BloodSport L.S

By Larrycupcaks28

3.1K 835 996

چطوری اینقدر راحت تونست عاشق کسی بشه که از همه بیشتر ازش متنفره!!؟؟ اون فکر کرده کیه؟! چطور میتونه اینجوری او... More

مقدمه
پارت اول
پارت دوم
پارت سوم
پارت چهارم
پارت پنجم
پارت ششم
پارت هفتم
پارت هشتم
پارت نهم
پارت یازدهم
پارت دوازدهم
پارت سیزدهم
پارت چهاردهم
پارت پانزدهم
پارت شانزدهم
پارت هفدهم
پارت هجدهم
پارت نوزدهم
پارت بیستم
پارت بیست و یکم
پارت بیست و دو
پارت بیست و سه
پارت بیست و چهار
پارت بیست و پنج
پارت بیست و شش(پایان)

پارت دهم

126 27 16
By Larrycupcaks28


هری به لویی نیازی نداشت.
وقتی لویی بخاطر یه دلیل مسخره دعوتشو رد میکنه و نمیاد پیشش، پس چرا اون باید بخاطرش تمام شب رو بیدار بمونه؟؟؟

رفت پایین تا صبحانه بخوره.
از دیشب، قبل از بازی هیچی نخورده بود.
ریخت و پاش توی آشپزخونه تمیز شده بود. و لیوان شِیک پروتئینش، تمیز و شسته شده توی کابینت بود. جوری که انگار دیشب هیچ اتفاقی نیفتاده...

یه موز و سیب برداشت و رفت توی حیاط پشتی.
آفتاب قشنگی می تابید، و نشانه های پاییز به خوبی مشخص بود. برگ های قرمز و زرد تمام کف حیاط رو پر کرده بود.
و آب استخر که دو سه ماهی بود آبش عوض نشده بود‌‌‌‌...
ماه نوامبر روبه اتمام بود.

**********************************

دفعه ی بعد که لویی رو دید، به کمد کتاباش، توی راهروی مدرسه تکیه داده بود. یه تیشرت مشکی آستین بلند پوشیده بود. هوا دیگه سرد بود...
موهاش لخت روی پیشونیش ریخته شده بود‌ معلوم بود تازه شسته شدن.

هری از اینکه لویی اینقدر جذاب و خوش فُرمه متنفر بود، مخصوصا وقتی دیگه قرار نبود باهاش حرف بزنه یا محلش بزاره... این 'چیز' بینشون تموم شده بود...

لویی نگاش کرد. جوری به نظر میومد که میخواد به سمتش بیاد. اما زین اومد و با هری رفتن سر کلاس.

چند روز گذشت و هری به نادیده گرفتن لویی ادامه میداد. اما از درون درد داشت. مثل معتادی که در حال ترک مواد باشه.
توی زمین فوتبال هم این قول رو به خودش داده بود که تا جایی که لازم نیست با لویی حرف نزده و ازش دور وایسه‌.
موقع تمرینا، لویی سعی میکرد جلو بیاد و باهاش حرف بزنه، اما هری روی تصمیم خودش مونده بود ....

در کنارلویی، اون با خانواده ش هم سرد برخورد میکرد. باهاشون حرف نمیزد، و وقتی خونه بودن، از اتاقش بیرون نمیرفت.

چند روزی بود که خیلی تعجب آور، اکثر وقت رو تو خونه بودن! حتی یه روز دیدشون که توی پذیرایی دارن باهم بسکوئیت میخورن و فیلم تماشا میکنن!!
اما هری یا توی اتاقش بود، یا میرفت پیش زین.

روز چهارشنبه ، در حال رفتن به تمرین فوتبال بود که خارج از ساختمان اصلی مدرسه، جزمین جلوش سبز شد.
سریع برگشت و راهشو عوض کرد. تقریبا می دوید....

"هری..... هری لطفا صبر کن!"

"نه"

"کاماااان..."

هرچی هری تندتر می رفت، جزمین هم تندتر دنبالش میکرد.

"دنبالم نیا!!! فاااک...."

