BloodSport L.S

By Larrycupcaks28

3.3K 874 1K

چطوری اینقدر راحت تونست عاشق کسی بشه که از همه بیشتر ازش متنفره!!؟؟ اون فکر کرده کیه؟! چطور میتونه اینجوری او... More

مقدمه
پارت اول
پارت دوم
پارت سوم
پارت چهارم
پارت پنجم
پارت ششم
پارت هفتم
پارت هشتم
پارت نهم
پارت دهم
پارت یازدهم
پارت دوازدهم
پارت چهاردهم
پارت پانزدهم
پارت شانزدهم
پارت هفدهم
پارت هجدهم
پارت نوزدهم
پارت بیستم
پارت بیست و یکم
پارت بیست و دو
پارت بیست و سه
پارت بیست و چهار
پارت بیست و پنج
پارت بیست و شش(پایان)

پارت سیزدهم

142 36 84
By Larrycupcaks28


سلام!!!!
پارت جدید براتون آوردم باقلوا!!
طولانی و هیجان انگیز!!!

جونم دراومد تا تموم شد!
دلم میخواد با لایک و کامنت بترکونیدااااا!!!

اینستاگرام هم یادتون نره👇

Insta: larry.cupcaks

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

تعطیلات کریسمس، تعطیلات مورد علاقه هری بود.
چند هفته ای از استرس درس و مدرسه دور میشد. از همه مهمتر! جما میومد خونه، و کلی باهم خوش میگذروندن. فیلمهای کریسمسی تماشا میکردن، بسکوییت زنجبیلی می پختن، و اگه خوش شانس بودن و برف میبارید،  برف بازی و درست کردن آدم برفی رو از دست نمیدادن.

اما امسال، جما تا روز کریسمس نمیومد. و با این وضعیت نابسامان والدینش، میدونست قراره کلِ وقت خودش تنها باشه...

چیز دیگه ای که درمورد تعطیلات کریسمس دوست داشت، این بود که قرار نبود تا مدتی لویی رو ببینه. ولی امسال لویی تنها چیزی بود که برای کریسمس میخواست. این مدت، از روزهای یکشنبه هم متنفر بود. چون حتی برای یک روز هم نمیتونست لویی رو نبینه.

اونروزا، به حضور لویی عادت کرده بود. احساس میکرد باید ببینتش، لمسش کنه، ببوستش!
البته وقتایی که بد میشد ازش دلخور میشد. اما دیگه اون حسِ چند سال گذشته رو نداشت. نمیتونست ازش متنفر باشه! برعکس! وقتایی که آروم و ساکت کنارش می نشست یا میخوابید. یا وقتایی که مثل یک پسر مسوولیت پذیر و آقا برخورد میکرد، روحش براش پر میکشید...

مونده بود آیا لویی هم همچین حسی نسبت به اون داره؟! آیا در درونش چیزی تغییر کرده؟! چیزی حس میکنه؟؟!!

*******************************

هفته اول تعطیلات خیلی سریع گذشت.
هری اکثرا پیش زین بود.
خانواده ش کریسمس رو جشن نگرفتن و هری خونه زین احساس راحت تری داشت.

پدرش دست پخت معرکه ای داشت. مامانش با صدای زیبا آواز سال نو میخوند و هری و زین و خواهرش، باهم ویدیو گِیم بازی میکردن. رفتارشون با هری واقعا خوب و دوستانه بود....

یه روز هم هری ، زین رو به خونه شون دعوت کرد و باهم وقت گذروندن.
از اونجایی که هجده ساله بودن، خرید آبجو براشون راحت بود. باهم چندتا بطری نوشیدن و زین پیشنهاد وید داد که هری قبول نکرد...

"اخه چطوری اینقدر مرتبی ولی نمیدونی وسایلت کجاست؟؟"
زین مشغول گشتن توی کشوهای هری بود.

"نمیدونم..."

حقیقتش اونا یک خدمتکار داشتن که هفته ای یکبار میومد و همه جا رو مرتب میکرد. و درواقع هری نمیدونست وسایلشو کجا میزاره.

"یه چیزی پیدا کردم. فکر کنم به کارم بیاد. مطمئنی نمیخوای چیزی بکشی؟"

"نه!!!"

"ایوووو! این اینجا چکار میکنه رفیق! "
زین یهو دستشو عقب کشید. و یه باکسر و یه شورت ورزشی افتاد رو زمین.

رنگ از صورت هری پرید! حلقش خشک شد. اونا مال خودش نبودن!

"ببخشید، فراموش کردم بشورمشون."
سریع برشون داشت و انداختشون توی سبد لباس چرک های توی حمام...

"صبر کن ببینم!!"

قلب هری اومد تو دهنش...

"اون شماره 28 چه معنی میده؟ مال فوتباله؟"

"مال منن دیگه"
چه دروغ مسخره ای...

"نه این درست نیست!! تو که شماره 17 میپوشی!"

لعنتی.... ظاهرا زین بخوبی میشناختش....

"خب حالا هر چی.‌‌... برو وید بکش"
هری اصلا دروغگوی خوبی نبود. پاهاش سست شد و تپش قلبش رو توی مغزش احساس میکرد.

"نه نه! وایسا ببینم!! اگه اینا مال تو نیستن، این یعنی....
تو با یکی از بچه های تیم فوتبال قرار میزاری؟؟؟!!! فااک مَرد!!"
زد زیر خنده. خوشحال بود که راز هری رو کشف کرده.
"پس بخاطر همین بود که توی مدرسه و رختکن باهم سکس داشتین!! خب البته منطقیه. چون بعداز تمرین تمام زمین و رختکن رو برای خودتون دارین!"

ضربان قلب هری اونقدر تند میزد که دیگه حسش نمیکرد. بدنش میلرزید....
لعنت به این شانس.... نباید بفهمه که این شماره ی لوییه. احتمالا اینا از همون روز که بعداز سکس لویی رو از خونه انداخت بیرون جا مونده...

زین همچنان در حال تفکر بود...
"کی شماره 28 میپوشه؟؟!!"
دستش زیر چونه ش بود و بالا رو نگاه میکرد.

هری نفس عمیقی کشید و دستاشو روی صورتش گذاشت. اگه لویی بفهمه که زین فهمیده خیلی کفری میشه!

زین یهو رو به هری کرد و داد زد،
"شوخی میکنی؟؟؟؟!!!!!"

هری دیگه کاملا خشکش زد.....

"باورم نمیشه!!!! هری؟؟؟!!!!"

"زین" صدای هری آروم و بی جون بود.

"اون پسره؟؟؟؟ واقعا؟؟؟ اون پسره ی لعنتی؟!"

هری عصبی بود. دستی تو موهاش کشید.
واااای.... لویی حتما عصبانی میشه...

"لویی تاملینسون؟؟؟!!!"

هری آروم با سر تایید کرد.

صورت زین جوری شد که انگار آتیش گرفته! دستاشو بی هدف تکون میداد و توی اتاق قدم میزد.
"هری؟ دیوونه شدی؟؟!!"

هری جوابی نداد.
حالا چرا زین اینقدر عصبانی شده؟ درسته، شوکه شده، ولی این رفتار دیگه زیاده روی بود..

"تاملینسون دوست پسرته؟؟!!"

"اون دوست پسر من نیست"

"عقلتو از دست دادی؟؟؟"

"نخیر!"

"چرا؟ چرا اصلا دلت خواست با اون باشی؟"

هری ساکت بود. نمیدونست چه جوابی بده. راستش خودشم نمیدونست چرا! البته یه جایی در درونش میدونست، ولی در کل نمیدونست.....

بعداز چند دقیقه زین آروم شد. اومد کنارش و دستشو روی شونه ش گذاشت،

"هری، چیزی که من متوجه نمیشم اینه که..... چی شد که تصمیم گرفتی خودت رو برای کسی لو بدی که سالها مسخره ت کرده!؟ اذیتت کرده! دستت انداخته!"

"اون اینجوری نیست...... بعضی وقتا واقعا عالیه"

"بعضی وقتا.... پس اون نود و پنج درصد دیگه از وقتا چی؟ وقتی بی دلیل عوضی میشه؟ وقتی بی دلیل اذیتت میکنه؟"

هری باز سکوت کرد. نگاهش به زمین بود.

زین دستشو از روی شونه ش برداشت،
"من فکر میکنم این رابطه اشتباهه"

و باز هری جوابی نداد و ساکت نشست...

چند دقیقه ای هر دوتاشون بدون هیچ حرفی کنار هم نشستن. که در نهایت زین پاشد و رفت سراغ کیفش.

هری نمیخواست با زین جروبحث کنه. یجورایی به زین هم حق میداد. حرفی که زد درست بود. اما اون لحظات شیرین و دوست داشتنی که با لویی داره، حسش بهش اینو میگه که تصمیمش اشتباه نیست.

"فکر کنم لیام برای وید پایه باشه. میای؟"

هری نفس عمیقی کشید و خودشو جمع و جور کرد،
"آره، میام."

