عشق پنهان

By army_bts_nazii

118K 14.9K 5.2K

وقتیی6عضو بی تی اس یه دفعه تصمیم به فاصله گرفت و نادیده گرفتن بیبی گروهشون میکنن تا با عشقی که بهش دارن آسیب... More

عشق پنهان (سخن😁)
part 1
part 2
خبر فوری ❗
part 3
part 4
part 5
paet 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34
part 35
part 36
part 37
part 38
part 39
part 40
part 41
part 42
part 43
part 44
part 45
part 46
part 47
part 48
part 50
part 51
part 52
part 53
part 54
part 55
part 56

part 49

1.5K 289 146
By army_bts_nazii

ویو یونگی


دقیقه ها گذشت
ساعت ها گذشت
روز ها بالاخره گذشت
پنج روز عذاب آور
پر از دلتنگی بی حد و اندازه
پر از حسرت ها و پشیمونی
پر از اعصبانیت و نگرانی

کلافه نفسمو بیرون دادم
بعد ذخیره کردن فایل سیستم رو خاموش کردم
اصلا نمیتونستم حواسم رو جمع کنم این دلتنگی و ندین جیمین داشت بدجور اذیتم می‌کرد
قرار بود دیروز بیاد ولی فقط با یه پیام کوتاه تو گپ گروهی گفت یه روز دیر تر میاد و اون روز امروزه و من مشتاقانه منتظر دیدن اون چشمای تیله‌ایش هستم
ولی این دلشوره که مثل یه خوره افتاده تو جونمُ ول کنم نیست ، خواب رو از چشمام گرفته
انگار که قراره اتفاقی بیوفته
رویاهام تبدیل به کابوس وحشتناک شده جوری که حتی از اسم خواب هم میترسم چه برسه به خوابیدن
نگاهم سمت قاب عکس روی میزم افتاد
لبخندی بی اختیار روی لب هام اومد
چه روز های قشنگی داشتیم
ممکنه بازم مثل قبل بشیم
ممکنه دوباره بشیم همون هفتا پسر خوشحال که دغدغشون جز درست خوندن و رقصیدن و گاهی هیت های مزخرف ، چیزی نباشه
یونگی: آاااح گاد
هر چی بیشتر فک میکنم سردردم بیشتر و بیشتر میشه
با برداشت بطری آب ، یه قرص خوردم و کنار گذاشتم اميدوارم حداقل یکم از این سردرد وحشتناک نجاتم بده
بیخوابی و سردردم دیگه داره از پا درم میاره ، تنها کمبودم درد کتفمه که اگه اونم بشه ، پازل تکمیل میشه
بلند شدم و کتم رو پوشیدم باید برم خونه تا وقتی که اومد اونجا باشم
شاید زود تر اومد چه معلوم
سمت اتاق نامجون رفتم باید بهش خبر بدم تا با هم بریم





