BloodSport L.S

By Larrycupcaks28

3.3K 874 1K

چطوری اینقدر راحت تونست عاشق کسی بشه که از همه بیشتر ازش متنفره!!؟؟ اون فکر کرده کیه؟! چطور میتونه اینجوری او... More

مقدمه
پارت اول
پارت دوم
پارت سوم
پارت چهارم
پارت پنجم
پارت ششم
پارت هفتم
پارت هشتم
پارت نهم
پارت دهم
پارت یازدهم
پارت دوازدهم
پارت سیزدهم
پارت چهاردهم
پارت پانزدهم
پارت شانزدهم
پارت هفدهم
پارت نوزدهم
پارت بیستم
پارت بیست و یکم
پارت بیست و دو
پارت بیست و سه
پارت بیست و چهار
پارت بیست و پنج
پارت بیست و شش(پایان)

پارت هجدهم

147 35 62
By Larrycupcaks28


فصل بازیها شروع شد و اونا تمام مسابقات رو بردن. و بخاطر اختلاف گل های زده ای که با بقیه تیم ها داشتن، مستقیم به یک چهارم راه پیدا کردن.
هری عالی بازی میکرد، و مربی هم همیشه ازش تعریف میکرد و بهش یادآوری میکرد که هر دو تیم چلسی و منچستریونایتد برای جذب کردنش راغب هستن.
لویی هم در بهترین حالت خودش بود و رکورد بیشترین گل های زده رو داشت.

همه چی خوب بود. اونا خوب بودن. باهم دعوا نمیکردن.با اینکه لویی همچنان توی زمین یکم مغرور بود، ولی هری دیگه براش نامرئی نبود.

روز سه شنبه، هری همراه زین و لیام کنار زمین ایستاده بودن. زین طبق معمول سیگار میکشید. و لیام هم کتاب تاریخ دستش بود. هری پیش خودش شرمنده بود که امسال اونجور که باید درس نخونده.

چندتا دختر اومدن و از کنارشون رد شدن. هری متوجه نگاه زین شد.
"به چی فکر میکنی؟"

"به این فکر میکنم که ......باید یه پارتی راه بندازیم!"

"کجا؟"

"نمیدونم. هر جا! احساس میکنم دچار محرومیتِ شدیدِ سکس شدم! تشنه ی سکسم رفیق!!"

هری بلند خندید. اصلا باورش نمیشد! همیشه فکر میکرد زین به هر دختری اشاره کنه،به دستش میاره. اون واقعا جذاب بود. و شخصیت مهربون و بخشنده ای داشت.

"هی،نخند!" قیافه ش جوری شد که میخواد تیکه بندازه،
"فقط بخاطر اینکه بعضیا خیلی خوش شانسن و هر روز سکس دارن،دلیل نمیشه بقیه مون هم خوش شانس باشیم."

لیام به هر دوشون نگاه کرد،
"کی خوش شانسه؟"

"منظورم هریه دیگه!"

لیام نگاه کنجکاوانه ای به هری انداخت.
هری شونه هاشو بالا انداخت. چشماش به کفشهاش بود.حسابی گِلی شده بودن.

"اون......کیه؟!"

هری پیش خودش احتمال میداد که لیام بدونه اون اِسترِیت نیست. مخصوصا وقتی دفعه قبل زین گفت هری یکی رو داره، و به دختر یا پسر بودنش اشاره ای نکرد.
البته براش هم فرقی نمیکرد اگه لیام بفهمه. والدینش میدونن،زین میدونه،جما میدونه،لاتی میدونه. اوه! ....حتی همسایه ی لویی هم میدونه!

"من..... یا یکی هستم. نمیتونم بگم کی هستن،ولی چند ماهه باهمیم. "

"این عالیه هری! اونا خوش قیافه ن؟ مهربونن؟"
(جوری گفت که مونث،مذکر نباشه)

هری عینک آفتابیشو از روی سرش برداشت و به چشمش زد‌.
آیا لویی مهربونه؟ شاید این کلمه مناسبی برای توصیف دقیق شخصیتش نباشه، اما درونش مهربونی وجود داره.پس....
"آره، اون..... آنها....خیلی مهربونن"

زین از پشت زد روی شونه هری،
"بچه ها،یه کاری برام پیش اومده باید برم. بعدا میبینمتون"

بعداز چند دقیقه،از دور دوست دختر لیام رو دید که داره بهشون نزدیک میشه. لویی رو هم دید.
خیلی دوست داشت لویی هم بیاد و سه تایی با لیام زیر افتاب روی چمنا دراز بکشن و حرف بزنن،اما نمیشد.....
پس یه خداحافظی آرومی از لیام کرد و رفت.

بیست دقیقه ای نگذشته بود که براش پیام اومد. لویی بود.
'تو میدونستی؟؟؟؟ تو درمورد نایل میدونستی؟؟!!!'

اصلا نمیدونست چه معنی داره؟ چی رو درمورد نایل بدونه؟؟ اونکه اصلا نایل رو نمیشناسه! چندباری توی مهمونی ها دیده بودش و یه درس مشترک باهم توی مدرسه دارن. از پیامی که لویی بهش داد حس خوبی نگرفت.

'چیو میدونستم؟ لویی؟ همه چی مرتبه؟'

نگران شد. این قضیه لویی و نایل دیگه اذیتش میکرد.آزاردهنده شده بود. اگر لویی با بهترین دوستش حرف میزد، تمام این دردها از بین میرفت. نیاز نداشت اینقدر غمگین باشه! اما لویی یه دنده و لجباز بود و به حرف هری گوش نمیداد... و هری، دیگه بهش عادت کرده بود.

پانزده دقیقه بعد، سر کلاس ریاضی نشسته بود و توجهش به تخته سیاه. اما مغزش تمرکز نداشت.
براش دوباره پیام اومد،
'هری،من واقعا برای کاری که باهات کردم متاسفم. دلم میخواد به صورت درست و رسمی ازت عذرخواهی کنم و بگم که دیگه هرگز تهدید یا اذیتت نمیکنم. ولی حتما باید ببینمت'

جزمین بود. واو! خیلی وقت بود خبری ازش نداشت. ولی از اونجایی که هیچ حسی بهش دست نداد، متوجه شد که انگار پیامها و تهدیدهاش دیگه براش اهمیتی نداره. چون تمام آدمای مهم زندگیش میدونن.
جوابشو داد،
'اگر واقعا متاسفی، پس با تنها گذاشتنم نشونم بده.نه بهم پیام بده، نه باهام حرف بزن'

واقعا حس خوبی داشت که دیگه ازش نمیترسه!
موبایلش دوباره صدا داد. اینبار،زین بود.
'دوست پسرت حسابی قاطی کرده!'

هری چشماشو باز کرد و با دقت دوباره پیامو خوند.
امروز چه خبره؟؟؟ این پیاما چیَن؟؟!
اول لویی، بعد جزمین، و الان زین! لویی چکار کرده؟؟!!

