BloodSport L.S

By Larrycupcaks28

3.3K 874 1K

چطوری اینقدر راحت تونست عاشق کسی بشه که از همه بیشتر ازش متنفره!!؟؟ اون فکر کرده کیه؟! چطور میتونه اینجوری او... More

مقدمه
پارت اول
پارت دوم
پارت سوم
پارت چهارم
پارت پنجم
پارت هفتم
پارت هشتم
پارت نهم
پارت دهم
پارت یازدهم
پارت دوازدهم
پارت سیزدهم
پارت چهاردهم
پارت پانزدهم
پارت شانزدهم
پارت هفدهم
پارت هجدهم
پارت نوزدهم
پارت بیستم
پارت بیست و یکم
پارت بیست و دو
پارت بیست و سه
پارت بیست و چهار
پارت بیست و پنج
پارت بیست و شش(پایان)

پارت ششم

111 30 29
By Larrycupcaks28

لویی تاملینسون هری رو نادیده می گرفت.
ازش دوری میکرد!
و هری اینو کاملا حسش میکرد. چون به تنها چیزی میتونست فکر کنه، لویی تاملینسون بود.

یک هفته از اون اتفاقی که توی رختکن بینشون افتاد میگذشت.
شبها، تمام صحنه ها و لحظه هاش توی ذهن هری می چرخید و مرور میشد....
عطر تن لویی، گرماش، بدنش، استخون ترقوه و سرشانه ش، و صورت فاکینگ زیباش...

و البته در طول روز همچنان یه احمق لجباز و یه دنده بود....

همه اینا برای هری خیلی گیج کننده بود!

لویی از همون اول دبیرستان با هری حرف نمیزد. کلا باهم برخورد و صحبتی نداشتن. اما الان لویی ، خیلی یهویی، از هری دوری میکرد! توی راهروی مدرسه تند می دوید و غیبش میزد!
حتی توی زمین چمن هم سعی میکرد کنارش نایسته و باهاش چشم تو چشم نمیشد. بعداز تمرین هم دوش نگرفته ساکشو روی کولش میذاشت و میرفت.

هری اونقدر خنگ نبود که متوجه نشه. میدونست این رفتار لویی یعنی یه چیزی تغییر کرده. و واقعا یه چیزی بینشون تغییر کرده بود.

ولی در عین حال نگران بود. نمیدونست تو فکر لویی چی میگذره! چون لویی واقعا غیرقابل پیش بینی بود!

یک هفته ی دیگه هم گذشت و عملا برای هری غیرممکن شده بود که بتونه یک ثانیه با لویی تنها بشه! حتی برای یه کلمه حرف زدن!

اون توی زمین همچنان کاپیتان بازی درمیاورد و دستوراتشو میداد. اما توی رختکن یا توی راهروی مدرسه ساکت بود و فاصله شو با هری حفظ میکرد.

البته هری هم دوست نداشت به زور دنبالش بره یا گوشه کلاس گیرش بیاره و ازش دلیل این کارشو بپرسه. نمیدونست اصلا چی باید بهش بگه!
البته که سکس باهاش عالی بود. اما حرف دیگه ای نداشت که باهاش بزنه....

خب.... اونا که توی رابطه نبودن، که بخوان درمورد روزشون یا علاقه هاشون یا احساسشون باهم حرف بزنن. مسلما هیچ حسی بینشون نبود‌‌. و یجورایی سر اینکه به کسی نگن باهم به توافق رسیده بودن.

روزها میگذشت و هری کاملا به این نتیجه رسید که لویی دیگه نمیخواد اینکارو ادامه بده. شایدم پشیمونه که باهاش خوابیده.... 

************************************

فصل فوتبال شروع شد...
مادر هری همچنان از این شهر به اون شهر در سفر بود و برای گالریش تور میذاشت. پدرش هم که خبر نداشت کجاست و چکار میکنه. احتمالا با دوستاش شام بیرونه یا گلف بازی میکنه.