هری یهو ایستاد. برگشت و با چشمهای خشمگین و نگران به جزمین خیره شد.

"هری! من فقط میخواد باهات حرف بزنم.همین!"

"ولی من نمیخوام بشنوم! پس دیگه اینقدر اینور و اونور منتظرم واینسا و دنبالم نیا! من نمیخوام حتی نزدیکت باشم"

"ولی ما باید باهم حرف بزنیم."

"جز.... ما دیگه باهم دوست نیستیم، و دیگه نخواهیم بود.تو اون کسی هستی که رابطه ی مارو به اینجا کشوندی."

"کاری که تو با من کردی اصلا درست نبود."

"و کاری که تو با من کردی وحشتناک بود! حالا برو..."

جزمین برای چند ثانیه سکوت کرد و دست به سینه ایستاد،
"خیلی خب، باشه..."

هری آروم پشتشو کرد که بره....

"هری... فقط اینو یادت باشه که من میدونم."

دوباره به سمت جزمین چرخید،
"تو دوست من بودی..."

"و تو هم بهترین دوست من بودی..."

هری بدون هیچ حرفی رفت. جزمین هم از اون متنفر بود، و مطمئن بود همچنان میخواد بهش صدمه بزنه.
احساس میکرد میخواد بالا بیاره. مستقیم دوید به سمت دستشویی و اونقدر بالا آورد تا هیچی توی شکمش باقی نموند...

حالش اصلا خوب نبود. زندگیش مثل یه تیکه شِت شده بود. بدتر از اون، باید توی زمین چمن هم با لویی روبرو میشد! این یکی شدیدا اذیتش میکرد. چون وقتی از همه چیز و از همه کس ناراحت و ناامیده، فقط آغوش و نوازش های لویی میتونه آرومش کنه....

وسط تمرین، کنار زمین ایستاده بود.
متوجه نشد لویی از کجا یهو اومد و نزدیکش ایستاد.
نمیتونست فرار کنه.... دیر شده بود.

"کی قراره این لوس بازی رو تموم کنی؟!"

صداش آروم بود و نگاهش به هری..

هری جوابی نداد و هدبندش رو مرتب کرد. چشماش به گونه و استخون فک لویی افتاد..
تو میتونی هری.... تو میتونی.... توی دلش هی تکرار میکرد.

لویی دست به سینه ایستاد، زیرلب غر میزد،
"این مسخره بازی رو تموم کن. جمعه عصر بیا پیشم. کسی خونه نیست، باشه؟"

لویی با خودش چی فکر کرده!؟
فکر کرده به همین راحتی میتونه دوباره داشته باشتش؟!؟
فکر کرده میتونه هری رو روی انگشتش بچرخونه!؟
نمیدونست چه جوابی بده.پس توپشو برداشت و رفت...

ولی ظاهرا لویی بی خیال نشد.
تا پایان تمرین، بدون پلک زدن ، چشمش به هری بود. به محضِ برخورد نگاه هری بهش، صورتش یهو آروم و مظلوم میشد. یجوری انگار با نگاهش داشت دعوتش میکرد...

تا حالا هیچوقت اینجوری نگاهش نکرده بود!
میخواست هری بی خیال بشه و تسلیم بشه. اما هری نمیخواست لویی فکر کنه که برنده شده...

تمرین تموم شد و بچه ها در حال دوش گرفتن و جمع کردن وسایلشون بودن. .لویی کنار قفسه بطریهای آب ایستاده بود. کاپشن هری متاسفانه اونجا بود و مجبور بود از کنار لویی رد بشه....

چند قدم که برداشت یهو خشکش زد!

"تمرین خوبی بود لویی"

قلبش مثل چکش به سینه ش می کوبید. اون داره چه غلطی میکنه؟!

"ممنونم."
لویی لبخندی زد و بطری آبشو سر کشید.

"فکر میکنی فصل بعدی رو برنده میشید؟"

"امیدوارم...."

لبخندی که لویی به جزمین زد، یهو از درون مثل جرقه ای بود که هری رو آتیش زد. مخصوصا که چرا اینقدر لبخند لویی زیباست!! لعنتی...

