25مارس2015

1.2K 89 10
                                    

Ziam

2015, April
لپ تاپو کوبید و از جاش بلند شد.
: مزخرف مزخرف.... همه ی اینا مسخره س.....
انگشتای شست و سبابه گوشه ی چشمای بسته ش رو فشار میدادن.
هری: لی بیا بشین لطفا...
: نه... نه هری.... من
و به پسرا نگاه کرد و ناامید گفت : بهتره برید.
لویی: زده به سرت؟ تنهات نمیذاریم.
: نه لویی.... جدی میگم. برید لطفا.
لویی دستشو رو شونه ش گذاشت : درست میشه... باور کن
و لیام مثل آتش فشان منفجر شده با فریاد گفت :
درست نمیشه..... دیگه هیچی مثل سابق نمیشه... اونا مزخرف میگن. رفته؟؟ خودش بندو ترک کرده؟؟ اونا چی میدونن؟ از من.... از زین... از بند.... چی میدونن؟ به جز یه سری بولشیت که مجله و روزنامه به خورد مردم دادن.... اونا هیچی نمیدونن. لویی دیگه نمیتونم..... بریدم.... کی میدونه؟ کی میفهمه حال منو؟ من هر بار میمیرم و زنده میشم وقتی اونو این دور و بر نمیبینم. من میشکنم وقتی روی استیج کنار خودم ندارمش.... صداش شنیده نمیشه و میکروفونش دست منه...... واقعا اخر خط منه.

کسی تابه حال صدای داد زدن لیام رو شنیده بود؟ نه و همین پسرا رو متعجب و نگران میکرد.
هری طاقت نیاورد جلو رفت و لی رو بغل گرفت و لیام نه مثل یه مرد ۲۲ ساله ، مثل یه پسر بچه ی ترسیده شروع به گریه کرد.
جمله ی اخرش "اخر خط منه" باعث شد نایل اروم زمزمه کنه: نکنه بلایی سر خودش بیاره؟
و لویی با اخم سر تکون داد : معلومه که نه.
هری که دستشو پشت لیام میکشید : مطمئنم زینم همینقدر ناراحته....
اما صدای خفه ی لیام جواب دیگه ای داد : یه هفته س جواب تلفنمو نداده.....
و خودشو از هری جدا کرد و با صدای خش دار از گریه و صورت ترسیده گفت : نکنه.... نکنه.... حق با اوناس..... زین خودش رفته.
لو محکم از شونه هاش تکون داد : نه نه.... خودمون میدونیم که اون راضی نبود.... هان؟ یادت نیس؟
: پس چرا ازم دور شده؟
هری زمزمه کرد : شاید متاسفه و امادگی حرف زدن با تو رو نداره
و نایل با صدای بلند شبیه به کسی که چیزی کشف کرده : شااایدم تحت نظره.... همم؟ نمیتونه هر جایی بره.... تایم خصوصی نداره فعلا....
و هری امیدوارانه گفت : اره اره همینه.
لیام دستاشو کلافه تکون داد : نمیدونم.... نمیدونم واقعا دیگه مغزم نمیکشه....
لو دستاشو به هم کوبید : بهتره بخوابیم. دیر وقته. فردا مغزامون بهتر کار میکنه.
هری متعجب گفت : بخوابیییم؟؟
لویی: اره
و پسرا با هم پرسیدن : اینجااا؟
لویی: اگه فک کردید یه مجنون رو اینجا تنها میذاریم اشتباه کردید.
لیام لبخند زد : نه من خوبم....
لو انگشت فاکشو بالا اورد : اون لبخند فاکیت منو گول نمیزنه. فک نکن من تو رو تو این خونه با کلی وسیله که میتونه عامل خودکشی باشه تنها نمیذارم.
لیام ابرو هاشو بالا برد : خودکشی؟؟احمق نشو. چرا باید همیچین کاری بکنم ؟
لو شونه بالا انداخت : فقط خدا میدونه تب مالیک میتونه چه بلایی سر ادم بیاره.
***********************************
پهلو به پهلو شد و از سر عادت دستشو روی سمت چپ تخت ، جای خالی زین، کشید.
خالی بودنش لیامو از جا پروند . نشست و دوباره یادش افتاد خیلی وقته اینجا خالیه.
کلافه دستشو بین موها و روی صورتش کشید.
از تخت بیرون اومد تا بره به پسرا سر بزنه.
نور تلوزیون نشون میداد که هنوز روشنه.
نایل روی کاناپه جلوی تلوزیون خوابش برده بود.
لی اول tv رو خاموش کرد و اروم نایل رو صدا زد : هی.... نایل.... پاشو‌
نایل غر زد و بدون اینکه چشماشو باز کنه : چیه لیام؟
: اینجا گردن درد میگیری. برو تو اتاق بخواب.
نایل خواب آلود زیر چونه ش رو خاروند : اون دو تا تو اتاق خوابیدن دلم نمیخواد صبح با صدای ناله هاشون بیدار بشم.
و بعد صداشو کلفت کرد و ادای هری رو‌ دراورد : اوه ییییس فاک می لو
و دهنشو کج کرد.
لیام بلند خندید و دستشو جلو دهنش گذاشت تا صداش بلند تر نشه و نایل لبخند خسته ای زد.
: پس پاشو بذار کاناپه رو برات باز کنم
نایل چشماش کامل باز شد : عه؟ باز میشه؟
: اره.... بلند شو.
و کاناپه رو برای نایل باز کرد و به اندازه ی یه تخت راحت در اومد.
نایل : از کمدت بالش برمیدارم.
: راحت باش مرد. پتو هم بیار.
نایل با بالش و پتو خودشو روی کاناپه انداخت و خیال لیام راحت شد جای نایل راحته.
به سمت اتاق رفت اما ترجیح داد به لو و هری سر نزنه.
پس راهشو به سمت اشپزخونه کج کرد یخچال رو باز کرد و بطری آب رو برداشت و سر کشید.
بطری رو سر جاش میگذاشت که بطری دیگه ای گوشه ی یخچال توجهشو جلب کرد.
برداشت و استیکر روی بطری رو دید : زین_ این فقط برای منه لیام.
زین همیشه به استفاده از وسایل شخصی حساسیت داشت. لی میتونست نوشته ی روی استیکر رو با صدا و لهجه ی زین توی ذهنش بشنوه.
با خودش زمزمه کرد : نگرات نباش زینی. من ازش استفاده نمیکنم.
یخچال رو بست و سمت اتاق خودش رفت.
اتاق گرم بود یا لیام از کلافگی گر گرفته؟ به هر حال رکابیش رو در اورد و پرت کرد یه گوشه.
پیش خودش ادای زین رو دراورد : لیوم به خاطر خدا یکم مرتب تر باش.
و خندید.
زیر پتو خزید و قبل از اینکه چشماش گرم بشه صدای چرخیدن کلید توی در خواب رو از سرش پروند.
"۲۵مارس۲۰۱۵"

one shotWhere stories live. Discover now