اون روز دلش میخواست قبل از شروع تمرین و اومدن بچه ها، چند دقیقه ای با لویی باشه،بغلش کنه،لمسش کنه.... اما نشد.
سر تمرین هم که با حضور پسرا و مربی اصلا امکان نداشت بهش نزدیک بشه. لویی اصلا خوب به نظر نمیومد! داغون بود! چشماش قرمز بود.معلوم بود گریه کرده. و چهره ش غمگین بود. هری طاقت نداشت اینجوری ببینتش!

در ادامه، بدتر هم شد.
لویی چند تا از پاس ها رو از دست داد. یه گل صددرصد رو بیرون زد. اصلا هواسش به بازیکن پشت سرش نبود که اومد و توپ رو ازش گرفت.
هری اونروز کاپیتان شد، با اینکه نوبت لویی بود.
لویی اصلا اونجا نبود!! ذهنش یه جای دیگه بود.
هری نمیتونست چشم ازش برداره.اون چشمهای آبیش اشک آلود بود!

هری نمیدونست ناراحتی لویی میتونه اینقدر عذابش بده!!؟؟ با خودش میگفت، کی چکار کرده؟ کجا؟ کِی؟ ایا باید یکی رو مشت بزنه؟ ایا مربوط به نایله؟ اصلا کجاس؟؟؟؟

بعداز تمرین دلش میخواست دست لویی رو بگیره و باهم از اونجا فرار کنن. اما دید که مربی رفت و لویی رو صدا زد. بردش کنار زمین و باهاش حرف میزد.
میشنید که بقیه پسرا درمورد اینکه لویی چشه، یا چرا اینجوری بود حرف میزدن...

بیخیال شد و رفت توی رختکن تا دوش بگیره. بلوزشو دراورد و چند دقیقه ای روی نیمکت نشست. چهره ی غمگین لویی از فکرش نمیرفت....

"این دیگه چیه؟؟؟!!!"

هری نگاهی بهشون انداخت،
"چی؟"

اُلی و استن و اد اونجا بودن و یه جوری نگاش میکردن.
هری سرشو تکون داد،
"چی شده بچه ها؟!"

اُلی ابروشو بالا برد و به قفسه سینه هری اشاره کرد.
هری سریع سرشو پایین انداخت و متوجه شد که پسرا دارن به چی نگاه میکنن.....
روی سینه ش یه لکه ی کبودی بود.البته....کبودی نبود، یک لاو بایت بزرگ بود! لویی چند روز پیش اینکارو کرده بود و کم کم داشت بنفش روشن میشد.

اب دهنشو قورت داد.یکم معذب شد،
"چیزی نیست"

استن بلند خندید.
"چیزی نیست؟؟؟!!!! این اصلا کوچیک نیست داداش!"

اُلی گفت،
"خیلی مشخصه که چیه! بهمون بگو هری!"

هری پاشد و رفت سمت دوش.
"سرتون به کار خودتون باشه"

"تو خیلی حوصله سر بری هری.هیچوقت هیچی نمیگی"

"فقط بگو کار کیه؟!"

هری جدی نگاهشون کرد،
"پسرا! درسته که ما هرروز باهم دوش میگیریم. ولی اگه بخواین اینجوری به بدن برهنه ی من زُل بزنید معذبم میکنید! این اصلا درست نیست!"

همگی زیرلب غر زدن، حوله شون رو برداشتن و رفتن دوش بگیرن.
استن از کنارش رد شد،
"یه روز هری...... یه روزی تو هم لو میری"

"به همین خیال باش" و کمی آب پاشید بهش.....

پسرای تیم تقریبا رفته بودن.
هری توی رختکن، مشغول مرتب کردن کمدش بود که اِد اومد کنارش.

"هی،نمیدونستم کسی رو داری!"
صداش اروم و محترمانه بود. هری همیشه دوستش داشت.
شونه هاشو بالا انداخت و شروع کرد لباس پوشیدن.

"رابطه تون جدیه؟"

یهو موند! اب دهنشو محکم قورت داد. ایا رابطه شون جدیه؟ برای لویی جدیه؟؟؟ برای خودش که جدی بود.
چند ثانیه ای فکر کرد....
"ما........این...... سکس خیلی خوبیه"

اد سرشو تکون داد و دیگه اصرار نکرد.سوال بیشتری نپرسید.

هری ساک به دست وارد پارکینگ شد.هنوز به نایل فکر میکرد. قضیه ش خیلی گنده شده بود و لویی رو شدیدا آزار میداد! چکار میتونست بکنه!؟ تنها کسی که میتونست درستش کنه، خودِ لویی بود.و متاسفانه لویی قبول نمیکرد.

در عقب ماشینو باز کرد و ساکشو انداخت روی صندلی.
وقتی در رو بست، صدای پای یه نفر که به سمتش می دوید رو شنید. برگشت و دید لویی دوان دوان اومد.

"هی...." نفس نفس میزد.

"اوه،هی!"
خیالش راحت شد که بالاخره با لویی تنهاس.
"دیدم که با مربی حرف میزدی.پس گفتم بعدا باهات صحبت کنم. حالت چطوره؟ سر تمرین خیلی نگرانت بودم! اون پیامی که فرستادی......"

لویی سرشو تکون داد.هنوز نفسش سنگین بود،
"آره،آره....من خوبم"

هری با دقت بیشتری به لویی خیره شد. حالت چهره ش با زمان تمرین فرق داشت.دیگه غمگین نبود.
"چیزی شده؟!"

لویی ساک ورزشیشو انداخت رو زمین.
قبل از اینکه هری بفهمه چی شده، دستهای لویی رو دور گردنش حس کرد و برای یک بوسه ی محکم، کمی به پایین کشیده شد. تلوتلو خورد و چند قدم جلو رفت.

لبهای لویی گرم بود. بوسه ش پرشور و هیجان بود!
متفاوت بود! بوسه های لویی معمولا تاثیرگذار،نفسگیر و آتشین بود. اما دقیقا مثل سکسشون که مثل یک سفر،هر دفعه ش جدید و متفاوته، این بوسه هم جدید بود!
حسِ هیجان داشت! حسِ خوشحالی!

هری کاملا بی نفس بود وقتی لویی رهاش کرد. مثل ژله شده بود.‌نرم مثل عسل!

لویی کمی عقب رفت ولی هودی هری رو محکم گرفته بود.

"این برای چی بود!؟"
هری اروم زمزمه کرد.صورتش داغ و زانوهاش شُل شده بود.

لویی شونه هاشو بالا انداخت ،
"نمیتونم توضیح بدم."
دو طرف صورت هری رو گرفت و روی پنجه هاش ایستاد.
"ممنونم"
و دوباره، محکم لبهاشو بوسید.