جزمین رفت و با گروهی از دوستانش، پشت صندلیهای تماشاچیا ناپدید شد.

هری نفهمید چی شد، اما مستقیم رفت و از پشت سر شونه های لویی رو گرفت.

"هووووو!!!"

دهنشو به گوشش چسبوند،
"اگه یه درصد شانس دوباره دیدن منو داشتی، با این کارت خرابش کردی... شانستو از دست دادی."

پشتشو کرد و رفت، بدون اینکه منتطر جواب لویی باشه، یا حتی نگاش کنه.
خون توی بدنش میجوشید...اما دستاش یخ بود!

مستقیم رفت سمت ماشین. دلش نمیخواست برگرده به رختکن و با پسرا روبرو بشه. نصفه ی مسیر، به این فکر کرد که دلش نمیخواد حتی با مادر و پدرش هم روبرو بشه...

تقریبا ماه دسامبر اومده بود و هوا خیلی سرد بود.
تصمیم گرفت به تنها جایی که براش مونده بره. خونه زین.
نزدیک خونه ش که شد، ماشین پدر و مادرش رو دم در دید. پس الان که خانواده شون دور هم بود، نمیخواست مزاحم زین بشه. اونم با این وضع و حالش...

در نهایت مجبور شد بره خونه....

لویی دنبالش نیومد و سراغشو نگرفت. البته هری هم انتظارشو نداشت.
بخاطر اون حرکتی که کرده بود خجالت زده و پشیمون بود. لویی که از جریان اون و جزمین خبر نداشت! نباید اون حرفو بهش میزد.... لعنتی...

***********************************

پنجشنبه صبح....
اصلا دلش نمیخواست بره مدرسه. اما مامانش از توی خونه کار میکرد. اگر خونه میموند، مجبور بود باهاش حرف بزنه و سوالاشو جواب بده. و هری اینو نمیخواست..

جمعه هم همینطور....
بعداز مدرسه ،ماشین رو کنار پارک کرد و رفت توی پارک تا قدم بزنه. نمیخواست زود بره خونه. میدونست مامانش خونه س. و با وجود معذرت خواهیش بخاطر تایم هایی که تنها گذاشته و رفته و خونه نبوده، بازم هری نمیتونست جو خونه رو تحمل کنه.

میدونید...
اونا فقط اونجا بودن!
از نظر فیزیکی فقط حضور داشتن. نه باهم حرف میزدن، نه  کاری باهم انجام میدادن.
هری کاملا اینو متوجه میشد که هردوتاشون از تو خونه بودن متنفرن. و این تظاهر کردنا خیلی بدتر بود...

هری تمام یکشنبه رو دراز کشید و مستند حیوانات تماشا کرد.
یک هفته ای بود که با لویی حرف نزده بود. و بیشتر از یک هفته بود که لمسش نکرده بود...

فکرش همش به دستای لویی روی بدنش و اتاقش و بالشت و پتوی نرم و پف پفی برمیگشت.
و اینکه چطوری از پشت پرید بهش، بخاطر اینکه به جزمین لبخند زد.....

اصلا جریان چیه؟؟؟
چرا جزمین دور و بر لویی میپلکه؟! یا توی زمین فوتبال. یا توی راهروی مدرسه! بهش سلام میکنه، باهاش حرف میزنه!
نظر لویی درمورد جزمین چیه؟؟؟
اون توی این سه سال، هیچوقت لویی رو در حال لاس زدن با هیچکس، چه دختر چه پسر ندیده بود.
ولی اگر میخواست با جزمین لاس بزنه قطعا میکشتش!

یکشنبه صبح، خونه ساکت بود.
هری آروم پلک هاشو باز کرد. احساس میکرد خیلی خوابیده. و اصلا هم انرژی نداشت از تخت بیاد بیرون.
ولی آخرش که چی؟؟؟

پس بلند شد. مسواک زد و دوش گرفت.
توی آیینه در حال خشک کردن موهاش بود که از پایین صدای پدر و مادرش بلند شد... و دوباره جروبحث و دعوا.
هری دیگه بهش عادت کرده بود. درواقع ازش خسته شده بود...

