‌𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢

By Theaurrora

27K 5.7K 6.7K

مینهو خوناشام نود ساله که طلسم شده و تنها راه شکستن طلسمش؛ نوشیدنِ خون شاهرگ معشوقشه تا جایی که معشوقش جونشو... More

معرفی
Part1(افسانه خوناشام ها)
Part2(آرورا)
Part3(نگاه پوچ)
Part4(نفرین)
Part5(خوشحال زندگی کن)
Part6(گل های پیچک آبی)
Part7(سیبزمینی داغ)
Part8(خون)
Part9(دنیای بی رحم)
Part10(حسادت؟)
Part11(کفش های باله)
Part12(مصیبت بزرگ)
Part13(رهایی از زندان)
Part14(آرامشِ وجودت)
Part15(بوم نقاشی)
Part16(ستاره آسمونم باش)
Part17(درد های پنهان شده)
Part18(الهه طلوع من)
Part19(اولین بوسه)
Part20(دوستت دارم)
Part21(روز به یاد موندنی)
Part22(پسری که از درون مُرد)
Part23(خورشید و آسمون)
Part24(یک موفقیت کوچیک)
Part25(شروع رقابت)
Part26(دشت بابونه)
Part27(کودک درون)
Part28(صاحب من)
Part30(آجوشی)
Part31(شانس)
Part32(عطر دلپذیر ارکیده)
Part33(خون شیرینت)
Part34(تا ابد مال من باش)
Part35(سیلور شادو)
Part36(پسر دریا)
Part37(چشم های سرد)
Part38(نور امیدت رو از من نگیر)

Part29(به عشقت بیمارم)

466 131 88
By Theaurrora


-"تو با اون بچه؛ هان جیسونگ دقیقا چه رابطه داری؟"
این حرف هیونجین بود که قلب مینهورو لرزوند
-"منظورت..."
-"منظورم اینه...باهاش قرار میذاری!؟"
هیونجین دوباره پرسید اما مرد انگار قصد جواب دادن نداشت پس هیونجین قدمی به مینهو نزدیک تر شد و مچ دست مرد رو گرفت و همراه خودش سمت سالن برد؛ اونجا خلوت بود و میتونستن راحت باهم حرف بزنن.
همین که وارد شدن هیونجین در رو پشت سرش بست و با خشم سمت مرد برگشت.
-"مینهو تا از زبون خودت نفهمم قضیه چیه باور نمیکنم.."

مینهو نگاه خنثی ایی به هیونجین که از شدت عصبانیت نفس نفس میزد انداخت و زمزمه کرد:"اره...درسته...با جیسونگ قرار میذارم.."
هیونجین لحظه ایی شوکه شده به مرد خیره شد و دقیقه ایی بعد شروع کرد به هیستریک وار خندیدن.
سمت مینهو قدم برداشت و یقه لباسش زو تو مشتش فشرد و مینهورو به دیوار پشتش کوبید:"هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی لی مینهو؟میدونی اون بچه چند سالشه؟ فقط نوزده سال.. چرا وقتی میدونی قرار نیست زنده بمونی پای اون بچه بیچاره رو به زندگیت باز کردی؟"

هیونجین با لحن محکم و عصبی ایی گفت و مینهو باز هم با همون نگاه بی احساس بهش خیره شد.
دستشو روی دست هیونجین گذاشت و انگشت های هیونجین رو از روی یقه لباسش پایین آورد.
بدون هیچ حرفی از مرد دور میشد تا وقتی که صدای فریاد هیونجین تو سالن پیچید:"تو خیلی خودخواهی مینهو...میدونی بعد از مرگت چه بلایی قراره سر اون پسر بچه نوزده ساله بیاد؟"

-"میدونم."
مینهو به ارومی گفت و هیونجین دوباره هیستریک وارد خندید:"میدونی؟میدونی و اینجوری داری بهش ظلم می..."
-"میدونم اره میدونم و اینجوری دارم به هردومون ظلم میکنم هوانگ هیونجین.. میدونم!"
مینهو با فریاد بلندی گفت و سمت هیونجین قدم برداشت و با همون فریاد ادامه داد:"میدونم زندگیش همین الانم جهنمه و من ممکنه بیشتر جیسونگ رو تو این آتیش بسوزونم..میدونم اون فقط نوزده سالشه و حقشه یه زندگی آروم داشته باشه ولی داره با من که رابطمون غیرقانونیه قرار میذاره میدونم این یه اشتباه لعنتیه ولی هیون!..."

