part 36

1.7K 268 86
                                    

جیمین ویو





از ترسم خشکم زده بود
آروم آروم نزدیکشون شدم
جیمین: ت...ته بلند شو ...هیونگ ..ج...جین هیونگ پاشین
کنار تهیونگ رو زمین افتادم
دستمو سمتش گرفتم نمی تونستم جلوی اشکام رو بگیرم
جیمین: پاشین ، دوربین مخفیههههه دیگه آااااره؟؟؟ چیییی شده خداااااااایااا پاشووووو با توام تهیونگ پااااااشو لعنتی
بدن سست شدمو به زور سمت جين کشوندم
جیمین: ه...هیونگ خ...خدای من چتون شده  ترو خداااا پاشو
تکونش دادم ولی حتی پلک هم نزد بیشتر بیشتر از قبل تکونش دادم و بلند صداش کردم
با خیس شدن دستام نگاهمو به دستم دادم
جیمین: خ...خون  ؟ نه نههههه
محکم سرشو تو بغلم گرفتم حالت هام دست خودم نبود حس میکردم دیگه قلبم نمی زنه نفس کشیدن انگار برام حکم مرگ رو داشت
آروم دستم رو صورتش کشیدم 
جیمین: جینی پاشو د...دیگه داری بد جور می ترسونیم خ...خواهش میکنم ، چشماتو باز کن ، جینی من... بلند شو ....قلب من بلند شو لطفاااا
جیمین: تهیونگاااااا تهیونگاااااا ، ته ته من... پاشو
تایگر من ....خواهش میکنممممم
بلند شدم و داد بلندی کشیدم قلبم تیر میکشید اگه چیزیشون بشه من میمیرم
جیمین: بقیه کجاااااااان .... کسی نییییییست کمک کنییییین یکی کمکم کنه ترو خداااااا
باید باید ببرمتون بیمارستان
چنگی به موهام زدم چه گوهی بخورم
جیمین: چیکار کنم چ...چیکااااااااار کنممممممم
همون طور که دور خودم می‌چرخیدم چشمم به گوشیم افتاد با تمام توانم خودمو به گوشیم رسوندم همون طور دو زانو نشستم و به سختی گوشی رو برداشتم و چشمام تار می‌دید و سرم گیج می رفت
رفتم تو تماسا ولی حتی شماره اورژانس هم یادم نمی اومد
تهیونگ: جیمین عزیزم
جین : جیمین ببین الکی بود شوخی بود  
تهیونگ: جیمینی برگردم جیمینننننن
جین: زندگیم صدامو میشنوی جیمین
صداهایی می‌شنیدم ولی متوجه نمی شدم من فقط باید زنگ بزنم
نفسم بالا نمی اومد حس میکردم دیگه نمی تونم چشمام باز نگه دارم و محکم رو زمین افتادم
قبل اینکه چشمام بسته شه گرمای آغوشی رو حس کردم
پس اومدن ، اومدن دیگه احتیاجی به من نیست می تونن بهشون کمک کنن و من با خیال راحت میتونم چشمام ببندم و خودم دست تاریکی بدم





ویو اعضا

تهیونگ و جین وقتی دیدن انگار اوضاع از کنترل خارج شده از جاشون بلند شدن و جیمین رو صدا کردن ولی انگار نمیشنید و تنها یک جمله میگفت ‌که باید اورژانس رو خبر کنه و مشغل گوشیش بود
با دیدن وضع و حال جیمین ، بقیه از اتاق بیرون اومدن و سمتش دویدن
لحظه آخر تهیونگ خواست با بغل کردنش جیمین به خودش بیاره که تو بغلش از هوش رفت
با ترس بغلش کرده بود  و بلند صداش می کرد ولی انگار نه انگااااار
نامجون : زنگ بزنین دکتر زود باااااااش
جیهوپ:ب... به جیها میگم



جیها : چیزی نیست پسرا حالش خوبه براش یه سرم زدم ، اونم برای احتياط ، از هوش رفتنش به خاطره استرس و ترس بود یعنی شوک عصبی بوده
جیهوپ: اووهف ممنون جیها
جیها:خواهش ، ولی چرا این جوری شد؟ از چی انقدر ترسیده که از هوش رفته
همين سوال کافی بود تا نگاه های برزخی سمت تهیونگ کشیده شه
یونگی: از اون بپرس
تهیونگ که یه گوشه ساکت و آروم به دیوار تکیه داده بود بدون توجه به همشون بلند شد و از اتاق خارج شد
حالا که فهمیده بود حال جیمینش خوبه خیالش راحت شد ولی اون ترس ...
ترس از دست دادن جیمین براش خیلی سنگین بود
همیشه از این که حالش بد بشه می‌ترسید ولی اینکه خودش باعثش باشه بدتر بود 
اونو اونجوری دیدن مثل مرگ‌ بود براش
با پوشیدن کفشاش و برداشتن کتش و ماسکش از خونه بیرون زد
...من باعثش بودم ... این تنها چیزی بود که توذهنش تکرار می شد
و حالش رو بیشتر از قبل بدتر می‌کرد 

عشق پنهانWhere stories live. Discover now