مشکل "لی" و "زی"

679 61 1
                                    


لیام کت قهوه ایش رو از تنش در اورد و با حرص روی صندلی کوبید و هری از جا پرید.
هری : لی؟ چته؟
لیام ناراحت و کلافه گفت : زین کجاست؟
هری توی جاش صاف نشست و مشکوک گفت : تو.... اتاق.... لی.... چه خبره؟
لیام که به سمت اتاق میرفت بلند گفت : چه خبره؟ ندیدی عین بچه ها قهر کرده با من؟
و بدون در زدن در رو باز کرد و در کوبیده شد.....
زین و لویی که نشسته بودن متعجب به عقب برگشتن
لویی: چه خبر بِرو؟
زین اخم کرد : مشکلت چیه لیوم؟
لی ابرو هاشو بالا برد : اوه گاد.... اینو ببین... مشکل من؟؟ مشکل تو چیه زین؟
زین شونه بالاانداخت : من مشکلی ندارم. اما تو حتما مشکلی داری که درو شکستی.
نگاه لویی بین این دو نفر چرخید و روی هری که مضطرب در چهارچوب در ایستاده بود ، ثابت شد.
لیام با قدم های بلندش به سمت زین رفت و مجله رو از دستش کشید و کناری پرت کرد.
لی: با تو حرف میزنم.... این فاکیو بذار کنار.
زین به مسیر افتادن مجله نگاه کرد و بعد به لیام.
ایستاد و بازم از لیام کوتاه تر بود : چی میخوای لیام؟
لیام: تو چی میخوای؟ مشکلت چیه که روی سن جلوی اون همه ادم به من بی اعتنایی میکنی؟ ها؟ بگو خب. بگو از چی ناراحتی تا حلش کنیم.
زین پوفی کشید و در حالی که سعی میکرد لیامو کنار بزنه گفت : اه تمومش کن لی. من با تو چیکار دارم اخه. برو کنار...... بهت میگم برو میخوام رد شم‌.
لیام : رفتار بچگونه ت رو بذار کنار و عین ادم بگو چه مرگته زین. تا نگی نمیذارم بری.
صداشون اونقدر بلند بود که نایل رو به اتاق بکشونه.
نایل : چه خبره؟
لویی : بین لی و زی یه مشکلی هست.
هری چند قدم جلو اومد و دری که پشت سرش بود رو بست. نایل به تقلید از هری در دیگه ی اتاق رو بست و عملا زین گیر افتاد.
هری : زین ؟ بهتره حرفتو راحت بزنی. لی کاری کرده که ازش ناراحتی؟
زین پوزخند زد و سرشو تکون داد.
لیام با دست زینو نشون داد انگار میخواست بگه " بفرما ببین چیکار میکنه" و بعد دستشو لای موهاش کشید.
نایل: زین؟ ما یه بندیم. با همیم. نذار داغون شیم.

زین نفس عمیقی کشید و به تک تک پسرا نگاه کرد با نگرانی گفت : اخه نمیفهمه که..... نمیفهمه....

لیام که کاملا متعجب بود روی پاش زد و عصبی خندید : وات د هل؟ من نمیفهمم؟ زین اصلا امتحان کردی تا حالا؟ تو مگه حرفم میزنی که من بفهمم یا نفهمم؟

زین سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد : تو با من مشکل داری.
لویی خندید : زین.... لی اصلا با تو مشکل نداره. من خودم دیدم که کنار دنیل از تو طرفداری کرد.

زین دهنشو کج کرد : دنیل دنیل دنیل.... همش دنیل.
لیام انگار نمک به زخمش پاشیده بودن گفت : اها همین. دنیل. زی تو مشکلت با اون دختر بیچاره چیه ؟ اون روز طوری باهاش حرف زدی که نزدیک بود بزنه زیر گریه....

