BloodSport L.S

De Larrycupcaks28

3.3K 874 1K

چطوری اینقدر راحت تونست عاشق کسی بشه که از همه بیشتر ازش متنفره!!؟؟ اون فکر کرده کیه؟! چطور میتونه اینجوری او... Mai multe

مقدمه
پارت اول
پارت دوم
پارت سوم
پارت چهارم
پارت پنجم
پارت ششم
پارت هفتم
پارت هشتم
پارت نهم
پارت دهم
پارت یازدهم
پارت دوازدهم
پارت سیزدهم
پارت چهاردهم
پارت پانزدهم
پارت هفدهم
پارت هجدهم
پارت نوزدهم
پارت بیستم
پارت بیست و یکم
پارت بیست و دو
پارت بیست و سه
پارت بیست و چهار
پارت بیست و پنج
پارت بیست و شش(پایان)

پارت شانزدهم

125 32 30
De Larrycupcaks28

نصف شب از خواب بیدار شد.
اتاق آروم بود، صدای نفس کشیدن لویی رو میشنید.
هری تماشاش میکرد. به کمر خوابیده بود و قفسه ی سینه ی برهنه ش آهسته بالا و پایین میشد.
هنوز کمی از اکلیل ها روی سینه ش مونده بود و برق میزد.
هری به پهلو شد و روی آرنجش تکیه داد‌.
لویی اصلا تکون نخورد. جوری خوابیده بود که انگار مرده!

هری اینو دوست داشت.
تو اتاق لویی، روی تخت، کنارش...... آرامش داشت. از دنیای بیرون خبری نداشتن. دنیایی که توش پر از تنِش و سروصداس و باید با خانواده ش روبرو بشه...

دستشو آروم روی سینه ی لویی گذاشت. تپش قلبشو حس کرد....
توی بیست و چهار ساعت گذشته به هردوشون سخت گذشته بود. و هری کاملا از کاری که توی تولدش کرد پشیمون بود.
اما صدای نفس و تپش قلب لویی......

حرفی که جما زد درست بود.
اینکه حرف لویی خیلی ناراحتش کرد، بخاطر این بود که هری دلش براش لرزیده.... و لویی براش مهمه.
کسی که به قلبت نزدیکتره، راحتتر میتونه بشکنتش.
و لویی اونجاست! توی قلب هری. این حقیقت داشت، هری از دست رفته بود....

سرشو روی بالشت گذاشت. دستشو از روی سینه لویی برداشت و فقط تماشاش کرد.
مژه هاش بلند بود و بینیش صاف و کوتاه. استخون گونه ش......
هری نفس بکش.... دم... بازدم...
اوکی......

*************************

برای چند ساعتی خوابید و دم دمای ظهر با صدایی بیدار شد. صدایی مثل زمزمه کردن....

سرشو چرخوند. لویی بیدار بود. به سقف خیره شده بود و گوشی رو به گوشش چسبونده بود. صدا میومد، اما اونقدر واضح نبود که هری بفهمه چه خبره.
لویی به نظر خوب نمیومد. گوشه ی لبهاش رو به پایین بود.

دوست نداشت لویی رو اخم کرده و ناراحت ببینه.
دستشو اروم روی صورتش گذاشت،
"عصبانی هستی جوجه تیغیِ من؟"
صداش گرفتگیِ صبحگاه داشت.

لویی نگاهی بهش کرد و پشت به هری خوابید.
هری نمیخواست بینشون فاصله بیفته. نزدیکتر شد و از پشت دستشو روی شکم لویی گذاشت.

"جدی هری!!!؟؟" صداش بصورت غیرمنتظره ای بُرنده بود.

احساس کرد یهو از داخل داغ شده،
"واو!!!! اینقدر عصبانی هستی؟!؟"

اون هیچوقت نمیتونست بفهمه لویی به چی فکر میکنه. ولی انتظار اینو هم نداشت که اول صبح بی ادب باشه و بداخلاقی کنه!!! اونم بعداز اینکه دیشب.......
دیشب اون واقعا دوست داشتنی و پرفکت بود!

لویی دست هری رو گرفت و به عقب پرت کرد.
"ولم کن"

هری اب دهنشو محکم قورت داد. سعی کرد ناراحت نشه. حرفهای تند لویی دوباره برگشته بود. هری نمیخواست دوباره به اون وضعیت دردناک برگرده.نمیتونست....
پس تصمیم گرفت دلخور نباشه. نه بعداز دیشب که لویی فوق العاده بود.
اون نباید تصمیم گیرنده باشه که کِی هری رو بخواد، و کِی نخواد!

