Loveland (COMPLETED)

Af rahame

182K 17.2K 9.4K

زمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هر... Mere

مقدمه
1 _ قصر اسپرینگ
هری
فرار!
من... تنهام!
بی تربیت ها
پیش بسوی مقر
لیام
نایل
تکلیف من چیه
از آغاز تا کنون
بر می گردیم!
جهنم
روز اول
پاداش یک خیانتکار
ملاقات الیزابت و هری
دعوت هری
خورشت آلوچه
سیلی
سیاهچال
جلسه
ماریا
لباس مخصوص
خدمتکار
تهدید
پارچه فروشی
گشت و گزار
کجا فرار می کنی لعنتی؟!
تاریخ وینتر
عواقب
نبرد با هری
میهمانی
کلیدی به تالار اسرار
رز کویری
خود ستا
حمام گداخته
هلیسا
نیمه شب
بارون موقتی
بیا بریم الیزابت
فرمانروایی در پریشانی
صفیر شمشیر خونی
قلبم تو آستینمه
ما کی هستیم؟
گرسنگی ذهن رو به کار میندازه
زمان رفتن رسیده
ازدواج نایل
عریان
نبرد
تغییر
هری کجاست؟
دره موهانو
معامله
اعتراف
پس از باران
تصمیم
با من حرف بزن
سیب خونی
چشمان امیدوار
تصمیم اجباری
شرط
امواج شکننده
خداحافظ هری
بوی خون موسیقی
پرنده ای در قفس
شمشیر مایع
ناشناس در قصر
فردا
اعدام
جدال بی حاصل
نابود کننده
رویای مرگ
اشک شوق
فصل جفتگیری
برنامه ریزی
سورپرایز هری و فنجان شکسته
شب عروسی
رقص ارکیده
شب زفاف
نامه لویی
دوستت دارم الیزابت

تنبیه و بوسه

3K 228 124
Af rahame

داستان از نگاه نایل :

ظهر با چشمای پف کرده از خواب بیدار شدم .

دیشب بخاطر اینکه والامقام تا دیروقت به قصر برنگشته بودن همه بیدار بودیم و نگران . و وقتی برگشتند همه در اتاقشون جمع شدیم و ازشون قول گرفتیم که دیگه بدون هماهنگی با ما جایی نروند . به همین خاطر تا نزدیک صبح بیدار مونده بودم و الان هم اصلا حال ندارم ولی با اینحال اگه بیشتر از این بخوابم حالم بهم میخوره.

لباس خوابم رو با لباس های مخصوصم که رو صندلی رها کرده بودم عوض کردم . این لباس مثل پوست ماهی پر از پولک های ریز و درشت آهنیه که پوستم رو اذیت می کنن ولی نمیتونم باهاشون مشکلی داشته باشم میتونم؟

از اتاقم زدم بیرون و توی راهرو شروع به قدم زدن کردم وقتی به راه پله مارپیچ رسیدم یک خدمتکار به سرعت ازش در حال بالا اومدن بود که وقتی من رو دید وایساد.

_"آقا؟ اعلی حضرت گفتند زودتر به محضرشون حاضر شوید.!"

مرخصش کردم و دیگه پایین نرفتم . یکم دیگه به راه رفتن ادامه دادم تا از پله های طبقه بالا رسیدم و بالا رفتم . ته راهرو میک داشت پشت در اتاق والامقام چرت می زد. دستام رو با صدای بلندی بهم کوفتم .

_"وقت چرت ظهرگاهی بخیر میک عزیز!"

نگهبان از جاش پرید و بشدت شروع به سرفه کردن کرد . دلم اصلا براش نمی سوزه در واقع شانس آورده که من آدم خبرچینی نیستم که به هری بگم این نگهبانت چقدر با مسوولیته!

وقتی هنوز داشت سرفه می کرد در زدم و هری اجازه ورود داد. دستگیره رو گرفتم و هلش دادم داخل . هری از بالکن اومد بیرون در حالی که قیافش خیلی درهم بود.