لحظه ایی صدای مینهو لرزید و به شونه های هیونجین از شدت غم چنگ انداخت:"من وقتی کنار اونم حس میکنم زندم...وقتی برام میخنده قلبم اروم میگیره. وقتی صدای حرفای شیرینش به گوشم میرسه قند تو دلم آب میشه هیونجین... هیونجین من بدجور دچارش شدم..زمانی فهمیدم به عشقش بیمارم که دیگه دیرشده بود...انقدر دیر شده که...که نمیدونم چجوری باید عذابی که روحم میکشه رو آروم کنم..."

تلخندی زد و حین اینکه هنوزم بدنش میلرزید ادامه داد:"با چی روحمو اروم کنم؟ چجوری باید این دردی که عذابم میده رو بکشم؟هروقت بهش فکر میکنم چشم های اقیانوسیش میاد جلوی چشمام...دارم بهش بدمیکنم...ولی چطور میتونم پروانه آبیمو رها کنم.."

هیونجین متعجب به بدن لرزون و فریاد و اشک های مینهو خیره شده بود. هیچ وقت اون مرد رو انقدر داغون ندید. هیچ وقت ندیده بود مینهو اینجوری فریاد بزنه و جلوش اشک بریزه.. اما اون واقعا آسیب دیده بود.
-"داد زدی..اولین بار بود صدای فریادتو شنیدم"

هیونجین گفت و سعی کرد به چشم های گریون مرد نگاهی نکنه اما مینهو لبخند لرزونی رو لبای کبودش نقش بست:"روحم درد داره،بدنم در برابرش کم اورد نتونست تحمل کنه داد نزنه."

هیونجین میدونست مینهو چقدر داره درد میکشه...
حالا باید چیکار میکرد، چطور میخواست این اشتباه رو جبران کنه!؟
هیونجین به مرد حق میداد انقدر حالش بد باشه...اون درکش میکرد.
هیونجین دست هاشو دور بدن مینهو حلقه کرد و مینهو رو تو آغوشش کشید تا آرومش کنه.
-"متاسفم کنترلمو از دست دادم... آروم باش...خوب میشی.."
-"با این زخمایی که من برداشتم، نه..هیچوقت..خوب نمیشم"
هیونجین نیم نگاهی به چهره لاغر تر از همیشه مرد رو به روش انداخت:" پس ته این همه دردی که میکشی چی میشه مینهو؟"
-"هیچی..روح مُردم از بدن زخمیم خدافظی میکنه.. بعد سال ها هرکی میره توی خونه خودش،یکی زیر خاک، اون یکی به ناکجا آباد.."

****

جیسونگ مشغول خوندن کمیک ظهور خوناشام ها بود. با دقت صفحه به صفحه کتاب رو میخوند و همش ته قلبش میگفت:"خدایا چرا با اینجور داستان ها مخ بچه هارو کار میگیرن!"
فلیکس نوچی زیر لب گفت و کمیک رو از دست های جیسونگ گرفت:"اگه خوشت نمیاد نخونش"
-"فقط کنجکاو بودم راجبش"

فلیکس بدون توجه به سر و صداهای بچه ها تو مدرسه که کلاس رو روی سرشون گذاشته بودن نگاهی به جیسونگ انداخت و زمزمه کرد:"میدونی اصلا داستان این کتاب چیه؟جذاب تر از چیزیه که فکر میکنی!"
جیسونگ دست به سینه نشست و با چشم های آبی رنگش به پسر زل زد:"خوب. بگو ببینم!"