قلب هری ریخت پایین. و بدنش در جرقه ی صداقت لویی میسوخت!

"ساعت نه بیا پیشم، باشه؟"
معلوم بود واقعا میخواد که هری بره پیشش.

"او.....اوکی"
نفسشو بلند بیرون داد.

"منتظرتم"
لویی تو اون لحظه کاملا یه جنتلمنِ سکسی بود! با اون لبخند شیطنت آمیز روی لبهاش، که هری عاشقش بود.

هری رفتنشو تماشا کرد که می دوید به سمت ماشین، و در انتهای پارکینگ ناپدید شد.

فااااک......

اره، این جواب سوال اِد بود! رابطه تون جدیه؟
خب.... هری که از دست رفته بود! کاملا و حقیقتا از دست رفته بود! عاشق شده بود. عمیییق عاشق شده بود.اون عاشق لویی تاملینسون شده بود.
پس،آره...... قضیه جدیه.

*******************************

اگه بخوام بگم لویی واقعا هیجان زده بود که هری رفت پیشش، دروغ نگفتم.
هری قبل از رفتن نگران بود. از اینکه نکنه دوباره مود لویی به همون لویی غمگین برگشته باشه!؟ فقط امیدوار بود که اینطور نباشه.چون واقعا اون حسی رو که توی پارکینگ بوسیدش دوست داشت. پر از خواستن بود!
و از همه مهمتر اون کلمه! 'ممنونم' !
هیچ ایده ای نداشت که چرا ازش تشکر کرد!

اون شب، تا پاشو تو اتاق لویی گذاشت، لویی محکم بغلش کرد. لباسشو درآورد و از پشت سر گردن و کمرشو میبوسید تا اینکه خوابوندش روی تخت.
هری سعی کرد خیلی ذوق و هیجانشو نشون نده. ولی مگه میشد!؟

صبح فرداش، زودتر از لویی بیدار شد. با لاتی صبحانه خورد. آواکادو و تخم مرغ روی نون تست. رفت مدرسه، پرانرژی اخرین نکته ها و تمرینات رو برای مسابقه ی روز جمعه ، با بچه های تیم مرور کرد. سریع دوش گرفت و به سمت خونه لویی پرواز کرد.

اونجا، تو اتاق، صورتشو تو گردن لویی فرو برد. اونقدر گردنشو بوسید و بدنشو لمس کرد، تا لویی هم دستشو برد زیر باکسرش.
خوابیدن با لویی مثل دوُز دارویی بود که شبها بهش نیاز داشت. اما سکس با لویی! چشیدنِ طعم بهشت بود!

هری نه تنها عاشق لویی شده بود، بلکه عاشق بدنش هم شده بود! یا شایدم اول عاشق بدنش شده بود....
در هر صورت، تمامِ لویی اونو میکشت!

توی هفته های بعد، هری اونو توی حمام میخواست، روی زمین، توی ماشین....
دلش میخواست لویی توی زمین فوتبال بگیرتش، بخوابونتش روی چمن و فاکش کنه.
اون همه ی لویی رو میخواست. هر لحظه، هر ساعت و هر روز....

برای هری خیلی راحت بود تا به لویی نشون بده تو اون لحظه چقدر بهش نیاز داره.
تنها کاری که لازم بود انجام بده این بود که لخت بشه، بره و خودشو بندازه روی لویی.

الان هم روی لویی بود و روی دیکش بالا پایین میرفت. لویی سرش توی بالشت فرو رفته بود و چشمهاش بسته بود.لذت کامل...
هری هم همینطور. عرق کرده بود و نفس نفس میزد. کاملا نزدیک بود که بیاد اما بیشتر دوست داشت اول اومدن لویی رو تماشا کنه.جوری که بدنش زیر بدنش میلرزه.

اما یهو لویی پهلوهاشو محکم گرفت و به عقب هلش داد.
"وایسا وایسا.."
لویی ناله کرد.
هری چشماشو باز کرد و دید لویی ناراحته. از اونجایی که حسابی غرق لذت شده بود،چند ثانیه ای طول کشید تا متوجه بشه چی شده.
"گرفت ...گرفت... پام گرفته"

اروم میخواست از روی لویی بلند بشه، که لویی جلوشو گرفت،
"نه نه نه! تکون نخور!!!"

دو دقیقه ای طول کشید تا لویی اوکی بشه.
هری همچنان روش بود و دستش روی سینه ش.
لویی نفس عمیقی کشید. به نظر بهتر میومد.

هری اروم بهش زد. چیه؟ نکنه میخواد لذتِ اومدن هری رو خراب کنه!؟
"تو خوبی؟"

"اره. بخواب، من فاکت میکنم."

بهتر..... عالی حتی!!

دور کمر هری رو گرفت و غلت زد. به راحتی خوابید روش. انجام این حرکت براشون راحت شده بود.
هری پاهاشو باز کرد و لویی خودشو وسطشون جا داد.
پایین تنه ی هری رو ثابت نگه داشت و دیکشو داخل کرد. با ضربه های محکم و سریع فاکش میکرد، جوری که هری چشمهاشو بسته بود و فقط سعی میکرد تحمل کنه و نیاد.آروم ناله میکرد.

لویی به پایین خم شد و صورتشو توی گردن هری فرو برد. نفس های گرمش به پوستش میخورد. بدنش حسابی منقبض شده بود.

سرشو کمی بلند کرد و هری رو بوسید.
لبهاش گرم و خیس بود. جلو رفت و سریع یه بوسه ی دیگه به لبهاش زد.
هری میخواست فقط همونجا دراز بکشه و همه چی رو بپذیره. تمامِ لویی رو. بدنش، بوسه هاش، دیکش.....

لویی با اون انگشتهای جادوییش لمسش میکرد. و هری، زیر بدنش تبدیل به یک الماس شده بود. به همین راحتی. میدرخشید....

"فااک....لو...."
با صدای بلندی ناله کرد، وقتی لویی شروع کرد محکمتر ضربه زدن. دستشو برد و به بالای تخت چنگ انداخت. احساس میکرد اگر جایی رو نگیره، اَلاناس که توی هوا معلق بشه.

با اون دستش لویی رو گرفته بود. چشماش بسته بود و فقط حسش میکرد. و تنها کاری که میتونست بکنه این بود که بزاره اتفاق بیفته.
صورت لویی توی گردنش بود. و هری پیشونیشو روی فکش حس میکرد..
عاشق این بود وقتی موقع سکس، لویی با بدنش، کاملا بدنشو میپوشونه. محکم لویی گرفته بود....

دستهای لویی رو لای موهاش حس کرد. محکم تو موهاش چنگ انداخت و کشیدشون.
"آااه...."
حس درد همراه با لذت تو وجود هری پخش شد. با صدای لرزان ناله کرد‌،
"دوباره..... دوباره انجامش بده لو...."

