عشق پنهان

By army_bts_nazii

118K 14.9K 5.1K

وقتیی6عضو بی تی اس یه دفعه تصمیم به فاصله گرفت و نادیده گرفتن بیبی گروهشون میکنن تا با عشقی که بهش دارن آسیب... More

عشق پنهان (سخن😁)
part 1
part 2
خبر فوری ❗
part 3
part 4
part 5
paet 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34
part 35
part 36
part 37
part 38
part 39
part 40
part 41
part 42
part 43
part 44
part 45
part 47
part 48
part 49
part 50
part 51
part 52
part 53
part 54
part 55
part 56

part 46

1.8K 269 184
By army_bts_nazii

جیمین :

راه رفتن توی اون راهروی تاریک و نمناک ترسناک بود چه برسه به اینکه بدونی مقصدت کجاست
جلوی در آهنین ایستادم دستام میلرزید
انگار توان فکر کردن رو ازم گرفتن
با دستی که رو شونم نشست و به جلو هلم داد به ناچار وارد اون اتاق شدم
ضربان قلبم رو به وضوح میتونستم بشنوم
اتاق بدتر از بیرون بود تاریک تر
فقط با یه لامپ ، اونم بالای میز روشن بود
سو : اووووووه بیبی بالاخره آوردنت ، منتظر بودم
با شنیدن صداش قدمی به عقب برداشتم که به فرد پشت سرم برخوردم ، نگاهمو بهش دادم با اشارش و فشاری که به کمرم وارد کرد جلو رفتم و روبه‌روش روی صندل نشستم
سو : اونجوری نگام نکن قلبم منفجر میشه
جیمین: مزخرفاتت رو تموم کن
سو : عصبی بودنت هم زیباست
با اخم بهش چشم دوختم
جیمین: چرا ؟‌
سو : چی چرا
جیمین: از جونم چی می خوای
سو : خودت رو
چشمام رو محکم بستم و نفس عمیقی کشیدم
سو : احتملا تا الان فهمیده باشی ، درسته عزیزم
جیمین: به من نگو عزیزم
سو : پس چی بگم .... خوشت نمیاد ؟ اما وقتی اون عوضیا عزیزم صدات میکنه که دوست داری
جیمین: ببند دهنتُ ، عوضی خودتی
دلم می‌خواست پاشم سر و تهش رو عوض کنم و فکشک بیارن پایین ولی حیف...
به صندلی تکیه داد و بهم خیره شد
سو : میدونی همیشه دوست داشتم بهت بگم چه قدر دوست دارم ولی تو زیادی غرق اونا بودی جوری که من به چشمت نیومد
بدون گفتن چیزی فقط به حرف هاش گوش دادم
سو : تو فقط باید برای من باشی اجازه نمیدم کسی بهت دست بزنه کسی نگاهت رو داشته باشه باید همش برای من باشه ، فقط من ... خیلی جلوی خودم رو گرفت تا اون عوضی هارو برای لمس کردنت نکشم ، میدونی کشتنشون برام خیلی راحته ، ولی اون موقع تو خیلی اذیت میشدی ،غصه میخوردی ، برای همین گفتم اول از قلبت بیرونشون کنم بعد از زندگیت ولی خیلی سمج تر از چیزی که فک میکردم از آب در اومدن
جیمین: فک کردی اگه از اونا متنفر بشم عاشق تو میشم ؟
سو : یه احتمال بود
خندم گرفته بود
جیمین: آح خدای من ...تو...تو همه اینکار ها رو برای یه احتمال کردی
سری تکون داد
سو : تایتانیک رو دیدی؟
جیمین : چی؟
سو :واسه‌ی خرچنگایی که تو آشپزخونه یه کشتی منتظر مرگ بودن ، غرق شدن تایتانیک معجزه بود ولی .... غرق شد ....  فلاکت و بدبختی یه نفر میتونه معجزه اون یکی باشه ، دقیقا مثل داستان ما ... فلاکت ، بدبختی و عذاب اونا برای من یه معجزست ...