فلیکس با هیجان شروع کرد به تعریف کردن و عکس صفحه های اول کمیک رو به جیسونگ نشون داد:"این زن زیبارو میبینی؟ اون الهه ماه بود که عاشق خوناشام قدرتمندی میشه... خوناشامی که به گل ها مخصوصا به طلوع خورشید علاقه داشته. ولی اون خوناشام درخواست زن رو رد میکنه.. میگن چون الهه ماه با تمام وجودش عاشق اون خوناشام بوده موقع مرگش نفرینش میکنه که هیچ کودوم از خوناشام ها نتونن تو روز از خونشون بیرون بیان و زیر طلوع آفتاب بمیرن! و فقط شب ها بتونن زیر نور ماه قدم بزنن"

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:"اون الهه خودشو داخل مردابی پر از گل های رز غرق کرد..."
خواست به حرفش ادامه بده که ناگهان انگار چیزی یادش اومده باشه، متعجب به کتاب خیره شد.

-"چیشده فلیکس؟"
جیسونگ از اینکه پسر ناگهان شوکه شده بود تعجب کرد.
فلیکس با چشم های از حدقه بیرون اومده به تصویر کمیک رو به روش خیره شد و دستشو به آرومی روی تصویر الهه ماه که داشت در مرداب گل های رز آبی دفن میشد کشید.

-"اوه...خدایا!"
فلیکس گفت و سرشو بالا اورد. به چشم های گیج شده جیسونگ خیره شد و زمزمه کرد:"وقتی رفته بودم خونه هیونجین چند تا نقاشی دیدم که دقیقا همینشکل بود.. زنی بود که داشت توی مرداب پر از رز های آبی دفن میشد!"
جیسونگ باهمون نگاه گیج به فلیکس خیره شد:"خوب...این یعنی..."
-"یعنی...شاید اون خوناشامه؟"

جیسونگ با شنیدن این حرف پقی زد زیر خنده. پسرک انقدر خندید که دل درد گرفته بود و لپ هاش به رنگ سرخ دراومده بودن.
-"یاااا جیسونگا نخند این فقط یه احتمال بود"
-"خدای من تو دیوانه ایی لی فلیکس"
جیسونگ بین خنده هاش گفت و ادامه داد:"شاید اتفاقی شده. یا شایدم هیونجین راجب این داستان های خوناشامی خبرداره که نقاشیشو کشیده.."

فلیکس هومی زیر لب گفت:"ولی یک درصد فکر کن هیونجین یه خوناشام باشه...به نظرت خیلی جذاب میشه مگه نه؟"
-"میشه حرفای مزخرفتو تموم کنی؟... به جاش برو از بوفه مدرسه برام دوکبوکی بخر.. انقدر به حرفات گوش دادم گرسنم شد"

فلیکس اخمی کرد و با لحن تخسی گفت:"نمیخرم..."
-"ولی قرار بود یک هفته مجانی برام دوکبوکی بخری!"
فلیکس نیشخندی زد و زمزمه کرد:"توی گوشم ناله کن تا برم برات بخرم"
جیسونگ با شنیدن این حرف از زبون فلیکس قرمز شد:"چ..چی..توعه لعنتی..."
فلیکس بیشتر به جیسونگ نزدیک شد و با شیطنت زمزمه کرد:"خودم دیدم توی سالن داشتی با لی مینهو چیکار میکردی اقای حشری.. ولی وجدانم اجازه نداد پس سریع از اونجا رفتم"

جیسونگ با شنیدن این حرف ها حالا با یک گوجه هیچ تفاوتی نداشت.
-"حالا که همه چیز رو دیدی لازم نیست به روم بیاری"
جیسونگ با صورت قرمز شده گفت و نیشگونی از بازوی فلیکس گرفت.

همین حین جیسونگ با شنیدن صدای شخص آشنایی که اسمشو صدا میزد، به چهارچوب در کلاس خیره شد.
-"جیسونگ!"
جیسونگ با دیدن چهره پدرش متعجب نگاهی بهش انداخت و از جاش بلند شد. پدرش چرا اومده بود به مدرسه؟ همین باعث شد لحظه ایی جیسونگ تپش های قلبشو حس نکنه.