لویی هم دوباره همون کارو کرد. و هری تمام شد.... پاشید.....
تا حالا به چنین اوج لذتی نرسیده بود. بدون اینکه دیکشو لمس کنه.
ظاهرا، هر دفعه لویی بهتر و بهتر میشه. و هری، هر بار،یه چیز جدید درمورد خودش میفهمه.
انگار، هر لحظه ای که اونا برهنه، در آغوش هم هستن، لویی اونو به یک دنیای جدید میبره.

لویی رون هری رو فشار داد تا بهش اعلام کنه که میخواد دیکشو خارج کنه. و آروم کشید عقب.
هری همچنان سست و بی جون افتاده بود و اُرگاسم تو گوشش زنگ میزد.

لویی کاندوم رو دراورد و در حالی که با دستش دیکشو گرفته بود، اومد و بالای هری نشست.
"میتونم روی تو بیام؟"

حتما...... هری خیلی آروم و بیصدا گفت، حتما.....
معلومه که لویی میتونه روش بیاد!
میتونه روی گلوش بیاد، توی دهنش بیاد، داخلش بیاد....
هر جایی که دلش بخواد! فقط کافیه لب تَر کنه. و هری موافقت میکنه...
نمیدونست چرا؟ ولی برای لویی، حاضر بود هر کاری بکنه.
خیلی با عقل جور در نمیومد. چون آدما حتی با قابل اعتمادترین پارتنرشون هم یه سری حد و مرز دارن!
اما برای هری این وجود نداشت. با لویی، وقتی برهنه تو بغل همدیگه هستن، همدیگه رو لمس میکنن، اون احساس امنیت میکرد.حس قدردانی و لذت....

بهرحال، هرکسی با این درخواستی که لویی کرد موافقت نمیکنه. اما لویی پرسید و هری با تکون دادن سرش اوکی داد. کمی روی تخت حرکت کرد تا کاملا زیر لویی قرار بگیره.و دهنشو باز کرد.
میتونست اجازه بده کامشو تو دهنش بریزه.

همونطور که هری بهش نگاه میکرد اومد. روی سینه و گردنش پاشید. دهنش باز بود و گردن و صورتش کمی سرخ بود، و از بالا هری رو نگاه میکرد.
بدنش، یک بدن عضلانی جوان بود و چشمهای آبیش.....
اونجوری که هری رو نگاه میکرد و کامش روی سینه ش می ریخت، هری احساس کرد درونش آبی شده!
تک تک اندام های بدنش .....

ایا لویی متوجه میشد؟
هری نفسشو بیرون داد و نگاش کرد. ایا لویی متوجه میشه که هری عاشقش شده؟ میتونه از تو چشماش بخونه؟‌

لعنتی.....
هری نمیدونست چجوری کارش به اینجا رسیده. ولی اینو خوب میدونست که کاملا از دست رفته.

بالاتنه ش پوشیده شده بود از کام و عرق. و براش مهم نبود.چون لویی هم اهمیتی نداد‌. اومد روش و آروم و نرم بوسیدش. اونم اصلا انرژی نداشت‌.

"این......"
اصلا نمیدونست با چه کلمه ای توصیفش کنه! دستشو روی سینه ی لویی گذاشت،
"این عالی بود!"

"از این به بعد بیشتر باید روی من بشینی"

"باعث افتخارمه"

لویی گوشه چشمی براش اومد و به سمتش غلت زد. جلو رفت و به یکی از نیپل هاش حمله کرد.
هری کمی جا خورد و بدنش زیر لویی تکون خورد،ولی لویی رو پس نزد.

"حساسی؟!"
لویی زمزمه کرد.صداش گرفته و سکسی بود و مثل جرقه به بدن هری نفوذ میکرد.

"آره"

لویی لبخندی زد و شروع کرد به مکیدن یکی از نیپلهاش. دیگه چی؟ ایندفعه داشت با احساساتش بازی میکرد. لویی اونو میکُشه!!

"جیزز کرایست!!!"
نفسشو با ناله بیرون داد و با انگشتهاش موهای لویی رو نوازش کرد.
اصلا کاری هست که لویی انجام بده و هری راست نکنه؟؟!! نخیر..... نیست.

لویی شدیدا با زبونش مشغول بود و انگشتش اون یکی نیپل هری رو گرفته بود. هری چشماشو بسته بود و لذت میبرد. که ضربه ی محکمی به در کوبیده شد و یکی در رو باز کرد.
لعنتی.....
هری سریع رفت زیر ملحفه و لویی سرشو برگردوند.

لاتی داخل شد.
"خب، شما دوتا کارتون تموم شد یا نه؟"

"خدای بزرگ! لاتی!؟؟! حریم شخصی!؟!"
لویی صداشو بالا برد.
هری نگاهی بهش کرد. بالاتنه ش برهنه بود. ولی از اونجایی که مثل هری پوشیده از کام نبود، پس اشکالی نداشت.

خواهر لویی به حرف لویی اهمیتی نداد و اومد روی مبل، جلوشون نشست.
بدن هری هنوز به لویی نیاز داشت. به سقف خیره شد و سعی کرد به چیزای غیر سکسی فکر کنه تا کمی آروم بشه. هرچند که خیلی سخت بود. وقتی لویی همچنان برهنه، توی تخت، کنارش بود.

"من اصلا نمیدونستم تو خونه ای!! نمیتونی صبر کنی؟؟"

"اگه بخوام صبر کنم شما دوتا تا شب هم از اتاق بیرون نمیاید!! یه سه چهار راند دیگه می رفتین. باور کن!"

"ایوووو، لاتی! وات دِ هل!!!!"

"چیه؟ مگه دروغ میگم؟!"
دست به سینه شد،
"بهرحال، تو به من قول دادی امروز میریم تمرین رانندگی.ولی همش با هری تو اتاقی. تو قول دادی لو!"

"فکر کردم رفتی بیرون!"
صدای لویی جوری بود که هری احساس کرد لویی هم دوست داره پیش اون باشه،با اون وقت بگذرونه تا با خواهرش. این اصلا خوب نبود، اما هری یجورایی خوشش اومد..
کمی عقب رفت و به بالای تخت تکیه داد. لویی نگاهی بهش کرد، ملحفه رو تا روی گردنش بالا کشید و چونه شو اروم لمس کرد. پروانه ها..........

"حالا که برگشتم. خب، چی شد؟ میریم؟"

لویی کاملا توی پوزیشنی بود که نمیتونست تصمیم بگیره. ولی در نهایت پاشد و نشست.
"خیله خب، باشه..."

یهو صورت هری افتاد.سعی کرد نشون نده، ولی دلش نمیخواست لویی بره. شاید خودخواهی باشه......
خب،لاتی هم بعضی وقتا به برادرش نیاز داره.