خود به خود اخمی روی پیشونیم شکل گرفت و دلهره عجیبی بهم دست داد ولی بدون اینکه نشون بدم با جدیت بهش توپیدم
جیمین : با گفتن اینا میخوای به چی برسی ؟!
سو : دوباره میگم ، تو
جیمین :میتونستی مثل آدم بیای بگی نه!!
سو : آره ولی کلا از دستت میدادم
جیمین: تو منو نداشتی که از دست بدی سو
با پایان حرفم لبخند بزرگی زد که چشماش درخشید
سو : شنیدن اسمم از زبون تو خیلی قشنگه
تک خنده ای زدم
جیمین: تو دیونه‌ای
سو : دیونه توام
جیمین: اگه عاشقم بودی چرا میخواستی منو بکشی
انگار بهش شوکی وارد شده باشه ، سرش رو تند تند تکون میداد و بالحن مضطربی لب زد
سو : نه نه نمی خواستم من ....من هیچ وقت نخواستم بکشمت ...من میمیرم نمیزارم یه تار مو ازت کم بشه
جیمین: پس این زهری که تو بدنمه از عشقته
سو : من فقط میخواستم برای من بشی
جیمین: این طوری ؟!
سو : من نمی دونم ... نمی دونمممم معذرت میخوام
دلم می‌خواست همين جا بزنم زیر گریه و تا جون دارم فقط اشک بریزم
جیمین : وسط های هر ماه وضیعتم وحشتناک میشد ... سر گیجه هام حالت تهوع هام و هزار کوفت و مرض دیگه که جونم رو می‌گرفت،  بعضی وقت دلم می‌خواست بمیرم تا تموم شه
سو : این جوری نگو ، نباید بمیری
جیمین : انقدر این درد ها زیاد بود که مثل درد های دیگم برام یه عادت شد
سو : معذرت میخوام
جیمین : چرا همه رو انقدر عذاب میدی
سو : فقط برای داشتن تو
جیمین: هی اینو تکرار نکن جزء این بهانه‌ی نداری ؟
سو : جز تو هیچی ندارم
تو چشماش زل زدم برای اولین بار تونستم نگاهش رو بخونم
اون حس خواستنی که چشماش فریاد میزنه برام خیلی آشناست
جیمین: تمومش کن لطفا
سو : نمیتونم
جیمین: چرا ؟چرا نمیتونی؟ فراموشم کن بیخیال من شو برو یکی رو پیدا کن که بهت دل ببنده توی قلبش بهت جا بده ، نه نمی که تمام قلم رو به کسای دیگه ای دادم
سو : ساکت نمیخوام بشنوم دیگه ساکت شوووو تو برای منی جسمت ، روحت ، قلبت تمامت برای منه
جیمین: من اشياء نیستم که برای کسی باشم مخصوصا عوضی مثل تووووووو
سو : میکشمشون اون وقت میفهمی برای کی هستی همشون رو میکشم
جیمین: منم میمیرم چون من عاشقشونم تماااام ذهنم ، قلبم ، وجودم ، برای اوناست
با یکباره هجوم آوردنش سمتم فقط بلند شدم و تا ازش فاصله بگیرم ولی تو یه لحظه گردنم رو گرفت و به دیوار پشت سرم کوبید
به قصد بوسیدن سرشو نزدیکم کرد
تو یک سانتی لبم بود که یکی از پشت گرفتش و ازم دورش کرد
هیون : گم شو کنار عوضی
دوباره بلند شد و سمت هیون حمله کرد ولی تو یه حرکت گرفتش و رو زمین کوبید
هیون : افسر کو  ببرش بازداشتگاه سریع
سه نفر داخل شدن ، سو رو محکم گرفتن حتی وقتی هم داشتن میبردشن خم صداش به گوشم می‌رسید
سو : جیییییمین جیمین تو ماله منی میکشم هر کی که تو رو ازم جدا کنه میکشمممممممممم
با دستی که روی شونم نشست چشمام رو باز کردم
هیون : جیمین شی حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم
جیمین : خوبم ممنونم
هیون : بهتره از اینجا بریم