دوباره خودشو بهش چسبوند و دستشو روی سینه ش گذاشت،
"عصبانی هستی؟"

لویی چیزی نگفت...تکون هم نخورد و دستشو دیگه پس نزد. هری حس کرد باید مربوط به اون پیام تلفنی باشه.

"عصبانی؟ یا ناراحتِ عصبانی؟"
صداش آروم بود.

لویی باز جوابی نداد....

"چی شده؟" همچنان شکم و سینه ی لویی رو نوازش میکرد.

"نایل از دستم عصبانیه" آهی کشید و یه سمت صورتش توی بالشت فرو رفت.
صداش بغض داشت. اما هری خیالش راحت شد که حداقل از اون دلخور نیست. و اینکه لویی ناراحته و داره درموردش به هری میگه!!!

"چرا؟"

"من نادیده گرفتمش..... بهش توجه نکردم"
هری تا حالا صدای لویی رو اینقدر شکننده نشنیده بود!
"من بهش نگفتم که ..... میدونی دیگه. و اونم فکر میکنه عجیب غریب شدم و یه چیزایی رو ازش پنهان میکنم."

"خب.... یجورایی درست فکر میکنه."

"ممنونم هری!! واقعا که!"
و دوباره تندیِ کلامش برگشت.

"اخه چرا بهش نمیگی؟"

هری نیاز داشت به زین بگه. اگه بهش نمیگفت مطمئن بود نابود میشد. زین تا حالا دوبار نجاتش داده.از اینکه دیوونه نشه! هری به حمایت اون نیاز داشت. و احساس میکرد اگر لویی هم اجازه بده تا بهترین دوستش بدونه و حمایتش کنه براش بهتره.

"خواهش میکنم.... ببخشید هارولد، ولی همه ما اونقدر خوش شانس نیستیم که راحت بتونیم با بقیه درمورد سکس داشتنمون با پسرا حرف بزنیم."

ولی هری هیچوقت فکر نمیکرد این داستان برای لویی صدق کنه!! فکر میکرد اگه لویی بخواد به مامانش زنگ بزنه و براش کام اوت کنه، هرگز با سکوت یا ترد شدن روبرو نمیشه!
هری خانواده ی لویی رو خیلی خوب نمیشناخت. فقط میدونست که مادرش چند شیفت کار میکنه تا اون و خواهرش راحت زندگی کنن. و خواهری داره که باهاش خیلی صمیمیه و درکش میکنه!
اما تنها چیزی که حال لویی رو خوب میکرد این بود که به رفیقش بگه....

"مگه....... نایل هوموفوبیکه؟"

"نه!!" صداشو پایین آورد،
"جیزز..... ولی این دلیل نمیشه که برم به همه بگم! فعلا نه... یا شایدم هیچوقت.... نمیدونم...‌ شاید به وقت بیشتری نیاز دارم تا.... میدونی، خودمو اماده کنم. تا قبل از اینکه بخوام سرِ خانواده م داد بزنم و بگم من با یه پسر میخوابم!"

خب، هری طی این چند ماه گذشته داشت نابود میشد! و باید به خانواده ش میگفت! دیگه بیشتر از این نمیتونست تو خودش خفه ش کنه!
اما متوجه طعنه ی لویی هم شد.
"پس، هنوز از جریان دیشب دلخوری؟!"

اصلا نمیدونست لویی به چی فکر میکنه!
باورش نمیشد که حاضره رابطه ی اون و دوستش، که هوموفوبیک هم نیست خراب بشه! اما بهش نگه که با هری رابطه داره!

"معلومه!"
سرشو چرخوند و نگاهی به هری انداخت،
"فکر نکن اتفاقی که دیشب افتاد، چیزی رو تغییر داده"

"لویی؟"
صدای هری آروم بود،
"تو به آدمای اطرافت اعتماد نمیکنی. مگه نایل بهترین دوستت نیست؟"

"آره"

"پس چرا بهش اعتماد نداری؟!"

"دارم..... اعتماد دارم.
من.....به اندازه زندگیم بهش اعتماد دارم!"

ای کاش میتونست بهش درمورد قدرت ساپورت یک دوست بگه و لویی هم بپذیره. بهش بگه اگه زین نبود، اون نمیتونست دووم بیاره...

