عشق پنهان

De army_bts_nazii

116K 14.8K 5K

وقتیی6عضو بی تی اس یه دفعه تصمیم به فاصله گرفت و نادیده گرفتن بیبی گروهشون میکنن تا با عشقی که بهش دارن آسیب... Mai multe

عشق پنهان (سخن😁)
part 1
part 2
خبر فوری ❗
part 3
part 4
part 5
paet 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34
part 35
part 36
part 37
part 38
part 39
part 40
part 41
part 42
part 43
part 44
part 45
part 46
part 47
part 48
part 49
part 50
part 52
part 53
part 54
part 55
part 56

part 51

1.4K 300 116
De army_bts_nazii

جیمین ویو



تو راهرو نشسته بودم
سرمو به مجسمه تکیه داده بودم
من و اون دقیقا شبیه هم بودیم هیچ کدوم حرکتی نمی‌کردیم ولی من گاهی نفس می‌کشیدم و این تنها تفاوت منو مجسمه بود
هر کلمه و هر جمله ای که میگفتن تو سرم اکو میشد
عاشق من بودن ؟
دوستم دارن ؟
عشق ...
آره عاشق منن ....
اونا عاشقم بودن ...
ولی من چرا نه خوشحالم نه ناراحت
هیچ حسی ندارم
احساساتم کجان
الان باید مثل فرفره اینجا بالا پایین می‌پریدم
ولی چرا این حس رو ندارم
درونم پوچه
حسی جز پوچی ندارم
کوک : خیلی عوضیم مگه نه هیون شی
با صداش سرمو بلند کردن و هواسم رو کامل به حرف هاش دادم
هیون : چرا همچین فکری میکنی ؟
کوک : نمی‌دونم ... از وقتی که حسی که به جیمین دارم رو قبول کردم ، هر وقت میبینمش حس میکنم یه نامردم که بهش خیانت کردم ، هر موقع بهش میگم هیونگ و اون با چشمای خوشگلش نگاهم میکنه و میگه بله کوکی حس میکنم قلب داره منفجر میشه ، شبا کابوس میبینم که یه روز میرسه که بفهمه و بیاد توف کنه تو صورتم و یکی بخوابونه تو گوشم و برای همیشه خودش رو ازم محروم کنه و من بمونم و دنیایی که نیست

چشمامو بستم تک تک کلماتش رو با جون و دل حس میکردم
می‌فهمیدم چی میگه ، همه‌ی این هارو منم تجربه کردم
آهی کشیدم و بلند شدم
کافیه دیگه همین قدر شنیدن بسه
دیگه بیشتر از این نه قلبم ، نه ذهنم ، نمیتونه تحمل کنه
برگشتم تا برم ، دستمو رو دستگیره در گذاشتم ولی با چیزی که شنیدم یخ کردم
هیون : تا حالا خواستین بهش اعتراف کنید
یونگی : آره .... یه روز خواستم بهش بگم و تمومش کنم ... حتی یه مقدمه براش ساختم تا بتونم بهش بگم ولی اون با گفتن اینکه هیچ وقت دلش نمیخواد همچین عشقی رو تجربه کنه قفل سکوت رو به دهنم بست
برگشتم و قدمی به جلو برداشتم
اشکام یکی پس از دیگری می‌ریخت
یادمه .... اون روز رو یادمه



(‌ فلش بک )

