابیدن دلم نمیخواد صبح با صدای ناله هاشون بیدار بشم.
و بعد صداشو کلفت کرد و ادای هری رو‌ دراورد : اوه ییییس فاک می لو
و دهنشو کج کرد.
لیام بلند خندید و دستشو جلو دهنش گذاشت تا صداش بلند تر نشه و نایل لبخند خسته ای زد.
: پس پاشو بذار کاناپه رو برات باز کنم
نایل چشماش کامل باز شد : عه؟ باز میشه؟
: اره.... بلند شو.
و کاناپه رو برای نایل باز کرد و به اندازه ی یه تخت راحت در اومد.
نایل : از کمدت بالش برمیدارم.
: راحت باش مرد. پتو هم بیار.
نایل با بالش و پتو خودشو روی کاناپه انداخت و خیال لیام راحت شد جای نایل راحته.
به سمت اتاق رفت اما ترجیح داد به لو و هری سر نزنه.
پس راهشو به سمت اشپزخونه کج کرد یخچال رو باز کرد و بطری آب رو برداشت و سر کشید.
بطری رو سر جاش میگذاشت که بطری دیگه ای گوشه ی یخچال توجهشو جلب کرد.
برداشت و استیکر روی بطری رو دید : زین_ این فقط برای منه لیام.
زین همیشه به استفاده از وسایل شخصی حساسیت داشت. لی میتونست نوشته ی روی استیکر رو با صدا و لهجه ی زین توی ذهنش بشنوه.
با خودش زمزمه کرد : نگرات نباش زینی. من ازش استفاده نمیکنم.
یخچال رو بست و سمت اتاق خودش رفت.
اتاق گرم بود یا لیام از کلافگی گر گرفته؟ به هر حال رکابیش رو در اورد و پرت کرد یه گوشه.
پیش خودش ادای زین رو دراورد : لیوم به خاطر خدا یکم مرتب تر باش.
و خندید.
زیر پتو خزید و قبل از اینکه چشماش گرم بشه صدای چرخیدن کلید توی در خواب رو از سرش پروند.
"۲۵مارس۲۰۱۵"

#پارت_آخر

زیر پتو خزید و قبل از اینکه چشماش گرم بشه صدای چرخیدن کلید توی در خواب رو از سرش پروند.
دوباره سر جاش نشست و ناخوداگاه یاد شبایی افتاد که زین نصفه شب میرسید خونه.
از تخت بیرون اومد و به دنبال ساعت گوشیش رو نگاه کرد : ۲ نصفه شب
پاورچین از اتاق بیرون اومد که یه سایه سریع به سمتش اومد و اونو داخل اتاق هل داد.
لی شوکه شد و سایه اینو زودتر فهمید که جلوی دهنشو گرفت.
چشمای درشت شده ی لی تو تاریکی دیده میشد.
سایه زمزمه کرد : منم لیوم.