به این فکر کرد که لویی چقدر مهربونه!
اگر واقعا دلش میخواست پیش هری بمونه، و بخاطر درخواست خواهرش، پا روی خواسته ی خودش میزاره... این واقعا شیرینه!
لویی مهربونه،و یه برادر خوب....

لاتی بلند شد تا از اتاق بره، لویی هم ملحفه رو کنار زد، که هری بازوشو گرفت،
"میتونم اینجا بمونم؟"

هری انتظار اینو نداشت که لویی بزاره بره. و خودش هم اصلا دلش نمیخواست برگرده خونه.
سعی کرد صورت لویی رو بخونه. اون میدونست که هری چقدر از خونه رفتن متنفره.
"منظورم اینه که تو اتاقت میمونم. در جلویی رو قفل میکنم و از در پشتی میرم. "
آب دهنشو محکم قورت داد.
"دردسر درست نمیکنم. قول میدم"
قول میدم....قول میدم...
"لویی؟ لطفا...."

"اره حتما"
لویی اینو گفت و قلب هری گرم شد.
چشمهاش آروم و لطیف بود. اون صددرصد تغییر کرده! لوییِ پاییزِ گذشته نیست....

"یا میتونی با ما بیای!"

سر هری و لویی یهو باهم چرخید. هری فراموش کرده بود که لاتی اونجاس!

"تو چرا هنوز اینجایی؟؟!!"
لویی دوباره صداشو بالا برد.

"با ما بیا.اونوقت منم دوتا معلم رانندگی دارم! بعدشم هرجا که خواستی می رسونیمت"

هری نگاه معصومانه ای به لویی کرد.
خب.... هر چی باشه، از تمام روز تنها نشستن تو اتاق بهتره. عصر هم که لویی باید میرفت سر کار. پس اینجوری میتونست وقت بیشتری رو با لویی باشه.

"حتما. "
وای ممنونم لویی. هری سرشو پایین انداخت و کوچولو خندید.
"فکر خوبیه.اگه خودت بخوای....."

خودم بخوام! معلومه که میخوام! یعنی قراره جلوی یه نفر دیگه باهم باشیم! مثل همه ی کاپلا! با اینکه از داخل دلش قَنج میرفت، ولی سعی کرد جلوی لبخندشو بگیره......
"اوکی"

لویی نگاهی به دست هری انداخت که هنوز روی بازوش بود. سرشو بالا آورد با چشمهاش پر از اشتیاق هری چشم تو چشم شد.
"اوکی.....لاتی، برو پایین تا ماهم دوش بگیریم و اماده شیم"

جلو رفت ، موهاشو از روی صورتش کنار زد و محکم بوسیدش. دیگه براش مهم نبود لاتی از اتاق رفته بیرون یا نه.
لبهای هری شدیدا وسوسه انگیز بودن. و لویی باید میبوسیدش...و دوباره....و دوباره.....

سریع باهم دوش گرفتن و لویی سعی کرد جلوی خودشو بگیره و هری رو نبوسه. اما نمیتونست.لبهای هری اسم اونو صدا میزد. نمیدوست چرا؟ ولی ده دقیقه فقط همدیگه رو میبوسیدن! زبون هری تو دهن لویی، و زبون لویی تو دهن هری.... (خیله خب بابا!!!)

دستای لویی تو موهای هری بود و هری تا حالا همچین حس خوشحالیی از بوسیدن تجربه نکرده بود!!!

یه هودی از لویی قرض گرفت و روی شلوار خودش پوشید. لویی مشغول خشک کردن موهاش بود،پس هری یه هودی مشکی براش انتخاب کرد تا بپوشه.

بالاخره از پله ها پایین اومدن. لویی جلو بود و هری پشت سرش میومد. دلش میخواست دستشو بندازه دور لویی و محکم بغلش کنه. پشت گردنشو ببوسه....
اون همیشه بوی بعداز حمامِ لویی رو دوست داشت. خوردنی بود!

اما خب.... لمسش نکرد. و اجازه داد تا لویی با ارامش ساندویچ تست و کره بادوم زمینی رو اماده کنه.

****************************

لاتی با یک حالت جدی و دستوری اومد تو آشپزخونه.
"زود باشید دیگه. چقدر کُند هستین پسرا!!"

"چقدر دستور میدی لاتی!؟"
لویی اینو گفت در حالی که از خونه زدن بیرون.

"موندم به کی رفته!"
لویی برگشت نگاهی بهش کرد که میگفت 'ای خیانتکار'.
هری شونه هاشو بالا انداخت و لبخند شیرینی زد‌
"نمیتونی بگی حقیقت نداره لو!"
رفت و روی صندلی عقب نشست. لویی هم جلو، کنار لاتی نشست که سفت فرمون رو گرفته بود.

"بی ادب...."

"تو دوستم داری لاو"
البته از ته دلش میخواست بهش بگه تو واقعا عاشقمی لویی. ولی جمله شو کوتاه کرد.

لویی روی صندلیش چرخید و هری رو نگاه کرد. جوری بهش خیره شد که ....پروانه ها.......
سعی کرد عادی باشه. هری نفس بکش......

لویی دستشو جلو آورد و قلب هری وایساد. انگشتهاش اروم موهاشو لمس کرد. و قسمت جلوی سرشو مرتب کرد.
"از جلوی موهات خیلی راضی نبودم"

دستشو انداخت و درست روی صندلیش نشست.
هری بی نفس و از دست رفته به پشت سر لویی نگاه میکرد.

"حرکت میکنی یا چی؟!"
به خواهرش اشاره کرد که بهشون خیره شده بود و لبخند شیطنت آمیزی روی لبهاش بود.

"حتما...."
اروم پدال گاز رو فشار داد و حرکت کرد.

هری ارنجشو لبه ی شیشه تکیه داد و بیرون رو تماشا کرد. باد خنکی می وزید.
اون فقط چند باری برای سکس اورژانسی سوار ماشین لویی شده بود.
ماشینش یه فورد مدل قدیمی بود که روکش صندلیهاش تازه عوض شده بود. فرمون نرم و خوش دستی داشت. بلوتوث هم نداشت که بتونن موزیک پخش کنن.

هری محو تماشای لویی بود که چطور جدی اما با آرامش، خواهرش رو راهنمایی میکنه. و علامت ها و تابلوهارو توضیح میده. در عجب بود که چرا توی تمرین های فوتبال اینجوری نیست!!؟؟
اگه همیشه اینجوری رفتار میکرد، هری با جون و دل قبول میکرد لویی به تنهایی کاپیتان تیم باشه.

"وقتی به سرعت شکن میرسی پات رو ترمز باشه لاتی. حتی اگر کوچیک باشه، تو باید سرعتتو بیاری پایین"

"سعی کن همیشه نقطه دورتر رو در نگاه کنی. اینجوری بهتر میتونی تعادل ماشینو حفظ کنی"
هری هم اینو در ادامه ی حرف لویی اضافه کرد. احساس کرد ماشین خیلی به چپ و راست تلو تلو میخوره. رفت و درست وسط نشست.
رانندگی لاتی رو تحسین میکرد که چطور با اون ناخن های زیبای لاک زده، فرمون رو کنترل میکنه و دنده رو عوض میکنه.