_"امری داشتید والامقام!"

هری سرش رو تکون داد و با دستش یک صندلی رو برام عقب کشید تا بشینم و خودش هم روی صندلی سرمیز نشست. لحظاتی بین ما به سکوت گذشت.

_"نایل ... یادته وقتی 16 ساله بودیم؟ بخاطر داری موقع تقسیم وظایف ... چه قراری با هم گذاشتیم؟"

صدای هری به خاطر آروم حرف زدنش از همیشه بم تر بود و موهای موجدارش روی پیشانیش ریخته بود.

کمی به فکر فرو رفتم. بیاد آوردن خاطرات نوجوانی اندکی برام سخته.

_"فکر می کنم قسم خوردیم که از وینتر مثل جون خودمون حفاظت کنیم..."

هری چند لحظه سکوت کرد و بهم با صورت خالی خیره شد طوری که من کمی شک کردم که حرفی زدم واقعا درست باشه!

_"بله درست گفتید. اما یادتون هست چرا من به شما مقام های مهم قصر رو دادم؟!"

هری واقعا از همیشه اسرارآمیز و مشکوک تر شده! داره از خاطرات قدیمی سوال می پرسه و این خیلی برام عجیبه!

_"خوب برای اینکه ما دوستان مورد اعتماد هم بودیم."

هری بند انگشتش رو محکم روی میز زد با یک صدای تق بلند که از جام پریدم.

_"دقیقا!"

هری بالاخره لبخندی زد و شروع کرد دور میز قدم زدن. و وقتی روبروی من رسید ایستاد و دستاش رو روی چارچوب صندلی جلوش گذاشت.

_"دقیقا نایل تو به نکته ی درستی اشاره کردی!"

هری شمشیرش رو از غلاف درآورد و روی میز کوبوند بطوریکه روی میز یک شکاف بلند ایجاد کرد. برق نور روی شمشیر صیغل خورده چشم هام رو اذیت کرد.

دارم کم کم وحشت می کنم! چه اتفاق مهمی از دیشب تا امروز ظهر رخ داده؟

_"من به تو اعتماد دارم نایل. برای همین سوالی از تو دارم که میخوام حقیقتش رو بهم بگی"
هری دوباره جدی شد و با چشمای ترسناک سبزش توی چشم هام خیره نگاه کرد.

_"قسم میخورم که حقیقتش رو بهتون میگم والامقام"
تلاش کردم که صداقتی که واقعا دارم توی چشم هام مشهود باشه.

_"خوبه... به من بگو مالیات کاسب های بازار در هر هفته چند سکه هست؟"
کمی فکر کردم . فضای اتاق فوق العاده تنش زاست و ذهن من رو بهم ریخته .

_"مالیات فروشنده های خوراکی در هر هفته 50 سکه هست قربان"

هری یک ابروش رو بالا برد.

_"درست! و مالیات فروشنده های اشیاء و لوازم؟"

تا اونجا که یادم میاد مالیات فروشنده های اجناس غیر خوراکی هفته ای 30 سکه بود . ولی فکر میکنم چند بار به خاطر جشن ها که پشت سر هم بودن مالیات رو چند بار بالا پایین بردم...
ولی یادم نمیاد دوباره مالیات رو به 30 سکه برگردونده باشم یا نه؟...

با صدای مشت هری از جام پریدم. عرق سرد روی پیشانیم نشست!

_"قربان خوب بخاطر نمیارم . چون چند بار مالیات رو کم و زیاد کردم . پوزش میخوام . همین حالا میرم ببینم الان مالیات چند سکه هست و اگه 30 سکه بیشتر باشه دوباره به وضعیت قبل برش گردونم!"

نیم خیز شدم که بلند شوم که با فریاد هری افتادم.

_"بشین!"

چین های زیادی بین ابروهاش افتاده بود و بند انگشتاش روی چهارچوب صندلی سفید شده بود.