هری هم خیلی میلی نداشت بره خونه. چه فایده خونه رفتن وقتی هیچکس منتظرت نیست. و تخت خوابش سرد بود.... خیلی دوست داشت دوباره گرمای بدن لویی رو حس کنه. و بوش..... اما چه میشه کرد...

فاصله ی بین مدرسه و تمرین فوتبال رو توی ماشینش میموند و ناهار هم همونجا یه چیزی میخورد...

قضیه ی لویی و دیکتاتور بودنش توی زمین به کنار،
اونروز خیلی خوشحال بود. هیجان داشت. چون بعداز دوماه تمرین و بالابردن آمادگی جسمانی، اولین بازی فصلشون برگزار میشد.

تیم، حسابی قبل از بازی مشغول گرم کردن بود و هری خیالش راحت بود که از نظر روحی و ذهنی هم بچه ها رو آماده کرده....

لباسشو عوض کرد و از توی رختکن زد بیرون. اونقدر هیجان داشت که نمیتونست یه جا وایسه. در جا میزد و میپرید....

چشمش به لویی افتاد که روی نیمکت نشسته بود.
پاهاش کمی باز بود و دستهاش روی پاهاش. چشماش بسته بود و حالتش طوری بود که انگار داشت دعا میکرد.

اره، هری اینو میدونست و بارها لویی رو دیده بود که قبل از بازیها یه گوشه آروم میشینه و دعا میکنه.

لویی برای اولین بازی بازوبند کاپیتانی رو بسته بود. برای هری مهم نبود کی توی بازی کاپیتانه. موضوع اصلی براش این بود که برنده بشن و به فینال برسن. اونا باید میبردن!

تیم مقابل از مدرسه ای نزدیک دانکستر بودن. و از همون شروع بازی حسابی قوی جلو اومدن. جوری که هری و تیمش اصلا انتظارشو نداشتن!

سی دقیقه از بازی گذشته بود که متاسفانه اِستن خطای بدی روی بازیکن مقابل انجام داد و ضربه ی دروازه به گل تبدیل شد....

"فااااک...."

هری واقعا عصبانی بود. بارها با پسرا تکل کردن رو تمرین کرده بود. اینکه جوری با بغلِ پا بزنن که مُنجر به خطا نشه.

نمیدونست چرا، اما تمام بازی، لویی مثل یه کله خرِ مغرور و از خودراضی توپ رو زیر پای خودش نگه داشته بود و به هری پاس نمیداد!
چندین فرصت گل زدن رو از هری گرفت!

بارون شروع به باریدن کرد و زمین چمن کاملا خیس آب شد. حرکت دادن توپ هم تو اون وضعیت خیلی سخت شده بود. هری اصلا از روند بازی خوشحال نبود..

"به من پاس بده، دیک هِد!"

از اونور زمین داد زد و برای لویی دست تکون داد. و تنها میتونست امیدوار باشه که لویی بهش پاس بده.

اما از اونجایی که لویی، لویی بود، بهش پاس نداد...

چند دقیقه مونده بود به پایان بازی. هری به شدت خشمگین بود. بین دو نیمه توی رختکن دلش میخواست یه مشت بخوابونه تو صورت لویی!!
مربی باهاشون حرف زد و امیدوار بود که میتونن یه گل رو جبران کنن. از لیام خواست که حسابی هواسش به دروازه باشه.

لویی با توپ جلو رفت تا فقط دو نفر از دفاع حریف جلوش ایستاده بودن. دیگه حتی نمیتونست داد بزنه.....
نمیدونست چی بگه!!!
برای لویی، اون اصلا وجود نداشت...
اونا دو به یک بودن! معلوم بود که لویی از پسشون برنمیاد!

که همینطور هم شد. یکیشون زد زیر پای لویی و توپ رو ازش گرفت. و داور هم خطا نگرفت.....

اون واقعا از لویی ناامید شد....
لویی تمام تیم رو ناامید کرد....