بعداز مدتی رانندگی، لویی اروم‌ چرخید و نگاهی به هری انداخت. از اون نگاه ها....
هری سعی کرد سریع نگاهشو جواب نده. همینجوریش ببش از اندازه بهش خیره نگاه کرده بود.جوری که تک تک اعضای صورتشو از حفظ بود. میتونست چشمهاشو ببنده و ساعتها چهره ی لویی رو تصور کنه.

"مواظب باش از روی خرگوشا رد نشی لاتی"
و همچنان نگاهش به هری بود. چشماش میدرخشید و هری به حرفش خندید. احساس کرد صورتش داغ شده.
هیچوقت، هیچ چیزی باعث نشده بود که گونه هاش سرخ بشه و خجالت زده بشه!!
ولی الان....

"ولی ....فکر نکنم اینجا خرگوشی باشه لویی!"
لاتی با تعجب اینور اونور جاده رو نگاه کرد.

"باهات شوخی کردم لات"

"اصلا خنده دار نبود...."

"ولی هری خندید!"

"چون شوخ طبعی اونم افتضاحه. دوتاتون مثل همین"

هی!"

"داری بهمون توهین میکنیا! درضمن، نگاهت به جلو باشه. پنج تا داری بیشتر میری!"

"من فقط حقیقتو گفتم....."
و آروم پاشو روی ترمز گذاشت.

"تو باورنکردنی هستی!"

هری از تماشاشون لذت میبرد و همش لبخند روی لبهاش بود. براش واقعا جالب بود که چقدر این خواهر برادر شبیه بهم هستن! لحن حرف زدنشون، حرکات بدنشون...
اینکه یکی از ابروشون رو بالا میبرن و لبهاشونو روی هم فشار میدن.

"خیلی جالبه که هرکدوم از شما طوری رفتار میکنه که انگار اون یکی وحشتناکتره. در صورتی که دوتاتون دقیقا یکجور هستین!"

لویی چرخید و نگاش کرد،
"خب،منظور؟؟"

"منظورش اینه که من و تو مثل همیم برادر جان"

لویی زیرلب غر زد.
هری دستاشو جلو برد و از پشت بغلش کرد. صورتشو توی گردنش فرو برد.
"اوه لو....این یه تعریف بود بِیب!"

"ولم کن اختاپوس"
دستاشو گرفت که مثلا از خودش جداش کنه، اما هیچ فشاری وارد نکرد. هری گونه شو بوسید و لویی دستای هری رو نوازش کرد و لبخند زد.

"هی! ماچ و بوس و عشقبازی تو ماشین من ممنوع!"
لاتی دستوری گفت.

"بله، ببخشید لات."
هری دستاشو به نشانه ی تسلیم بالا برد و دوباره وسط صندلی عقب نشست.

"اشکالی نداره هارولد. تا وقتی که دستاتو جایی بزاری که من بتونم ببینمشون"

لویی به نگاهی به هردوشون کرد،
"از کی تا حالا شما دوتا اینقدر باهم صمیمی شدین!؟!"

"ما باهم رفیقیم لو. هری صبحها بهترین چای رو درست میکنه!"
صداش شاداب و پرانرژی بود.

هری خوشحال بود که تونسته چای مورد علاقه لاتی رو درست کنه و بالاخره رضایتشو نسبت به خودش جلب کنه.

وقتی در نهایت، تمرین رانندگی تموم شد، جلوی خونه لویی ایستادن.
هری از بس خندیده بود گونه هاش درد گرفته بود.
اینکه با لویی جلوی بقیه آدما رفته بیرون، حتی اگه اون آدم لاتی، خواهر لویی بود، بازم خوشحالش میکرد.
پروانه های درونش دیگه غیرقابل کنترل شده بودن. هری هم به حال خودشون رهاشون کرد......
چون این با بودن با لویی پشت در و پنجره های بسته و پرده های کشیده شده، کاملا متفاوت بود.

"خب، میخواید غذای چینی سفارش بدیم؟"
لاتی در حالی که ماشین رو خاموش کرد پرسید، و موبایلشو از تو جیبش دراورد.
" مامان که خونه نیست.بیاین دور هم یه چیزی بخوریم."

"اره،حتما"
لویی نگاهی به خونه انداخت. داخلش کاملا تاریک بود.

"ولی....مگه نگفتی امشب باید بری سر کار؟"

لویی جوابی نداد و فضای ماشین در سکوت کامل رفت.
هری نفهمید چی شده،تا اینکه لاتی با تعجب به لویی نگاه کرد.

"کار؟؟!! لویی؟ منظور هری از کار چی بود؟"

نه!!!

وای نه!!!

هری دستشو جلوی دهنش گذاشت. تازه فهمید چه اشتباهی کرده!! نمیدونست لویی به خواهرش نگفته.
لعنتی....
باید فکرشو میکرد. از اونجایی که لویی هیچی رو با هیچکس به اشتراک نمیزاره. مخصوصا قضیه کار، که بخاطر احساس شرمندگی میکرد.
باید میدونست...
فاااک....

لویی نفس عمیقی کشید،
"من تو فروشگاه ماست یخی کار پیدا کردم.بعضی شبها و اخرهفته ها"

"چی!!؟؟؟؟؟"

"ببخشید که ازت پنهان کردم....."

"چند وقته؟!"

"از سپتامبر پارسال"
هری کاملا میتونست غصه رو توی صداش حس کنه.

اما لاتی اونقدر عصبانی بود که متوجه نشد.
"اینکه تقریبا یکساله! لویی؟؟؟ وات دِ فاک!"

"ببخش لاتی،نمیدونستم چطوری......"

"مامان میدونه؟"

"آره"

"پس یعنی فقط منم!!؟؟"
فقط منم که نمیدونم!؟ حتی فاکینگ هری هم میدونه! شما دوتا سالها از هم متنفر بودین! بعد الان به اون میگی، ولی نمیدونی چطوری به من بگی؟!
فکر میکنی منم مثل پدرم که بهم دروغ بگی؟؟!!
تمام این مدت،ازت میپرسیدم کجا بودی؟......
تو پارک بودم، رفته بودم تمرین، تو زمین چمن بودم،نگران نباش......"

هری دلش میخواست ناپدید بشه. نباید اونجا باشه و این حرفای خصوصی رو بشنوه...

"چطور میتونی همچین فکری کنی؟؟ من هرگز با تو مثل مارک رفتار نکردم و نمیکنم! من هرگز به تو دروغ نمیگم لاتی!"