با تمرکز زیاد داشت روی رقص جدیدی که فیلم‌برداری کرده بود نگاه می‌کرد که با اومدن چیزی جلوی چشماش نگاهش رو به اون داد
با دیدن یه گردنبند چشماش قلبی شد
جیمین: وااااااای چه خوشگله
یونگی : نه مثل تو سوییتی
لبخند بزرگی زد که باعث به وجود اومده لبخند کمیاب یونگی شد
یونگی: برای توعه
چشماش گرد شد و با تعجب به گردنبند بعد به صورت یونگی چشم دوخت
جیمین: واقعا
یونگی: اوهوم ... میتونم بندازم گردنت؟
سری تکون داد که یونگی پشتش رفت و مشغول بیستن گردنبند شد
یونگی: وقتی اینو دیدم یاد تو افتادم گفتم برات بگیرمش
دستشو روی بال کشید و آروم لب زد
جیمین: ممنونم خیلی قشنگه
یونگی : افسانه بال شکسته رو شنیدی ؟
جیمین : بال شکسته؟ نه نشنیدم
آب دهنش رو به سختی قورت داد و دست های عرق کردش رو به شلوارش کشید
یونگی : فرشته ای به اسم آزولا قانون هارو میشکنه و عاشق یه انسان به اسم لیان میشه ، بدون توجه به هر چیزی به عشقش اعتراف میکنه ، عشق اون ها خیلی زیبا بود ولی تا وقتی که حاکم فرشته ها باخبر میشه و بدترین مجازات رو بهش میده ، نابودی بال هاش رو ... لیان با دیدن آزولا ، که دیگر بالی نداره دست به خودکشی میزنه دیدن عشقش تو اون وضعیت براش دردناک بود ، در آخرین لحظه آزولا میرسه و نجاتش میده ، همین گردنبند رو دور گردنش ميندازه و میگه (از این به بعد بال های من تویی و با هر چیزی توی دنیا کنار میام جز نبود تو)
دوباره آب دهنش رو قورت داد و با استرس دست های سرد جیمین رو گرفت و چشم های لرزونش خیره شد
یونگی : عشق محدودیت نمیشناسه حاظر با هر چیزی بجنگه ،حاظره همه چیزش رو از دست بده ، تا عشقش رو داشته باشه ، منم حاظر هر کاری کنم تا کسی که دوسش دارم‌ رو داشته باشم.... ج...جیمین من...من...عاشقت....
جیمین: نه
بدون توجه به حرف های یونگی لب زد
حواسش پیِ اون داستان بود و اعضا رو جای آزولا می‌دید و خودش رو جای لیان
جیمین: اگه لیان از ممنوعیت عشقش میدونست اون نباید هیچ وقت اعتراف می‌کرد باید تو آتیش عشقش میسوخت و نمیزاشت هیچ وقت آزولا حتی خراشی روی تنش بیفته ... خیلی دردناکه خیلی
آهی پر از درد کشید
جیمین: کاش هیچ وقت کسی همچین عشقی تجربه نکنه
یونگی: حق با توعه ... کاملا حق باتوعه
بلند شد و سمت در رفت و اشک هاش رو سریع پاک کرد تا جیمین نبینه
حق با اون بود باید سکوت میکرد تا جیمینش آسیب نبینه

( پایان فلش بک )


