Best Mistake(Zayn Malik)

De zkingfanfic_

15K 1K 51

شاید با انتخاب تو بزرگترین اشتباه زندگیمو مرتکب بشم ولی برام مهم نیست.من دیگه نمیتونم جلوی قلبم رو بگیرم و فر... Mai multe

part1
part2
part3
part4
part5
part6
part7
part8
part9
part10
part11
part13
part14
part15
part16
part17
part18
part19
part20
part21
part22
part23
part24
part25
part26
part27
part28
part29
part30
part31
part32
part33
part34
part35
part36
part37
part38
part39
part40
part41
part42
part43
part44
part45
part46
part47
part48
Part49
Part50
Part51
Part52
Part53
Part54
Part55

part12

254 23 0
De zkingfanfic_


_همگی ب جشن فارغ التحصیلیتون خوش اومدید.قول میدم این دیگه آخر درس خوندتون توی مدرسس.
دلم میخواست تا آخر شب ب مالیک زل بزنم ولی متاسفانه شرایط اصلا جور نبود.ناچارا ب سمت صدا برگشتم و یکی از بچه های مدرسه رو روی استیج دیدم.چقد خوب بود ک ی مجری نیورده بودن.کی حوصله ی صمیمی بودن الکیشون رو داشت؟
_میدونم همتون میخواید مراسم زودتر تموم بشه تا زودتر ب قسمت رقص و مهمونی برسیم پس زودتر مراسمو شروع میکنیم.از آقای فاکس مدیر مدرسه،دعوت میکنم روی صحنه بیان تا اسم بچه ها رو بخونن.
فاکس بعد از ی سخنرانی طولانی و حوصله سربر شروع ب خوندن تک تک اسما کرد و هرکس اسمش خونده میشد روی صحنه میرفت و مدرکشو میگرفت و اگه میخواست با معلما ک روی استیج بودن خداحافظی میکرد.برای من یکی ک امکان نداشت دلم برای معلمام تنگ بشه.فقط ی استثنای لعنتی وجود داشت..
_خانوم شارلوت همیلتون.
با شنیدن اسمم قلبم توی دلم افتاد و همه ی سالن مشغول دست زدن شدن.ی نفس عمیق و پر از استرس کشیدم و از پله های استیج بالا رفتم.مدرکی ک اون همه سال براش جون کنده بودم و عذاب کشیده بودم رو توی دستم گرفتم و بهش نگاه کردم،حس پوچی کل وجودمو گرفت.توی کل مدت تحصیلم منتظر این روز بودم و براش برنامه ریختم ولی حالا ک اینجا وایسادم،احساس میکنم دیگه هیچ کاری توی دنیا نیس ک بتونم انجامش بدم.با اینکه نمیتونستم حس خوشحالی رو انکار کنم ولی این باعث نمیشد بتونم خلائی ک توی قلبم بود نادیده بگیرم.درسته ک مدرسه همیشه عذابم داده اما نمیتونم تمام اون خاطرات و دوستای خوبو بدون اهمیت بدونم.بعد این همه سال درس خوندن،مدرسه برام ی جور هویت یا ی خانواده ی خیلی بزرگ بود و بر خلاف چیزی ک همیشه فک میکردم،حالا از ترک کردنش خوشحال نبودم.
ب سمت معلما رفتم و با دیدن مالیک آخر صف قلبم سرجاش لرزید.با همه ی معلما دست دادم تا ب ادواردز ک کنار مالیک وایساده بود رسیدم.مدرک توی دستم دلگرمی و شجاعت چیزی ک همیشه میخواستم رو بهم داد و من با قاطعیت و لبخند گفتم:ازتون متنفرم!
بعد از حرفم از کنارش رد شدم و احساس میکردم با این حرف ی بار خیلی سنگین رو از روی روحم برداشتم.با خوشحال سرم رو بالا اوردم و با دیدن چشمای جادویی مالیک بالای سرم انگار ی دفه ته دلم خالی شد.قلبم با سرعت و قدرت وحشتناکی ب سینم میکوبید و نمیدونستم چی باید بگم.مالیک دستشو جلو اورد و من با یکم تاخیر باهاش دست دادم.اون لبخند شیرین روی لبش بهترین کادوی فارغ التحصیلی بود ک میتونست بهم بده.
_بهت تبریک میگم.
در جوابش لبخند زدم و سعی کردم ب چشماش خیره نشم اما این تلاش سختی بود،قلبم دیگه نمیتونست مقاوت کنه.این میتونست آخرین دیدارمون باشه..پایان غم انگیز و پوچ ی کتاب.اون فقط چند ماه معلمم بود ولی کاری باهام کرد ک حتی توی خواب هم نمیتونستم فراموشش کنم و این لحظه آخرش بود.دیگه قرار نبود هیچوقت کسی ب اسم زین مالیک رو ببینم و اون قرار بود تبدیل ب خاطره ی دوست داشتنی توی اعماق ذهنم بشه ک ی گوشه کناری توی مغزم خاک میشه.این چ سرنوشت شومی برای حسم بود.