با راهنماییش از اون فضای خفه کننده بیرون اومدیم
وارد اتاقش شدیم با اشارش روی کاناپه نشستم
جیمین : الان باید چیکار کنم
هیون : باید منتظر جواب آزمایش بمونیم وقتی نوع سم معلوم شد پادزهر رو برامون میارن
با استرس نگاهی بهش کردم و آب دهنمو قورت دارم 
جیمین: ا...اگه پادزهرش رو نداشته باشن چی ؟
نگاه اطمینان بخشی بهم کرد
هیون : پایگاه من مجهز به هر نوع سم و پادزهرِ و هر سلاح دیگه ،  پس نگران نباش
نفسی راحت کشیدن و سرمو کوتاه خم کردم
جیمین: ممنونم
با یادآوری اعضا سریع لب زدم
جیمین : به بقیه خبر دادی؟
هیون : راستش نه
با تعجب بهش نگاه کردم
جیمین: چرا ؟
هیون: یکم سوپرایز کردن نامجون فکر بدی نیست یا شاید هم تلافی
جیمین: متوجه نشدم
هیون: چون اول پیش من نیومد ... من اولویت دومش بودم ، قبل من به مینهو گفته یکی از دوستامون ا تم گفته بود بعد برگشتش بهش کمک میکنه ولی چون تو عملیات زخمی شد نتونست و نامجون  به من زنگ زد و ماجرا رو برام تعریف کرد
چشمی چرخوند و تکیه داد و پاشو روی پاش انداخت
هیون : و من از این قضیه خوشم نیومد ولی خب چون اون نامجون بود نمیشد کاری کرد بعدش هم که دست به کار شدم ، فقط خیلی خوش شانس بودین چون تازه از مامورت برگشتم و تایم خالی دارم ولی اما نامجون، اگه منتظر بمون چیزیش نمیشه
تک خنده کردم
جیمین: آدم جالبی هستی هیون شی
هیون : آره ... قهوه می‌خوری؟
جیمین: ممنون میشم
هیون: این یعنی میخوای ؟
جیمین: آره
گوشیش رو برداشت و دو تا قهوه گفت بیارن

جیمین: چه اتفاقی برای سو میفته ؟
هیون: زندان ، بهترین جا برای اونه ، اون یه قاتل دیونه هست برام جای سواله چه طور تا الان بلایی سر بقیه نیاورده ، البته اگه  اذیت کردنشون رو فاکتور بگیریم
سرمو پایین انداختم حس میکردم بغض تو گلوم داره خفم میکنه
جیمین : همه چیز تقصیر منه
هیون: چی ! نه ... به جای این طور فک کردن خوش حال باش که اونقدر دوست داشته که نخواسته با کشتن پسرا ناراحتت کنه ، تو این مورد بدجوری شانس آوردیم
سری تکون دادم سعی کردم با قورت دادن آب دهنم اون بعض رو از بین ببرم
در زدن و قهوه هامون رو آوردن ، با رفتنش دوباره به حرف اومد
سو : راستی قهوه هات رو از کجا میگیری واقعا خوشمزه بود
با تعجب زل زدم‌ بهش این آدم چه عجیبه چه زود بحث رو عوض کرد
جیمین: آدرسش رو میدم بهتون
هیون : البته باید عذرخواهی کنم که بی اجازه دست زدم
خنده کوتاهی کردم
جیمین: نه مشکلی نیست فقط خوشحال میشم دفعه بعدی خواستین بیایین خبر بدین
هیون : حتما

( فلش بک
چند ساعت قبل )