_"لعنت بهت نایل! من باید از یک فروشنده پیزوری پارچه توی بازار دارک فیلز بشنوم که مالیات دوبرابر شده؟! یعنی 60 سکه! میفهمی این یعنی چی؟! اونوقت وزیر مالیات قصر من حتی بخاطر نمیاره مالیات فروشنده ها رو چند برابر کرده! پس توی فاکینگ لعنتی چه گهی میخوری؟! اگر من به تو یادآوری نمی کردم چی! اونوقت مثل یازده سال پیش فروشنده های بازار اعتصاب می کردند و اقتدار ما زیر سوال می رفت! اون هم بخاطر کسی که حافظش نمیکشه . به یاد نمیاره چه دستوراتی داده! بنظرت این قابل بخششه؟ میدونی مجازات اشتباهت چیه؟"

هری داد میزد و قرمز شده بود . این نشونه خوبی نبود.

_"والامقام من واقعا پوزش میخوام این فقط یک سهل انگاری از جانب من بود و اصلا و ابدا عمدی در کار نبوده..."

_"ساکت شو!"

هری شمشیرشو از توی میز کشید بیرون و اومد به سمت من . از روی صندلیم بلند شدم و عقب رفتم. ممکنه این آخرین لحظات عمرم باشه که میگذرونم؟ تمام زندگیم در یک لحظه انگار از جلوی نگاهم گذشت و مردمک چشمام می لرزید. همه ی اون خاطرات کودکی تا نوجوانی ، یادگیری شمشیرزنی ، کتک های معلم ، یادگاری پخت غذای مورد علاقم . طعم شراب های کهن گران قیمت ، همه ی اون به فاک دادن ها و دختران زیبا رو بیاد آوردم و آرزو کردم کاش فکری که تو ذهنم میگذره به ذهن والامقام نرسیده باشه.

هری نوک شمشیرش رو روی سینه ام گذاشت . انگار داشت باهاش به من اشاره می کرد.

_"نایل میدونی مجازاتت چیه؟ میدونی قانون ما در مورد مجازات افراد مهم قصر که سهل انگاری می کنن و یجورایی گند میزنن چیه؟"

هری با آرامش ساختگی بهم گفت اما من آروم نبودم و صدام می لرزید.

_"رو...روی ... بدنشون ... د...داغ می زارن!"

_"بله درسته ... و وقتی اون داغ ها به سه تا برسه این یعنی اون فرد خطاکار دیگه به درد اون شغل و مسوولیتی که بهش دادن نمیخوره و عزل میشه! من دوست ندارم تو رو عزل کنم نایل ! من رو مجبور به کاری نکن که دلم نمیخواد دوست من!"

آب دهانم رو قورت دادم . زبونم بند اومده بود و تندتند سرم رو تکون دادم و امیدوار بودم این کافی باشه ... صدای تق تق در اومد و الیزابت وارد شد . تا حالا اینقدر از دیدن اون دختر خوشحال نبوده ام . اگر اون بدونه با این ورود بی موقعش چطور زندگیم رو نجات داده حسابی به خودش مغرور میشه!

_"والا حضرت من اومدم."
با صدای نرم و بی خیالش مشخص بود هنوز تنش بین ما رو حس نکرده. هری هنوز روش به من بود و نخواست قفل چشم هامون رو از هم باز کنه.

_"حریر رو هم آوردی؟!"

حریر؟ از کی تا حالا هری حریر تنش میکنه؟!

الیزابت سرش رو پایین انداخت و ولوم صداش رو پایین تر برد.
_"همسرتون به زور از من گرفت و فکر نمی کنم خیال برگردوندنش رو هم داشته باشه."

هری شمشیرش رو در غلاف جا کرد و بالاخره تصمیم گرفت من رو از اون حالت کت بسته مصنوعی خارج کنه.

_"به من ربطی نداره الیزابت . اگر تو نتونستی اون پارچه رو نگه داری از بی عرضگی خودت بوده. و عواقبش هم اینه که بجای لباس های نرم حریر ، لباس خدمتکاری بپوشی."
هری با خونسردی شیطنت گونه ای گفت . الیزابت اخم کرد و میز رو دور زد.