حالا ک اونجا رو ب روش وایساده بودم انگار دنیا متوقف شده بود و حقایق کم کم داشتن برام روشن میشدن.حالا ک قرار بود ترکش کنم میفهمیدم تمام این مدت عاشقش بودم.حالا ک از دست میدادمش میفهمیدم جاش توی قلبم چقد زیادی خالی میشه..این همه فکر کردن ب ی نفر و اهمیت دادن بهش..اینا نشونه های عشقن؛بیچاره قلبم ک بی رحم ترین عشق دنیا رو داره.
با خونده شدن اسم بعدی فهمیدم وقت رفتنه ولی من هنوز نمیخواستم از اونجا برم.با دقت بیشتری بهش نگاه کردم.چشممو همه جای بدنش گردوندم و تمام اطلاعات رو توی مغزم ذخیره کردم.چشمای عسلی رویایی و لب های زیباش،تتوهای مختلف و هیجان انگیز روی بدنش،موهای همیشه ب هم ریختش و از همه شیرین تر و دوست داشتنی تر..لبخند زیبای روی لباهاش.لعنتی!من نمیخواستم اون لحظه تموم بشه.
با دیدن دانش آموز بعدی ک داشت بهم نزدیک میشد ب خودم اومدم و ب سمت پله ها رفتم و با وحشتناک ترین حسی ک توی عمرم تجربه کرده بودم از پله ها رفتم.خیس شدن چشم هامو احساس کردم و ب حال خودم تاسف خوردم.اون قرار بود فقط ی معلم باشه..
ب دوستام نزدیک میشدم و هر لحظه قلبم بیشتر میسوختو چشمم خیس تر میشد.بلخره وقتی ب دنیل رسیدم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خودمو توی بغلش انداختم و بغضم ترکید.نمیدونم چرا گریه میکردم و این همه دلتنگی و ناراحتی ی دفه از از کجا اومده بود؛فقط احساس ضعف خیلی زیادی میکردم.مطمئن نیستم مالیک حتی اسممو بدونه و من..اینجوری توی بغل کسی ک دوسم داره براش گریه میکنم.این مسخرس!
_چ..چی شده؟؟
ب زور خودمو جمع جور کردم و آروم با دستمال اشکامو پاک کردم ک ارایشم پخش نشه و بعد چشمم ب دنیل افتاد ک منتظر بهم نگاه میکرد.
_حس عجیبی دارم ک دیگه دانش آموز نیستیم..مدرسه خونه ی من بود.
دل شکستمو زیر ظاهر ساده ی حرفام قایم کردم.حس بدی داشتم ک کسی ک روب روم بود عاشقتم بود و من عاشق ی نفر دیگه.من داشتم از احساس و سادگیش سواستفاده میکردم.دنیل با مهربونی لبخند زد و منو توی بغلش کشید و گفت:ناراحت نباش..زندگی از اینجا ب بعد تازه جالب میشه!
لیسا از عقب تر خودشو بهمون رسوند و دستشو روی شونم گذاشت
_حالت خوبه شارلوت؟
لبخند تلخی روی لبم اومد.
_اره!چی بهتر از تموم شدن مدرسس؟
لبمو محکم گاز گرفتم ک دوباره اشکم در نیاد و بعد وانمود کردم ب سکو نگاه میکنم..ولی در حقیقت تمام خاطراتم با مالیک رو توی ذهنم مرور میکردم.خاطراتی ک یکی از یکی مزخرف تر بودن.
بعد از ی مدت ک ب نظرم چند دقیقه بیشتر نیومد اسامی دانش اموزا تموم شد و موسیقی شروع شد.حالا وقتش بود امشب رو جشن بگیریم.عجب جشن شیرینی برای من بود!
همه ی بچه ها جوری ک انگار از زندان آزاد شده باشن وسط سالن جمع شدن و با ریتم اهنگ بالا و پایین پریدن.هرچقدم سعی میکردم نمیتونستم خودمو توی اون جمع ببینم.
_میای بریم برقصیم؟
_راستش ترجیح میدم ی گوشه بشینم و نگاه کنم.تو اگه دوست داری برو.
دن خوشبختانه زیاد اصرار نکرد و بین جمعیت گم و گور شد.بی هدف روی یکی از صندلی های کنار بار نشستم و در حالی ک با دستام بازی میکردم توی فکر رفتم.
_شارلوت
صدای مردونه ای از پشت سرم اینو گفت و وقتی برگشتم مالیک اونجا بود.ضربان قلبم توی ی لحظه بالا رفت.نکنه این رویا بود؟
_بله؟