"من یه چیزایی میخوام بهت بگم، ولی فکر کنم منو بزنی"

"پس برای خودت نگهشون دار..."

"باشه..." آروم جواب داد.

********************************

ادامه ی ظهر خیلی آروم و دلنشین گذشت.
لویی برای دوتاشون چای و ساندویچ تست آورد تو اتاق و روی تخت، خوردن.
هری میخواست سوالایی که توی سرش میچرخید و بی جواب مونده بود رو بپرسه.
درمورد کارش توی ماست یخی، درمورد نایل.....
اما نپرسید. دلش نمیخواست این جوِ آرومی که دارن رو خراب کنه.

وقتی چای و ساندویچارو خوردن، لویی سینی رو روی میز کنار تخت گذاشت.

"پاشو بیا...."
دستشو به طرف هری دراز کرد و به حمام اشاره کرد.
آره، هری واقعا به یه حمام نیاز داشت.....

باهم رفتن توی حمام. لویی بقیه ی درهایی که به حمام باز میشد رو قفل کرد.
دوش باز بود و آب گرم روشون میبارید. لویی طوری رفتار میکرد که نشون میداد واقعا هری رو نیاز داره که اونجا، پیشش باشه.
عقب عقب رفت و به دیوار حمام تکیه داد، و آروم هری رو به سمت خودش کشید. سرشو بالا برد و گردنشو در اختیار هری گذاشت. تا اخرین آرزوی تولدش رو برآورده کنه. مثل تکه ای از بهشت بود...

"آه.... هری......"
صورت هری رو گرفت و مقابل صورت خودش نگه داشت. پیشونی روی پیشونی....

"بالاتر نیا لطفا. نمیخوام دوباره یقه اسکی بپوشم."

با اینکه هری واقعا گردنشو میخواست، جوری که روش آب ریخته میشد و پوستش برق میزد. اما به خواسته لویی احترام گذاشت.
"اوکی ، بِیب"
لبهاشو محکم و عمیق بوسید...

بعداز نوبتی بلوجاب انجام دادن برای همدیگه،
روتختی کثیف رو جمع کردن. ولی دیگه به خودشون زحمت ندادن کاور تمیز رو پهن کنن. همون ملحفه رو دور خودشون پیچیدن و با موهای نم دار خوابیدن.

ضربه ای به درِ اتاق بیدارشون کرد.

"نه...." لویی بلند جواب داد و دستشو دور کمر هری حلقه کرد. هری مونده بود باید قایم بشه یا نه!؟

دوباره در زدن...

"واااات؟؟؟"

"لویی، "
صدای یه دختر خانم بود. لاتی...‌
"باید بریم خرید. تو خونه هیچی نیست"

"مطمئنی؟"

"اره احمق خان‌. زودباش بیا پایین. تا ده دقیقه دیگه تو ماشین منتظرتم."

هری اروم دراز کشیده بود و حرکات لویی رو تماشا میکرد. صدای دختره براش جالب بود. دقیقا مثل لویی بود! لحن تند و برّنده.

لویی تکونی به خودش داد و پاشد.ظاهرا تصمیم گرفته بود که با خواهرش بره. اما صورتش کفری و ابروهاش تو هم.....

"چرا اینقدر فکر میکنی لو؟؟؟"
سوالش صادقانه بود. واقعا دلش میخواست بدونه....

"زندگی من به اون راحتیا هم نیست"

هری نمیدونست چی بگه.چون دقیق از زندگی لویی خبر نداشت تا بدونه حرفش حقیقت داره یا نه. اما اینو میدونست که لویی خیلی به خودش سخت میگیره.
"ولی تو خودت از اون چیزی که هست پیچیده تر و سخت ترش میکنی!"

ظاهرا لویی از کلماتش خیلی خوشش نیومد. نگاهی بهش کرد و ابروشو بالا برد،
"فقط.... فقط بگیر بخواب هری. لطفا...."

هری نمیخواست لویی رو ناراحت کنه. لوییِ عصبانی رو دوست نداشت.
اون لویی رو دوست داشت که آروم کنارش دراز میکشه و با انگشتهاش نوازشش میکنه.
دراز کشید و دستشو برد زیر بالشت و چشمهاشو بست. لویی لباس پوشید و قبل از رفتن اومد کنار تخت، دستشو برد و موهای هری رو نوازش کرد.
"بعدا میبینمت."