تصمیم گرفت محل نزاره و بره سر کتاب و درساش...
اما نمیشد.... نمی تونست...
وقتی توی دعواشون همش اسم هری رو بهم پاس میدادن.

"ساکت شید... ساکت شید...."
دستاشو توی موهاش چنگ زد و چشماشو بست.

تا جایی که تونست تحمل کرد. اما دیگه صبرش تموم شد. شکمش هم از گرسنگی درد میکرد. از دیشب چیزی نخورده بود.
میدونست چندتا پنکیک گوشت توی یخچال هست. و درضمن میخواست به والدینش بگه که ساکت باشن. پس رفت پایین....

مامانش جلوی میز آشپزخونه ایستاده بود.

"چی شده؟ چتونه؟؟ داشتین درمورد من حرف میزدین؟؟!!"

جوابی نیومد....

مامانش نگاهی به پدرش کرد،
"از پدرت بپرس.."

"اوه، بخاطر خدا آنه! همیشه مقصر منم، مگه نه؟؟ همه چیز تقصیر منه."

"پس تقصیر کیه؟؟ من تمام تلاش خودمو کردم تا این زندگی درست بشه. بخاطر هری! اما تو چی؟"

"تو همیشه میخوای همه چیزو تغییر بدی! "

"تغییر بده؟؟؟!!!"

"نه. تغییر خوبه. اما نه اون مدلی که تو میخوای! نه تغییری که روبه جلو و پیشرفت باشه، نه تغییری که...."

"من دیگه کاری با تو ندارم..‌ تو اصلا به خانواده مون اهمیت نمیدی. ما برات مهم نیستیم."

هری اونجا وایساده بود. مثل یه تیکه سنگ نامرئی....

"من چکار کردم که تو اینقدر از من متنفری آنه؟"
پدر هری پرسید.

"مشکل تو اینجاست که کارهای خودتو نمیبینی! هر دفعه میگی آخرین باره.... فقط یه بعداز ظهره.... اما این یه باره ها و یه بعداز ظهرها ، سالهاست که داره تکرار میشه!"

"تو توی ذهن خودت بدترش میکنی!"

آنه نگاهی به هری انداخت، نگاهی به رابین انداخت....
رفت به سمت هری،
"من دیگه نمیتونم. بیا بریم هری، سزاوار نیست تو توی این خونه باشی. تو لیاقت یه زندگی بهتر رو داری."

هری مات و مبهوت به حرفها و کارای مامانش، باهاش تا راهروی خونه رفت.
آنه دستشو گرفت و تا کنار ماشین بردش...

"داری چه کار میکنی آنه؟؟؟!!!"

"ما به تو نیازی نداری رابین. ما میریم."

رابین لبه تراس ایستاده بود. چهره ش و لحنش محکم و جدی بود،
"پس دیگه هیچوقت برنگرد آنه...."

آنه در ماشین رو باز کرد و کیفشو روی صندلی عقب گذاشت. تازه متوجه چهره ی هری شد. دستشو گرفت و فشرد،
"اوه، عزیزم..."

دستشو روی صورت هری گذاشت. اما هری دستشو محکم پس زد،
"شماها چتونه؟؟؟!!!"
عقب عقب قدم برمیداشت و از مادرش فاصله گرفت. چشماش پر از اشک شد و لب پایینش میلرزید،
"تو فکر میکنی خیلی بهتری مامان؟؟  حداقل بابا تظاهر نمیکنه. پس تو هم اینقدر تظاهر به خوب بودن نکن. هیچکدومتون به فکر من نیستین. پس منو قاطی این قضیه نکن!"

کتشو از صندلی عقب ماشین برداشت و دوباره زد بیرون...  باد سرد میومد و تا عمق وجودش نفوذ میکرد.
دیگه نمیتونست اونجا بمونه. که بعداز ده دقیقه بیان و ازش عذرخواهی کنن...و بگن خیلی دوستش دارن... که این جمله مثل پاشیدن نمک روی زخم بود.