یکم نگام کرد و بعد روی صندلی کناریم نشست.هیچ ایده ای نداشتم چیکارم داره.
_ی چیزی هست ک باید بهت بگم.
لحنش برعکس همیشه آروم بود.ب ادامه دادن تشویقش کردم و گفت:من خیلی ب حرفایی ک میزنم فک میکنم..چند شب یاد حرفایی افتادم ک اون روز توی راهرو بهت زدم..وقتی بهت گفتم نباید راجب اون شب ب کسی چیزی بگی..خب هردومون داریم از این مدرسه میریم.تو فارغ التحصیل میشی و من استعفا دادم.بهتره فراموشش کنیم.
_من همون روز فراموشش کردم.
ب راحتی دروغ گفتم و ی لبخند مسخره روی لبام اومد.
لبخند زد و زیر لب گفت:خوبه
چند لحظه سکوت شد و بعد مالیک دوباره شروع ب حرف زدن بود.لحن حرف زدنش و آرامشش منو یاد شب مهمونی مینداخت ک سوار ماشینش شدم.چقد خوب میشد اگه همیشه همینجوری بود.حیف دیگه همه چی تموم شد.
_یادمه شبی ک من فارغ التحصیل شدم تا صبح برنامه ی خوش گذرونی میریختم و آخر سر،فقط ی راست رفتم هاروارد.هیچی اونجوری ک باید پیش نرفت.برای من دلیلش انتخاب آدمایی بود ک چیزی ب جز بدبختی برام نداشتن.
صادقانه گفتم:من برنامه ی خاصی نریختم.ایده ای واسه ی ادامه ی زندگیم ندارم ولی فقط ب چند ماه استراحت احتیاج دارم..میخوام آزادانه بدون اینکه نگران چیزی باشم کلی کتاب بخونم و هرجا دوس دارم برم.
_کتاب چیز هیجان انگیزیه.
ذوق زده پرسیدم:شما زیاد کتاب میخونید؟!
_بیشتر از چیزی ک فکرشو بکنی.اونا تنها موجودات روی زمین هستن ک میشه بهشون اعتماد کرد.
با تکون سرم حرفش رو تایید کردم.دنیل رو دیدم ک از دور نزدیک میشد.لعنتی چی میشد یکم بیشتر میرقصیدی و این مکالمه رو خراب نمیکردی؟!
_سلام.
با حالت عصبی سلام کرد و مالیک هم خشک جوابشو داد.
_آهنگ آروم شد.بیا بریم برقصیم.
با اینکه هیچ تمایلی نداشتم مکالممو با مالیک تموم کنم دیگه راهی نبود ک بشه پیچوندش.ب مالیک لبخند زدم و بعد وسط سالن رفتیم و مثل بقیه رقص تانگو رو شروع کردیم.
بین دستاش میچرخیدم و با موسیقی پیچو تاب میخوردیم.هنوز زیاد گرم نشده بودیم ک آهنگ عوض شد.این یکی ی آهنگ ملایم بود ک ب درد رقصای خیلی آروم و عاشقانه میخورد.دنیل ک انگار هیچ مشکلی نداشت،دستاشو در طرف کمرم گذاشت و توی چشمام نگاه کرد.هیچ راهی نبود ک از نگاهش فرار کنم.
_من دوست دارم.
دن با صدای آرومی در گوشم گفت و زیاد شوکه نشدم.نمیتونستم حقیقتو بهش بگم پس با اغراق جواب دادم:منم دوست دارم.
دنیل از خوشحالی لبخندی زد و بعد یکم دیگه با آهنگ رقصیدیم.ب خودم اومدم و دیدم دن ب لبم زل زده..نکنه اون میخواست...
همین ک این فکر از مغزم گذشت دنیل صورتشو جلوتر آورد و حالا فقط چند میلیمتر باهم فاصله داشتیم و این اصلا حالت خوبی نبود و کاری هم از دستم بر نمیومد.من همین چند لحظه پیش گفتم دوسش دارم.
چشمامو بستم و توی دلم آرزو کردم این اتفاق نیفته.ی دفه ب جای گرمی لب های دنیل روی لب هام،صدای بلند شکستن شیشه رو از پشت سرم شنیدم.با ترس از بغل دن بیرون اومدم و پشت سرم رو نگاه کردم.

Continuă lectura

O să-ți placă și

2.2M 115K 64
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...
3.2K 510 43
یه داستان از نایل هوران .... نایل پسر مغرور و پولداریه که اصلا به عاشق بودن و این مسائل اهمیتی نمیده و کل عمرش در حال سکس و خوشگذرونی بوده زیام هم د...
1.1M 44.2K 51
Being a single dad is difficult. Being a Formula 1 driver is also tricky. Charles Leclerc is living both situations and it's hard, especially since h...
4.3K 277 12
completed✔ من به فکر تو بودم وقتی بند انگشتام شکست. Persian translation