در بسته شد و هری تنها تو اتاق موند. چیزی که اصلا دوست نداشت.... تنها بودن.
سعی کرد دوباره بخوابه، ولی نتونست.... اون تو اتاق لویی، توی خونه ش تنها بود!

روی کمر غلت زد و به سقف خیره شد.
کار نرمال این بود که بره خونه. اما نمیخواست بره خونه و با والدینش روبرو بشه.
پاشد نشست. دستی تو موهاش کشید. دیگه واقعا بلند شده بود و نیاز داشت کمی کوتاش کنه.
موبایلشو برداشت و به زین پیام داد:
'دیشب همه چی به فاک رفت.یه فاک واقعی"

چند دقیقه بعد زین جواب داد و گفت حتما برام تعریف کن،منتظرم.....

بلند شد و لباسای دیشبشو پوشید.
جواب زین رو داد، 'توی پیام نمیشه تعریف کرد. وقتی دیدمت بهت میگم'

نگاهی به اتاق انداخت. حسابی بهم ریخته بود. لباسا همه جا پخش بودن. سشوار هنوز به برق بود و روی میز افتاده بود. ساک و لباس ورزشی لویی روی زمین افتاده بود..... و اسپری اکلیل......

اتفاق دیشب توی مغزش اکو شد.
هری هیچوقت همچین سکسی رو تجربه نکرده بود!
یه چیز کاملا متفاوت بود! سکس با لویی هر دفعه بهتر و بهتر میشه. غیرقابل توصیف بود!

لویی چجوری اینکارو میکنه!؟
هر حرکتش، هری رو دیوانه میکنه! نوازش دستهاش....
محکم و قوی،در عین حال لطیف.
چطوری همچین حسی رو بهش میده؟؟

هری اما، به اندازه لویی،چیزی درموردش نمیدونست. لویی خیلی بسته بود و اجازه نمیداد هری بشناستش. پس چطوری عاشق کسی میشی که چیز زیادی درموردش نمیدونی؟؟؟ واقعا چطوری؟؟
هری از خودش میپرسید....

شروع کرد به مرتب کردن اتاق.
نمیدونست این کارش لویی رو عصبانی میکنه یا نه، ولی باید یه کاری میکرد.
روتختی و لباسای کثیف رو انداخت توی سبد حصیری که توی حمام بود. با مسواک لویی دندوناشو مسواک زد.
وسایل این طرف و اون طرف اتاق رو سرجاشون گذاشت.

ترتیب کشوهای لویی رو میدونست. شلوارها، و بلوزها رو توی کشوی خودشون گذاشت.
میدونست لب تاپ و شارژرش رو باید کجا بزاره. و همینطور دستگاه دی وی دی.....

لبه تخت نشست و سعی کرد اطلاعاتی رو که درمورد لویی میدونه، توی ذهنش یه پوشه کنه.
اون فوتبال دوست داره‌. عاشق فوتباله درواقع‌‌.....
میخواد توی منچستر یونایتد بازی کنه.
مادری داره که بدون استراحت توی بیمارستان کار میکنه. چندین تا خواهر داره، ولی با یکیشون زندگی میکنه. پدری داره که هری چهره شو میشناسه. همیشه برای تماشای بازیها میومد و لویی رو تشویق میکرد. اما مدتیه خبری ازش نیست. یعنی از این شهر رفته؟ ایا بقیه خواهرا پیش پدرشون زندگی میکنن؟! نمیدونست.
دیگه چی......
لویی یه کار پاره وقت داره. ماشینش خیلی قدیمیه. یجورایی احساس گناه کرد،از اینکه از بعضی جهات، زندگی برای لویی و خانواده ش سخت میگذره و اون متوجه ش نشده.....

کفشهای لویی رو به ترتیب رنگ روی طبقه کفشهاش چید.
بغیر از کفش هایی که برای دویدن میپوشید، چهار، پنج جفت دیگه داشت....

میدونست لویی بی فکر و بی عقل نیست. برعکس! خیلی عاقل و متفکر بود و همچنین مغرور. و نظرشو درمورد چیزی عوض نمیکرد.
و نسبت به خانواده ش مسئولیت پذیر بود.