دستمو رو قلبم گذاشتم محکم بهش چنگ زدم
من چه قدر احمق بودم
چرا نفهمیدم چراااااااا متوجه نشدمممم
قلبم‌درد میکرد
من چیکار کردم ...
ما چیکار کردیم...
ما هاااا چه طور تونستم انقدر هم رو ناخواسته بشکنیم و نابود کنیم
جیهوپ: ج...جیمین
با صداش سرمو بالا آوردم و به چهره رنگ پریده‌اش نگاه کردم
خواستم چیزی بگم ولی کلمه ای ، حرفی رو پیدا نکردم تا بگم فقط تو صورتش زل زدم
تو چشمایی که برق اشک رو توش میدیدم
جیهوپ: شنیدی
چیزی نگفتم و به آرومی پلکی زدم که اشکای جدیدی روی گونه هام ریخت و تونست اومدن بقیه رو هم ببینم
نامجون: می...تونیم توضیح بدیم ...م...ما ...
کوک : آره اون جوری که ش... شنیدی نبود
جین : جیمینا یه چیزی بگو لطفا
با گرفته شدن بازوم نگاهم رو به هیون دادم
حتی نفهمیدم کی اومد پیشم
هیون : بیا بریم بشین رنگ پریده
گیج و منگ بهش نگاه میکردم که چه طوره داره سمت نشیمن میبره
روی کاناپه نشستم و به میز جلوم خیره شدم
صدای نفس های پر استرسشون و دست هایی که میلرزید یا محکم گرفته شده بود روی اعصابم بود
آروم سرمو سمت هیون چرخوندم
اون میدونست
آره از همه چیز با خبر بود
وقتی درباره عشقم بهش گفتم تعجب کرده بود و عکس العمل های مسخرش
کارای مسخره ای که ازم میخواست
اعتراف عشق الکی به جین
بوسیدنش جلوی آیفون تا بقیه ببینن
همش رو از عمد می‌کرد
ولی چرا
چرا بهم نگفت
من که پیشش ، مدام از عذاب و درد هام میگفتم
از حس گناه و عوضی بودنم میگفتم چرا نگفت
چرا
تهیونگ: جی...مین
با صدای تهیونگ سمتش برگشتم و دستمو بالا آوردم و آروم زیر لب زدم
جیمین: ساکت باش ...
بلند شدم و بدونه گفتن چیزی سمت اتاقم راه افتادم
نامجون: کجا میری؟
نیم نگاهی بهش کردم و به راهم ادامه دادم و زیر لب زمزمه کردم
جیمین : میرم سر قبرم

همه جای اتاقم رو گشتم کجا گذاشته بودم
کجا
آخرین کشو رو که باز کردم دیدمش
نگاهی به گردنبند کردم و آهی کشیدم
چیکار کنم ....
چیکار کنم ....
چیکار کنم....
هیچی نمیدونم
با برداشتن یه کلاه و ماسک بیرون رفتم که کوک رو دم در دیدم آب کنارش رد شدم تا برم ولی با گرفته شدن دستم ایستادم و نگاهمو به دستامون دادم
چه قدر برای داشتنش زجر کشیدم در حالی که اونا هم همون حس را داشتن
و من چرا با دونستن علاقشون خوشحال نشدم
اصلا چرا حسی ندارم
انگار قلب و ذهنم چیزی به اسم حس رو یادش رفته
وقتی نگاه خیرم رو دید دستشو سریع کشید
کوک : ببخشید بهت دست زدم
اخمی کردم و نگاهمو بهش دادم
چرا معذرت خواهی کرد
کوک : حتما الان ازم یعنی آزمون چندشت میشه ... لطفا آزمون متنفر نباش
چشمام در ثانیه گرد شد
جیمین: چرت و پرت نگو و خفه شو
مثل پسر بچه ها سرش رو تند تند تکون داد و دوباره زیر لب ببخشید رو زمزمه کرد
آهی کشیدم و قدمی به عقب برداشتم تا برم ولی وقتی اون جوری میدیدمش که داره با عجز نگاهم میکنه آروم لب زدم
جیمین: فکرای بیخود رو از سرت بیرون کن جئون فهمیدی
کوک : میخوای بری؟
جیمین: میخوام تنها باشم
کوک : تا کی ؟
جیمین: نمی دونم
کوک : میخوای کجا بری ؟
جیمین: نمی دونم
کوک : باشه
عقب گرد کردم و به سرعت از خونه زدم بیرون
باید تنها باشم و حرف هایی که شنیدم رو حضم کنم
یه جای آروم و بی صدا میخوام یه جایی که بتونم فکر کنم بتونم همل چیز رو درک کنم
و من اون جارو خوب میشناسم