هیون : بالاخره اومدی پارک جیمین ، منتظر بودم
با ترسی که تو تنم افتاده بود بهش نگاه کردم ولی تو یه لحظه اون ترس کلا پرید ،  پوکر و کاملا جدی بهش زل زدم
جیمین: فک نکنم دزد باشی اما اگه ساسنگ فن باشی بهتره بزنی به چاک ، حوصله دردسر ندارم اما اگه نری خودم همین جا حالت رو جا میارم تا همچین غلطی نکنی جوری که  حتی از کناره ذهنت هم نگذره
هیون: اوکی حالا لازم نیست بُکُشی که ، چرا انقدر جدی شدی ، هر کی الان جای من بود میرید به خودش پسر
جیمین: مگه خودت هستی ؟
سمتم اومد و ماسکش رو از صورتش برداشت
کاملا آماده بودم که اگه قصد حمله داشت بزنم لحش کنم چون دقیقا زمانش بود که تمام حرصمُ روش خالی کنم
با دستی که سمتم دراز شد شکه بهش نگه کردم
هیون : مامور لی هیون هستم
جیمین: مامور ؟!
وقتی تردیدم رو دید دستش رو عقب کشید و از جیب کتش کارتی در آورد
هیون: کارت شناسایی برای ماموران هستش میتونی ببینی
نگاهی به کارت کردم راست می‌گفت
جیمین: چرا باید به مامور تو خونم باشه ؟!
هیون: قضیش مفصله ، ولی بهتره بگم دلیلش تویی و البته بیشتر به خاطر نامجون اینجام
جیمین: نامجون؟!
هیون: البته اون دوستمه حتما میخوای برای دوستی با اون هم مدرک نشون بدم
جیمین: نه نمیخواد فقط متوجه نشدم چرا اینجایی
هیون: بهتره نیست بشینیم
جیمین: البته بفرمایین
با نشستنش منم رو به روش نشستم
جیمین: می‌شنوم
هیون : هان سو رو میشناسی درسته
جیمین: بله
هیون : اون به خاطر تو اعضا رو تهدید میکنه
اخمی کردم
جیمین: چی؟ .... میدونم میونه خوبی ندارن ولی تهدید !!!
ابرویی بالا انداخت
هیون: از این قضیه قیقا چی میدونی
جیمین : تازگیا متوجه اختلاف به شدت زیاد اعضا و منجر شدم و ....
مکثی کردم
جیمین: و علاقه اون به من رو
سری تکون داد
هیون: حداقل یک چهارم قضیه رو میدونی.... زیاد اصل مقدمه چینی نیست پس یه راست میرم سر اصل مطلب ، میدونی چرا هر ماه در یک زمان مشخص شده ای حالت بد میشه
با جدیدت بهش خیره شدم ، اینو از کجا میدونه
جیمین: نه نمی دونم
هیون : هان سو تو رو مسموم کردم
جیمین: هان ؟!
اخمام باز شد و حس میکردم داره سر به سرم میزاره ولی هیچ آثار شوخی تو صورتش نبود و ابن باعث می‌شد بیشتر از قبل اخم کنم
جیمین: چه سمی؟! چی میگی !؟
هیون : یه زهر قوی که هان سو بهتون داده و با استفاده از این موضوع پسرا رو تهدید میکنه
مغزم تو رک آن ایستاد سم ...زهر ...اصلا این چه طور امکان داده
دستامو رو سرمو گذاشتم و خم‌ شدم حس میکردم الان سرم منفجر میشه
جیمین: آح خدای من ن...نمی فهمم
هیون: متوجه هستم که شکه شدی و این موضوع چیز عادی نیست که هر روز دربارش بهت بگن ولی الان باید بهم گوش کنی و  باهام همکاری کنی
بدون گفتن چیزی بلند شد سمت آشپزخونه رفت و به یه لیوان آب برگشت
هیون: اول اینو بخور بعد ادامه بدم