ویو جونگوک

موتور رو خاموش کردم و با در آوردن کلاه ایمنی و درست کردن ماسکم روی نیمکت پارک نشستم همون طور که موهام رو پیشونیم ریختم و سرمو به صندلی تکیه دادم به آسمون زل زدم ، به همدمم
اون خبر داره ، اون بهتر از هر کس دیگه از قلبم خبر داره ، از غمم باخبره ، اون نظارگره اشک هایی که نصف شب تو بالکن میریزمه
_ : هی خوشتیپ
با شنیدن صدایی سرمو کج کردن و به دختری که جلوم ایستاده بود نگاه کردم
صدامو کمی تغییر دادم و لب زدم
کوک : با منی ؟
_ : جزء تو خوشتیپ دیگه هست
تک خنده ای کردم فقط این کم بود بیاد گیر بده
کوک : چی میخوای
_ : یکم‌ بکش کنار منم بشیم پسر جون
کنار کشیدم که گوشه‌ی نیمکت  نشست و مثل من سرش رو به پشت نیمکت تکیه داد
_ : انگار کسی دلت رو شکسته خوشتیپ
چشمام رو بستم و بی‌توجه بهش سعی کردم کمی ریلکس کنم که دوباره صداش اومد
_ : من لینام اسم تو چیه؟
چیزی نگفتم که دوباره به حرف اومد
لینا : نگران نباش نیومدم مخت رو بزنم از پسرا خوشم نمیاد
با چشمای گرد سمتش چرخیدم
این دختره دیونه‌ای چیزیه ، مگه همچین چیزی رو همه جا جار میزنن آخه
لینا: میدونم تو ذهنت داره چی میگذره ، من از کسی ترسی ندارم خودم رو قبول دارم و بهش افتخار میکنم اگه چندشت شده و میخوای فرار کنی ، خب به سلامت
با تأسف سری تکون دادم و دوباره به آسمون خیره شدم
لینا : اوه نرفتی که
کوک : چرا انقدر حرف میزنی
لینا : حوصلم سر رفته خب چیکار کنم ، دوست دخترم از صبح یه بند داره تو اون پاساژ خرید میکنه و منم اینجا نشستم ، وقتی تو رو دیدم گفتم یه هم صحبت پیدا کنم همین
کوک : اگه دوست دخترت بیاد بیرون و ببینه داری با یه پسر حرف میزنی عصبانی نمیشه
لینا : نه بابا خوب میدونه از پسرا خوشم‌ نمیاد
میخ سرجاش نشست
لینا : منظور بدی نداشتم فقط برای رابطه و اینا ، وگرنه رابطم با پسرا خوبه
کوک : فهمیدم
دوباره به همون حالت قبلش برگشت
لینا : موتورت خیلی خفنه پسر ، میتونم یکم برونمش
کوک : نه
لینا : خودم یکی دارم ولی خب دخترکم نمیزاره برونم چون می‌ترسه بلایی سرم بیاد ، فقط یه دور ، زود برش میگردونم
کلید تو بغلش پرت کردم‌
کوک : برو حوصلت رو ندارم پنج دیقه ، دیگه اینجا باش اوکی
بلند شد
لینا : ۱۰ دیقه دیگه اینجام راستی نمی دوزدمش نگران نباش
بدو بدو سمت متورم رفت
انگار اگه بدزده واسم خیلی مهمه
من درد های بزرگ تری دارم موتور که صحله حاظرم دار و ندارم رو بریزم دور تا فقط یکم نفس بکشم

چند دیقه ای میشد که داشتم از سکوت پارک لذت میبرم شانس آوردم اینجا وسیله بازی نداشت وگرنه الان کلی بچه و جیغ هاشون اینجا رو پر کرده بود
با بادی که وزید آهی از لذت کشیدم که با کوبیده شدن چیزی به پام ، متعجب چشمامو باز کردم سیخ نشستم
با دیدن یه دختر با دست کوبیدم رو پیشونیم
دلم میخواست عرررررر بزنم انگار امروز گیر دادن به من
کوک : چته ؟
_: چرا موتورت دادی بهش ؟
کوک : هان ؟!
لینا : عزیزم من اینجام
با صداش مثل چی دوید و خودش رو تو بغلش انداخت
لبخند کوچیکی زدم چه زوجی خوشبختی
اینکه از خودت خجالت نکشی و قبولش کنی و حتی تو عموم هم راحت باشی کار هر کسی نیست
مطمئنم اونام سختی کشیدن ...
کلی جنگیدن ....
کلی تلاش کردن ....
شاید شکستن ... ولی کنار هم ....
منم میخوام قوی باشم ، بایستم ، از عشقم دفاع کنم
شاید باید با واقیعت ها روبه‌رو بشیم ...
شاید تنها سد جلوی راهمون خودمون باشیم





ویو اعضا

بالاخره اعضا بعد چند روز با خوشحالی کنار هم جمع شده بودن‌ و منتظر اومدن جیمین بودن
تا با دیدن دوبارش دلشون آروم بگیره