ویو اعضا

جیهوپ: تموم شد تا همین جا بود
تهیونگ: بدون اینکه فرصت حرف زدن داشته باشیم تموم شد
یونگی: انتظار نداشتم این جوری بفهمه
جین : منم
نامجون : زیادی آروم بود
جیهوپ: آره من منتظر بودم تو راهرو یکی بخوابونه تو گوشم
با صدای محکم بسته شدن در همه از جاشون پریدن
تهیونگ با وحشت قدمی به جلو برداشت و با دیدن کوک که با چشمای سرخش بهش خیره شده بود با تردید و ترس پرسید
تهیونگ: رفت؟
کوک : رفت
نگاهی به اعضا کرد و با قورت دادن بغضش لب زد
کوک : گ...گفت میخواد تنها باشه
یونگی : دیگه برنمیگرده
هیون: برمیگرده
نامجون : چرت و پرت نگو
هیون : تهیونگ شی و جونگوک شی لطفا بشینین میخوام یه چیزی بگم
با نشستنشون لب هاشو تر کرد می‌خواست تمام ماجرا رو بگه همه چیز رو
ولی آیا جیمین راضی بود تا اعضا بدونن
نمی‌دونست و این براش خیلی سخت بود
نفس عمیقی کشید و بالاخره باز کرد
همه چیز رو براشون تعریف کرد
از رفتن جیمین به استراحت که یه بهانه بود برای درمانش
و دستگیری سو و ماجراهای بعدش
تنها چیزی که نتونست به زبون بیاره علاقه جیمین به اون ها بود
همون طور که باعث شد اعضا خودشون اعتراف کنن و جیمین از زبون اونا شنید
دوست داشت پیرا هم همون طور عشق جیمین رو از زبون خودش بشنون
با پایان حرفش لبخندی زد و منتظر شد تا اعضا بتونن چیز هایی که شنیدن رو هندل کنن و به خودشون بیان

از وقتی هیون رفته بود بی‌صدا روی کاناپه ها نشسته بودن
هیچ کدوم حرفی برای زدن نداشتن
یا بهتره بگم نمیدونستن از کجا شروع کنن
جین : الان باید چیکار کنیم
نامجون: همه چیز به جیمین بستگی داره
یونگی : فقط کاش تو یه موقعیت بهتر می‌فهمید
جیهوپ: حتما تقدیرمون این بود
کوک : شاید عجیب باشه ولی حس سبکی و آرامش رو دارم
جین : یه بار بزرگ از رو دوشمون برداشته شد
جیهوپ : حس یه پرنده رو دارم که از قفس آزاد شده ولی سرگردونم و جایی رو ندارم
یونگی : همه چیز عجیبه عجیب
تهیونگ: کاش بتونیم باهاش حرف بزنیم و براش توضیح بدیم
نامجون: باید صبر کنیم تا به خودش بیاد
یونگی : چارش فقط صبره صبر....




دو روز بود که از جیمین خبری نبود
و اونا نمی دونستن باید چیکار کنن اصلا کاری هم میتونستن بکنن
جرعت تماس باهاش رو نداشتن
تو این دو روز هیچ کاری نکرده بودن و توی خونه گیج و منگ منتظر یه نشونه از جیمین بودن
نتونستن جایی پیداش کنن نه خونش بود نه کمپانی میرفت نه پیش خانوادش
نگرانش بودن ، اینکه ممکنه بلایی سرش اومده باشه داشت اونا رو میکشت
از هیون کمک خواستن تا جای جیمین رو پیدا کنه ولی اون با گفتن اینکه بهتره مدتی راحتش بزارن ، حس گناهشون رو بیشتر کرد
هر دیقه و ساعت براشون مثل جهنم بود