لازمه اسمشو بگه؟ نه! فقط یه نفر تو دنیا لیام رو اینطوری صدا میکنه.
و اروم دستش رو از روی دهن لیام برداشت.
لی شوکه ،متعجب ، عصبانی، خوشحال بود. اون سر شار از احساسات متفاوت بود.
فقط عقب رفت و در رو پشت سرش بست.
هر دو ساکت بودن.
زین اروم زمزمه کرد : متاسفم بیب. منو ببخش.
لی آب دهنشو قورت داد و سعی میکرد اتفاقات رو هضم کنه.
پس اولین سوالش رو پرسید : چرا جواب تلفنمو نمیدادی؟
: نمیتونستم لی. باور کن نمیتونستم. این یه هفته کاملا اسیر بودم.
لی چشماشو بست : فک کردم همه چی تمومه.
زین سریع صورت لی رو قاب گرفت : نه... نه... لی خواهش میکنم منو باور کن. هیچی تموم نشده فقط سخت تر شده.
و یکم روی پنجه هاش بلند شد و با احتیاط لبای لیام رو بوسید.
سرشو عقب برد و منتظر واکنش لیام موند.
لیام مردد به زین نگاه میکرد و اخر سر ترجیح داد زین رو باور کنه.... مثل همیشه.
پس صورت زین رو به سمت خودش کشید و بوسه ی محکمی رو لبش گذاشت. اونقدر که هر دو نفس کم اورده بودن.
لی : دلم تنگ شده بود.
زین : منم.... خیلی زیاد.
لیام دستشو دراز کرد و چراغ رو روشن کرد تا زینی رو درست ببینه.
اولین واکنشش یه هییین بلند بود.
: این چه وضعشه زی؟ چرا انقد لاغر شدی؟
صدای زین شکست : هیچی نتونستم بخورم.
و سرشو پایین انداخت یه قطره اشک از چشمش روی زمین افتاد.
: هی هی زینی؟؟
زین سرشو به اطراف تکون داد.
دستشو پشت زین برد و اونو به سمت بغلش هدایت کرد.
آغوش لی محوطه ی امنِ زین بود.
اون تنها کسی بود که اشک های زین رو دیده بود.
و همیشه تنها کسی بود که واقعا زین رو میشناخت.
پس زین با خیال راحت خودشو شکست و بی صدا گریه کرد. فقط میلرزید و لی اروم سرشو نوازش میکرد.
: من اینجام زینی. اروم باش
صدای خفه ی زین از تو بغل لیام به سختی به گوش میرسید : هیچ وقت انقدر دلتنگت نبودم لیوم.
و سرشو عقب برد. اشکاشو محکم از صورتش پاک کرد
لی لبخند مهربونی زد و دست به صورت زین کشید : چقدر ریشات بلند شده‌
زین خندید : خیلی اسیایی شدم دیگه.
و هر دو بی دلیل خندیدن.
اروم رو شونه ی زین زد : بیا بخوابیم. البته اگه میتونی بمونی.
زین سرشو تکون داد : اخر هفته م مال خودمه. تا صبح نمیتونستم صبر کنم، نمیخواستمم کسی بفهمه کجا میرم برا همین نصفه شب زدم بیرون.
: خوب کاری کردی. بیا زینی..... چشمات از خستگی افتاده.
و به سمت تخت رفت و ادامه داد : پسرا صبح ببیننت خیلی خوشحال میشن.
زین که چشمش به رکابی مچاله ی لیام گوشه ی اتاق افتاده بود اونو تا کرد و متعجب گفت : مگه اینجان؟
لی به بالش تکیه کرد : اره. سر نبودن تو ، دهنشونو سرویس کردم. لو ترسید بلایی سر خودم بیارم.
و قهقهه زد.
اما زین لباش به پایین خم شد و لبخندم نزد.
رکابی رو روی میز گذاشت و لیام که این تصویر رو تصور کرده بود خندید.
لی کسی بود که دوباره سکوت رو شکست
: لباسات دست نخورده سر جاشونه. عوض کن.
و به جین تنگ زین اشاره کرد.
زین اروم کمد رو باز کرد و لباس راحتی برداشت تا بپوشه.
بعد به سمت تخت اومد و زیر لحاف خزید و خودشو تو بغل لیام جا داد.
: بغلم کن لیوم.
لیام دستاشو دور زین محکم حلقه کرد .
: زی؟ میلرزی.
و لحاف رو روش کشید.
: متاسفم که نبودنم انقدر اذیتت کرد که پسرا رو بترسونی.
: هییییییش بیب. مهم نیست. تو هم اذیت شدی. مهم اینه که الان اینجایی. هوم؟
: اره......
و دوباره سکوت و صدای نفس های هر دوشون.
زین : میترسیدم وسایلامو برداشته باشی.
لی خندید : نه احمق. من حتی به بطری آبت تو یخچالم دست نزدم.
زین خندید : ممنون.
: گرم شدی؟
: سردم نبود لی. ترسیده بودم و حالا ارومم.
لی سرشو نوازش کرد : خوبه....
: لو بهم پیام داد.
: کِی؟
زین مکث کرد : فک کنم دو سه ساعت پیش، من قرار بود برگردم اما پیامش منو ترسوند که مبادا بیام و نباشی.
: مگه چی نوشته بود؟
: گوشی کنارته خودت بردار.
لی گوشی رو برداشت پسورد رو زد پیام لویی هنوز روی صفحه بود
" هر جایی که هستی و هر فاکی که انجام میدی تا صبح وقت داری خونه باشی. وگرنه لی رو از دست میدی. فهمیدی؟"
لیام بلند خندید و سرشو تکون داد و گوشی رو سر جاش گذاشت.
: لو یکم بزرگش کرد. من اونقدرم بد نبودم.
زین نفس عمیقی کشید و گفت : یه اعترافی لیوم. من اعتیاد دارم.
لی وحشت زده عقب رفت تا بتونه صورت زین رو ببینه : چی میگی؟ به چی؟
زین به جای جواب سرشو بیشتر تو سینه ی لی فرو برد و با صدای خسته گفت : به عطرت.... بدون اون شبا خوابم نمیبرد. بدون اون دست و پامو گم میکردم چون باورم میشد کنارم نیستی.
لی حلقه ی دستاشو محکم تر کرد : منم زینی... منم. داشتم دیوونه میشدم.
زین خمیازه کشید : خسته ام. به اندازه یک هفته.
: بخواب زین.... بخواب. ما با همیم. همه چی سخت میشه اما ما باهمیم.
و خودشم دراز کشید و سریع به خواب رفت.
___________________

miss_leo☉

Ipagpatuloy ang Pagbabasa

Magugustuhan mo rin

122K 9.5K 65
تهیونگ، جین و جیهوپ بخاطر دسته گلی که آب دادند، به بیمارستانی نزدیک مرز شمالی تبعید شدند تا به عنوان تنبیه 6 ماه آینده رو اونجا کار کنند اما توی ناکج...
166K 15.5K 40
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگیره و بخاطر...
50.4K 4.9K 33
کیم تهـیونگ پسری که میتونه ذهـن بخونه، طی یک مـاموریت خاص و برای گرفتن انتقام یک کـینه قدیمی، با جئـون جونـگکوک یک افسر پلیس تازه کار وارد یک هتـل کا...
56.5K 21.6K 20
آلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو می‌دونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ - به زو...