تا حالا خونه لیام نرفته بود. درواقع تمام این مدت بیشتر از چند جمله، باهاش حرف نزده بود.
لیام ظاهرا با لویی صمیمی بود‌. و این اواخر زین هم باهاش میپرید.
براش مهم نبود که چرا بعضی از بچه ها لویی رو به اون ترجیح میدن، اما با خودش فکر کرد چرا تا حالا بهشون نزدیک نشده!؟

اِد پوست سفید و موهای قرمز داشت. اونم شبیه لیام بود. اکثر وقتا نه طرف لویی رو میگرفت، نه هری...

زین همیشه بهش میگفت که نباید با دوستهای لویی دوست بشه. چون آدما بر اساس شخصیت و عادت های مشابهی که دارن با هم رفیق میشن. اما براش جای تعجب داشت که زین رو چند بار با نایل دیده بود!
شاید حرف زین اونقدرها هم درست نبود....

یهو ذهنش به سمت لویی رفت! اگر اینجا خونه لیامه، و دوست های لویی دور هم جمع هستن، یعنی ممکنه لویی بیاد؟؟؟

سعی کرد صداش و لحنش عادی باشه،
"میگم..... لویی هم میاد؟"

لیام نگاش کرد،
"نگران نباش رفیق، یه مدتیه که لویی به دورهمیا نمیاد"

"چرا؟"

"نمیدونم.... این اواخر سرش خیلی شلوغه. تازه، باید از خواهرش هم مراقبت کنه. چون مادرش چند شیفت کار میکنه و اکثرا شبها خونه نیست."

"تو لویی رو خوب میشناسی؟"

"نمیتونم بگم بخوبی میشناسمش. میدونی.... اون خیلی احساساتش رو نشون نمیده. همیشه آروم و تو خودشه. درمورد مسائل خصوصی زندگیش حرفی نمیزنه.
ولی اره، یجورایی، بعداز این سالها میشناسمش. از روی رفتارش میتونم بفهمم چی اذیتش میکنه. یا ..... میدونم وقتی از کسی خوشش بیاد، به معنای واقعی وفاداره و اهمیت میده. وقتی هدفی داره تمام تلاشش رو میکنه تا بهش برسه. بعضی وقتا بدون فکر حرف میزنه.... بزار اینجوری بهت بگم، وقتی از چیزی خوشش بیاد، عاشقش میشه. و وقتی از چیزی بدش بیاد‌‌....."

"ازش متنفر میشه" هری جمله لیام رو تموم کرد.

"کسی سیگار میکشه؟"
زین از اشپزخونه داد زد.

لیام دستشو روی پای هری گذاشت،
"هی.... میدونم ما مثل تو و زین باهم صمیمی نیستیم. اما... اگه دوست داشتی حرف بزنی، روی من حساب کن."

هری بهش لبخند زد،
"ممنونم. "

پاشد و رفت دنبال زین. توی حیاط مشغول سیگار کشیدن بود. هوا سرد بود...

زین یه پک به سیگار زد،
"چیزی که من نمیگیرم اینه که.... چه چیزیش باعث شد اونو انتخاب کنی؟؟ بین این همه پسرای خوب که اون بیرون هست!؟"

هری خودشم نمیدونست. اگه میدونست که اینجور دو دل و سرِ دو راهی نبود!

زین ادامه داد، "من اصلا نمیدونستم اون گِیه!"

"و نباید اینو به هیچکس بگی..."

"معلومه که نمیگم!! ولی... تو چرا اخه اینقدر ازش حمایت میکنی؟! واقعا تو کتِ من نمیره!"

هری کمی مکث کرد، نفسشو بیرون داد. از سرما بخار از دهنش خارج می شد.
"بعضی وقتا‌‌...... بعضی وقتا اون واقعا میدونه من چی میخوام. تو اون لحظه از نظر احساسی به چی نیاز دارم، جوری که با دستاش بدنمو لمس میکنه، بهم یه حسی میده مثل...."

فاااک....

"حسی مثل؟!"

"مثل....."
هری چشمهاشو روی هم فشرد. نه، نمیتونست بیشتر از این توضیح بده. نمیتونست هر چی که توی مغزشه رو به زبون بیاره!

برای چند دقیقه ساکت بودن. هری روی صندلی نشسته بود و زین، سر پا سیگار می کشید...

"من اصلا طرفدار این رابطه نیستم. دلم نمیخواد با کسی تو رابطه باشی که بهت اهمیت نمیده!"

"ما باهم نیستیم."

"هر چی میخوای اسمشو بزار. ولی سکسی که باهم دارین تو رو شکننده میکنه هری! اونقدر به یه نفر نزدیک بودن! بدون ریسک نیست! باید اینو بدونی..."

هری به زین نگاه میکرد. حرفایی رو که میزد دوست نداشت....

"بهش حسی داری؟"

قیافه ی زین جوری بود که فقط میخواست جواب منفی بشنوه.

"نه..."
صداش آروم بود، اما از درون دلش میخواست فریاد بزنه. حرفایی که زین گفت درست بود. اما اون وقتایی که لویی آروم و زیبا و جذاب بود و بهش اهمیت میداد رو ندیده بود!

"هرکاری میکنی هری، به خودت مربوطه. من فقط.... دوست ندارم ببینم قلبت بشکنه"

"این اتفاق نمیفته"

البته خودشم مطمئن نبود.
اون هیچوقت توی عمرش با هیچکس چنین حسی نداشته. جزمین هرگز، هیچ حس خاصی بهش نداده بود. با اینحال اون زمان فکر میکرد دوستش داره.

"من دوستت دارم رفیق. فقط یه قولی بهم بده"

"اوکی...."

"بهش اجازه نده ازت سو استفاده کنه. چه اون ،چه هر کس دیگه ای. اگر دوستش داری، لیاقتت اینه که به احساساتت احترام بزاره، کنارت باشه و حمایتت کنه."

هری بهش نگاه میکرد ولی ذهنش آشفته و شلوغ بود. عصبانیت، خشم، ناراحتی، سردرگمی....
یعنی لویی داره ازش سو استفاده میکنه؟! چرا این فکر بیشتر ناراحتش کرد تا عصبانی!؟
به نظر خودش، اون لویی رو بهتر از زین میشناسه. اما اصلا لویی رو درست میشناسه؟؟؟

همونطور که لیام گفت، لویی هیچوقت احساسشو نشون نمیده! از ظاهرش و رفتارش نمیشه فهمید تو کله ش چی میگذره!

تنها چیزی که هری میدونست این بود که نسبت به لویی یه حسی پیدا کرده. و قطعا دلش نمیخواد قلبش بشکنه.

"نگران نباش، نمیزارم ازم سو استفاده بشه"

********************************

همگی دور میز شام نشسته بودن.
هر چهارتاشون. هری، پدرش، مادرش و جما.

جما گوشواره هایی گوشش کرده بود که دوست پسرش برای هدیه کریسمس بهش داده بود.
سکوت مطلق و مسخره ای حاکم بود. مشخص بود هیچکس از نشستنِ اونجا خوشحال نیست و لذت نمیبره.

"من خیلی خوشحالم که تونستیم همگی باهم شام بخوریم."
مادرش با یک لبخند مصنوعی روی لبهاش گفت.

"منم خوشحالم." پدرش هم تایید کرد.

هری اصلا متوجه نمیشد که چرا باید اینکارو بکنن!
نگاهی به خواهرش انداخت. اونم هیچ روحی توی صورتش نبود. سفید و یخ زده.
سرشو چرخوند و هری رو نگاه کرد....

"راستی هری، اون حرفت چی بود که چند وقته میخوای بهم بگی؟"

هری سرشو تکون داد...

"خب چیه؟ بهم بگو!"

"نه.... حالا شاید بعدا"

"بگو دیگه! الان که اینجام. میخوام بشنوم..."

"من گی هستم" با صدایی خیلی آروم که فقط جما بشنوه گفت.اما شک داشت مادر و پدرش نشنیده باشن.

یهو اتاق دور سرش چرخید. احساس کرد وارونه شده. همین الانا بود که بالا بیاره. انگشتری که توی انگشتش بود رو تند تند میچرخوند.

لعنتی!!! چرا هیچکس هیچی نمیگه! همه فقط به بشقابهاشون خیره بودن. لعنت به این سکوت....

هری حس میکرد داره اروم اروم محو میشه! ناپدید میشه! چرا حرفی نمیزنن! چرا چیزی نمی پرسن!!!؟؟؟
بلند شد، برای شام تشکر کرد و سریع رفت تو اتاقش.

روی تختش دراز کشیده بود و به خیره به سقف.
چرا ارتباط برقرار کردن و حرف زدن با خانواده ش اینقدر سخته!؟

با خودش فکر میکرد....
اصلا شاید خودش اشتباهه. شاید گی بودن اشتباهه...
نمیدونست به چی باید فکر کنه. دلش لویی رو میخواست. ای کاش الان اینجا بود، توی تخت، کنارش دراز میکشید و از پشت بغلش میکرد....

یاد حرف زین افتاد.
باید دقت بیشتری میکرد!
اگر لویی واقعا داره ازش استفاده میکنه، باید رابطه شو باهاش تموم میکرد. اما اگر غیر از این بود، پس دلیلی نداشت که باهاش نباشه!
اما... لویی به نظر پسر بی گناهی میومد! ته قلبش، مطمئن بود که لویی ازش سو استفاده نمیکنه.