در عین حال متعجب از کار لویی!
کسی که اینقدر تلاش کرد و ماه ها با تیم تمرین های سخت کرده بود! و بیشتر از هرکس دیگه میخواست برنده بشن و به فینال برسن! پس چرا اینکارو کرد؟؟!!!
واقعا سر از کارش درنمیاورد!

همون لحظه، اِستن توپ رو گرفت و به نظرش هری بهترین گزینه بود. پس شوت کرد و توپ جلوی پای هری فرود اومد.
و یکدفعه، فوتبال برای هری آسون شد! خودش بود و دروازه بان، و زمان که داشت تموم میشد...
وقت نداشت به چیزی فکر کنه و فقط شوت کرد.....

و گل......

بازی مساوی تموم شد. همه بچه ها خوشحال و راضی بودن. برای اولین بازیِ فصل نتیجه ی خوبی بود.

"ای پا طلاییِ لعنتی..."
اِد اومد پرید رو شونه ی هری...
"آفرین پسر!!!!"

بیشتر از اینکه لویی رو سرزنش کنن، همه ی تیم مشغول ستایش و تعریف و تمجید از هری بودن.

مربی اومد سمت هری و دستی روی شونه ش زد،
"عالی بود... مثل همیشه استایلز"

"ممنونم"
احساس میکرد بالاخره داره ارزش واقعیشو توی تیم بدست میاره.

"و تو هم عالی بودی اِستن. فکر نکنید هواسم بهتون نبود. من بازی تک تکتون رو زیر نظر داشتم. خسته نباشید بچه ها"

هری نگاهش به لویی افتاد که سرش پایین بود و بدون هیچ حرفی، و بدون هیچ نگاهی به اطرافش مستقیم رفت سمت رختکن.
خانواده ش کنار زمین ایستاده بودن. اون دختر موبلوند. پسری که دوست لویی بود رو شناخت. قبلا جلوی پیتزافروشی دیده بودشون. همراهشون یک خانم جوان بود با یه چتر زرد رنگ تو دستش. حتما مامانشه. قد بلندی نداشت و موهاش قهوه ای بلند بود.

همگی تابلوی بزرگ عدد 28 رو توی دستشون گرفته بودن.
وقتی لویی به سمتشون رفت، زیر چتر جمع شدن و بغلش کردن. اما لویی بدون هیچ عکس العملی از پیششون رفت به طرف رختکن. ناراحت بود.

از نظر هری، لویی واقعا خوش شانس و خوشبخت بود.
خانواده ش از سال اول دبیرستان، برای تماشای همه ی بازیهاش میومدن...

توی رختکن، پسرا مشغول آواز خوندن و دوش گرفتن بودن. هر چند دقیقه یه بار هم اسم هری رو فریاد میزدن و هوراا میکشیدن...
هری واقعا خوشحال بود، اما ته ذهنش به فکر لویی بود. دلش نمیخواست بخاطر بازی امروز ازش ناراحت باشه. فکرشو میکرد، اون هرگز کاری نکرده بود که باعث بشه لویی ازش دلخور یا متنفر بشه! هیچوقت... نه تا جایی که هری یادش میومد....

دوش آب گرم ، عالی بود!
تمام اون حس سرما از بارون و گل و کثیفی از زمین بازی رو شست و برد.
هری یواش یواش لباس پوشید، جوراباشو پا کرد و هودیشو  پوشید. الان تنها چیزی که میخواست این بود که بره خونه ، بپره زیر پتو و چند ساعتی بخوابه....
یا بره خونه زین، روی مبل کنار شومینه لَم بدن و فیلم تماشا کنن....
هر دوتاش خوب بود....

**********************************

وقتی از رختکن زد بیرون، بارون همچنان میبارید. چتر همراه نداشت. ساکشو روی سرش گرفت و به سمت پارکینگ دوید.
ماشینش تقریبا وسط پارکینگ بود. دست کرد تو جیب شلوارش تا سوئیچ ماشین رو دربیاره و از همون فاصله قفل در رو باز کنه. که تا به ماشین رسید بپره داخل. اما توی جیبش نبود!