فلیکس خیره به جیسونگ نگاه کرد و پسرک از جاش بلند شد، سمت پدرش قدم برداشت.
چه چیزی باید اونو به مدرسش میکشوند!؟
نمیدونست ولی ته دلش خوشحال بود، چون شاید پدرش برای افتخاری که جیسونگ نسیب مدرسه کرده بود اومد به مدرسه؟

اما مثل همیشه، نمیشد از چهره مرد فهمید چی تو ذهنشه تا زمانی که جیسونگ با خوشحالی رو به روی مرد ایستاد.
-"اپا..چی باعث شد بیاین مدرسه؟"

جیسونگ با لبخند و چشم های آبی گردش به مرد خیره شد و چند بار پلک زد اما دقیقه ایی بعد کشیده محکمی به صورتش برخورد کرد. اون کشیده انقدر محکم بود که گوشه لبش پاره شد.
میتونست طعم گس خون رو توی دهنش حس کنه.
لبخند روی لباش خشک گرفت و سرشو بالا اورد.
-"اپا..چرا..."
کشیده دیگه ایی به صورتش خورد که باعث شد حرفش نصفه بمونه.

-"ج..جیسونگ"
صدای فلیکس بود که با دیدن این وضعیت با نگرانی صداش کرد. حالا جیسونگ دست هاشو توهم مشت کرده بود. به خاطر اینکه غرورش جلوی همکلاسی هاش که متعجب داشتن به کتک خوردنش نگاه میکردن شکسته بود!

-"پسره ی کله شق! میدونی چه غلطی کردی؟ همکلاسیتو تا حد مرگ کتک زدی و دماغشو شکوندی! شنیدم که براش قلدری کردی!"
جیسونگ با لحن محکم جواب داد:"من قلدری نکردم اپا"

کشیده دیگه ایی به صورتش خورد و اینبار باعث شد اشک های جیسونگ چشم هاشو پر کنن.
-"قلدری نکردی؟ پدرش امروز صبح اومد دم در خونه و ابرومونو خاک کرد از بس داد و بیداد کرد. اون خسارت میخواد! میفهمی یعنی چی؟ زدی بچه مردم رو ناقص کردی اونوقت دهن جوابی میکنی؟!"
خواست ضربه دیگه ایی به صورت قرمز شده جیسونگ بزنه که دستی مچ دستشو گرفت و متوقفش کرد.

-"چیکار میکنی!؟"
پدر جیسونگ با بدخلقی گفت و مینهو نیم نگاهی به مرد انداخت:"بهتره صداتونو بیارین پایین اقای محترم!.. اینجا مدرسست کوچه بازار نیست که آدمای بی فکری مثل شما بیان مدرسه رو بذارن رو سرشون!"
-"چی؟ تو الان به من گفتی بی فکر!؟"

مرد دستشو سمت مینهو بالا برد اما مینهو باز هم مچ دستشو گرفت و محکم پیچوند.
-"لطفا درست رفتار کنین تا باهاتون همونجوری که میخواین رفتار بشه!"
مرد با خشم دستشو از دست های مینهو بیرون کشید:"اصلا تو کی هستی که تو حرفای من و پسرم دخالت میکنی؟"
-"من دبیر جیسونگم و بهتون اجازه نمیدم با دانش آموزم اینجوری جلوی همکلاسی هاش رفتار کنین.. لطفا برین تا بیشتر از این جو اینجارو متشنج نکردین! راجب اون خسارت.. خودم پرداختش میکنم!"

مرد نیشخندی به مینهو زد و نگاه خشمگینش رو به جیسونگی که شونه هاشو تو هم جمع کرده بود داد و انگشت اشارشو جلوی صورتش گرفت:"حسابتو توی خونه میرسم"
مرد با قدم های بلند ازشون دور شد و مینهو نیم نگاهی به صورت کبود شده جیسونگ انداخت
-"درد میکنه؟"
مینهو گفت و جیسونگ با چشم های اشکیش لبخند آرومی زد:"ن..نه..خوبم...ممنون اقای لی"

سرشو پایین انداخت و با انگشت هاش بازی میکرد...حقیقتا جیسونگ از نگاه کردن تو چشم های منیهو بیشتر از هرچیزی خجالت میکشید!
به خاطر اینکه رفتار پدرش باهاش خیلی بد بود و باعث شرم جیسونگ شده بود.. اما مینهو فقط حال اون پسرک چشم آبی براش مهم بود پس به این چیزا اهمیت نمیداد.
-"من دیگه میرم تو کلاس.."
جیسونگ رو به مینهو تعظیمی کرد و به آرومی وارد کلاس شد.