******************************

تعطیلات کریسمس خیلی زود میگذشت.
جما و هری به یاد ایام قدیم، توی اتاق جما پیتزا میخوردن و فیلم تماشا میکردن. هات چاکلت میخوردن و باهم درد دل میکردن.
اما جما هیچ سوالی درمورد حرفی که هری زده بود نپرسید، و هری هم جرئت نکرد چیزی بگه.
مادر و پدرش هم تلاش خودشون رو میکردن تا اوکی جلوه بدن،اما انچنان تفاوتی نداشت.
در نهایت، جما رفت و کریسمس تمام شد.....

روز آخر سال بود.
مامانش وارد اتاق شد و اروم بغلش کرد.

"سال نو مبارک عزیزم"

"سال نو مبارک"

"برای شام امشب توی یک رستوران میز رزرو کردم.خیلی خوش میگذره! رستورانش دریاییه و هر کدوم میتونیم خرچنگ خودمونو از توی آکواریوم انتخاب کنیم تا برامون سرخش کنن!!!"

"اما.... این خیلی ظالمانه س مامان!!! و اینکه من خرچنگ دوست ندارم. سالهاست نمیخورم!"

خدای بزرگ! مادرش حتی نمیدونست چه غذایی میخوره یا چی نمیخوره!!

"اوه! " چهره ش نشون داد که کمی ناامید شده.
"اگه میخوای کنسلش میکنم پس.... اما توی این وقت از سال فکر نکنم جای دیگه گیرمون بیاد"

"مشکلی نیست مامان. معذرت میخوام..... من میتونم یه چیز دیگه سفارش بدم! اونا که فقط خرچنگ ندارن، مگه نه؟"

"اره معلومه! اوکی.... بسیار خب."
لبخندی زد و رفت.

هری باورش نمیشد، اما نمیتونست صبر کنه تا تعطیلات تموم بشه و برگرده مدرسه، فوتبال، لویی...

طرفای ساعت هشت بود که رفتن رستوران.
والدینش خوشحال بودن. و هری نمیدونست بابت این مسئله خوشحال باشه یا ناراحت.

پدرش به افتخار سال جدید شامپاین سفارش داد. لیواناشو رو بهم زدن و به سلامتی سال نو نوشیدن.

هری لباس رسمی به همراه کراوات پوشیده بود. که البته داشت خفه ش میکرد.

"خب، امشب مهمونی دعوتی؟"

"اره" هری سرشو تکون داد.

لیام بهش پیام داده بود و ازش خواسته بود اگر دوست داره به مهمونی یکی از دخترای مدرسه بره. هری هم قبول کرده که بره. ولی نمیدونست بعداز خوردن شام با والدینش هنوز توی مود خوبی خواهد بود یا نه....

"کیا میان به مهمونی؟"

"میدونم که زین میاد. و چند تا از بچه های کلاس..."

"خوبه. اون پسر خوبیه. خیلی وقته باهم دوستین"

"اره...."

تو فکر بود که لویی امشب چکار میکنه؟
پیش خواهراش میمونه؟ پیش اون رفیق بلوندشه؟ یا....شاید اصلا خونه بمونه.

هری روز کریسمس وقتی بیدار شد میخواست به لویی پیام بده. میدونست تولدشه.
به اخرین ملاقاتشون توی زمین چمن فکر کرد. گردن لویی، لبهاش وقتی میبوسیدش، طعم زبونش توی دهنش.... فااااک
اگه بهش پیام بده و تولدشو تبریک بگه....
نمیدونست! بعداز اون بوسه، هنوز شجاعت اینو نداشت.
(احمق جون! یه پیام دادن دیگه شجاعت میخواد!؟)

ولی در نهایت باید می دیدش. نیاز داشت ببینتش.
حرف زین توی مغزش اکو میشد. و به این فکر میکرد که واقعا لویی اونو فقط برای سکس میخواد؟؟؟!!!
اون نمیخواست ازش سو استفاده بشه!

ایا خودش داره از لویی سو استفاده میکنه؟ فقط برای سکس میخوادش؟
نه!!!! اصلا!!!

"جزمین چطوره؟"

پدرش پرسید و چشمهای هری از تعجب باز شد.

"نمیدونم"

"ولی شما که باهم صمیمی بودین؟! اونم به مهمونی میاد؟"

"ما دیگه مثل قبل صمیمی نیستیم."

"چرا؟ چه اتفاقی افتاد؟"
مامانش پرسید.

"نمیدونم مامان! خیلی وقته باهم نمیگردیم"

"من فکر میکردم دوست دخترت شده"

"نه بابا! نه...."

سرشو پایین برد و به بشقابش خیره شد. آروم باش هری... آروم باش... با خودش تکرار میکرد.
لیوان شامپاینشو سر کشید.

"دختر دیگه ای هست که ازش خوشت بیاد؟"

"نه" جوابش محکم و کوتاه بود.

نفسش بالا نمیومد. لباسش راحت نبود. سعی کرد گره ی کراواتش رو باز کنه، اما پدرش خیلی سفت بسته بودش.

پدرش لبخند زد،
"مطمئنی از کسی خوشت نمیاد؟ اینروزا خیلی هیجان زده و پر تلاطمی پسرم!"

"من......"

من گی هستم...

من همجنسگرام....

من از یه پسر خوشم میاد...

"من ....."

"عذر میخوام، میتونم بشقاب هارو بردارم؟"
پیش خدمت اومد تا میز رو مرتب کنه.

"اوه، بله. خیلی خوشمزه بود."
مادرش با رویی خندان به پیش خدمت گفت.

تا پایان شام وضعیت همین بود. و اصلا به هری خوش نگذشت.

از رستوران زدن بیرون.

"خب پسرم. این پول رو داشته باش برای فردا صبحانه. اگه خواستی چیزی برای خودت و دوستات بخری. میدونی.... برای هنگ اُور."

"ممنون. شب بخیر "

از والدینش خداحافظی کرد. وقتی به خونه ای که میزبان مهمونی بود رسید، ساعت از یازده گذشته بود.
خونه وحشتناک شلوغ بود. هری کِلی، دختری که صاحب خونه بود رو میشناخت.

از اون وسط یه راهی برای خودش باز کرد. تا حالا اونجا نرفته بود، اما بیشتر چهره هایی رو که می دید میشناخت. توی مدرسه، توی فوتبال دیده بودشون.

وارد سالن شد. دنبال زین میگشت.
لیام رو دید که روی مبل نشسته و درحال بوسیدن دوست دخترشه. بعضی از پسرای تیم هم می رقصیدن یا مشغول حرف زدن با دخترا بودن....

رفت توی اشپزخونه و یه شیشه آبجو برداشت. از دور زین رو دید که براش دست تکون میده.
با اِد، زین رفتن حیاط پشتی تا سیگار بکشن.
مهمونی براش خسته کننده بود....

"حالت خوبه رفیق؟" زین پرسید.

"اره. فقط.... یه شام طولانی با مامان و بابام"

"میدونم چی میگی...." اِد جواب داد،
"والدین منم اینجور موقعا دیوونه میشن. مهمونی، کلی آدم و دوست و اشنا و غذا.... از خدامه بزنم بیرون. دلم میخواد امشب اون دختره ملیسا رو ببینم. توی درس ریاضی همکلاسیمونه"

"ملیسا؟؟؟؟" هری پرسید

"اره!"

"اون که داشت نایل رو میبوسید!"

"نایل دیگه چه خریه؟؟؟" اِد تعجب کرد.

"دوست صمیمی تاملینسون" نگاهی به هری انداخت.

"اوه فااااک!!! لعنت بهش.... اشکالی نداره. یکی دیگه رو پیدا میکنم. خودش ضرر کرد"

زین به هری نزدیک شد،
"یار تو کجاس؟"

هری نگاش کرد، اما چیزی نگفت...

"نگران نباش. من نظر خودمو گفتم. اما این انتخاب خودته. و من بهش احترام میزارم."

هری نفسشو بیرون داد،
"از تعطیل شدن مدرسه ندیدمش"

"تو واقعا دوستش داری، مگه نه؟" چشمک زد.

"نمیدونم.... فقط...."

"فقط میخوای برای سال نو ببوسیش"

"نه.... فقط.... نمیخوام کس دیگه ای رو ببوسه"

"الان میرم پیداش میکنم."

هری یهو جا خورد،
"چی؟؟ نه! زین!؟ چکار میکنی؟؟!!"

"نگران نباش. حرفی نمیزنم. کمکت میکنم پیداش کنی. ولی بخدا قسم اگه ببینمش داره با یکی دیگه لاس میزنه، میزنمش! جدی میگم!"

هری استرس داشت. بازوی زین رو گرفته بود که مثلا نزاره بره. اما زین بهش لبخند زد و دستشو گرفت.
"بزن بریم دوست پسرتو پیدا کنیم."

"اون دوست پسر من....."

"اوه، خفه شو هری...."

ته دلش احساس کرد اصلا دلش نمیخواد پیداش کنه. اگه پیداش کنه در حالی که داره یه نفر دیگه رو میبوسه چی؟؟؟ از فکرش دلپیچه گرفت.
اینجوری هم قلبش می شکست، هم رابطه ی اون و لویی تموم میشد....

"پیداش کردم!"
زین بعد از پانزده دقیقه اومد و به طبقه بالا اشاره کرد.

"چطوری؟!"

"اینجوریه دیگه" چشمک زد.