رسید به ماشین، نشست و ساکشو باز کرد. تمام وسایلشو زیر و رو کرد. کیف پولش و کلیدای خونه بودن، اما سوئیچ ماشین نبود!!!

"این دیگه مسخره بازیه؟؟"
زیر لب غر میزد.

اون همیشه به خوبی مراقب وسایلشه! الان چی شده؟! کلیداش تصمیم گرفتن از ساکش بپرن بیرون؟؟!!

"اَه، لعنتی... لعنت به من...."

شونه هاش از خیسیِ بارون داشت یخ میزد. موبایلشو دراورد و با زین تماس گرفت.

"سلام رفیق. کلیدای ماشینمو گم کردم. تو پارکینگ مدرسه گیر افتادم. میتونی بیای دنبالم؟"

زین با یه شرمندگی توی صداش گفت،
"ببخشید رفیق، من الان خونه نیستم. میخوای به مامانم زنگ بزنم بیاد دنبالت؟ که البته فکر کنم اونم خونه نباشه."

"اشکالی نداره. یه کاریش میکنم."

قطع کرد و چرخی توی شماره تلفناش زد. نگاهی به شماره مادر و پدرش انداخت.
مادرش که مسلما بیرون از شهره. پدرش هم..... هر جا که باشه، هری دلش نمیخواست بهش زنگ بزنه...

از بچه های کلاس و تیم هم با هیچکس اونقدر صمیمی نبود که بخواد بهشون زنگ بزنه و ازشون بخواد برگردن مدرسه و اونو برسونن خونه.

تنها راهی که براش مونده بود، پیاده روی زیر بارون بود.
پس..... یه بار دیگه ساکشو گشت، و وقتی کاملا از پیدا کردن کلیداش ناامید شد، راه افتاد.
پیاده تا خونه حدودا بیست و پنج دقیقه بود. فکر کرد اگه مقداری از مسیر رو بدوه، زودتر میرسه. اما پاهاش خسته بود و شونه ها و گردنش از سرما تیر میکشید.

در نهایت ، بعداز چند خیابون زیر بارون راه رفتن، تصمیم گرفت چند دقیقه شو هم بدوه. ضربه های پاهاش آب رو به اطراف پخش میکرد و ساکش روی کمرش بالا و پایین تکون میخورد. تمام انرژیشو جمع کرده بود....

اما بعداز چند دقیقه دویدن، نفسش بالا نیومد و تسلیم شد. اصلا دلش نمیخواست سرما بخوره. توی ذهنش به ظرف سوپ و یه پتوی گرم و نرم فکر میکرد. به یه آغوش گرم که الان بیشتر از هر وقت دیگه بهش نیاز داشت. 
تمام بدنش میلرزید.

"این دیگه چه کوفتیه؟!"

هری سرشو بالا اورد. نگاهی به ردیفی از خونه هایی که اون سمت خیابون بودن انداخت. خیابونی که الان توش بود، ده دقیقه با خونه خودش فاصله داشت.
صدا از خونه ای اومد که نماش سفید بود و یه باغچه توی حیاط جلویی داشت.
لویی روی لبه ی تراس جلوی خونه نشسته بود.

بعداز اینهمه سال باهم توی یه مدرسه، هری هیچ ایده ای نداشت که خونه اون و لویی اینقدر بهم نزدیکه!!
بله، اونجا خونه ی لویی بود. و لویی با چهره ای ناراحت و افسرده نشسته بود....

"داری چکار میکنی؟؟"

"سوال اصلی اینه که تو چکار میکنی؟؟ شبیه آدمایی هستی که میخوان خودکشی کنن."

"من نمیخوام خودکشی کنم..... فقط.... نشستم بیرون یکم حالم عوض شه."

هری نای خندیدن نداشت،
"اوه، چه دراماتیک..."

"اگه کسی بخواد خودکشی کنه اون تویی! زیر بارون چه غلطی میکنی؟؟!!!"