خیابون رو گرفت و رفت. نمیدونست داره کجا میره، فقط میخواست بره و دور بشه...
لباس کافی تنش نبود. یقه کتش رو تا روی گوش هاش بالا کشید، اما کافی نبود.

دوباره حالت تهوع داشت.  دلش میخواست فریاد بزنه، اما صداش در نمیومد.
مغزش مثل چکش می کوبید و در حال انفجار بود.

یه لحظه همونجا کنار خیابون ایستاد. گرفت نشست...
کجا میتونه بره؟؟ پیش زین نمیتونه بره... اینروزا اون سرش شلوغ کارهای دیگه س و کمتر باهم وقت میگذرونن.

فکر کرد..... فکر کرد.....

تنها موقعی که این مدت از ته دل خوشحال بوده، پیش لویی بوده. 
لویی تاملینسون عوضی...

وقتی زیر لمس دستاش گم میشد،
و وقتی برهنه تو بغل هم بودن، هیچ چیز دیگه ای بجز گرما و لذت توی بدن و فکرش نبود.
عذابش میداد که اعتراف کنه، اما تنها جایی که الان دلش میخواست بره، خونه لویی بود.
توی اون اتاق شلخته، زیر اون پتوی نرم!!!!
میخواست جالش دوباره خوب بشه...

پاها و قدمهاش اونو به سمت خونه لویی بردن.
وقتی رسید، ماشین جلوی خونه پارک بود و چراغ ها روشن بود.
میدونست ممکنه لویی در رو محکم به روش ببنده و نپذیرتش، اما واقعا میخواست بره اون تو و قایم بشه. توی آغوش لویی...

دستشو بلند کرد و دوبار به در ضربه زد‌.
چند دقیقه ای گذشت و در باز شد، و اون جلوش ایستاده بود.
لویی فاکینگ تاملینسون.

در رو گرفته بود و نیمه باز وسطش ایستاده بود. یه هودی و شلوارک پوشیده بود. موهاش نرم و بدون حالت روی پیشونیش ریخته بود.
قیافه ش کاملا در حالت تعجب و سوپرایز بود، چونکه، خب... هری معمولا نمیره دم خونه ش و در بزنه!
و آخرین باری که حرف زدن، هری باهاش بد برخورد کرده بود.

هری مونده بود بره یا بمونه! از همون اول نباید میومد.
منتطر بود که لویی سرش داد بزنه و ازش بخواد که بره. اما کجا رو داره که بره؟ باید شانس خودشو امتحان میکرد‌.

آب دهنشو محکم قورت داد،
"سلام"

"سلام..."
صداش آروم و نرم بود. ظاهرا عصبانی نبود. حداقل به نظر نمیومد بخواد داد بزنه...
"تو.... اینجا چکار میکنی؟!"

هری مرتب آب دهنشو قورت میداد. بغض داشت. دستاشو روی صورتش کشید. اشکهاشو پاک کرد،
"میتونم یکم پیشت بمونم؟"

"چی؟"
لویی کاملا گیج بود. البته هری بهش حق میداد.
اما با تمام وجودش میخواست که لویی بهش اجازه بده بره داخل.  خواهش میکنم بزار بیام تو....

"میدونم خیلی عجیبه.... و مطمئن باش اگه جای دیگه داشتم مزاحم تو نمیشدم..."
دیگه براش مهم نبود لویی درموردش چه فکری میکنه. اونقدر ناامید بود که از بین بردن غرورش براش هیچ اهمیتی نداشت...
"فقط برای چند ساعت....."

لویی ساکت بود و نگاش میکرد. دستش به در بود و متعجب از اینکه هری بی خبر اومده و چنین درخواستی ازش داره!

هری نفس عمیقی کشید....
آماده ی التماس بود،
"لویی.........خواهش میکنم."

چند دقیقه ای طول کشید تا لویی حرف زد. و جمله ای که از دهنش بیرون اومد، دقیقا همون چیزی بود که هری میخواست بشنوه.

"بیا تو...."
در رو باز کرد و کنار ایستاد.