_"این که شخص شخیص همسر پادشاه بخواد وسیله ای رو بدست بیاره مگر کسی این اجازه رو داره که جلوشونو بگیره؟ وقتی زنتون داشت منو تیکه پاره می کرد شما حتی اهمیت ندادین!"
والا نمیدونستم الیزابت اصلا بلده حرف بزنه!

_"تو کاخ ما زن ها اینقدر قدرت ندارن که کسی ازشون هراس داشته باشه! فقط بر اساس مقامشون بهشون احترام میزارن! و کندال هم هنوز ملکه نشده که بتونه هر کاری بکنه پس ... واسه این که نتونه بهت زور بگه پای من رو وسط نکش . خودتون مشکلاتتون رو حل کنین . و در ضمن اینطور که معلومه شما هنوز به مقام خودت واقف نشدی! درسته که خدمتکاری اما ملازم پادشاهی و شب و روز در کنار منی . پس یک کم از خودت جرات نشون بده ! لازم نیست از همه فرمانبردار باشی حتی همسر من."

هری با پوزخند گفت. و الیزابت لب هاش رو بهم فشار داد. ولی باز برای من خوبه حواس والامقام از من پرت بشه. چشمای الیزابت به من افتاد و انگار چیزی بیادش اومده باشه بسرعت شروع به حرف زدن کرد.

_"گفتین اگه مردی تو اتاقتون باشه من برم . پس تنهاتون میزارم!"

تعظیم کوتاهی کرد و دستگیره در رو گرفت که صدای هری متوقفش کرد!

_"نه تو بمون! نایل دیگه داشت می رفت. نایل! همیشه تا آخر عمرت یادت باشه بهت چی گفتم! من نمیخوام بهت آسیب بزنم پس مراقب خودت باش . و ... کارهات!"

تا کمرم به هری تعظیم کردم و بخاطر عفو ازش تشکر کردم و وقتی دستگیره در رو پیچوندم تا برم بیرون یک چیزی یادم اومد. سرم رو برگردوندم. اون دو تا هنوز داشتن به من نگاه می کردن.

_"باشه اگه میخواین تنها باشین ...پس تنهاتون میزارم!"

_"خفه شو نایل. پشیمونم نکن!"

هری با خنده گفت و الیزابت قرمز شد . قبل از اینکه هری نصفم کنه از اتاق پریدم بیرون.

پشت در دیدم میک پشتش رو به نرده ها تکیه داده و یک میله بزرگ دستشه.

_"ببینم این چیه؟"

لب هام رو بالا دادم و پرسیدم.

_"این آهن گداخته ست . اعلی حضرت قرار بود صدام بزنن تا بیارمش و بچسبونن به پشتت . مثل اینکه شانس آوردی!"

یک پوزخند بزرگ به من زد . من هم همینکارو کردم .

_"بپا اون میله رو تو کونت فرو نکنم عوضی!"

وقتی این حرف رو بهش زدم کاملا جدی بودم . همینم مونده که یک نگهبان کم عقل من رو مسخره بکنه. واقعا خیلی عجیبه که هری تا همین چند لحظه پیش واقعا قصد مجازات من رو داشته ولی به محض اینکه الیزابت میاد حالش دگرگون میشه. در هر حال هر چیزی که به نفع من باشه خوبه.

وارد راهرو اتاق مقامات شدم و دیدم که در اتاقم بازه. خیلی تعجب کردم آخه من در رو بسته بودم. شاید یک جاسوس توی اتاقم باشه . ابروهام رو در هم کشیدم و سرعتم رو زیاد کردم . دستام رو بصورت آماده باش روی شمشیرم گذاشتم تا به موقع درش بیارم. وقتی وارد شدم دیدم یک دختر خدمتکار پشتش رو خم کرده روی میزم و صورتش پیدا نیست . دستم رو از روی شمشیرم برداشتم و لبخند زدم . در رو پشت سرم با شدت بستم طوری که زمین به لرزه در اومد. خدمتکار از جاش پرید و جیغ کشید . اون یک دختر 17 یا 18 ساله با موهای بور بود که روی صورتش کک و مک داشت . از چهرش خوندم که یک دختر ساده و خجالتیه.