"فکر کنم کلیدامو گم کردم."

"آه، چه بدشانسی...."

هری لبخند بی جونی به لویی زد. سرشو برگردوند تا به مسیرش ادامه بده. دلش میخواست زودتر برسه خونه.

"پیاده روی زیر بارون خوش بگذره...."
لویی از جاش بلند شد،
"اوه، راستی...."

هری به موقع سرشو بالا آورد. دید که یهو یه چیزی به سینه ش برخورد کرد. سریع گرفتش. کلیدای ماشینش!

چند ثانیه ای طول کشید تا متوجه داستان بشه....

"وات دِ فاک!!!؟؟؟ تو کلیدامو دزدیدی؟؟"

"کی گفته؟؟ شاید پیداشون کردم!"

خدای بزرگ!! این پسری که روبروش ایستاده واقعا دیوانه س!!

"از کجا پیداشون کردی؟؟؟ آهان، احتمالا از توی جیب شلوارم که توی ساکم بوده!!"

لویی جوری نگاش میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده!
"اینقدر حساس نباش...."

هری با عصبانیت رفت اونور خیابون، و به جلوی خونه لویی نزدیک شد. صداشو بالا برد،

"زیر این بارون حتما سرما میخورم. اگه بازی بعدی رو از دست بدم چی؟؟"

"اوه، آروم باش کاپیتان! یه سرماخوردگی کوچولو که نمیتونه تو رو از پا بندازه!"

هری با عصبانیت و خشم نگاش میکرد. سبزی چشماش قرمز شده بود!

"اینجوری نگام نکن! من که سادیسم ندارم الکی بقیه رو اذیت کنم !"

"تو خودِشیطان عوضی! مشکلت چیه تو؟؟؟ واسه چی کلیدامو دزدیدی؟؟؟ چرا؟؟ نکنه...... نکنه بخاطر بازیه؟؟ وااااه! تو دیگه خیلی از خودراضی هستی!"

"هی!! من ازخودراضی نیستم! کلیداتو که پس دادم. ندادم؟!"

هری لبخند سردی زد،
"وای! اره، اوکی... الان عالی شد.ممنونم... لویی تو واقعا کینه ای هستی! اصلا نمیتونم درکت کنم!....خیلی بدبختی."

لویی جلو اومد و هری رو محکم به عقب هل داد، باعث شد پاهاش بره توی گِل باغچه.

"چرا همیشه عوضی بازی درمیاری؟؟.... میدونی چیه؟ من این بحث رو ادامه نمیدم. کلیداتو که پس دادم...من دیگه میرم. خدانگهدار استایلز"

هری جلو رفت و غر میزد،
"هی! حرفم هنوز تموم نشده!"

نزدیک لویی که رسید، لویی چرخید. قفسه سینه هاشون محکم بهم کوبیده شد...
هری میخواست از پشت ، گردن لویی رو بگیره و یجورایی بکوبتش زمین.‌خیس بود، سردش بود و عصبانی...

اما در عوض الان باهاش رو در روه، و لویی با اون چشمای آبی، با عصبانیت داره نگاش میکنه!!! و اون موهاش آشفته ی بامزه ش!!

هری ازش متنفر بود. اون کلیداشو برداشته بود!
اما توی اون وضعیت.... لویی بهش خیره مونده بود و نگاش میکرد.... و نگاش میکرد....

باعث شد مغز هری یه دور برگردون بزنه و یه چیزایی یادش بیاد. خاطراتی که از بس خوب بودن، حیفه پاک بشن. خاطراتی که در طول هفته گذشته، هر شب و هرشب بیدار  نگهش میداشتن. و بهشون فکر میکرد...

خدای بزرگ.... صورت لویی چند میلیمتر باهاش فاصله داشت!
خوب میدونست چه حس لذت بخشی داره، اگه دوباره اتفاق بیفته.....