هری جوری رفت داخل که انگار بهشت اون طرف در منتظرشه!

مسلما خیلی فرق داشت که وسط روز رفته بود.
چراغا روشن بودن و لویی سعی نمیکرد آروم باشه، یا از اون پله ای که صدا میداد بپره!
پرده ها کنار بود و اتاقش روشن بود.

میتونست نگاه لویی رو احساس کنه.
به محض بسته شدن درِ اتاق، سکوت خیلی بدی بینشون حاکم شد. لویی هنوز نمیدونست جریان چیه، و هری نمیدونست چی بگه. امیدوار بود که لویی ازش چیزی نپرسه. چون دلش نمیخواست توضیح بده...
یک خفگی توی گلوش و سینه ش حس میکرد.

بدون اینکه لویی رو نگاه کنه، کفشهاش و کتش رو درآورد.
لبه تخت نشست. لویی هم کنارش نشست و دستشو روی شونه ش گذاشت.

"چی شده؟"

هری تمام تلاش خودشو کرد اما نتونست جلوی اشکهاشو بگیره. داشت خفه میشد. لویی رو محکم بغل کرد و صورتشو توی گردنش فرو برد.
لویی آروم دستشو روی کمرش می کشید. همین بود....
یه هواس پرتی.... و آغوش لویی اون هواس پرتی بود که هری میخواست و نیاز داشت.

دستشو برد زیر لباس لویی و با انگشتهاش نوازشش کرد.
لویی لباس خودش و هری رو دراورد. از توی کشو کاندوم و لوب رو اورد و هری رفت و وسط تخت دراز کشید.

********************************

لویی سنگین و گرم روش بود.
ولی همه چیز یجور دیگه بود! آرومتر بود و متفاوت!
توی چند ماه گذشته یاد گرفته بودن که هر دفعه به یه شکلی انجامش بدن. اما نه این شکلی!

بدنشون روی هم ،آروم حرکت میکرد و لویی آهسته و عمیق داخل هری ضربه میزد.
چشمهای لویی برای چند لحظه بسته شد و لبهاش لبهای هری رو لمس کرد. یک لمس کوچیک بود اما هری کاملا حسش کرد. لبهاش نرم بود و کمی خیس...

پیشونیشون روی هم بود.
هری تو اون لحظه متوجه شد که اونا از هم متنفر نیستن. اون نمیتونه از لویی متنفر باشه!
تو این فکر بود که ناخواسته هق هقی، بخاطر بغضی که توی گلوش بود از دهنش بیرون اومد.
همون لحظه پشیمون شد و توی دلش به خودش فحش داد.

لویی عقب کشید و با نگرانی نگاش کرد،
"هی...میخوای ادامه ندیم؟"

"نه..."
میخواست بگه دوباره بیا نزدیک، بدنتو روی بدنم نیاز دارم...
"نه... ادامه بده"

"مطمئنی؟ مشولی نیست اگه...."

"نه، لطفا.... فاک می لویی"

لویی دو دل بود، اما سرشو به نشانه ی 'اوکی' تکون داد و ادامه داد.
اینبار سرعتشو بیشتر کرد و با عطش بیشتری ضربه میزد.
هری لای موهای لویی چنگ انداخته بود و ناله میکرد.
به هیچ چیز فکر نمیکرد. ذهنش خالی شده بود.
تنها چیزی که حس میکرد لویی بود که وارد بدنش میشد...

خیلی نگذشت و لویی با ناله ی بلندی، همزمان که صورتش توی گردن هری بود اومد. قفسه ی سینه هاشون روی هم پِرس شد....
شنیدن صدای لویی، اونجوری، توی گوش هری.... باعث میشد بیشتر دلش براش بره. براش تشنه تر میشد..

لویی از روش بلند شد تا کاندوم رو دربیاره. اما هری نمیخواست.... نمیخواست کوچکترین فضای خالی بینشون باشه.

چشمهاشون بهمدیگه بود ولی ساکت بودن....
چند دقیقه همینطوری گذشت. هری نیومده بود و اینجور وقتا لویی بهش میگفت خودش کارشو تموم کنه. اما الا این اصلا مهم نبود. همینکه کنار لویی بود براش کافی بود...