"ولی حقیقت رو هم نمیگی لو!.... میدونی چیه؟ من خسته شدم. من دیگه از این وضعیت خسته شدم‌. چرا رابطتو با پدر درست نمیکنی؟؟؟ مثل قدیما؟؟"

جروبحثشون داشت به سمتی میرفت که برای هری ناآشنا بود. نمیدونست درمورد چی حرف میزنن!
دلش میخواست از ماشین بره بیرون....

لویی اخم کرد. صداش جدی شد،
"این الان چه ربطی به بحث ما داره؟؟؟"

"حداقل فیزی دوباره با مامان در ارتباطه. با من.... اما تو حتی حاضر نیستی یه کلمه با پدر حرف بزنی!! حتی برای تعطیلات کریسمس هم نیومدی!"

"بس کن...."

"دوقلوها دلشون برات تنگ شده بود!!"

"گفتم تمومش کن!!"

هری دیگه واقعا نمیتونست توی ماشین بمونه.
"بهتره من پیاده بشم."

"نه نیازی نیست. صحبت ما تموم شد. من باید برم سر کار" پیاده شد و در رو محکم بست.

لاتی به دنبالش پیاده شد،
"شاید اگه با پدر آشتی کنی، وضعیتمون بهتر بشه"

"نمیتونم لات!! من نمیتونم! این من نبودم که خانوادمون رو نابود کردم! پس منو سرزنش نکن!"

لویی دوید به سمت خونه.
و لاتی دوباره داخل ماشین نشست و محکم در رو بست. صورتش پر از درد بود.
هری مطمئن بود لاتی الان به دلداریِ اون نیازی نداره.

"متاسفم...."

"برو هری.... لطفا برو"
صداش بغض داشت.

"متاسفم"
دوباره تکرار کرد و از ماشین پیاده شد.
قبل از اینکه به لویی برسه، اون در رو باز کرد و رفت داخل...
و هری توی پیاده روی جلوی خونه وایساد....

بعداز چند دقیقه اومد بیرون. لباس کارش تو دستش بود. هری جلوش ایستاد و لویی با چشمهای اشک آلود نگاش کرد.
دلش میخواست بغلش کنه، یه چیزی بگه تا شاید کمکی کرده باشه و لویی آروم بشه.اما نمیدونست چی بگه.

لویی جلوش ایستاده بود.
"چیه؟"
اشکهاش همچنان میبارید. اون واقعا خسته بود....

"هیچی"
آروم زمزمه کرد و دستهاشو دور لویی حلقه کرد. محکم بغلش کرد. لویی صورتشو توی گودی گلوش دفن کرد. هری اشکهای لویی رو روی پوستش حس کرد.
اما لویی خودشو از آغوش هری جدا کرد.

گریه نکن لو.... چشماش التماس میکرد....
دوستت دارم لویی..... گریه نکن....

چشمهای لویی خیس بود.
"بعدا میبینمت"
بدون اینکه تو چشمای هری نگاه کنه رفت....
و هری همونجا وایساد و رفتن لویی رو تماشا کرد..‌‌‌

**********************************

"چیه؟!"
هری به زین گفت. اونا توی پارکینگ به ماشین هری تکیه داده بودن. منتظر بودن تا کلاس بعدی شروع بشه.
هری ساکشو چک کرد تا مطمئن بشه چیزی از لوازم فوتبالش رو تو اتاق لویی جا نذاشته باشه.

"هی، به قدری محکم کوبید به شونه م و رفت که کتفم کبود شده!"
زین داشت درمورد پیامی که اونروز به هری داد صحبت میکرد.
"رفیق! اون واقعا قویه!! اصلا انتظار نداشتم!"

هری رفیقشو نگاه میکرد که حرف میزد و سیگار میکشید. ظاهرا وقتی خواسته بره دستشویی مدرسه، با لویی برخورد میکنه که ناراحت بوده. کوبیده به شونه ش. و الان کبوده....

"اون قویه، آره...."
هری به لویی فکر کرد و ناخودآگاه لبخندی روی لبهاش نشست.

"به نظرت از من عصبانیه که با نایل دوست شدم؟"

"اصلا چرا با نایل دوست شدی؟"

زین شونه هاشو بالا انداخت و به هری نزدیکتر شد،
"اون برام وید میخره..."

ابروهای هری بالا رفت،
"واقعا؟؟!!؟؟"

"تو با نایل مشکل داری؟"

"نه......."

"خوبه....."

"اگه میخوای باهاش دوست باشی، باش... به من چی.."
با یه حالت طلبکارانه،دست به سینه ایستاد.

زین خنده ش گرفت،
"بعضی وقتا واقعا بچه میشی.."

"من اصلا نمیفهمم! چی درمورد نایل اینقدر مهمه؟؟ نایل این..... نایل اون...."

"اون پسر خیلی خوبیه. بامعرفت و بخشنده س. و مهربونه. مثل لیام،ولی یکم متفاوت...."

"حداقل لیام بیخیال رفیقاش نمیشه...."

"دیگه بی انصافی نکن هری...."

"میکنم.... تو بهترین رفیق منی. تو مال منی"

زین خندید و اروم زد به شونه ی هری.
"بیا بریم سر کلاس ، عجیب غریب...."

****************************

جمعه بود....
اولین بازی فصل.....

هری تمام روز رو هیجان داشت.
اول صبح، پیشونیشو روی پشت گردن لویی گذاشت و دستشو روی سینه ی برهنه ش.
به این فکر میکرد که ایا فصل مسابقات ، روزای مورد علاقه لویی هم هستن؟
چیزای زیادی بود که دلش میخواست ازش بپرسه.

اون میدونست که غذای مورد علاقه ی لویی پیتزاس. مِسی رو به رونالدو ترجیح میده. از صبح زود بیدار شدن متنفره. و وقتی همدیگه رو میبوسن، دوست داره دستهاشو دور کمر هری بزاره، و پهلوهاشو محکم بگیره.

ولی کافی نبود!!
هری میخواست چیزای دیگه رو هم بدونه!
مثل اینکه، چقدر با مادرش نزدیکه؟ چه اتفاقی برای پدرش افتاده؟ و چه چیز خاصی درمورد این نایل هوران وجود داره؟؟ و از همه مهمتر!!
این جورج لعنتی کیه؟؟؟!!

هری و زین داشتن به سمت کلاس میرفتن که زین از دور برای نایل دست تکون داد.

"شاید باید تو رو با لیام عوض کنم....."

"هری، پلیز!!"

وارد کلاس که شدن، لیام زودتر اومده بود و روی نیمکت خودش نشسته بود.
هری رفت و از پشت بغلش کرد.
"سلام رفیق..."

زین نگاهی به هری انداخت و سرشو تکون داد.

لیام دستشو روی دست هری گذاشت.
"اوکی.....همه چی خوبه؟"

"عالیه!!!"