"فاک می"

چِش شد یهو!!!؟؟ نمیدونست! فقط اینو میدونست که نمیتونه بیشتر از این تحمل کنه. دیگه نه....
میخواست دوباره همه چیو احساس کنه...
فقط دلش میخواست لویی بگه اره، تا هردوتاشون دوباره تمام اون لذت رو حس کنن. حسی که هری رو از درون آتیش میزد....

بگو آره.... بگو آره... بگو آره...
تو دلش التماس میکرد...

لویی چند ثانیه ای بهش خیره بود. اب دهنشو قورت داد و نفس عمیقی کشید...

"باشه، اوکی..."

هری خواب نمیدید!!!
کاملا بیدار بود وقتی دست لویی رو دید که به طرفش میاد و هودیشو گرفت. سریع کشیدش داخل خونه و در رو پشت سرشون بست...

"مامان و خواهرم زود برمیگردن..."

بدون هیچ مکث و درنگی، دستشو برد زیر لباس هری. به ظاهر عجله داشت،اما لمس دستاش آروم و لطیف بود.
دستاش مثل اتو داغ بود، وقتی با بدن سرد هری برخورد مثل یه شوک بود. هری لرزید، اما دلش نمیخواست لمس دستای لویی از روی بدنش ناپدید بشه. دستاشو روی همه جای بدنش میخواست...

هری رو خوابوند روی قالیچه ی راهرو... و شروع کرد به درآوردن لباساش. یکی یکی هودی و بلوز و شلوارشو درمیاورد. و بعد لباسای خودشو درآورد.
هری خیره نگاش میکرد. باورش نمیشد لویی جلوش ایستاده.

دفعه های قبل که سکس داشتن، به این واضحی و با دقت نگاش نکرده بود! بیشتر حسش کرده بود. اما الان!! لویی برهنه ، با اون رنگ پوست پِرفکتِش جلوش ایستاده بود!

هری تمام شجاعتشو جمع کرد و روی زانوهاش چرخید،
"ایندفعه از پشت انجامش بده."

و.......

لوب و کاندوم رو از توی ساکش دراورد و به لویی داد. لویی کمر هری رو گرفت و چرخوندش. روی کمر خوابوندش، از لوب روی انگشتهاش ریخت و آروم روی هری خوابید.

هری سعی کرد اروم نفس بکشه. اما حسِ انگشتهای یه نفر دیگه که وارد باسنش میشدن و حرکت میکردن،یجورایی هم لذت بخش بود، هم معذبش میکرد...

تپش قلبش به سینه ش میکوبید. اما خوشش میومد....
پیشونیشون روی هم بود و نفسهاشون توی دهن همدیگه میرفت.
دوباره میتونست لویی رو بو کنه، نفس بکشه.

لویی همزمان که با انگشت اماده ش میکرد، با اون چشمای به رنگ اقیانوس به هری نگاه میکرد. و هری بیشتر از خود بیخود میشد...

نفهمید لویی چطوری اینکارو میکنه!، اما بعداز چند دقیقه اماده بود.

"بیا..."
دوباره روی زانوهاش چرخید و روی کف دستهاش تکیه داد.
پشت سرشو نمیدید، اما صدای باز کردن کاندوم و شیشه لوب باعث شد میل خواستنش بیشتر بشه . حس اینکه لویی بهش نزدیک شد و دستاشو روی کمرش کشید.... دیوونه ش میکرد.

لویی آروم دیکشو به داخل هری فشار داد. همزمان دستاشو روی کمرش میمالید. خم شد و کمرشو بوسید!

چی شد؟؟؟!!!

هری باورش نمیشد! لویی چکار کرد؟؟!!
دیگه طاقت نداشت. بیشتر میخواست...
میخواست تمامِ لویی رو داخل بدنش حس کنه...

"محکمتر"
بلند ناله میکرد و بدنش با ضربه های لویی تکون میخورد. زانوهاش درد گرفته بود. اما می اَرزید..
"خواهش میکنم...."

لویی سرعتشو بیشتر کرد. بدون هیچ حرفی، بدون هیچ غُری!!! خیلی عجیب بود که ایندفعه ساکت بود و فقط صدای ناله ش تو گوش هری میپیچید.