نامجون: امروز با هیون بودم
تهیونگ: واقعااااا؟!
جیهوپ: آخ بالاخره اومد
جین :چی شد؟ چیکار کردین؟
نامجون: گفت ما کاری نکنیم و همه چیز رو بسپریم به خودش
یونگی: یعنی مثل مترسک بشینم آره ؟
نامجون: معلومه که نه ، ما تا الان هر کاری کردیم بهتره این بار با روش اون پیش بریم
یونگی : چاره‌ی دیگه ای نداریم
کوک : هیونگ
نامجون: بله
کوک : به این آدم چه قدر اعتماد داری ؟ یعنی میخوام‌ بگم که میتونه همه چیز رو تموم کنه؟
نامجون: بهش اعتماد کامل دارم ، نگران نباشید ، اگه یک درصد بهش شک داشتم سراغش نمی‌رفتم
یونگی : ولی من بهش اعتماد ندارم
با حرف یونگی سمتش چرخید ، خوب درکش می‌کرد نگرانی و ترسش بابت همه چیز ، چیزی نبود که براش ناآشنا باشه لبخند کوچیکی زد و آروم لب زد
نامجون : هاروکی موراکامی ، یه جایی میگه وقتی چیزی مرا رنج میداد ، در مورد آن با هیچکس حرفی نمیزدم و به تنهایی مشکل را حل میکردم نه اینکه واقعاً احساس تنهایی کنم بلکه فکر میکردم انسانها خودشان باید خودشان را نجات دهند . » در نهایت همه‌ی ما هم روزی به این حقیقت میرسیم که نمیتونیم به هیچ کس جز خودمون تکیه کنیم
جیهوپ: میخوای بگی نباید به اون آدم باور کنیم و بهش تکیه کنیم ؟!
نامجون: نه .... بیشتر میخوام بگم که تا یه حدی به نظریه هاروکی باور دارم درسته که نباید به هیچ کس جزء خودمون تکیه کنیم ولی در بعضی مواقع وقتی داری به سمت نابودی کشیده میشی مجبوری به کمک گرفتن ، درست مثل ما .... مثلا وقتی تو باتلاق گیر کردی به خودت نه به کسی که دست کمک به سمت گرفته باید تکیه کنی
کوک : اینکه چه طور مهم نیست هیونگ ، فقط کاش زود تر همه چیز تموم شه
جین : تموم میشه یه روز بالاخره تموم میشه
تهیونگ: فقط امیدوارم اون روز زودتر برسه