"کجاس؟"

"توی وان حمام. به نظرم چیزی زده. در جریان باش"

"حالش خوبه؟"

"هم مسته، هم از دست رفته. ولی فکر کنم تو حالت از اون بدتره!"

"نه،خوبم.... ممنونم"

زین زد روی شونه ش، لبخند زد و رفت....

هری رفت طبقه بالا و در دستشویی رو باز کرد.

"اومدی لاما!!!"

صدای لویی از پشت پرده ی وان میومد.
هری اروم پرده رو کنار زد.

"هی، تو لیما نیستی"

"نه"

لویی کاملا مست و های بود.
ولی وقتی نگاش کرد، ضربان قلب هری اروم شد.

"تو اینجا چکار میکنی؟"

"زین بهم گفت اینجایی"

"چرا؟"

"چون اون دوستمه"

لویی ابروهاشو بالا انداخت.
حتی مست، توی وان حمام... باز هم جذاب بود.

"میخواستی منو ببینی؟"

هری در دستشویی قفل کرد. هوا توی دستشویی خنک تر بود. اینجا رو بیشتر دوست داشت. تا اون بیرون، شلوغ، پر از ادمایی که نمیشناخت.

پاشو بلند کرد و رفت توی وان، روبروی لویی نشست.
پاهای لویی رو وسط پاهاش قرار داد.
الان دیگه میتونست راحت نفس بکشه....

لویی خیره بهش نگاه میکرد.
یه تی شرت و شلوار جین پاش بود. شلوار کاملا فیت بود. موهاش بهم ریخته و اون رنگ لعنتیِ پوستش!
به طرز باورنکردنی زیبا بود. لعنتی.....

هری میخواست حرف بزنه ولی انگار دهنش باز نمیشد.
"خب...."

اخرین باری که همدیگه رو دیدن، هری لویی رو بوسید. ایندفعه قراره چه اتفاقی بیفته؟ نکنه لویی پشیمون شده؟!

لویی سکوت رو شکست،
"خب....تعطیلاتت چطور بود؟"

"اوکی بود"
سعی کرد جلوی خودشو بگیره ولی نتونست. اروم با انگشتهاش زانوی لویی رو لمس کرد.
این اولین لمسش بود بعداز اینکه فهمیده بود که .....
فاااک..... فهمیده بود که دوستش داره. اون لویی تاملینسون رو دوست داره.

"خوبه"

"تو چطور؟"

"خوب بود، فکر کنم."

"مستی؟"
لعنتی... خب معلومه که لویی های و مسته! ولی هری نمیدونست چه چیز دیگه ای بپرسه..

چشمهای آبی شیشه ایش میدرخشیدن،
"یکم. تو چی؟"

دیواره ی وان حمام سرد بود. باعث شد هری کمی بلرزه. حرفی نزد و شونه هاشو بالا انداخت.

"ساعت چنده؟"

هری نگاهی به اطراف انداخت. یه ساعت روی میز کنار روشویی بود.
"یازده و پنجاه و شش دقیقه"

"سال نو مبارک"

هری نگاهش به لویی بود.عقب رفت تا سرشو تکیه بده. اما لبه وان نزدیکتر از اون چیزی که فکر میکرد بود، و کله ش محکم با شیرآب برخورد کرد.
واقعا دردش گرفت! تا زیر گردنش تیر کشید. صدای خنده ی لویی بلند شد. بله، معلومه که لویی به درد کشیدن هری میخنده.

اما با آرامش خاصی نگاش میکرد. پاشو جلو آورد و به کنار رون هری کشید.

"اینجا چکار میکنی؟.... جدی..."
صداش کمی جدی شد. نگاهش طوری بود که انگار توی صورت هری دنبال جواب میگشت. اما هری نمیتونست جوابی بهش بده.

"هیچ ایده ای ندارم"

"نیمه شب.... کی رو میخوای ببوسی؟"

چی؟! دید که لویی داره بهش نگاه میکنه. مستقیم توی چشمهاش.  قلبش شروع کرد به تند تند زدن. نمیدونست لویی میتونه بالا پایین شده قفسه سینه شو ببینه یا نه!؟

لویی اون بیرون مشغول بوسیدن کسی نبود! اونم تنها توی وان نشسته بود، و از هری درمورد بوسه سال نو میپرسید.

"میخوام تو رو ببوسم. میخوای تو رو ببوسم؟"

نفهمید چطور و از کجا این شجاعت رو به دست آورد، اما پرسید. مستقیم و محکم. اگر لویی بهش اجازه بده، خیلی راحت، برای ساعتها میتونه ببوستش.

"ساعت چنده؟"

خب.... نه گفت اره، نه گفت نه....

"یازده و پنجاه و نه دقیقه"

برای چند لحظه ساکت بودن. هری سقف رو نگاه میکرد. احساس کرد هیچ انرژی نداره. خسته بود.

"نمیخوام تنها باشم"
هری اروم زمزمه کرد. لویی اونجا بود.ولی نمیدونست داره به اینو به لویی میگه، یا با خودش حرف میزنه. دستشویی کاملا اروم و ساکت بود. و هری صدای لویی رو شنید.

"آره...."

هری جرات نداشت نگاهش کنه. تا وقتی که حس کرد لویی تکون خورد و جابه جا شد. داشت میرفت. و هری از این متنفر بود. لویی از پیشش میره،و اون دوباره تنها میشه.

اما نه! اولش فکر کرد چون مسته، داره تلو تلو میخوره تا بلند بشه و از وان بره بیرون. اما لویی پاشد، روی زانوهاش نشست و تا صورت هری جلو اومد. آرنج هاشو روی شونه هری گذاشت. واقعا نزدیک بود.

بویی شبیه ماریجوانا میداد. و یه چیز دیگه... بوی همیشگی خودش نبود. اونقدر نزدیک شد که موهاش پیشونی هری رو قلقلک داد.

دستشو لای موهای هری برد و از روی صورتش کنارشون زد. هری دلش نمیخواست هیچ کاری کنه، بغیر از اینکه توی لویی محو و ناپدید بشه. دوست داشت لویی بوی خودشو بده. چمن، فوتبال، توت فرنگی....
نه بوی سیگار و وید و یجور عطر تند....

"ساعت چنده؟"

هری نمیخواست نگاهشو از لویی برداره و ساعت رو نگاه کنه. یهو سروصدا و جیغ و هورا کشیدن از پایین اومد. همگی فریاد زدن سال نو مبارک.

"دوازده"

"سال نو مبارک هارولد"

لویی لبهاشو روی لبهاش گذاشت، و نفس هری قطع شد. بوسه کوتاهی بود...

نمیتونست نفس بکشه، ولی براش مهم نبود. لبهای لویی روی لبهاش بود و احساس میکرد تمام بدنش داره ذوب میشه. میتونست تمام شب ببوستش.

بعداز چند ثانیه لویی لبهای هری رو رها کرد. به کنار تکیه داد و یجورایی روی پای هری نشست.
انگشت شَستش رو روی لب پایین هری کشید. و اون لحظه براش مثل یه عمر بود.

لویی داشت میرفت و هری نمیخواست بزاره بره.
تماشاش میکرد. دلش میخواست دستشو بگیره و همونجا نگهش داره. تا دوباره ببوستش، دوباره طعم دهنشو بچشه.

اما لویی رفت و هری توی وان سفید کریستالی تنها موند. و مطمئن بود اگه بخواد رابطه شو با لویی تموم کنه، خیلی خیلی سخت تر از اونی خواهد بود که فکرشو میکنه.
پس آرزو کرد که لویی اونو فقط برای سکس نخواد، و ازش سو استفاده نمیکنه.....

********************************

شبی که فرداش دوباره مدرسه ها شروع میشد.....

دوباره انواع فکرها اومد سراغش...
واقعا دلش میخواست برگرده مدرسه، فوتبال....
دیگه تحمل پدر و مادرش واقعا داشت سخت میشد. و اصلا اماده نبود با جزمین روبرو بشه‌. اون همچنان بهش پیام میداد و مطمئن بود بالاخره یه جایی از اینکه میدونه هری گِیه بر علیه ش استفاده میکنه.

فکرها داشتن زنده زنده میخوردنش، و نمیتونست بخوابه. ساعت یکِ شب بود. به سقف تاریک اتاق نگاه میکرد.

خب....معلومه که به لویی فکر میکرد! میخواست بهش زنگ بزنه. میخواست فرار کنه و بره توی اتاقش قایم بشه.

داشت با خودش کلنجار میرفت. اگه بگه نه چی؟؟؟!!!
اما درد سینه ش دیگه قابل تحمل نبود. گوشی رو برداشت و زنگ زد.

بعداز هفت بار زنگ خوردن، با صدایی گرفته و خواب آلود جواب داد،
"وات؟؟!!"

"میتونم بیام پیشت؟.... لطفا؟"

برای چند ثانیه سکوت بود و با یه جواب "باشه" ، قطع کرد. چند دقیقه ای طول کشید تا هری متوجه بشه لویی جواب مثبت داده! و اون الان ازاده که بره! واقعا میتونه بره پیش لویی!

تا حالا اینقدر زود لباش نپوشیده بود. پاشد و یه شلوار ورزشی و هودی پوشید، و کت زمستونیش رو روشون پوشید. آروم از پله ها پایین رفت و زد بیرون. بدون ماشین، به سمت خونه لویی دوید.

