part 50

1.9K 294 121
                                    

جیمین: من عاشق شدم
با پایان حرفم تونستم فروریختن چیزی داخل چشماش رو ببینم و همین طور شل شدن دستاشو
جین : چی؟!
ولم کرد دستی به صورتش کشید
جین : یعنی چی که عاشق شدی
جیمین: یعنی چی نداره هیونگ حتی خودمم نمیدونم چه طور ، کی شد ، نمیدونم ، فقط میدونم بد جور دلمو بهش باختم
تو چشمام نگاه نمی‌کرد
سرش رو پایین انداخت
جین : خیلی دوسش داری؟
جیمین: بیشتر از هر چیزی
جین : م...میشناسمش
جیمین: آره
عمیق نفس کشیدنش رو می‌شنیدم
بعد چند ثانیه سرش رو بالا آورد و بهم خیره شد
تو چشماش یه حسی بود انگار داشت ازم چیزی می‌خواست ، چیزی که من نمی‌فهمم
جین : کیه ؟
دقیقا تو چشم های هم زل زده بودیم
ازم میپرسی کیه
چه طور بگم عشق من
چه طور بگم ، اون تویی
چه طور بگم دلیل زندگی و نفس کشیدنم تویی
چه جوری بگم عاشقتم
کاش بتونم با تمام جونم همین جا ، تو همین لحظه بهت بگم دوست دارم
اما نمیشه
این اما ها و کاش ها زندگی رو برام جهنم کردن
ولی وجود شما نوری شده تو شب های تاریک من
نفس عمیقی کشیدم و همون طور که تمام عشق و دوست داشتنم رو تو چشمام ریختم و سیعی کردم بهش نشون بدم لب زدم
جیمین : اینو نمیتونم بگم
جین : لطفا بهم بگو ... کیه که عاشقش شدی؟
جیمین: وقتی حتی به خودش هم نتوستم بگم چه طور به تو بگم کیه هیونگ
جین : پس چرا بهم گفتی عاشق شدی
جیمین: چون دیگه نمیتونستم تو خودم بریزم ، این حس داره خفم میکنه ، اینکه هر روز ببینمش و نتونم بهش بگم دوسش دارم عذابم میده هیونگ ، حس میکنم دارم خفه میشم
جین : ا...اشکالی نداره نگو ... ولی من همیشه کنارتم عزیزم همیشه در هر شرایطی باشه
داشت حرف می‌زد ولی من چرا قلبم به خاطر چشمای شیشه ایش داره زجر میکشه
چرا اصلا بغض داره
چرا ؟
اگه یک درصد خوش شانس بودم و فقط یکم تقدیر باهام یار بود و تو ، توی سر نوشتم بودی
شاید فک میکردم این همه ناراحتیت و بغضت برای اینکه دوستم داری ، برای اینکه عاشقمی
ولی منو و خوش شانسی و خوشبختی چیزی مثل دو خط موازی هستیم و قرار نیست هیچ وقت به هم برسیم 
کاش روزی یکی از اون خط های موازی بشکنه و به هم برسیم
ولی امان از این کاش ها و این امید های واهی
لبخند کوچکی زدم
جیمین: ممنونم هیونگ ، خیلی خیلی ممنونم
با زنگ خوردن گوشیم بلند شدم
جیمین: میرم اینو جواب بدم میام کمکت
با نشنیدن صدایی ازش دستی به شونش کشیدم
جیمین: هیونگ ، شنیدی ؟
جین : هان؟! آره آره

وارد اتاقم شدم و جواب دادم
هیون : گفتی ؟
جیمین: سلام
هیون : اوه آره ، اول سلام خب بگو ببینم گفتی یا نه
جیمین: دقیقا وسط حرف زدنمون زنگ زدی ، چه قدر کم تحملی تو
هیون : واقعا که ، الان بهم گفتی فضولم
جیمین: من کی همچین حرفی زدم آخه
هیون : اصلا میدونی چیه بیخیال هر کار دلت میخواد بکن
بعد تِقی قطع کرد
با چشمای گیرد شده به گوشی خیره شدم
بعد چند ثانیه که به گوشی خیره بودم دوباره زنگ خورد
خنده بلندی کردم و جواب دادم
جیمین : چی شد دوباره زنگ زدی
هیون : چراشو ول کن گفتی
جیمین: آره ، راستش یکم عجیب شد
هیون : هووووم چه جوری
جیمین: حس کردم ناراحت شد
صدای خنده و قهقه هاش  باعث تعجبم شد
چرا باید برای ناراحتی جین خندش بگیره
هیون : آخی ناراحت شد الهییییییی
جیمین : چرا میخندی
هیون : هیچی بابا همین جوری
جیمین : من نفهمیدم چرا همچین چیزی باید میگفتم ؟ الان چی میشه ؟ اصلا نقشنت چیه ؟
هیون : بعدا بهت میگم ولی الان نه چیزایی که بهت گفتم و انجام به موقعش میفهمی
جیمین : عجیبه ولی باشه
هیون : فعلا به زودی میبینمت
جیمین: میبینمت
آهی کشیدم و دوباره برگشتم تو آشپزخونه همه بودن جزء جین
اخمی کردم کجا رفت
جیمین: جین هیونگ کجاست ؟
تهیونگ: نمیدونم گفت کار داره و رفت بیرون
متعجب سمتش چرخیدم و حرفش رو تکرار کردم
جیمین: رفت بیرون ؟
تهیونگ: آره
نامجون: بیا بشین غذات رو بخور مینی
سری تکون دادم و نشستم
چرا رفت ؟
نکنه به خاطر حرف من رفت ؟
مگه من چی گفتم ؟
یعنی ناراحت شد و رفت ؟




عشق پنهانWhere stories live. Discover now