زین که انگار دست گذاشته بودن روی نقطه ضعفش با صدای بلند گفت : من از روز اول بهت گفتم که از این دختر اصلا خوشم‌نمیاد. اما مگه کسی به من و حرفم اهمیت میده ؟ مدام با خودت این طرف و اون طرف بردیش و امروزم که برداشتی دقیقا اوردی ردیف اول کنسرت، درست زیر دماغ من.....
لیام که کاملا سورپرایز شده بود با احتیاط گفت : تو.... از اومدن اون.... ناراحتی؟؟

زین دوباره کلافه شد : خیلی وقته لی... خیلی وقته. اما تو نمیفهمی.... بیشتر از یه ساله.... اما مگه کسی میفهمه؟ ها؟ وقتی میگم نمیفهمی منظورم به همینه دیگه.
و لیامو کنار زد تا رد شه.
پسرا با قیافه ی وات د فاک به هم نگاه کردن. لیام از جا پرید تا جلوی رفتن زین رو بگیره.
از شونه ش گرفت و به سمت خودش چرخوند : هی... صبر کن چی میگی تو؟ هان؟ یه ساله چی؟
زین چشماشو روی هم فشار داد : هیچی لیام. شاید ما از یه جنس نیستیم و من انتظارم از تو بیخوده.
و دوباره مسیر رفتن رو پیش گرفت.
اما این بار لیام محکم زین رو چرخوند.... شاید همه چیز دو طرفه بود و هیج کدوم خبر نداشت.... لیام با از دست دادن عقلش فاصله ای نداشت.....
نه محکم و نه اروم روی سینه ی زین زد : تو نمیتونی زین مالیک.... نمیتونی.
زین لبخند کم جونی زد : چیو نمیتونم؟
لیام : که با حرفات منو گیج کنی
زین اخم کرد و با بغض گفت : پس چطور تو میتونی با کارات منو گیج کنی؟ چطور میتونی انقد مراقبم باشی که من دچار سوتفاهم بشم؟ ها؟ تو بگو "لیام پین" چطور میتونی منو نبینی؟
و محکم تر از چند لحظه قبلِ لیام ، بین هر حرفش مشتش رو روی سینه ی پهن لیام فرود میاورد :
تو لیام فاکینگ پین..... نمیتونی.... آدمارو .... عاشق خودت بکنی.... و بعد بری..... پوسی اون دخترو.... لیس بزنی.... من ازش.... متنفرم.... تو.... نمیتونی .... نبینی که من..... به طور....واضحی.... دوستت دارم عوضی.... تو....
اما حرفش نصفه کاره موند وقتی لیام مچ دستاشو تو اسارت خودش گرفت....

چشمای خیسش از پشت مژه های به هم چسبیده ش به لیام نگاه کردن..... لیام که حالا رنگ نگاهش عوض شده بود...
لیام : تو نمیتونی این مشتای لعنتیت رو روی سینه مرد دیگه ای بزنی زینی.... نمیتونی.... باشه لاو؟
زین اب دهنشو قورت داد و بینیش رو بالا کشید : چی؟ این یعنی؟ تو.....
لیام دستای زین رو رها کرد و بی معطلی اونو سمت آغوش خودش هدایت کرد و محکم بین بازوهاش نگه داشت
:خدااااا نگاهش کن اخه. من این پسرو دوست دارم.... تو منو از برزخ نجات دادی زینی.... ممنونم....
زین به سختی خودشو عقب کشید تا بتونه به صورت لی نگاه کنه : این که شوخی نیس؟
لی: نه زین نه. این جدیه. من اونقدر ترسو بودم که نتونستم بهت حسمو بگم..... دوستت دارم زینی من دوستت دارم.... خیلی زیاد.... درواقع چیزی بین من و دنیل وجود نداره....
زین اروم خندید و زمزمه کرد : منم دوستت دارم.
لو صداشو تو دماغی کرد : اوه هزا.... من تو رو دوست دارم عزیزم چطور نمیفهمی؟
و هری صورتشو با دست پوشوند و با ادای گریه گفت : نه لو.... تو منو دوست نداری.... تو فقط پوسی دخترایی که هویج میخورن رو دوس داری.... دور شو.

نایل داد زد : همتون خفه شید پرنده های عاشق... اینجا یه سینگل خسته نشسته.....
و صدای خنده ی پسرا اتاقو پر کرد.
لویی روی شونه ی زین زد وگفت : براتون خوشحالم پسرا .... فقط کاش زودتر این اعتراف عاشقانه رو انجام میدادین که این همه مدت دهن ما رو سرویس نمیکردین....
زین و لیام به هم نگاه کردن درحالی که میدونستن پا به چه مسیر سختی گذاشتن.... اون بیرون... بیرون از این اتاق... خیلیا هستن که نمیذارن این عشق رنگ ارامش رو به خودش بگیره......

one shotWhere stories live. Discover now