چند دقیقه ای توی راه بود تا برسه. چراغ های کنار خیابون تقریبا روشن بودن.هوا سرد بود و باد گونه هاشو میسوزوند. اما هیچکدوم مهم نبودن.

چراغ های خونه خاموش بودن وقتی رسید. امیدوار بود لویی دوباره نخوابیده باشه!
توی پیاده روی جلوی خونه ایستاد و پیام داد که رسیده. تقریبا یک دقیقه بعد در آهسته باز شد.

"سلام"
لویی بود. موهاش آشفته و صداش خواب آلود.
"ساعت یک شبه! چرا بیداری؟ فردا باید بریم مدرسه"

"نتونستم بخوابم"

لویی کنار رفت و هری داخل شد. سریع کفشهاشو دراورد و به دنبال لویی رفتن تو اتاقش.
هری انتظار سکس نداشت. بهش فکر نکرده بود حقیقتا. اما وقتایی که لویی بدون هیچ حرفی میره زیر پتو، نمیدونه چکار کنه؟ یا چی بگه....

بلوز و شلوارشو درآورد و رفت روی تخت. زیر پتو، بالشت گرم و نرم و پف پفی.... آه.... واقعا لذت بخش بود. بوی لویی رو نفس کشید و آروم شد.
صورتشون چند میلیمتر از هم فاصله داشت. مژه های لویی واقعا بلند بود. و موهاش همه طرف پخش شده بود.

"شبیه بچه خارپشت شدی"

"بخواب"
لویی تکون نخورد. اروم دستشو آورد و روی صورت هری گذاشت. هری چشماشو بست و یک دقیقه نشد که خوابش برد. کنار لویی، راحت نفس میکشید.

******************************

صبح با اِلارم موبایل لویی از خواب بیدار شدن.
هری اهسته چشماشو باز کرد و دید لویی نشسته.
از اینکه توی خواب دست و پای لویی بهش خورده بود لذت میبرد و بالشتش که بوی سیب و توت فرنگی میداد.

هنوز بین خواب و بیداری بود.
لویی روی آرنجش تکیه داد و کنار هری دراز کشید.
"خوب خوابیدی؟"

"بهتر از این نمیشد"
خودشم سوپرایز شد که چنین جواب صادقانه ای داده!
"میشه منو برسونی مدرسه؟"

"اصلا! باید لاتی رو برسونم مدرسه. قبل از اینکه بیدار بشه باید بری"

هری دوباره رفت زیر پتو. اره، یادش نبود. لویی و چهارتا خواهر....
"اخه باید برگردم خونه ماشینو بردارم."

"بهرحال که باید بری خونه لباس عوض کنی"

"میتونم از تو قرض بگیرم؟"

"چی؟ سایزت نمیشن. پاره شون میکنی. "

"نمیکنم."
پاشد و رفت سراغ کشوی لباسای لویی.

لویی پشت سرش غر میزد،
"لباسامو بهم نریز!"

"اینقدر غر نزن!.... اهان، این فکر کنم سایز بشه"

خوشبختانه لویی مخالفت نکرد،
"باشه، ولی قبل از پس دادن بشوریش"

"باشه مامان خانم"
سریع بلوز رو پوشید. تمیز و شسته شده بود و بوی خیلی خوبی میداد. احساس کرد انگار لویی رو بغل کرده.
"یه شلوار هم‌ میخوام."

"نه! اصلا! اجازه نداری از شلوارام قرض بگیری!"

هری کشوی دوم رو کشید و بین شلوارا جستجو کرد.
"فکر کنم این جین مشکیه اندازه م باشه"

"اون مال خودمه"
شلوار رو از دست هری کشید. هری زیرلب غر زد. اما یهو متوجه بدن نیمه برهنه ی لویی شد که روبروش ایستاده!
قفسه سینه ش! عضلات کتف و بازوش! وسط اتاق ایستاده بود. تنها بودن....اون و لویی!!

"اینجوری نگام نکن!"

"تو اینجوری جلوم وایسادی،منصفانه نیست بهم بگی نگاه نکنم!"
کاملا حس کرد که قلبش تند میزد. اخه لویی چه انتظاری ازش داره!؟ مگه میتونه نگاه نکنه!!!
یعنی متوجه نمیشه بدن برهنه ش چه تاثیری روی هری میزاره!؟
یعنی هنوز نفهمیده وقتی جلوش برهنه میشه، هری اونو روی خودش میخواد!؟ روی تمام بدنش...

"بدن من، قوانین من"

"اوکی، پس منم چشمامو میبندم و تو رو برهنه تصور میکنم. "

"تو به تراپی احتیاج داری!"

"تو هم باید یه فکری به حال موهات بکنی"
از نظرش موهاش بامزه بود.ولی نه برای مدرسه...

لویی در حالی که زیرلب غر میزد رفت سمت حمام تا یه فکری برای موهاش بکنه.
هری چندتا نفس عمیق کشید‌‌‌‌‌‌‌‌...
شلوار رو از روی تخت برداشت و با کمی تلاش پوشید. عجیب بود که سایزش بود! فقط کمی کوتاه بود. ولی نه اونقدر که به چشم بیاد.
نگاهی به اطرافش انداخت. اتاق لویی، تختش....
و از داخل گرم شد. واقعا قدردان این لحظه بود...‌ بهتر از اون! واقعا خوشحال بود!

لویی بهش اجازه داده بود بیاد پیشش و شب رو کنارش بخوابه! بدون هیچ انتظاری.... بدون سکس!
خیلی خوب بود..... البته هری، دلش برای لمس کردن لویی تنگ شده بود.

دنبال لویی، رفت توی حمام.
لویی جلوی سینک ایستاده بود و روبروی آیینه با موهاش ور میرفت..

هری جلو رفت و سینه شو از پشت به کمر لویی چسبوند. لویی تکون نخورد و توی همون حالت موند‌ و این عالی بود....

هری الکی وانمود کرد توی کابینت کنار ایینه دنبال چیزی میگرده. ولی درواقع داشت از لمس سینه ش به کمر لویی لذت میبرد.

"این مسواک توه؟"
اروم پرسید، صورتشو به گوش لویی نزدیک کرد و لبهاش بغل صورتشو لمس کرد.

"آره، چرا؟ نه نه نه!!!!!"

و دوباره لویی برگشت به همون لویی که بود. بالا پایین میپرید و از هری اویزون میشد تا مسواکشو پس بگیره..

هری از این فرصت استفاده کرد و باهاش کشتی گرفت. بدنهاشون توی هم وول میخورد. و این همون چیزی بود که هری میخواست.

افتادن رو زمین. هری روی لویی.....
تو اون لحظه هیچ چیزی رو بیشتر از بوسه نمیخواست! مثل بوسه ی سال نو. لبهای لویی رو میخواست.

لویی با دندون دسته ی مسواک رو گرفت و از دهان هری کشیدش بیرون.

"چرا همچین کردی؟!؟"

"راستشو بخوای خودمم نمیدونم"

قلب هری تند میزد.باید یه کاری میکرد...
"یکم خمیردندون میخوای؟"

"چی؟"

پایین رفت و لبهای لویی رو بوسید.
وجودش مورمور شد وقتی لویی بلافاصله کمرشو گرفت و بیشتر به خودش چسبوندش.

نفسش بالا نمیومد، ولی نمیخواست لبهای لویی رو رها کنه. یا شایدم میترسید...

لویی لبهاشو باز کرد و با زبونش هری رو بوسید‌.
هری روی آسمون هفتم بود!

بوسیدنشون در ادامه تبدیل به کثیف کاری شد.
تمام دور دهن و چونه شون خمیردندونی شد. اما ظاهرا براشون مهم نبود.‌‌‌..

توی حمام، روی زمین، روی قالیچه بنفش کوچیک، هری لویی رو میبوسید. اصلا عجله ای در کار نبود. واقعا عالی بود...‌

*******************************

از بعداز اون روز، و شروع دوباره مدرسه، هری تصمیم گرفت حرف زین رو عملی کنه.....
پس، هیچ حرکتی نمیزد. و منتظر میموند تا ببینه لویی چکار میکنه. لویی چی میگه....
تا ببینه ایا توی حرف هاش یا کارهاش اثری از چیزی که زین گفته بود میبینه یا نه. اینکه ایا لویی ازش سو استفاده میکنه یا نه!؟

که البته از بعداز بوسه سال نو، لویی هیچ کاری نکرده بود که بخواد حرف زین رو ثابت کنه!!
هری تمام حرکات و مکالمه هاشون رو دبِل چِک میکرد، اما در نهایت به این نتیجه میرسید که لویی یک پسر مسئولیت پذیر و معصومه! درسته که بدون فکر حرف میزنه و بعضی وقتا رفتارش تند میشه، اما کاملا به شخصیت و خواسته های هری احترام میذاشت! 

و همین رفتارش، باعث میشد هری خاطرات بد سالهای گذشته رو از یاد ببره. روزهایی که لویی باهاش بد بود و اذیتش میکرد، یواش یواش محو میشدن....

********************************

هری واقعا توی تخت لویی خیلی راحت تر از تخت خودش میخوابید. و همین باعث شده بود که دلش نخواد توی تخت خودش بخوابه. نمیتونست اتاقشو تحمل کنه.