لویی بالاخره اون جو رو شکست.
کنار هری دراز کشید، دیکشو گرفت و آروم دستشو حرکت داد. هری چشمهاشو بست و با تمام وجود از لمس دست لویی لذت میبرد.

واقعا سوپرایز شد وقتی گرمای دهن لویی رو دورِ دیکش احساس کرد. پایینو نگاه کرد و نفسشو به شکل ناله ای بیرون داد. خوب نگاه کرد و لبها و صورت لویی رو توی ذهنش حک کرد.
توی این چندماه لویی هرگز اینکارو براش انجام نداده بود!

استخون فکش از اون زاویه جوری تیز به نظر میومد که میتونست کاغذ ببُره!
هری نمی تونست چشمهاشو بسته نگه داره!
نمیتونست نگاهش نکنه!

هری از ته گلوش ناله میکرد.
پیش خودش فکر کرد، این اصلا منصفانه نیست که یه نفر توی همه کارها اینقدر عالی باشه! و ظاهرش هم اینقدر جذاب و زیبا!!

هری بیشتر از این نمیتونست دووم بیاره. و از اون بدتر اینکه لویی رهاش نکرد!!!
هر چقدر هم که هری شونه هاشو محکم فشار داد و سعی کرد بهش هشدار بده که داره میاد، لویی اما دیکشو توی دهنش نگه داشت و هری اومد....
تمام بدنش میلرزید و از لذتِ ارگاسم داشت منفجر میشد.

لویی بلند شد و کنار هری دراز کشید.
هری مثل یه تیکه گوشت، بی حرکت مونده بود. و تصویر چیزی که شاهدش بود بارها بارها توی ذهنش تکرار میشد... 

"حالت چطوره؟"
صداش نگران بود.

هری سرشو به سمتش چرخوند،
"کارت واقعا کثیف بود!!!"
معلومه که حالش خوب نبود!! لویی همین الان براش خورده بود!! چطور میتونست خوب باشه!!؟؟

لویی کمی خجالت کشید،
"دهنتو ببند استایلز"

"جدی میگم!! واقعا کثیف بود!"
(منظور از کثیف Dirty, همون کارهای سکسی که توی فیلم های پورن انجام میدن.)

"ساکت شو و خوشحال باش برات ساک زدم.."

"اوووه، خجالت نکش لو"
لپ‌ لویی رو گرفت و اونم سریع یکی زد روی دستش.

"ولی... مطمئنی حالت خوبه؟"

هری میخواست جواب بده، اما نمیدونست چی باید بگه.
نمیدونست لویی هم میتونه نگرانش بشه!
"اره...چرا خوب نباشم."

کاملا مشخص بود که لویی باورش نکرد.
"باشه.... انکار کن. من میرم حمام. وقتی برگشتم رفته باشی...."

وقتی لویی رفت و ناپدید شد، هری دوباره احساس کرد تنهاست... سردشه.
فکر کرد بلند شه و لباس بپوشه و همونطور که لویی گفت بره.... اما دلش میخواست بمونه.

صدای باریدن آب دوش رو شنید و تصمیم گرفت که هیچ جا نمیره. حتی اگه لویی سعی کنه بندازتش بیرون....
نه.... حداقل الان نه....

پاشد و رفت تو حمام. سنگهای کف سرد بودن.
خیلی بزرگ نبود و یه وان گوشه راست قرار داشت.
پرده رو کنار زد و برای چند ثانیه لویی رو تماشا کرد.

"تو اینجا چکار میکنی؟؟!!"

نگاهش به هری بود که پاشد داخل وان گذاشت.‌.

"نه!!! داری چکار میکنی!! هری!!؟؟"

هری هم که کلا حرفاشو نادیده گرفت و از،پشت سر بهش چسبید.
"با این موهای خیس شبیه پسر بچه ها شدی!"

"دیگه چی بچه تارزان..."

"هیچی...."
نگاهی به قفسه شامپوها انداخت،
"این شامپوی توت فرنگی مال توه؟"

"من چهار تا خواهر دارم احمق جون."