هری همچنین میدونست که لویی خیلی دوست و رفیق داره. خیلی زیاااد. و صمیمی ترینشون نایله. همون مو بلونده. که اخیرا رابطشون یکم عجیب شده.
اون اُلی و استن رو هم داره. و جدیدا با لیام هم رفیق شده.
رفاقت و ارتباط برقرار کردن برای لویی راحت تر از هری بود‌. هری چندتا دوست بیشتر نداشت. و فقط با زین راحت بود. و از آدمای اطرافش فقط جما رو داشت و پدربزرگش که یه معذرت خواهی بزرگ بهش بدهکار بود.

از توی کمد لویی کاور تمیز آورد و روتختیش رو مرتب کرد. موبایلشو گرفت و به پدربزرگش زنگ زد. با اینکه به نظرش آسون میومد، اما قلبش تند میزد.

"سلام، استایلز هستم."

نفس عمیقی کشید،
"منم پدربزرگ....."

"هری، پسرم!"
صداش آروم بود. نه عصبانی بود، نه ناراحت.

"من .... میخوام عذرخواهی کنم پدربزرگ. بابت دیشب. متاسفم...."

"هری......"
چیزی نگفت. چند لحظه سکوت کرد.

"من واقعا معذرت میخوام. اصلا نمیخواستم اونجوری پیش بره! .... واقعا نمیخواستم...."

"هری....."

هری بالشت لویی رو بغل کرد.

"تو نوه ی عزیز منی. تو پسر کوچولوی خودمی، حالا هر  چی که بشه. من دوستت دارم. ولی.... باید روی خودت بیشتر کار کنی. رفتار دیشبت یکم تند بود پسر...."

شنیدن اون جمله ها از یکی از اعضای خانواده ش واقعا آرامش بخش بود. اب دهنشو محکم قورت داد و سعی کرد روی صدای بغض آلودش غلبه کنه.
"دلم برات تنگ شده پدربزرگ"
اما نتونست جلوی اشکهاشو بگیره.

"منم دلم برات تنگ شده. برای اون روزایی که باهم باغبونی میکردیم... تو دیگه تعطیلاتو نمیای پیشم. "

"فکر میکنی بتونم فصل بهار بیام؟"

"حتما هری! خوشحالم میکنی"

بعداز مکالمه با پدربزرگش، زنگ زدن به بقیه براش راحتتر بود.
همگی با لبخند جوابشو دادن و گفتن 'مشکلی نیست' ، 'دوستش دارن' و .....
هری نشست و گریه کرد.
چرا نمیشه پدربزرگ و مادربزرگش والدینش باشن؟؟ هر پنج تاشون!

یکی دو ساعت بعد، هری داشت توی لب تاپ لویی یه برنامه از نتفلیکس تماشا میکرد، که پدرش زنگ زد.
هنوز تحت تاثیر حرفای پدربزرگ و مادربزرگ هاش بود.
گوشی رو نگاه کرد....
دلش نمیخواست جواب بده. ولی از طرفی هم دوست داشت ببینه پدرش چی میخواد بگه. تا اومد جواب بده،تماس قطع شد و افتاد روی پیغامگیر. اما پدرش پیامی نذاشت.

چند دقیقه بعد یه پیام از پدرش اومد.
'فردا شب جما میره. من و مامانت میخوایم شام رو همگی باهم بخوریم. فقط شامه، قول میدم. دوست داریم ببینیمت پسرم.'

ظاهرا پدرش متوجه شده بود که رفتن به خونه برای هری چقدر عذاب آوره. یا شایدم جما باهاش حرف زده.
در هر صورت پدرش بهش اطمینان داده بود که یک شام در آرامش و صلح خواهند داشت. فاااک، واقعا دلش میخواست جما رو قبل از رفتنش ببینه....

یهو موبایلش صدا داد. پیامی از لویی بود.
'فعلا برنمیگردم خونه. اگه تا ساعت چهار نیومدم، باید بری.'

پیش خودش فکر کرد،شاید اگه وایسه تا لویی برگرده، بتونه اون قدرت رو پیدا کنه که بره خونه و با خانواده ش روبرو بشه. اره. باید قبل از رفتن لویی رو میدید.

'اگر منتظرت بمونم تا برگردی، میشه ماساژم بدی؟'

'نه'

'لطفا لو :((( کمرم درد میکنه'

'چرا؟ از کِی؟'

'از دیشب'

'ای شت.... خیله خب،باشه'

هری به پیامش لبخند زد.
لویی قطعا تغییر کرده. نرمتر شده. یکماه گذشته خبری از این پیامها نبود! که بخواد قبول کنه یا نه! که صددرصد قبول نمیکرد.
هری روی تخت دراز کشید و سعی کرد نخنده و به چیزی فکر نکنه... ملحفه رو روی صورتش کشید. بوی سیب و توت فرنگی میداد.
فاااااک..... لویی......