ویو جیمین

جیمین : بالاخره این عذاب هم تموم شد
هیون : درسته ، ولی تو شکستش دادی
لبخند کوچیک اما خسته ای زدم
جیمین: اما زیادی طول کشید ، قرار بود تو سه روز تموم شه ویه روز رو تو یه جای آروم باشم ولی خب ، نشد
هیون : کل بدنت درگیره بود نمیشد زود تر انجامش داد خودت هم می دونی اگر هم میشد دوبرابر دردی که کشیدی رو می‌کشیدی .... ولی بازم میتونی بری نه!
جیمین: آره میشه
هیون : همین که این ماجرا تموم شد خودش خیلیه
آره کوتاهی گفتم و سرمو به شیشه تکیه دادم و به فصای بیرون خیره شدم ، قلوپی از چای سبزم خوردم و با یادآوریش دوباره سمتش چرخیدم
جیمین: حالش خوب بود؟!
هیون : نامجون !  آره بد نبود
جیمین: خیلی خسته به نظر می‌رسید ، انگار بریده بود
هیون: ببینم چه طور از اون فاصله تشخیص دادی که حالش بد بود یا خوب
جیمین: خوب دیگه از عجایب جیمین بودنه
هیون : نه از عجایب عاشق بودنه جیمین شی
جیمین: واقعا که
هیون: یکم دیگه جواب آزمایش میاد به احتمال ۹۹ درصد پاکی ولی نمیشه اون ۱ درصد رو نادیده گرفت بعدش میتونه بری
نفس عمیقی کشیدم خیلی دلم می‌خواست ازش سوالم رو بپرسم ولی شاید چیز خصوصی باشه اما دیگه نمیتونم این کنجکاوی رو سرکوب کنم
جیمین: هیون شی میتونم چه چیزی ازت بپرسم
هیون : البته
جیمین: تو این کار هارو فقط به خار اینکه دوست نامجون بودی انجام دادی یعنی فقط به خاطر دوستی
هیون :معلومه که آره ولی خب یه دلیل دیگه هم دارم
جیمین: چه دلیلی ؟
هیون : دارم یه بدهی رو تصویه میکنم
جیمین: متوجه نشدم
هیون : من قبلا این آدمی که جلوت ایستاده نبودم وقتی ۱۶ یا ۱۷ سالم بود نوجونه زیاد عاقلی نبود داشتم راه خیلی اشتباهی میرفتم کسی که از اون مسیر منو برگردوند نامجون بود و از اون موقع باهم دوست شدیم
جیمین: واو انتظار این آشنایی رو نداشتم
هیون: مطمعنم نداشتی ..
جیمین: تو داری این جوری دینت رو بهش میدی ولی من چه جوری کارت رو جبران کنم
با زنگ خوردن گوشیش با ببخشیدی جواب داد
و گوشه اتاق رفت و بعد صحبتش برگشت
هیون : تبریک میگم سالمِ سالم ، پاکِ پاکی پسر
نفسم‌رو با آسودگی بیرون دادم
جیمین : ممنونم واقعا ازت خیلی ممنونم
هیون :کاری نکردم ولی دیگه بیشتر از این نمیتونی تو سازمان بمونی و باید بری ، متاسفم باید برم برای جلسه وگرنه خودم می بردمت
جیمین: نه نه تا همین جاشم کلی زحمت دادم خودم میرم
هیون : یکی از بچه ها میبرتت اوکی
جیمین: باشه ممنونم ولی داری بیشتر از قبل شرمندم میکنی و واقعا نمی دونم چه جوری جبران کنم
لحظه‌ای سکوت کرد و با یه نیشخند عجیب بهم‌نگاه کرد
هیون:میتونی جبران کنی و این قراره خیلی خوشبگذره جیمینا






آروم وارد خونه شدم بوی غذا کل فضا رو گرفته بود جوری که دلم می‌خواست حمله کنم به آشپزخونه و هرچی هست و نیست رو بخورم
لعنتی من چهار پنج روزه درست حسابی غذا نخوردم
تهیونگ: اوه جیمینااااااااااا
با دادی بلند و فشرده شدن شدی حس کردم نفسم بند اومد
جیمین: ت...تهیو...نگ خفه...ش..شدم
سریع ولم کرد که خم شدم و پشت سر هم نفس کشیدم
جیمین: تو این چند روز که نبودم چرا انقدر زورت زیاد شده مردم بابا این چه وضعشه
تهیونگ: ندیدنت باعث ضعفم شده ولی وقت دیدمت قوت قلب و بازو گرفت
جیمین: واااو ... نه تنها زورت ، بلکه قدرت لاس زنیت هم قوی شده
با اون‌ صدای بم و کلفتش خنده بلندی کرد که دلم هوری ریخت
تاحالا شده دوبار عاشق یکی شد
آااااام مطمئنم کسی جزء من دیونه نیست
بی اختیار نیشم تا بناگوش باز بود و زل زده بودم به خنده های قشنگش
جیهوپ : واااای جیمین اومدی
سمتم اومد و آروم بغلم کرد و بعد با صدای بلند دادی کشید و به بقیه خبر داد که یکی یکی خوشامد گفتن
به خاطر خستگی و بی‌حالی زیاد بیرون نموندم
با یه سلام و ممنون رفتم تو اتاقم
دوش کوتاهی گرفتم و رو تخت دراز کشیدم
یونگی گفت یه ساعت دیگه غذا حاظره و من دارم از گشنگی میمیرم ولی بازم میدونم قرار نیست بتونم یه لقمه هم بخورم انگار گلوم رو گرفتن نمیزارن چیزی ازش پایین بره