"آهان... خب پس چرا تو حمام تو هستن!؟"

"این حمام سه تا در دیگه هم داره"

"آهااان... ولی مطمئنم از همین شامپو زدی. بیا میخوام موهاتو بو کنم."

"من میرم بیرون... همین الان."

"بیا دیگه...."

"هری!!! نکن!!"

هری کاملا خودشو به کمر لویی چسبوند. معطلش نکرد.... صورتشو توی موهای لویی فرو برد و دستشو روی سینه ش گذاشت.
لویی زیرلب غر میزد، اما تکون نخورد...

"هری، بخدا اگه بخوای اذیت کنی من میرم..."

هری مطمئن بود که لویی هم اینو میخواد. اون میتونست هری رو پس بزنه، بگه اونو نمیخواد، یا براش وقت نداره یا هر چی‌‌‌‌‌‌.......

اما مطمئن بود به محض اینکه رو در رو میشدن و دستهاشون همدیگه رو لمس میکرد، امکان نداشت لویی بگه نه....
هری هم نمیتونست منکر این بشه که عاشق لمس کردن لوییه!  هری اینو دوست داشت...

لبهاشو آروم روی شونه و گردن لویی گذاشت.
پوستش نرم بود و بوی خیلی خوبی میداد، مثل همیشه.
لویی هیچی نمیگفت و هری با لبهاش پوست گردنشو می مکید.

"هری... چکار می‌کنی؟"

"کاری که تو قبل کردی."

"اما تو ناراحت بودی، من..."

هردوتاشون اونقدر احمق نبودن که نفهمن لویی فقط بخاطر اینکه هری ناراحت بوده براش بلوجاب انجام داده و کامشو خورده.

"حالا من میخوام انجامش بدم."

هری ادامه داد و لویی دیگه اعتراضی نکرد.
لبهاش اینچ به اینچ شونه و گردن لویی رو میبوسید.
آروم گازش میگرفت و با زبونش دردشو تسکین میداد.
ناله ای که از دهن لویی خارج میشه مثل یک ویبره وارد وجود هری میشد.
اگر میتونست، تمام روز رو توی همین حالت میموند‌.
از نظر ذهنی و فیزیکی نیاز داشت تا لمسش کنه، همه جاشو..

دستشو روی سینه ش کشید. پایین تا روی شکمش رفت و در نهایت دیکشو گرفت. لویی هم اعتراض نکرد.
در عوض سرشو به عقب و روی شونه ی هری تکیه داد و یجورایی خودشو تو بغلش انداخت. دیکشو توی دستش حرکت میداد. و هری با کمال میل بهش اجازه داد اینکارو بکنه.

توی هم وول میخوردن و همدیگه رو لمس میکردن.
لویی دستشو عقب برد و باسن هری رو گرفت، بیشتر به خودش چسبوندش....
هری دیکشو به باسن لویی می مالید و نفس نفس زدن دوتاشون توی حمام میپیچید‌.

هری دوباره دندوناشو توی گردن لویی فرو برد و لویی اومد.
همین لرزش بدنش و ناله ای که از گلوش خارج شد کافی بود تا هری هم بیاد و روی کمر لویی بپاشه.

لویی رو چرخوند، جلوش زانو زد و کام روی شکمش رو لیس زد.
پاشد، بوسه ای روی گونه لویی گذاشت و رفت....

💚💙

Continue Reading

You'll Also Like

122K 13.6K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
67.3K 7.7K 88
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
7.9K 2K 10
_بابابزرگ هریِ تو از دردسر متنفر بود و من خودم تعریف دردسر بودم. _پس چجوری تهش به هم رسیدین؟ _خب بچه، همش با یه صبح پردردسر شروع شد. ©All Rights r...
7.4K 1.4K 30
[Completed] هشدار!خودآزاری،اختلال در خوردن غدا،افکار خود کشی و مرگ احتمالی‌ شخصیت.اگه نمیتونید از عهدش بر بیاید،عقب نشینی کنید و یه فنجون چایی بخورید...