******************************

اون شب،وقتی هری وارد خونه شد، جما کنار پله ها منتظرش ایستاده بود. دستاشو باز کرد و هری رو در آغوش گرفت. بلوزش خیلی نرم بود و زیر چونه ی هری حس خوبی داشت. تو اون لحظه متنفر بود که از جما بلندتره....

"دیشب خوب خوابیدی؟"

هری به تایید سرشو تکون داد.

"لویی خوبه؟"

"آره"

"گود...."

"من.... باهاشون تماس گرفتم و عذرخواهی کردم"

"کار خیلی خوبی کردی."
صورت هری رو گرفت و یه نگاه جدی بهش کرد،
"حالت چطوره هری؟"

هری سعی کرد یه لبخند بی جون بزنه، اما واقعا نتونست مقاومت کنه. محکم جما رو بغل کرد و زد زیر گریه....

"اوه، عزیزم...."

چند دقیقه ای تو بغلش اشک ریخت. تا جایی که روی شونه جما کاملا خیس شد.

"بلوز قشنگتو خراب کردم."
با هق هق حرف میزد.

"اشکالی نداره. مهم اینه که حال تو خوب باشه."
بوی عطر دیور میداد. این بوی جما بود. هری رو یاد روزای بچگیشون انداخت.....
"میخوای غذا رو ببریم تو اتاق بخوریم؟"

شام رو تو اتاق جما خوردن. والدینش ظاهرا اونو به حال خودش گذاشتن، و هری از این قضیه شکرگزار بود.
ترجیح میداد یه روز دیگه باهاشون روبرو بشه.
باهم توی یوتیوب مسابقه آشپزی تماشا کردن و جما عکسهای موبایلشو که از دانشگاه و دوستاش داشت بهش نشون داد.

حرفهای جما درمورد دانشگاه، ذهن هری رو دوباره برد به سمت آینده ی خودش. چلسی گزینه ی خوبی بود.اما اون همچنان منچستر رو ترجیح میداد. و این ترس یهو تمام وجودش رو گرفت که سر لویی و اون چی میاد؟؟ شش ماه آینده کجا خواهند بود!؟!

یکشنبه، خیلی زودتر از اونی که فکرشو میکرد تموم شد. دلش میخواست بیشتر طول بکشه.....
اما در نهایت، خودشو دید که روی میز غذاخوری کنار پدرش و جما نشسته، و یه سروصداهایی از توی آشپزخونه میاد. آخرین شام، قبل از رفتن جما....

وقتی مامانش از اشپزخونه اومد،یه ظرف بزرگ غذا تو دستش بود. چشماش به میز بود.
"بفرمایید شام"
در حالی که با دستبندش کمی بازی میکرد، روی صندلیش نشست.

جما و هری ساکت نشسته بودن. پدرش اول شروع کرد و برای خودش شراب ریخت.
شام استیک بود. هری خیلی گوشت دوست نداشت.اما از اونجایی که ظاهرا کاملا پخته شده بود، به خودش فشار آورد که کمی امتحان کنه.
روی میز یه ظرف خوشگل از پوره سیب زمینی و سبزیجات پخته هم بود.
غذا واقعا خوشمزه بود. و پدرش شراب خوبی رو انتخاب کرده بود.

چند دقیقه اول جما بحث رو دست گرفت، در حالی که هری سعی میکرد خودشو کنترل کنه و روی تیکه کردن استیکش تمرکز کنه. دو شب پیش وقتی همه دور هم جمع بودن اتفاق وحشتناکی افتاد که اصلا دلش نمیخواست دوباره تکرار بشه. پس دیگه عصبانی شدن و از کوره در رفتن نداریم...

"خب هری....."
پدرش شروع کرد حرف زدن. آره خودشه......
هری میدونست بالاخره وقتش میرسه و درموردش حرف میزنن.
"ما نمیدونستیم تو همچنان فوتبال بازی میکنی! اونم توی چنین سطح حرفه ایی!!!"

هری نگاهی بهش کرد، و بعد نگاهی به مادرش انداخت.
واقعا؟؟؟؟!!!! فوتبال؟؟؟؟!!!!!