آب رو سر کشیدم و رو میز گذاشتم سرمو تند تند تکون دادم و منتظر بقیش شدم
هیون : خوب ،،جای مشکوکش اینجاست که از پسرا کارای عجیب و غریب می‌خواست تا پادزهر رو بهشون بده ، کارایی مثل اذیت کردن تو ناراحت کردنت یه جوری کارایی که باعث میشه تو از پسرا دل شکسته و متنفر بشی
با چیزایی که می‌گفت تمام کارای عجیب اعضا یادم اومد یه دفعه عوض شدنشون ، تغییر رفتار یهویی شون،  بد رفتاری ، کارای عجیبشون
جیمین: یعنی همش ...ه...همش به خاطر سو بود ب...بخاطر اون
خندم گرفته بود از یه طرفی هم دلم می‌خواست بشینم از خوشحالی گریه کنم
اونا از من دلخور یا متنفر نشده بودن، همه کاراشون همه اون کارا به خاطر اون عوضی بود
الان دقیقا به جایی رسیدم که مسموم شدنم عین خیالمم نیست فقط از اینکه همه‌ی اون اتفاق ها فقط به خاطر من بود برای محافظت از من ... برای من...من....
هیون : خوبی؟
با پشت دستم اشکام پاک کردم سری تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم
جیمین: از من چی می خوای ؟ من باید چیکار کنم ؟ اصلا آااااح نمی‌فهمم، اصلا شما چه جوری فهمیدین؟
هیون: نامجون ، اون ازم کمک خواست دیگه نمی تونستن باهاش سر کنن به نوعی دیگه خسته‌ شدن ، فقط باید بفهمم قصد سو از کارا چی بوده ، تو چیزی میدونی ! یه سرنخ کوچک که بهم کمک کنه؟!
کمی فک کردم  تمام پازل ها داشت کنار هم جمع می‌شد و من فقط میتونستم یه حدثی بزنم چشمامو محکم بستم و بازش کردم
جیمین: فک کنم من بدونم .... نمی دونم چه جوری بگم و اگه بگم منو به چه چشمی میبینی
هیون: لطفا باهام راحت باش
جیمین: من...من به اعضا علاقه دارم ، عاشقشونم
اینبار نوبت اون بود که شوکه بشه با چشمای گرد شده بهم زل زده بود
هیون: عشق ... یعنی عاشق همه شون ؟؟؟؟
سرمو آروم تکون دادم
هیون: نه باباااا امکان نداره وااااااو این فوق‌العاده ست پسر ، عالیه اصلا
متعجب سرمو بالا آوردم این چرا خوشحال شد
هیون: این موضوع ، قضیه رو کاملا آشکار کرد اون عاشق تو بود ولی چون تو به کسی یعنی به کسای دیگه ای علاقه داشتی خواسته از اونا متنفر بشی و بعدش اونو دوست داشته باشی
دستی به صورتش کشید
هیون: چه در هم و بر هم شد ، همه چیز قاطی همه ، چند روزه خودمو کشتم تا ازش حرف بکشم
جیمین: از کی؟
هیون: هان سو
جیمین: یه لحظه اون دست شماست
هیون : آره چند روزیه مهمونم شده برای جلب توجه نکردن هم نامه استعفاش رو فرستادم
جیمین: کار شما بود ؟
هیون: آره ... خوب دیگه پاشو بریم پایگاه باید دکترا تو رو ببین
جیمین: باشه ولی ...من میتونم سو رو ببینم
هیون: چیییی؟ چرا میخوای ببینیش
جیمین: فقط میخوام باهاس حرف بزنم
هیون: مطمعنی؟
جیمین: آره
هیون: اوکی ، پس اول به یکی از پسرا یه پیام بده که دیر میری تا نگران نشن چون باید گوشیت رو خاموش کنی