فلیکس با دیدن پسر سمتش دوید و به جیسونگ کمک کرد روی صندلی بشینه:"خوبی؟"
-"اهوم"
اما خوب نبود و همه میدونستن... همکلاسی هاش خیلی عجیب بهش نگاه میکردن و جیسونگ از این نگاه هایی که روش زوم بود متنفر بود...
کاش زمین دهن باز میکرد و جیسونگ رو میبلعید.
کاش میشد برای چند دقیقه هم که شده از همه جا محو میشد.

اون روز برای جیسونگ مثل جهنم گذشت
خوب میدونست پدرش تا زهرشو نریزه اروم نمیگیره.
میدونست امروز قراره بازم تو خونشون جنگ به چا بشه.
البته اینم خوب میدونست همه چی تقصیر خودش بود.
اگه اون روز دیوانه نمیشد و اون پسر رو زیر مشت هاش له نمیکرد، الان هم این اتفاقات نمیوفتاد.

از طرفی تحمل مدرسه داشت براش بدتر و سخت تر از همیشه میشد.
نگاه های سنگین معلم ها و همکلاسی هاشو حس میکرد.
همه اینها به شدت آزارش میداد.. دلش میخواست برای خودش یک قفس درست کنه و به اونجا پناه ببره.
جایی که کسی دستش بهش نرسه و خودشم نتونه از چهارچوبش بیرون بیاد تا مورد انتقاد بقیه قرار نگیره.
چرا هرکاری میکرد بازم ناکافی بود؟
چرا هرکار خوبی که میکرد به چشم نمیومد اما کافی بود یه اشتباه بکنه تا بار ها و بارها سرزنش شه!؟

موقع رفتن به خونه تنها بود و حتی فلیکس نتونست همراهش بیاد چون باید به کار های گلفروشی میرسید.
وضعیتش جوری بود که با تمام وجودش داشت جزوی از تاریکی و تنهایی میشد.
جلوی در جهنمی خونشون ایستاده بود و مثل همیشه میتونست صدای داد و بیداد پدرشو بشنوه.. چاره ایی نداشت..‌
در خونه رو باز کرد و با دیدن چهره خشمگین مرد به خودش لرزید
-"بفرما! اقا اومدن! لکه ننگ این خانواده.. وجودت پر از بدبختیه جیسونگ امیدوار بودم اینو بفهمی که کم تر آبروریزی کنی ولی انگار میخوای صبر منو امتحان کنی!"

جیسونگ آب دهنشو قورت داد و سرشو پایین انداخت:"من متاسفم..."
همین حین یقه یونیفورمش توسط دست های پدرش کشیده شد و محکم به گوشه خونه پرت شد.
مرد سمتش اومد و چند لگد محکم به پهلوی ظریف جیسونگ کوبید.

جیسونگ از شدت درد چهرش در هم رفت و مادرش وقتی پسرشو تو این حالت دید سمت مرد حرکت کرد تا موقفش کنه.
-"اذیتش نکن درسته اشتباه کرده همکلاسیشو کتک زده ولی ن..."
-"خفه شو و دخالت نکن"

سمت جیسونگ قدم برداشت و تا ضربه دیگه ایی به پسر بزنه و جیسونگ با ترس چشم هاشو محکم به هم فشار داد اما صدای فریاد مادرش باعث شد مرد از حرکت متوقف بشه.
-"بس کنن!.. چرا هردفه با پسرمون این رفتار رو داری انگار که هیچ ارزشی برات نداره؟!!"
مرد نیشخندی زد و با لحن محکمی گفت:"چون وجودش باعث خجالت منه.. هرجا که میرم باید بشنوم که بقیه پشت سرم حرف میزنن و میگن من یه پسر دخترنما دارم"

بغض پسرک بالاخره شکست و نگاهی به چهره خشمگین پدرش انداخت:"من...نمیخواستم انقدر باعث شرمتون بشم اپا..."
-"فقط برو تو اتاقت و تا فردا چشمم بهت نیوفته!"
لب هاش لرزید و بدن لرزونشو تکون داد و از جاش بلند شد.
به دیوار تکیه داد تا روی زمین نیوفته و سمت اتاقش قدم برداشت.
میتونست نگاه غمگین مادرش رو روی خودش حس کنه.
وضعیتش جوری شده بود ک دیگه حتی حسی هم نداشت.
براش مبهم بود.
اون کی بود؟
چرا اینجا بود؟
چرا محکومش کردن به زندگی؟
مجوز مرگشو میخواست.
دیگه نمیتونست اینجا باشه.
نمیتونست تو این دنیای لعنتی زندگی کنه..