"آره. برای سال آینده هم ورودم به چلسی قطعیه. پس.... متاسفانه خبری از مدرسه ی بیزنس نیست"

پدرش با تعجب نگاش کرد،
"چلسی؟؟؟!!!!"

هری آب دهنشو قورت داد،
"اره.اونا منو میخوان. ولی من همچنان امیدوارم که برای منچستریونایتد انتخاب بشم. اگه فصل خوب پیش بره."

پدرش به مادرش نگاه کرد. و بالاخره... بالاخره.... مامانش به هری نگاه کرد! چشمهای سبزش میدرخشید و چند خط کنارشون افتاده بود. به نظر میومد نسبت به روزهای گذشته راحتتر نفس میکشه.
نمیدونست چرا؟ شاید بخاطر این بود که فکر میکرد قضیه تموم شده....

آنه سرشو آروم تکون داد،
"این عالیه هری"

"راستش ما.... برای تولدت قصد داشتیم یه ماشین جدید برات بخریم. ولی بعداز مشورتی که روز جمعه باهم داشتیم، میخوایم برات بلیط بازی فینال جام باشگاه های کشور رو بخریم. حالا هر روزی که بود بهمون بگو."

"بازی فینال؟؟؟؟؟ این معرکه س بابا!"

"عجب هدیه ای مامان....بابا"
جما از زیر میز زد به پای هری...

"ممنونم"

"خواهش میکنم پسرم"
مامانش جواب داد.

بحث درمورد فوتبال و دانشگاه های مختلف کمی ادامه پیدا کرد. اما انگار موضوع همجنسگرا بودن پسرشون اصلا وجود نداشت!
هرجوری بود، هری غذاشو تموم کرد و شرابشو سر کشید. نمیدونست قراره چند روز گیاه خواری کنه تا این استیکی که امشب خورده از بدنش بیرون بره....
فردا دوباره مدرسه شروع میشه.... فوتبال....
آه، چقدر دلش میخواد بره پیش بچه های تیم، مربی، تمرین....
باید انرژیشو تخلیه میکرد.

شام تموم شد و جما به کمک مامانش اخرین چیزایی رو که لازم داشت توی چمدونش گذاشت تا با خودش ببره. هری و پدرش تنها، کنار میز ایستاده بودن تا ظرفهای خالی رو جمع کنن.

"من گی هستم بابا"
رابین، بشقاب در دست، خشکش زد.
"یادتون نره"

پدرش سرشو اروم تکون داد،
"این برای ما مهم نیست هری"

"ولی باید باشه! باید مهم باشه!"

اگه اونا میخوان کلا قضیه رو فراموش کنن یا نادیده بگیرن، باشه. اشکالی نداره. چون هری از اینکه همش ازشون انتظار داشته باشه که ببیننِش، درکش کنن، خسته شده بود.

"بیا..... به مادرت یکم زمان بدیم هری. تا بتونه باهاش کنار بیاد..."

"باشه... من میرم بخوابم. شب بخیر"

هری رفت تو رختخواب، ولی فکرها اجازه نمیدادن بخوابه.
اینکه خانواده ش ترجیح میدن درمورد فوتبالی که تمام این مدت ازش خبر نداشتن و نمیدونستن پسرشون کاپیتان تیمه، صحبت کنن تا ......
اصلا مگه به قبول کردن و نکردن اونا نیاز داره؟؟؟
سال دیگه از اینجا میره. چلسی یا هر تیم دیگه...
میره به شهری که یه جای دیگه ی کشوره.
منچستر..... لندن‌‌... جایی که بهش خوش آمد میگن. می پذیرنش. اون حتما اونجا خوشحالتر خواهد بود. شاید...

💙💚

Continuă lectura

O să-ți placă și

12.7K 2.3K 24
cover by @poorlarrie نقل قولهایی از نایل هوران... دلیلی برای وقتایی که بی دلیل شادی... ???
199K 24.5K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...
7.9K 2K 10
_بابابزرگ هریِ تو از دردسر متنفر بود و من خودم تعریف دردسر بودم. _پس چجوری تهش به هم رسیدین؟ _خب بچه، همش با یه صبح پردردسر شروع شد. ©All Rights r...
49.9K 8.6K 20
بعد از سالها لویی و هری دوباره بهم وصل شدن اما اینبار توسط یک دختر! آیا لویی پدر اون دختره؟! لویی چطوری قرار بفهمه؟ Larry Stylinson Fanfiction By:...