جیمین ویو

با بوی چای گیاهی لبخند کوچیکی زدم و از چان گرفتم
جیمین: ممنونم
چان : نوش جونت
جیمین: متاسفم که تو رو هم درگیر کردم
چان : آح بس کن دیگه چی قدر میخوای بگی متاسفی
جیمین: من بهت مرخصی دادم تا یکم استراحت کنی ولی الان اومدم رو سرت آوار شدم
چان : بیخیال ، چایی رو بخور سرد نشه
کمی ازش خوردم و کنار گذاشتم
جیمین: میخوام برم کنار رودخونه دیر میام
چان : میخوای تصمیمت رو بگیری ؟
جیمین: نمی دونم فعلا دارم شنیده هام رو حضم میکنم
چان : راستش من هنوز حضم نکردم چه برسه به تو
سرمو تکون دادم و بلند شدم
چان : هیونگ
جیمین: هوم ؟
چان : یه معجزست
جیمین: شاید
چان : شاید نه مطمئنا یه معجزست .... عشق خودش هدیه بزرگیه ، مخصوصا ماجرای عاشقی اونا مگه نه
لبخندی زدم و بدون حرف فقط دستی تکون دادم و راه افتادم سمت رودخونه

سردی آب حس زندگی بهم میداد و باعث می شد چند ثانیه ای همه چیز رو از یاد ببرم
دستمو از آب بیرون آوردم به درخت پشت سرم تکیه دادم
آهی از ته دل کشیدم
همون طور که حرف هاشون تو سرم اکو میشد آروم لب زدم
جیمین : یعنی من خیلی خوش شانسم ... یا زیادی بد شانس ....
دستمو روی گردنبند بال شکسته که دور گردنم بود کشیدم تو مشتم گرفتمش
افکار تو سرم داشت کلافم می کرد
هر کدوم یه طرف از ماجرا رو نشون میدادن
هر راه حلی که داشتم پایانش متفاوت بود
و من بودم و کلی بیچارگی
گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم
با تایپ کردن پیام و فرستادنش بلند شدم
فک کنم وقت رفتنه



با گذاشتن کوله پشتیم تو ماشین دوباره سمت آجوما چرخیدم و آروم بغلش کردم
آجوما : اصلا دلم نمی خواد بری پسرم
جیمین: منم نمی خوام برم ولی کلی کار دارم که باید بهشون برسم
آجوشی :حق با جیمینه راحتش بزار عزیزم
سمتم اومد و بغلم کرد
دستی تکون دادم و خواستم سوار بشم که با دیدن چان با یه کیف گنده
چشمی چرخوندم و خواستم چیزی بگم که نزاشت و با آجوما و آجوشی خدافظی کرد و راه افتادیم
جیمین: تو چرا میای ؟
چان : فردا مرخصیم تموم میشه مگه چیه یه شب زود برگردم
جیمین : هر کاری دلت میخواد بکن
لبخندی زد که سری از دو تاسف تکون دادم
چان : تصمیمت رو گرفتی ؟
جیمین: در چه مورد ؟
با سکوتش آهی کشیدم
جیمین: تصمیمی در کار نیست ، چیزی که باید اون روز میشد رو میخوام امشب انجام بدم .... فقط یکم دیر کردم همین
چان : هر کاری هم بکنی میدونی که پشتتم
جیمین: ممنونم
چان : ولی تو واقعا نامردی هیونگ
جیمین: وا چرا ؟
چان : چرا تا حالا بهم نگفته بودی
چشمی چرخوندم و سری تکون دادم از اون روز که اومدم اینجا و بهش همه چیز رو تعریف کردم حرفش همش اینکه که چرا نگفتم




