part 30

1.9K 248 108
                                    

جیمین ویو




با صدای در سرمو از رو میز برداشتم نگاهی به اطراف کردم تاریک بود فقط آباژور رو میز یکمی اتاق روشن کردم بود

دستی به صورتم کشیدم دستام بی حس بودن حتما چون زیر سرم بود این جوری شده

با صدای دوباره‌ی در بلند شدم چراغ روشن کردم
و نگاهی به خودم تو آینه کردم چشمام به خاطر گریه پف کرده بود آهی کشیدم
سمت در رفتم و بازش کردم

منجرکای:جیمین شی چرا نرفتی هنوز
جیمین: یکم کار داشتم اونا رو انجام دادم
لبخند کوچیکی زدم یعنی کلا  گریه کردم و خوابیدم چه کاری آخههههه
منجرکای: باشه باشه ولی خسته میشی پسر بهتره بری خونه بقیش رو بزار برای فردا
جیمین: باشه ممنونم
منجرکای: به منجر چان میگم ماشین رو آماده کنه

سری براش تکون دادم با خداحافظی رفت در رو پشت سرم بستم و نگاهی به ساعت کردم و که چشمام گرد شد
وااااااو خیلی وقت خوابم
لب تاپی که به خاطر روشن بودن چند ساعته داشت منفجر میشد رو خاموش کردمُ روی میز رو مرتب کردم که نگاهم سمت عکسمون با اعضا شدم با تار شدن دیدیم نگاهم ازش گرفتم و سریع اشکامو پاک کردم و با برداشتن وسایلم بیرون زدم

با دیدن چان که به ماشین تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود سرعت قدم هامو بیشتر کردم کنارش ایستادم و آروم صداش کردم که سریع سمتم برگشت با دیدنم  با دستاش صورتم رو قاب گرفت با اخم بهم نگاه کرد
جیمین: چی شده ؟
چان: باز گریه کردی که ، ببین با چشمات چیکار کردی !
لبخنده تلخی زدم چیزایی که چند ساعت پیش تجربه کردم مثل یه کابوس وحشتناک بود اگه من گریه نمی‌کردم پس کی گریه میکرد

چان: مگه قرار نبود هر چی شد رو بهم بگی تا با هم گریه کنیم و دنیارو بهم بریزیم هوووم؟

دستما روی دستاش گذاشتم و از صورتم جدا کردم و آروم بغلش کردم و سرمو روی سینش گذاشتم که سریع دستش دور کمرم حلقه کرد و با دست دیگش کمرم رو نوازش کرد

جیمین: خستم چان ، خیلی خستم
چان: ببرمت خونه تا کمی بخوابی هیونگی!
جیمین : دلم میخواد بخوابم جوری که دیگه بیدار نشم
چان: یااااا این چه حرفیه ، نشنوم دیگه هاااا
نفس عمیقی کشیدم ازش جدا شدم
جیمین: بریم

تا خواستم رو برگردونم که یه لحظه نگاهم به چشمای بی‌حالش افتاد

جیمین: چانی تو خوبی ؟
لبخندی زد که اگه هيچ کس هم نفهمه من از فیک بودنش مطلع میشم
چان: آره آره خوبم
جیمین: فک کنم هر دومون به یکم قدم زدن و هوای تازه نیاز داریم کیلد رو بده خودم میرونم



بعد پارک کردن ماشین پیاده شدیم و روی نیمکت کنار دریا نشستیم ساعت نزدیک ۱۰  بود برای همین کسی این ورا نبود خب مردم چرا این موقع شب اونم تو این هوا باید بیرون باشن آخه
نفس عمیقی از بوی دل نشین دریا کشیدم

عشق پنهانWo Geschichten leben. Entdecke jetzt