"خوبه.چون ما امشب باید چندتا گل بزنیم"

"اوه حتما! مطمئن باش ما برنده ایم عزیزم"

"عزیزم؟؟؟؟!!!!"
لیام با تعجب نگاش کرد.
بقیه کلاس زدن زیر خنده...

هری بدون توجه به زین رفت و سر میزش نشست.
آخرای کلاس به زین پیام داد،
'میبخشمت اگه کاری کنی نایل با لویی حرف بزنه'

زین جواب داد،
'من اصلا نمیدونم مشکلشون چیه؟؟!! نایل درموردش هیچی نمیگه! کلا خیلی توداره...'

هری با خودش فکر کرد....
شایدم نایل خیلی ادم بدی نباشه. اگر فقط بتونه لویی رو ببخشه......

روز، خیلی سریع گذشت.
تمام بچه ها هیجان داشتن. جو مدرسه پر از شادی بود.
هری هم کاملا اماده بود. اماده بود تا بجنگه.
اونا برای امروز سخت تلاش و تمرین کرده بودن.
و هری شدیدا به فکر منچستریونایتد و چلسی بود.

همه پسرای تیم ،توی رختکن، روی نیمکتها نشسته بودن. یکی جورابشو بالا میکشید،یکی بند کفششو می بست، یکی چشمهاشو بسته بود و دعا میکرد....
هری هم بند کفشهاشو میبست. لویی روبروش نشسته بود.

ساکت و اروم، چشمهاشو بسته بود....مثل قبل از همه ی بازیها.
هری اما اینجور نبود‌. قبل از بازی حسابی پر انرژی بود و بالا پایین میپرید.

یه دایره درست کردن، دستهاشونو روی هم گذاشتن و فریاد زدن،
"دانکستر"
و همگی به طرف زمین چمن دویدن..

تیم مقابل قبل از اونا وارد زمین شده بودن و مشغول گرم کردن بودن.
هری و بچه های تیمش هم به پاهاشون کشش دادن و میدویدن و خودشونو گرم میکردن....
موهای هری اومد تو صورتش. و یادش اومد که هدبندش رو نزده. سریع به سمت رختکن دوید.....

توی راه برگشت، چشمش به لویی افتاد که کنار زمین چمن ایستاده. سرعتشو آروم کرد.
نمیدونست کار درستیه که بره پیشش و باهاش درمورد جروبحث اونروزش با لاتی حرف بزنه یا نه؟
دلش میخواست بفهمه چه اتفاقی برای پدرش افتاده؟
از دیروز همش به حرفای لاتی فکر میکرد..
اما دید که نایل اومد و اونا همدیگه رو بغل کردن!!
باهم صحبت میکردن و به نظر خوشحال بودن!

یعنی زین با نایل حرف زده؟!
شایدم نه....
لویی بهترین رفیقشو دوباره به دست آورد. این مهم بود!

دید که نایل زد به بازوی لویی و دوید و رفت به سمت پارکینگ‌.
هری هم‌ معطلش نکرد و دوید به سمت لویی. اروم زد به شونه ش تا حضورشو اعلام کنه.
لویی به سمتش برگشت و سریع زیر بلوزشو گرفت.
هری سعی کرد از این حرکت لویی آب نشه...
عاشق این لمس کردناش بود.

"سلام..... اینجا چکار میکنی؟"

لحنش و صورتش معصوم بود. هری شدیدا میخواست ببوستش.

"هیچی، اینو توی رختکن جا گذاشتم"
هدبندشو بالا آورد و نشون لویی داد.

"اوه، اوکی" همچنان با بلوز هری ور میرفت.
هری دلش نمیخواست رهاش کنه. اما چهره ش غمگین شد. چرا؟؟نکنه بخاطر بازی استرس داره؟؟

"هی،بالاخره با نایل آشتی کردی؟"

"نه" سرشو بالا آورد و هری رو نگاه کرد.

"چی؟؟؟ دیدم که بغلت کرد! بهش گفتی؟"

بلوز هری رو رها کرد و یه قدم عقب رفت،
"نه، نگفتم"

"لویی...."
نفسشو بیرون داد...
اون دلش میخواست لویی خوشحال باشه!
دلش میخواست حس بهتری داشته باشه! اون واقعا به لویی اهمیت میداد! لویی میتونست دوباره خوشحال باشه. میتونست همه چیو به نایل بگه...

"چیه؟؟؟ "

هری آب دهنشو قورت داد...
لویی دوباره عصبانی بود. اما اینبار هری مطمئن بود که مقصر نیست. ایندفعه ربطی به اون نداره.
اما لویی جوری نگاهش میکرد که انگار دشمنشه!!!
لویی دشمن خودشه. تما نمیخواست متوجه بشه.

"لویی،من فقط...... تو همش داری همه چیو از بقیه پنهان میکنی! اینجوری همش مجبوری دروغ بگی!"

"این به تو ربطی نداره" حالت دفاعی پیدا کرد.

"ولی هردومون میدونیم که حقیقت داره"

"کی میخوای اینو تو کله ت فرو کنی که این اصلا مهم نیست! حرف دیگه ای نداری بزنی؟؟؟"

هری بهش نزدیک شد و دستشو روی سینه لویی گذاشت. براش مهم نبود اگه کسی ببینه...
"من فقط دارم سعی میکنم کمکت کنم"

"چرا؟"

هری خشکش زده بود...
چرا؟ چرا میخواد به لویی کمک کنه؟ حلقش خشک شده بود....
بخاطر اینکه من دیوانه وار دوستت دارم، و نمیتونم تحمل کنم تو عذاب بکشی.
اینا کلماتی بود که دوست داشت بگه. اما هیچی از دهنش خارج نشد...

لویی دست هری رو محکم پس زد. و به سمت زمین فوتبال دوید.

هری همونجا بی حرکت موند.
چرا نتونست چیزی بگه!!! هر چیزی!! اون لویی رو ناامید کرد.

اما، لویی ازش انتظار داشت چی بگه؟
ایا میخواست هری اعتراف کنه که دوستش داره و بهش اهمیت میده؟ اخه چطور همچین انتظاری داره وقتی خودش کوچکترین اشاره ای درمورد رابطه ش با هری نکرده!؟! ایا اونم‌ اون حس عمیقی که هری بهش داره رو داره؟

با اینکه بازی رو بردن، اما تمام فکر و ذکر هری این بود که هر طور شده باید یه کاری بکنه!
وگرنه لویی رو از دست میده.
اون به هیچ عنوان نمیخواد لویی رو از دست بده....

💚💙

(6338 کلمه)

Continue Reading

You'll Also Like

14.8K 1.4K 8
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید
77.5K 8.6K 91
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
2.3K 483 7
[Completed] هری عزیزم؛ من خیلی دوستت دارم ولی شاید عشق هیچوقت کافی نباشه..
413K 47.4K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...