فکر اینکه لویی با آغوش باز می پذیرتش و اجازه میده شب رو پیشش بمونه.... دیگه طاقت نمیاورد.
چندین شب در هفته، نصف شب یواشکی از خونه میزد بیرون، می دوید و خودشو به لویی می رسوند. می خزید زیر پتوش، بوشو نفس میکشید و به راحتی به خواب می رفت...

"امشب میبینمت"
صبح سه شنبه، لویی در حالی که توی چارچوب در ایستاده بود گفت.
هری ازش نخواسته بود که میتونه امشب بیاد یا نه!! ولی انگار این باهم خوابیدن ها، برای لویی هم تبدیل به یک عادت شده بود.

توی دلش شدیدا پروانه ای شد. پاشو لای در گذاشت و اجازه نداد لویی در رو ببنده.

"استایلز؟!؟"
لویی با تعجب که چی شده، نگاش کرد.

هری اصلا درمورد کاری که میخواست بکنه فکر نکرد. فقط انجامش داد..... باید انجامش میداد!
دستشو برد و پشت گردن لویی رو گرفت و محکم بوسیدش.

لویی تو اون لحظه واقعا شیرین بود. و هری احساس کرد از داخل داره ذوب میشه!
عقب کشید، لب پایینشو گاز گرفت، همچنان که نگاهش به لویی بود.
"میبینمت...."

هر دو لبخندی روی لبهاشون نشست و هری قدم زنان از خونه لویی دور میشد.
اما وقتی صدای بسته شدن در رو نشنید، سرشو برگردوند....
لویی همونجا ایستاده بود و تماشاش میکرد! بی صدا و فقط با حرکت لبهاش گفت "بای" ، و براش دست تکون داد. لبخند زد و در رو بست....

و توی دل هری عروسی بود.....🫠

********************************

هر روز و هر روز، لویی بهش دلیل های بیشتری نشون میداد که نباید این رابطه رو تموم کنه.
ولی نگران هم بود. نکنه چیزی مثل سونامی بیاد و قلبشو بشکونه! اخه چطوری فقط توی چند ماه اینقدر تغییر کرده! اون برای چند سال از لویی متنفر بود!
پسری که همیشه عصبیش میکرد! دیوانه ش میکرد!!

اما حالا..... نمیتونست از کله ش بیرونش کنه! و دلش میخواد هر لحظه ببوستش و لمسش کنه!

اواسط ژانویه بود.
مربی هری رو کشید کنار زمین و توپ رو برای بقیه تیم شوت کرد تا به تمرین ادامه بدن.
باهم رفتن و روی نیمکت نشستن.... مربی یه تبلت دستش بود که توش یه لیست نوشته شده بود. هری از گوشه چشمش نگاهی انداخت. نفر اول لیست، اسم خودش بود!!!

"خب.‌‌. حالت چطوره؟"

"خوبم..."
خوب بود؟؟ نمیدونست... والدینش امروز صبح یه جروبحث مفصل داشتن، و مادرش ازش پرسید که چرا دیشب خونه نبوده... بغیر از اون، خوب بود.
"شما چطور؟"

"منم خوبم. اماده ای یکم درمورد دانشگاه و فوتبال صحبت کنیم؟"

هری نفس عمیقی کشید. نگران بود..... "اوکی"

مربی، تبلت رو جلوی هری گرفت،
"اینا آکادمی هایی هستن که مایلن باهات مذاکره کنن"

چشمای هری به تبلت دوخته شد.....
ریچموند، ناتینگهام فورِست، چلسی، منچستریونایتد!
قلبش از هیجان درحال بیرون زدن بود!

"میدونی که هر سال یک نفر رو از تیم های مدارس انتخاب میکنن. اما اگر توی پست های مختلف، عضو بیشتری بخوان، تا دو نفر هم دیده شده که از یک مدرسه انتخاب شده."

"آهان!!.... خب، منچستر درمورد من چی گفته؟!"

"فعلا چیزی نگفتن. اونا معمولا وقتی بازیهای لیگ شروع میشه، چند تارو از نزدیک میان و میبینن و بعد تصمیم نهایی رو میگیرن."

هری سرشو پایین انداخت. پس برای بازیها باید تمام تلاششو میکرد و خودشو نشون میداد.

"اما مدیر چلسی دیروز بهم زنگ زد. گفت که امسال تا نیم فصل بعدی قصد گرفتن بازیکن جدیدی ندارن، اما از تو خوششون اومده....."

"خب؟"

"ازم خواستن که تو رو ببرم کمپ و زمبن و ساختمان خوابگاهشون رو از نزدیک ببینی و یه سری از مهارت هاتو نشونشون بدی"

"چرا؟؟؟"

"پسر!! اگه همه چیز خوب پیش بره، به محض تمام شدن دبیرستان، جذبت میکنن!!!"

"ازم میخواین برم دسته اولی بازی کنم؟؟؟ این چیزیه که شما از بازی من دیدین؟؟"

"نه اصلا!! اما.... برای شروع عالیه! حالا چه لیگ برتر، چه دسته اول! تو همیشه باعث افتخار من بودی هری!"

"پس چرا منو به تنهایی کاپیتان تیم نکردین؟"

مربی نگاهی از دور به لویی انداخت که داشت با پسرای تیم می دوید...
"میدونی.... این تیم، سال گذشته اصلا خوب نبوده. بچه ها خوب بازی میکردن! اما یه چیزی کم بود. گفتم شاید اگه شما دوتا که بازیکنای اصلی تیم هستین باهم کنار بیاین، برای تمام تیم خوب باشه."

چشم هری به لویی بود،
"اونم از طرف آکادمی دعوت شده؟"

"نمیتونم بهت بگم....میدونم بعضیاتون فقط میخواین تو لیگ برتر توپ بزنید..."

"بله، و اون فقط منچستریونایتد رو میخواد."

"منچستر اصلا زنگ نزده هری! اصلا فکر نکن که کسی قراره جای تو رو توی منچستر بگیره!.... تو پسر خوبی هستی هری"

"شما هم مربی خوبی هستین. جدی میگم! ممنونم که کمکم میکنید"

"این وظیفه منه که بچه هامو به تیم های خوبی بفرستم. تو آینده ی روشنی داری هری"

هری از مربی جدا شد و دوید توی زمین..
پیش خودش فکر کرد، باید تمام توان خودشو بزاره، و سطح انتظارتشو پایین بیاره. توی بازیهای فصل بهترین بازیشو ارائه میده، حالا چه منچستر، چه تیم دیگه، راضیه....

******************************

ماه ژانویه ماه متفاوتی برای هری بود.
خیلی سریعتر از اونی که فکرشو میکرد رو به اتمام بود!
اصلا فکرشم نمیکرد که صبح ها کنار لویی بیدار بشه ، بره مدرسه، و هر لحظه از تمرینات فوتبال رو دوست داشته باشه! بدون ذره ای نگرانی.... و نصف شب هم یواشکی بدوه بره پیش لویی و کنارش با آرامش بخوابه.

ژانویه ماهی پر از فوتبال، سکس و آرامش بود.
از تابستون تا حالا اینقدر راحت نخوابیده بود. و به طرز وحشتناکی اعتیادآور بود! و یجورایی اینهمه وابستگی به لویی میترسوندش. این رابطه قراره چطوری پیش بره؟؟؟

حتی تحمل جزمین هم راحت تر شده بود.
دیگه وقتی از کنارش رد میشد، یا جایی بهم برخورد میکردن، بدون حرفی یا نگاه تهدیدامیزی رد میشد و میرفت.

ژانویه یک ماه پربرکت بود،البته تا یک هفته پیش.....

"هری"

تازه از تمرین فوتبال برگشته بود خونه، که دید مامان و باباش توی سال نشستن.
بدنش خیس عرق بود و لباساش اذیتش میکردن. دلش میخواست سریع بپره تو حمام و دوش بگیره، قبل از اینکه بره پیش لویی....
توی مسیر برگشت همش داشت به لبهای لویی روی گردنش فکر میکرد، دستهاشو که روی بالاتنه و پاهاش کشیده میشه....

"چرا یه دقیقه نمیشینی؟"
به نظر یه دستور بود، تا یه پیشنهاد...

یعنی چی شده؟؟!!
هری ساک ورزشی رو اروم روی زمین گذاشت و رفت کنارشون نشست. دقیقا نمیدونست چکار کرده، یا چی شده.....

"دیشب دیدم که از خونه زدی بیرون"
صدای پدرش جدی بود،
"دیروقت بود، و تا صبح برنگشتی"

هری آب دهنشو قورت داد..... فااااک.....
"خب ؟؟؟؟  چه اهمیتی داره؟"

"اهمیت داره که تو تمام شب رو بیرون بودی!! پدرت اومد دنبالت اما تو رفته بودی. پیاده! توی تاریکی!"
مادرش یه مقدار عصبانی تر از پدرش بود،
"هری! چی میشد اگه اتفاقی برات میفتاد! تو نمیتونی همینجوری نصف شب، بی خبر بزنی بیرون! "

"اینجوری که نبوده تمام شبو توی کوچه و خیابون باشم! رفتم پیش دوستم."