در اتاقشو بست و بی هدف سمت پنجره ایی که با میله های فلزی تبدیل به زندان شده بود قدم برداشت.
نور قرمز خورشید به میله های زنگ زده میتابید.
قطره های اشکش روی صورتش یکی یکی چکه میکرد. جیسونگ بدون هیچ مقدمه ایی همراه با قطرات اشکش روی صورتش، پاهاشو با ریتم تکون میداد.

کنار پنجره اتاقش، حین اینکه نور قرمز رنگ به صورت خیس از اشکش میتابید، چشم های آبیشو بست و اشک هاش بیشتر شروع به باریدن کرد.
ظبط کنار میزش رو روشن کرد و با پخش شدن اهنگ ملایمی،به دست هاش تکون داد. میچرخید و میرقصد.

برای دل خودش میرقصید تا آروم بشه.. تنها چیزی که میتونست حالشو خوب کنه رقصیدن بود... چون باله بهش حس آزادی و رهایی میداد.
جوری با ریتم آهنگ تکون میخورد که انگار جزوی از موسیقی بود، نفس حبس شدش نشون از تمرکز بی نهایتش بر روی آهنگ میداد.

موسیقی زود به پایان رسید. پسرک ایستاد، به سختی نفس نفس میزد، موهای نسبتا کوتاه آبیش صورتش رو قاب کرده و آشفته وار به گونه های عرق کردش چسیده بود.
دستاش رو دو طرف سرش گذاشت و محکم فشار داد تا از سردرد شدیدی که وجودش رو به آتیش کشیده بود رها شه.

نگاهی به آینه اتاقش انداخت. تصویر آشفته‌ی پسر قد بلندی که بی شباهت به یک مُرده نبود، داخل آینه بهش دهن کجی میکرد.
با عصبانیت به سمت آینه دوید و فریاد زد:"چراا؟ چرا باید اینجوری باشی؟ چرا باید پسری باشی که پدرش ازش...م..متنفره.."

با فریاد به چهره خودش داخل آینه گفت و دقیقه ایی بعد خشمش جاشو به غم داد.
هق هق های نه چندان بلندش جای موسیقی ای که تا دقایقی پیش پخش میشد رو گرفته بود‌. نگاهی به چهره گریونش تو آیینه انداخت و با لحن لرزونی رو به انعکاسش داخل آیینه زمزمه کرد:"تو خود منی، نمیتونی اینقدر اذیتم کنی جیسونگ..."

پاشین برین پارت بعدی :>

Continue Reading

You'll Also Like

2.1K 588 41
بعضی وقت‌ها غیرممکن‌ها ممکن میشن و زندگی‌های خاکستری رو رنگارنگ میکنن، یا زندگی‌های رنگارنگ رو خاکستری... بعضی وقت‌ها یه آدم عاشق حاضره برای رسیدن به...
1.3K 316 7
"وقتی دلم برای خنده‌هات لرزید و چشم‌هات تبدیل شد به نقطه ضعفم، نمی‌دونستم نبود گرمای اون لبخندها و تیغه‌ی تیز خشم توی چشم‌هات یه روزی نفسم رو می‌برن...
414 95 5
یانگ جونگین، دانشجوی رشتهٔ باستان‌شناسیه که عاشق چیزهای قدیمی و کشف نشده‌ست. اون به شهر قدیمی و متروکهٔ هانووک که گفته می‌‌شه به‌خاطر زلزله تموم ساکن...
3.4K 915 25
*Name: The Blot [چانلیکس] *Couple: ChanLix *Genre: Romance, Angst, Mystery, Psychological, Smut چه حسی داره وقتی چشم هاتو برای اولین بار به روی دنیا...