نیم ساعت تمام فقط به سقف زل زدم ، نتونستم ثانیه ای پلک روهم بزارم
آهی کشیدم و بلند شدم دیگه باید برم بیرون

با دیدن جین هیونگ تو آشپزخونه نفس عمیقی کشیدم و داخل شدم
داشت میز رو میچید
جیمین: خسته نباشی هیونگ
جین : مرسی ... بیا بشین
صندلی رو کشیدم و نشستم ، نمی دونم دقیقا چه جوری شروع کنم و ادامش بدم یا حتی چه جوری تمومش کنم
جیمین:ه...هیونگ
جین : جانم
جیمین: میشه چند لحظه بشینی
جین: البته ، چیزی شده ؟!
کنارم نشست و نگران بهم چشن دوخت
استرس داشت منو میکشت
آب دهنمو قورت دادم و به چشمام نگاه کردم
جیمین: هیونگ من ....من .... آح
وقتی استرسم رو دید لبخند آرامش بخشی بهم زد و دستمو گرفت
جین: آروم باش هر چیزی که اذیتت می کنه بهم بگو عزیزم
جیمین: ممنونم که کنارمی هیونگ
جین : الان بگو ببینم چی انقدر موچی منو اذیت میکنه
چند نفس عمیقی کشیدم وآروم لب زدم
جیمین: من عاشق شدم
با پایان حرفم ، تونستم فروریختن چیزی داخل چشماش رو ببینم و شل شدن دستاش رو
جین : چی؟!



____________________________________

سلااااام بر همگی 🤗
حالتون چه طوره ؟😍
چخ خبرا چیکارا میکنید؟

خب خب پارت جدید تحویل شما بارونکاااااا 🥰
امیدوارم ازش لذت ببرین 😁

اوکی
به نظرتون هیون دقیقا چع نقشه ای داره؟
و هدف جیمین چیه ؟
یعنی قراره چه اتفاقی بیوفته ؟

یه چیزی ازتون میخوام 😃
بهترین بخشی از فیک  ، جمله‌ای که خیلی دوسش داشتین چی بود
لطفا بهم بگین 😁🥰

ممنونم از حمایتتون
کامنت هاتون برام خیلی با ارزشه واقعا از تک تکتون ممنونم ❤
اینکه میبینم انقدر فیک رو دوست دارین و ازش خوشتون اومده با انرزی زیاد می‌نویسمش
از همتون ممنونم کلی دوستون دارم

فعلا تا پارت بعدی ❤❤

💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕

  ۲۱۲۸ کلمه 😎😎

Continue Reading

You'll Also Like

5.5K 767 9
𝐌𝐢𝐥𝐤𝐲 𝐭𝐞𝐚 __________________𑁍________________ تهیونگ و جونگ کوک زوجی که حدود یک ساله باهم ازدواج کردن و عاشقانه همو دوست دارن اما مدتیه که ا...
77.9K 8.3K 21
◆کامل شده◆ جیمین برده ای زیبا و خوشگلی که توسط اربابی خشن به نام مین یونگی خریده میشه و نافرمانی هایی از اربابش میکنه و البته تنبیه میشه و.....
13.7K 2.6K 10
|کامل شده| "انگشت‌هات بنظر مزه‌ی عسل میدن جیمینی!" ____________________________________ کاپل: ویمین🫧 ژانر: تخیلی، فانتزی، برومنس🫧 شروع: 16 ژوئن 202...
79.7K 11.4K 34
༆𝐂O𝐌𝐏𝐋𝐄𝐓𝐄𝐃༄ 《 _از جونم چی‌ میخای جئون؟؟ من فقط یه بتای کوفتیم!! +پس چرا رایحه داری؟ 》 چی‌میشه اگه تاوان اشتباه پدر رو پسر پس بده؟ کاپل : جیکو...