_" تو بدون اجازه توی اتاق من داشتی چیکار میکردی؟"
دست بسینه وایسادم و ابروهام رو بالا بردم .

چشمای آبی دریاییش لرزید و دست و پاشو گم کرده بود.
_"من...من فقط ناهارتون رو آورده بودم آقا!"
با دستای ظریفش به کاسه چوبی کوچیکی که روی میز قرار داده بود اشاره کرد ، پوزخندی زدم.

_"ولی تو حق نداشتی بدون اجازه گرفتن از من وارد اتاقم بشی . شاید من اینجا چند تا سر بریده گذاشته بودم . تو باید می اومدی و می دیدی؟"

یک قدم جلوتر رفتم و اخم کردم . اون هم یک قدم عقب تر رفت و قرمز شد. انگشتای دستش رو لای دامن آبی همرنگ با چشماش پنهان کرد و سرش رو پایین انداخت .

_"من معذرت میخوام . فقط میخواستم کارمو ... انجام بدم. خواهش میکنم من رو عفو کنید!"

تعادلش رو از دست داده بود و مدام این پا و اون پا می شد . تو عمرم با یک دختر اینطور جدی برخورد نکرده بودم !

_"ببخشمت؟! مگه من پدر مادرتم که ببخشمت؟! تو یک خطا کردی و بابتش باید تنبیه بشی!"

سعی کردم پوزخندم رو تو صدام کنترل کنم تا تاثیر بیشتری داشته باشه . فکر میکنم یک سیلی برای ترسوندن این دختر کوچولو کافی باشه!

_"آقا من التماستون میکنم منو ببخشید . قول میدم که دیگه هیچوقت ، هیچوقت و هیچوقت تکرار نمی کنم!"

اشک توی چشماش جمع شده و قرمز شده بود . آخرین چیزی که میخوام اینه که یک دختر تو اتاق من بشینه گریه زاری کنه ! مگه میخوام بخورمش؟

_"گفتم بهت عفوی در کار نیست . نمیتونی با اشکات من رو کنترل کنی پس ساکت باش . اسمت چیه؟ زود باش بگو."

جلوتر رفتم و بهش چشم غره رفتم. اسمش رو به خانم پیبادی میگم تا حسابی از خجالتش در بیاد.

_"من اسمم ماریاست... آقا خواهش میکنم من رو تنبیه نکنید!"

یک لحظه ساکت شدم در حالی که اون هنوز هق هق می کرد. چقدر اسمش برام آشناست! به گمونم اسمش رو از یکی شنیدم! به هر حال مهم نیست. من از این متنفرم که وقتی وارد اتاقم میشم میبینم یکی از خدمتکارا وسایلمو جمع و جور کرده و مرتب . لوازم من باید بهم ریخته باشه و هیچ کس هم حق دست زدن بهشون رو نداره. باید این خدمتکار رو تنبیه کنم تا بقیه حساب کار دستشون بیاد.

بیشتر بهش نزدیک شدم طوری که صدای نفس های تندش به گوشم میخورد . عطر گل یاس میداد و گونه های بی رنگش صورتی شده بود . لب هاش کوچیک و قلوه ای بود . چشماش که دریچه ای به دریای ناآروم درونش بود رو بست و به هم فشار داد . دستم رو بالا بردم تا بهش کشیده بزنم . اما ... اما همینطور بی حرکت موندم . نمیدونم چطور دلم میاد این موجود ظریف و آروم رو کتک بزنم . به نظر میاد در عین بی آرایشی صورتش درون بی آلایشی داره . بی گناه و معصوم . چون دختر های زیادی دیدم این حرف رو میزنم . صورت اون اصلا شبیه هرزه ها نیست.