"این چه دوستیه که والدینش اجازه میدن بری اونجا بخوابی؟؟ اونم وسط هفته!"

"چه فرقی میکنه!"
صداش اینبار محکم بود.

"هری، میخوام بدونی که، کاری که دیشب کردی قابل قبول نبود. و از این به بعد شب رو بیرون نمیمونی، مگر اینکه قبلش اجازه گرفته باشی"

خشم و عصبانیت توی چشمهاش دیده میشد. احساس کرد الان مغزش منفجر میشه،
"مگه اصلا مهمه من کجا میخوابم؟؟!! هیچ فرقی نمیکنه من خونه م یا نه! شما که اصلا منو نمی بینید! حتی متوجه نشدید که من یک ماهه نصف شبا میزنم بیرون. فکر کردین همین یه دیشب بوده!!!؟؟؟"

"هری!"

پدرش آرومتر بود،
"پسرم، این مهمه که ما بدونیم تو کجا میری. همونطور که تو باید بدونی ما کجاییم. اگر یه وقت کاری داشتی یا چیزی پیش اومد!"

"نیست شما همش خونه اید!؟ نه اینکه همیشه بهم میگید کجا هستین یا کجا میرید؟!! چرا من فقط محکومم توی این خونه لعنتی بمونم وقتی فقط من و دارسی (گربه مامانش) اینجا زندگی میکنیم!؟"

برای چند لحظه سکوت بود....

"دیشب کجا بودی؟"
مامانش با صدای مهربان تری پرسید.

"پیش زین"

"هری، اگر با کسی قرار میزاری، مهمه که ما هم در جریان باشیم"

"خب، اگه قرار میزارم چی؟ میخواین چکار کنید؟"

"ما باید با خودش و خانواده ش اشنا بشیم! این درست نیست که شب رو پیش دختره بمونی! تو هنوز بچه ای!"

دختره؟؟؟ بخاطر خدا!!!! سعی کرد فعلا اینو نادیده بگیره....

"من بچه نیستم مامان"

"خب، این درسته که تو به سنی رسیدی که میتونی......
رابطه جنسی داشته باشی. اما به این معنی نیست که هر کاری دلت بخواد انجام بدی!! نه تا وقتی که زیر سقف این خونه زندگی میکنی! بهمون بگو با کی قرار میزاری!"

"یعنی برای اینکه با کی باشم باید از شما اجازه بگیرم؟؟"

"نه پسرم.... مادرت فقط میخواد در جریان کارهات بزاریش"

خب پس... اگه بگم من گی هستم!؟ اگه بگم با هم تیمیم سکس دارم!؟ با یه پسر؟؟ ..... میخواست اینارو بگه. اما به نظر به زبون آوردنشون خیلی راحت نبود...

"هری، بهمون بگو"

"نه"

"هری! با توام!!!؟؟؟"

سرشو تکون داد. صورتش سرخ شده بود،
"نه"

"پس حالا که اینجوریه..."
مادرش کاملا جدی بود،
"این قضیه شوخی نیست. اگر بهمون نگی نصف شبها کجا میری تنبیه میشی. از این به بعد حق نداری به لب تاب، موبایل و ماشینت دست بزنی. بعداز مدرسه هیچ تمرین نمیری، و اون دختره رو نمیبینی"

این واقع عجیب بود!
هری تا حالا اینقدر کوچیک نشده بود!!
اولین بار بود که از طرف والدینش، یجورایی تنبیه میشد!! یهو احساس کرد طنابی که اونو به مادرش متصل نگه داشته بود، قطع شد!

اون سعی داشت هر چیزی رو که برای هری مهم بود ازش بگیره!!! میتونست ماشین و لب تاب و هر چیز دیگه رو بگیره. اما لویی و فوتبال!! نه!! حاضر نبود اونا رو از دست بده...

همونطور که با خشم به مادرش نگاه میکرد، دست کرد تو جیبش و کلید ماشینو و موبایلشو درآورد و گذاشت روی میز،
"بیا بگیرشون...."

پدرش بهش نزدیک شد و اروم بازوشو گرفت،
"به نظرم این کارا لازم نیست. میتونیم باهم پیتزا سفارش بدیم و درموردش حرف بزنیم"

"من اینجا نمیمونم"

"هری لطفا بس کن! اوکی، فهمیدیم که تو چه تصمیمی گرفتی. پس فعلا بیخیال شو پسر"

"همیشه همینطور بوده. اون میخواد همه چیو کنترل کنه، و تو هیچی برات مهم نیست بابا. اصلا اهمیت نمیدی! من دیگه نمیتونم..."
رفت به سمت در....

"کجا میری؟؟؟"

"زین"

********************************

شبِ بعداز دعوا با پدر و مادرش برگشت خونه.
با اینکه موبایل و کلیدای ماشین هنوز روی میز بودن، هری اما بهشون دست نزد. فکر کرد احتمالا کار پدرشه.
چون مادرش همچنان عصبانی و ناراحت بود.

هر بار که میخواست از خونه بزنه بیرون، با یک خشمی تا دم در نگاهش میکرد. و وقتی بر میگشت، منتظرش نشسته بود. کلا از خونه نمیرفت بیرون و آمد و رفت هری رو کنترل میکرد‌.

"میشه اینقدر منو زیر نظر نداشته باشی؟؟!!"

"بهم بگو اون دختر کیه؟! من واقعا متوجه نمیشم چرا پنهان کاری میکنی!؟"

بخاطر اینکه من گی هستم.
دلش میخواست فریاد بزنه!!واقعا مامانش متوجه نمیشه چقدر سخته جوابی رو بهش بدی که دوست نداره بشنوه!!؟؟

بعضی وقتا دلش میخواست مادرش به همون اندازه که خودش در عذابه، عذاب بکشه. تا شاید بس کنه....

نمیدونست با گفتنش شوکه میشه یا ناراحت و دلشکسته!؟ در هر صورت که باید گرایش پسرش رو میفهمید! دیر یا زود باید بهش میگفت.

بعضی وقتها هم به این فکر میکرد که با گفتن حقیقت،  از نگه داشتن رازی که داشت خفه ش میکرد رها میشد؟ یا به احساس مادرش صدمه میزد؟

دو روز بعداز دعوای خانوادگی، موبایلشو پس گرفت. باید میگرفت! باید به لویی زنگ میزد! چون تو اون چند شب نرفته بود پیشش. با اینکه می دونست لویی منتظرشه!!! و این عذابش میداد....

********************************

سه شنبه صبح آقای مربی رو توی ایستگاه قطار دانکستر ملاقات کرد.
مربی پرسید اگر والدینش بتونن بهشون ملحق بشن بهتره، اما هری یه بهانه ای سرهم کرد...

دو ساعت طول کشید تا به لندن رسیدن. توی راه مربی تمام جزئیات باشگاه چلسی رو توضیح میداد...

همه چیز درمورد باشگاه چلسی عالی بود! هری احساس کرد یک چَپترِ جدید از زندگیش داره شروع میشه!

با یکی از اقایان اکادمی اشنا شد و تمام کمپ رو نشونشون داد. باشگاه، اتاق های فیزیوتراپی، استخر، زمین چمن، رختکن ها.....
و البته استادیوم بزرگ چلسی!!

نفس هری از هیجان بالا نمیومد! مربی خودش و اون شخص از اکادمی متوجه هیجان و ذوق هری شدن و خندیدن.
چمن یه رنگ خاصی از سبز بود! نرم بود!
دقیقا همونجوری که از بچگی رویاشو میدید! از خوشحالی دلش میخواست بپره تو بغل مربی! ولی ارامش خودشو حفظ کرد و با هردوتاشون دست داد.
واقعا روز خاصی توی زندگیش بود....

تا پایان مدرسه روی ابرها بود!
زین رو پیدا کرد و همه چیز رو با جزئیات براش تعریف کرد. زین واقعا بهش افتخار میکرد....

تمرین فوتبال هم عالی بود. لویی اونروز مربی بود.
تمریناتش سخت بودن، اما هری مشکلی نداشت.
میخواست بهش نزدیک بشه و ازش بخواد امشب باهم بیان زمین چمن. وقتی هوا تاریکه و هیچکس نیست. کنار هم دراز بکشن و شیطونی کنن. هوای سرد رو روی صورتشون حس کنن...
فاااک..... شدیدا لبهای لویی رو میخواست.

اخرای تمرین بود. هری با اد و لی داشتن یه تمرین ساده انجام میدادن. که یکهو یه چیزی محکم به کمرش برخورد کرد!

"فااک!"
واقعا دردش گرفت! تا پایین کمرش تیر کشید. برگشت و دید یکی با توپ بهش ضربه زده. اون طرف زمین لویی ایستاده بود و نگاهش میکرد. بله.... کار خودش بود!

"وات دِ فاک؟؟!!"
هری پشت کتفشو مالید. نمیتونست تظاهر کنه درد نداره. لویی نگاهی بهش کرد و رفت.

حرکت لویی واقعا سوپرایزش کرد! خیلی وقت بود که لویی دیگه از اینجور حرکتا نمیزد!

باید یه توضیحی بهش میداد. اخه یعنی چی! چرا اینکارو کرد!؟ زمین چمن رو ترک کرد. ساکشو برداشت و رفت به سمت پارکینگ. لویی اونجا بود. باید ازش علت کارشو میپرسید.