ویو اعضا

کوک : یعنی چی که ساعت ۸ همگی خونه باشید
جیهوپ: نمی دونم واااای
یونگی : دلشوره بدی گرفتم
تهیونگ: از چیزایی که قراره بگه میترسم
جین : دقیقا ، میتونم همین الان تصور کنم قراره چه اتفاقی بیوفته
نامجون: پسرا آروم باشید خوب ، میدونم شرایط سختیه خود منم دارم سکته میکنم ولی باید آروم باشیم باشه
تهیونگ : اما آخه مگه میشه که ....
با صدای بسته شدن در حرفش تو دهنش خشک شد و با دهنی باز سمت ورودیه برگشت
معذب بودنش رو همگی متوجه شدن و این باعث شد همگی نگاه خیرشون رو ازش بگیرن
جیمین: سلام
جیهوپ: خوش اومدی
کوک از روی کاناپه تک نفره بلند شد و بهش اشاره کرد تا روش بشینه و خودش هم کنار یونگی و تهیونگ جا کرد
کسی چیزی نمیگفت یا بهتره بگم منتظر بودن تا جیمین سکوت رو بشکنه
جیمین: نمی دونم الان باید چی بگم .... قبل اومدن حرف هایی که میخواستم بزنم رو آماده کرده بودم ولی الان هیج یادم نمیاد
نامجون: جیمینا خواهش میکنم باهامون راحت باش هر چیزی که بگی با جون و دل می‌پذیریم
یونگی : درسته
سری تکون داد و تک به تک توی چشم های اعضا نگاه کرد و با نفس عمیقی کشید و لب زد
جیمین: میخوام بدونم ، همه چیز رو ، تک تک اتفاقات رو ، اینکه از کی فهمیدین ؟ یا چه جوری شد ؟ کی ؟ همه چیز رو
کوک شوکه و متعجب به جلو خم شد و با لکنتی که دست خودش نبود به حرف اومد
کوک : اگه بگیم ا...اذیتت ن..نمیکنه
سری به نشونه منفی تکون داد و دوباره حرفش رو تکرار کرد
جیمین: میخوام بدونم
جین : باشه هر چیزی که تو بگی





____________________________________

های خوشگلا 🤗

من اومدم با پارتی که دوباره نوشته شده 🤣

اوکی انگار همه چیز داره رو میشه 🥲
نمی دونم تونستم حسی که جیمین داره رو منتقل کنم یا نه ؟
نمیدونم که تاحالا همچین حسی رو تجربه کردین یا نه
ولی یه زمانی هست که با وجود اینکه ، اون چیزی که میخواستی و رویاش رو داشتی به دست آوردی ، یه حس خاصی رو که دقیقا نمیدونم چه طور تعریفش کنم رو بهش پیدا میکنی :)
آره 🙂

خووووووب به نظرتون
پارت بعدی اعضا قراره چی بگن ؟
جیمین میخواد چی بگه ؟
یا اصلا میخوان چی کار کنن؟

منتظر نظرات قشنگتون هستم
ممنونم بابت حمایتتون
دوستون دارم
نازی
راستی ببخشید که نتونستم جواب کامنت های پارت قبل رو بدم سرم خیلی شلوغ بود ولی تک تک شون رو خوندم وبا جون و دل براش ذوق کردم🥰🥺😍

💜💜💜💜💜💜💜🦋💜💜💜💜💜💜💜💜
💕💕💕💕💕💕💕🦋💕💕💕💕💕💕💕💕

۲۶۵۹ کلمه 😎

Continuă lectura

O să-ți placă și

125K 25.9K 39
[-کامل شده-] 𝐌𝐢𝐧𝐘𝐨𝐨𝐧 یونگی و جیمین دو تا پدر مجرد بودن که پشت درب‌های مهدکودک وقتی منتظر بچه‌هاشون بودن با هم آشنا شدن اما این مکالمات کوتاه ت...
86.1K 13.5K 34
«تموم شده» مین یونگی شاهزاده ای که بعد از شورش وزرا .. وزرا اونرو به عنوان برده به شاه کشور همسایه که به تازگی تاجگذاری کرده هدیه میدن...... کاپل اصل...
11.1K 1.8K 17
☆Our life in Tweeter ☆Couple:تهجین،یونمین،نامکوک ☆GENRE:رمنس،فلاف،زندگی روزمره ☆WRITER:@sookjinho,@hanyeol2013 ☆UP: کامل شده روایت زندگی چند روز هفت...
76.4K 6.4K 17
ژانر = محارم🔞 ، اسمات ، فلاف ، عاشقانه ، مافیایی، اکشن کاپل = ویمینکوک🔞🙈 خلاصه = تهکوک برادر و مافیاهایی که باهم زندگی میکنن اونا برادر کوچولویی...