اخم کردم . ماریا وقتی دید هیچ حرکتی انجام ندارم به آرومی پلک هاش رو باز کرد و در سکوت به من خیره شد . انگار میخواست از تو نگاهم بفهمه که چه قصدی دارم . خودمم نمیدونم که چه کار می خوام انجام بدم! فقط در سکوت به هم زل زده بودیم. بعد از مدتی تصمیم گرفتم اون کار احمقانه ای که دلم مجبورم میکرد انجامش بدم رو بکنم.

دستم که هنوز بالا مونده بود رو گذاشتم پشت گردنش و لب هام به طرز غیر منتظره ای لب های نرمش رو لمس کرد !

نمیدونم اسمش رو باید بوسه بزارم یا نه چون برخلاف بوسه هایی که قبلا داشتم با شهوت و اشتیاق نبود . انگار نمیتونستم ازش جلوگیری کنم و جنگ درونم رو غیر فعال کردم فقط بخاطر اینکه انجامش بدم . این یک بوسه عادی نبود فقط یک لمس نوازش گونه بود. ماریا تعچب کرد و یک نفس تیز کشید ، اما بوسه رو کامل تر نکردم چون بخاطر این احساس ناگهانی متعجب و غمگین بودم. لب هام به اختیار خودشون روی لبهاش های کوچیکش حرکت می کردن و حتی احساس کردم لب های اون هم حرکت کرد . هر دو در یک زمان عقب کشیدیم و نفس نفس می زدیم اون هنوز با چشمای بزرگش نگاهم می کرد . اما من سرم رو برگردوندم و هیچ توضیحی ندادم . وقتی صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم ، با گیجی روی تختم نشستم و سرم رو بین دستام فشار دادم .

♥♥♥♥♥

خوب گایز اینم از چپتر جدید :)
ساری بخاطر لغاتی که مشکل املایی یا تایپی دارن ، من چون خیلی واسه پابلیش کردن پارت هیجان دارم بعضیا متاسفانه از دستم در میره! قول میدم که کمتر بشه . چون سرعت اینترنت من افتضاحه و نمیتونم ادیت کنم. امیدوارم یه روز بتونم...
و اینکه حرفی که مونده اینه که ازتون بپرسم کدوم چپتر فف رو از بقیه بیشتر دوست داشتین یا بنظرتون بهتر نوشته شده ؟ پلیز بهم بگین چون میخوام بدونم علاقه شما به کدوم طرفه و سوال بعدیم هم اینه که ... شخصیت مورد علاقه شما تو داستان کدومه و دوسش دارین. هر چند لویی هم قراره بزودی بیاد و اونم شخصیت جالبی داره ;) و همیشه کندال تنها شخصیت منفی نیست و بازم هستن و قراره بیان پس منتظر باشین;)

Fortsæt med at læse

You'll Also Like

13.1K 2.1K 35
داستان درمورد خودته، دختری که برای تحصیلات تو رشته‌ی مورد علاقه‌ش تو ۱۸ سالگی به رم میره و بعد از بازگشتش به سئول با ادم های جدیدی آشنا میشه و چیزه ه...
88.9K 12.7K 18
+تو دلبری کردن ماهر بودی بلور...لب‌هایَت به کنار چشم‌های دلفریبت چطور دروغ میگفت که الان فقط شعله‌های نفرت رو درونَش می‌بینم؟ _چشم‌هایی که عاشقش شدی...
12.4K 1.8K 42
دژاووʚ فصــل اولᯓ ︴برای انتقام .... ᘏ -مث اشناعی اون چشما و یا اون صدای بم -یا مثل دو تیله گربه ای دختر مو بلند -مثل همه سختی ها مثل تموم قوی بودن...
4.3K 623 39
آتلانتیا جائیه که اونجا هیچ کس یه روز خوش ندیده. همیشه جنگه... ولی با این حال این ظلم و ستم یه روزی تموم میشه نه؟ قبایل با هم متحد می شن و همه چی خوش...