بعد دیدار با دکترا و انجام کلی آزمایش
الان تو آسانسور هستیم تا به دیدن سو برم
تردید داشتم نمیدونم دیدنش به چه دردم میخوره ولی میخوام از خودش دلیلش رو بپرسم
میخوام بپرسن چرا باهام همچین کاری کرده
اونی که عاشقه دلش نمیاد یه تار مو از معشوقش کم بشه ولی اون بهم زهر داده
هیون: اگه نمی خوای میتونیم برگردیم
جیمین: نه میخوام ببینمش
هیون: پس آروم باش چند تا نفس عمیق بکش
جیمین: من خوبم
هیون : ولی دستات دارن می‌لرزن
نگاهی به دستام که به‌شدت میلرزید کردم
چشمامو بستم و نفس های کوتاه و شمرده کشیدم
از لرزش دستام متنفرم
حاظرم بمیرم ولی این کوفتی ها نلرزون چون واقعا رو اعصابه

( پایان فلش بک  )

جیمین:کل قضیه معلوم شد ولی نفهمیدم چرا اعضا به خودم چیزی نگفتن
سرفه کوتاهی کرد
هیون : شاید چون سو بهشون گفته
جیمین: آره ولی میتونستن به من بگن یا به پلیس خبر بدن و قضیه تموم بشه ، یعنی انقدر از کارایی که سو ممکنه بکنه ترسیدن
هیون: شاید برای چیز دیگه ترسیده باشن
جیمین: متوجه نشدم
هیون: بعدا میفهمی
جیمین: اگه میدونی لطفت بهم بگو
آهی کشید و تکیشو از مبل برداشت برداشت فنجون قهوش روی میز گذاشت
هیون: این چیزی نیست که من بهت بگم ولی از اون روزی که فهمیدم ماجرا چیه خیلی برام سوال بود که چرا انقدر لفتش دادن و بهت نگفت ، اما خوب درکشون میکنم این چیز عادی نبود که بیان رک و رو راست  بهت واقعيت رو بگن ، مطمعنم ترس های زیادی داشتن ، ولی وقتی حرف های تو رو هم شنیدم حس میکنم این همه مخفی کاری دیگه بسه ، این همه مدت هم رو خیلی اذیت کردین ، مخفی کاری هاتون باعث عذابتون شده و به نظرم تا اینجا هم خیلی زیاد بود ...
متوجه حرف هاش نمی شدم
با مکثی که کرد لب زدم
جیمین: دقیقا چی دیر شده
هیون: جیمین شی ....پسرا...همشون ...آح گفتنش حتی برای منم سخته حالا درک میکنم چرا نگفتن
با کنجکاوی منتظر بود تا قضيه رو بفهمم
هیون : پسرا .....



( ادیت نشده )
_____________________________________

سلاااااام بارونکااااااااا😍
چه طورین عزیزای من خوبید؟ خوشین؟ خوش میگذره؟🥰

یه پارت طولانی تقدیم شمااااا

چه سکته تون دادم ولیییی😂😁
خوشبختانه سو نبود .... هیون بود 😁
یه کاری کردم کارستون
چه طور بود ؟
بالاخره واقعيت ها آشکار شد تقریبا بیشترش 😍🥺
به نظر شما مامور هیون واقعيت رو میگه یا نه ؟
اگه بگه خوبه یا بد میشه ؟
از هیون بشنوه خوبه یا از اعضا؟
چیزای که قراره بنویسم آماده تو سرم هست
ولی ببینم شما چی میگید 😊

راستی همه کامنت های پارت قبل رو خوندم
تک به تکشون رو
از همتوووووووون مممممممنونمممم💜😍
چون سرم شلوغ بود نتوستم جواب بدم در اولین فرصت به کامنت هاتون جواب میدم ( ریپلای میزنم )💋😘😘😘

خوب دیگه من رفتم تا پارت بعدی بای بای
وت و کامنت یادتون نره خوشگلا 💜💜💜💜🫂
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕

۲۷۷۴ کلمه 😎🙈

لی هیون
۳۲ ساله
مامور پلیس یا بهتره بگم یکی از بهترین ماموران سازمان F.B.i

Continue Reading

You'll Also Like

1.8K 295 4
چی میشه اگه یه پسر عاشق پدرش بشه؟ اونم پدری که از پسرش متنفره و اون رو مقصر مرگ و از دست دادن عشق زندگیش میدونه! جونگ‌کوکی که همه میدونن چقدر تو کلان...
28.3K 4.6K 56
دا ×ستان راجب یه گروه چهار نفرس به اسم (Devils)که متشکل از چهار تا پسر که تازه به مدرسه شبانه روزی چودامدونگ اومدن و یه عضو جدید بهشون اضافه میشه...
6.3K 1K 6
جیمین پسریه که بخاطر بیماری‌اش تسلیم ناامیدی شده تا اینکه یک شب یه پسر مشکوک از راه میرسه... جیمین نمیدونه اعتماد کردن به تهیونگ و فرار از بیمارستان...
11.3K 1.8K 17
☆Our life in Tweeter ☆Couple:تهجین،یونمین،نامکوک ☆GENRE:رمنس،فلاف،زندگی روزمره ☆WRITER:@sookjinho,@hanyeol2013 ☆UP: کامل شده روایت زندگی چند روز هفت...