"چرا اونجوری بهم شوت کردی؟"

نکنه درمورد چلسی فهمیده! شک داشت... حتی اگر هم فهمیده باشه! به اون چه ربطی داره!؟

"احساس کردم باید بزنمت"

"چی؟؟ چه احمقانه!!!"
از درون احساس کرد بهش توهین شده. اونم از طرف لویی!

"فاک یو هری"

همون درد توی سینه ش دوباره برگشت. فکر نمیکرد هیچوقت به این بخش از لویی عادت کنه.
"جدی لو! چی شده؟"

"فاک یو..... همین"

"دیتو...(به معنی ایینه✋️)"
همونجا ولش کرد و رفت....

"چی؟؟؟؟ کی دیگه از این کلمه استفاده میکنه؟!"

ولی هری جوابی نداد. راهشو گرفت و رفت. از این متنفر بود که لویی هر چی دلش میخواد بگه، هر کاری دلش بخواد بکنه، بعد طوری رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! یعنی متوجه نبود که با این کاراش هری رو میرنجونه!!؟؟

اما الان... باید ازش دور میشد. دلش نمیخواست ببینتش. نمیخواست روزش خراب بشه. توی مسیری که به سمت خونه میرفت راه افتاد. هوا سرد بود.....

چند لحظه بعد لویی خودشو بهش رسوند.
"هی، وایسا ببینم! پیاده میری خونه؟"

"اره"

"چرا؟"

"از پیاده روی خوشم میاد"

خفه شو.... مستقیم رو نگاه میکرد. نمیخواست چشماش به لویی بیفته.... فقط خفه شو...

"میخوای برسونمت؟"

یهو پاهاش از حرکت ایستاد... چرا؟؟؟ اخه چرا؟؟ بعداز اینهمه توهینی که لویی بهش کرده، چرا بازم ترجیح میده باهاش باشه؟؟ تنها....

"بیا دیگه هری. من میرسونمت"
صداش طوری بود که نشون میداد دلش نمیخواد هری پیاده بره خونه.

"نمیخوام صداتو بشنوم"
چون دیگه نمیدونست صدای لویی چه حسی بهش میده...

"باشه، هر چی تو بگی"

لحنش و نگاهش جوری بود که انگار از کاری که کرده پشیمونه.

تمام مسیر هردو ساکت بودن. لویی رانندگی میکرد و هری از شیشه بیرون رو نگاه میکرد.
دلش میخواست بهش نگاه کنه و بپرسه توی زمین چه مرگش بود! چرا یهو تبدیل به یه عوضی میشه!؟
میدونست جوابی رو که میخواد نمیگیره، پس همونطور از شیشه بیرون رو نگاه کرد.

" پدر و مادرت خونن؟"
رسیدن و لویی جلوی خونه هری نگه داشت.

معلومه که مامانش خونه س. و منتظرشه.مثل تمام هفته گذشته. و هری از این کارش متنفر بود. چرا بی خیال نمیشه!!؟؟ و از لویی متنفر بود که روز به اون خوبی رو براش خراب کرد.

نگاهی به لویی کرد. چشماش متعجب بود. بدون اینکه حرفی بزنه در رو باز کرد و پیاده شد.

"هی! در رو ببند!"

منتظر شد تا لویی پیاده بشه و خودش در رو ببنده‌. تا بتونه ازش بپرسه توی زمین چمن چه مرگش بود!
چرا یهو طوری رفتار میکنه که اینجوری ناراحتش کنه!؟ و بعد انگار نه انگار! دلش میخواست سرش داد بزنه....
اما لویی آروم و زیبا کنار ماشین ایستاده بود. با چشمایی متجعب....و پر از سوال....‌

"دیتو"

"اینقدر نگو دیتو!"

"دیتو"

"بس کن هری!"

"چرا؟ چون تو رو یاد دیلدو میندازه؟"

"نخیر"

"پس دیتو...."

"هری!"

"دیتو"

"فاک.. خدای بزرگ! این مکالمه خیلی مسخره س!"

موهای کاراملیش اشفته بود و دقیقا نمیدونست کجا رو نگاه کنه. صورتش به طرز باورنکردنی زیبا بود. روی لباس ورزشیش یه پالتو پوشیده بود. موهاش مثل ابریشم توی باد تکون میخوردن. و هری کاملا میتونست حس کنه اگر انگشتهاشو لای موهاش ببره چه حسی داره. گونه هاش، پیشونیش، و چشمهاش! اونا به معنای واقعی آبی بودن!

هری میخواست فریاد بزنه....
این پسر فکر کرده کیه؟ فکر کرده میتونه چند ماه کنار هری بخوابه، ببوستش، لمسش کنه....‌ و بعد یهو با توپ بهش حمله کنه! بی دلیل! به راحتی به احساساتش صدمه بزنه!؟

چطور میتونه اونجا،روی پیاده رو بایسته، جذاب و زیبا!!؟؟
کاری کنه که قلب هری جوری محکم بکوبه که انگار میخواد از سینه ش بیرون بزنه!
خدای بزرگ! هری ازش متنفر بود. دلش میخواست یه مشت محکم بزنه تو صورتش. اما مشکل اینجا بود که بیشتر از اون دلش میخواست ببوستش!
و بین دو گزینه، هری قطعا گزینه ی دوم رو انتخاب میکنه....

چشمای لویی به سمت پنجره خونه بود. هری نگاهشو دنبال کرد و دید مادرش پشت پنجره ایستاده.
موهاشو گوجه ای بسته بود و اونارو نگاه میکرد.
هری عصبی شد. دوباره خونش به جوش اومد. دلش میخواست یجورایی به مادرش آسیب بزنه. دلش میخواست اونم دردی رو حس کنه که هری هر روز احساس میکنه....

میدونست بعدا شرمنده و خجالت زده میشه. اما باید اینکارو میکرد...

برگشت به سمت لویی، که برای اولین بار سر در گم داشت نگاش میکرد. حتی اون موقعیت هم بامزه بود. لعنتی...

بهش نزدیک شد، دستاشو دور گردنش گذاشت و محکم بوسیدش.
لویی عقب نرفت و بوسه رو رد نکرد، اما کمی تلوتلو خورد. در نهایت تسلیم حرکات هری شد. عقب رفت و به ماشین تکیه داد. و دهانشو برای هری باز کرد.

"چکار میکنی؟؟ مامانت!!!!!!"

هری نمیدونست... فقط دلش نمیخواست چیزی رو که شروع کرده تموم کنه.
"نگران اون نباش"

اینجور نبود که مامانش لویی رو بشناسه. یا بره به همه بگه لویی تاملینسون پسرشو توی پیاده رو بوسیده.

اما.... رفتار لویی خیلی متفاوت بود! تاحالا اینقدر لطیف و شکننده ندیده بودش! هری عاشق این ورژن از لویی شد. پس عمیق تر بوسیدش. و لویی هیچوقت ناامیدش نمیکرد.

بدنشو به بدن لویی چسبوند، اجازه داد گرماشو به بدنش منتقل کنه. لویی دستهاشو دور کمر هری گذاشت و اروم انگشتهاشو زیر بلوزش برد.لمس انگشتهای لویی روی پوستش فوق العاده بود.

دستهاشو روی بالاتنه ی لویی کشید. با علم به اینکه مامانش پشت پنجره ایستاده و نگاش میکنه....
لبهای لویی چیزی بود که نمیتونست تمرکزشو بهم بزنه. دلش میخواست ساعتها ببوستش! خوشمزه بود!

در نهایت رهاش کرد. کوتاه و محکم بوسیدش و چشمهاشو باز کرد. صورت لویی درست روبروی چشمهاش بود. چونه شو گرفت و بهش لبخند زد.....

ساکشو برداشت و رفت.
هر چه به در نزدیکتر میشد، بیشتر متوجه میشد چکار کرده! اونم جلوی کی!!!! قلبش تپش گرفت و احساس کرد میخواد بالا بیاره. بدنش میلرزید...

در رو باز کرد و داخل شد.
مادرش پشت در، توی راهرو ایستاده بود. چشمهاش از شوک و تعجب داشت بیرون میزد. رنگش پریده بود.
هری به بدترین شکل برای مادرش کام اوت کرده بود.

اب دهنشو محکم قورت داد.....
"جوابتو گرفتی مامان؟..... این همون پسریه که من باهاش میخوابم"

💙💚

(8519 کلمه!!)

Continue Reading

You'll Also Like

32.9K 4.2K 32
چی میشه اگه جیمین امگای باردار که تا حالا با کسیم نبوده از طرف الفاش هرزه خطاب شه و بعد یه شب جیمین از خونه الفا بزنه بیرون دردش بگیره و با یه الفا ا...
30.5K 4.1K 20
gay love,Romance,Horror شما هم فکر میکنین توی شهر کوچیکتون،هیچ اتفاقی نمیوفته؟فکر میکنین همرو میشناسین و روز ها همونجوری که فکر میکنین شب میشه؟ فقط ی...
77.5K 8.6K 91
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
49.9K 8.6K 20
بعد از سالها لویی و هری دوباره بهم وصل شدن اما اینبار توسط یک دختر! آیا لویی پدر اون دختره؟! لویی چطوری قرار بفهمه؟ Larry Stylinson Fanfiction By:...