"فااک...."

هری کاملا داشت لذت میبرد. نتونست مقاومت کنه و دیکشو گرفت. بعداز چند ضربه اومد.
لویی هم با ناله ی بلندی اومد.‌صداش به گوش هری جذاب بود. شُل شد و خودشو انداخت روی هری...

"اوه شِت... اوه شِت.... جیزز...."

قفسه سینه ش روی کمر هری تندتند بالا پایین میشد. هری دلش میخواست تا ابد همونجوری بمونن.

از بغلِ شونه ش لویی رو نگاه کرد که بلند شد و کاندوم رو دراورد. آروم بود..... خیلی آروم بود.

"میدونی... قبل از اولین سکسمون، اصلا فکر نمیکردم همچین دیک بزرگی داشته باشی!"

لویی برای لحظه ای نگاش کرد. لبخندی روی لبهاش نشست و با دست موهاشو عقب زد،
"و حالا، نمیتونی ازش دل بکنی..."

نه... مثل اینکه لویی همونجور ساکت باشه بهتره....

"خودشیفتگی تو حال بهم زنه!"

"اینم که تو فکر میکنی پاک و مقدسی حال بهم زنه..."

هری تعجب کرد،
"کی فکرشو میکرد تو هم بلد باشی از این جملات استفاده کنی!!"

لویی نگاش کرد و خندید. باهم خندیدن... و حس خیلی خوبی بود! راستش، یجورایی اولین بار بود که باهم حرف میزدن.

نور ماشین از پنجره پیدا شد...

"پاشو پاشو زود...."
دست هری رو گرفت و بلندش کرد.

سریع شلواراشونو پوشیدن...

"بلوزم کو؟؟؟"

هر دو باهم شروع کردن به گشتن...
لویی هودی هری رو پیدا کرد و داد بهش...

"فعلا همینو بپوش."
و به سمت درب پشتی آشپزخونه هلش داد. تا هری به خودش اومد، دید که پابرهنه روی چمن های حیاط پشتی ایستاده و دوباره سرد و خیسه...

لویی کفشهاشو به سمتش پرت کرد.

"هی!!! دردم گرفت!"

"این فقط یه جفت کفشه! تو دیگه چقدر ضعیفی."

"و تو خودِ شیطانی!"

قبل از اینکه پاهاش یخ بزنن کفشهاشو پوشید.
و تنها کاری که لویی انجام داد ، در رو محکم روی هری بست...

به همین سادگی....

هری دوباره خیس، زیر بارون بود. و ساکش ، گِلی، روی زمین افتاده بود.
خودشو جمع و جور کرد و از پشت دیوار ، طوری که از پنجره دیده نشه رفت تو خیابون.

بغیر از بلوزش که نمیدونست کجاس، خدارو شکر کرد که چیز دیگه ای جا نذاشته.

ماشین مادر لویی رو دید که جلوی خونه پارک شده بود...
تا حالا اینقدر مثل احمقا رفتار نکرده بود.
اگه یکی از همسایه ها میدیدش و فکر میکرد دزدی چیزیه!!؟؟ اگه زنگ میزد به پلیس!!؟؟

شروع کرد به دویدن به سمت خونه.....

💚💙

Continue Reading

You'll Also Like

9.3K 1.7K 17
نقل قول هایی از زین مالک برای اینکه نشون بدیم فرشته های بدون بال هم وجود دارن
20.4K 4K 26
cover by @poorlarrie نقل قول هایی از لویی تاملینسون... برای وقتایی که اگه یکی پرسید چرا فنشی بگی چون الگوی زندگیمه... و واقعا هم هست...
114K 15K 49
«طبقه‌ی بالا» من تنهای تنها بودم! یادم نبود چند وقته... سال‌ها... خاطرات کم‌کم پاک شدن. حتی اسمم رو به سختی به یاد می‌آرم. شب و روزها می‌گذرن. یادم ن...
2.3K 483 7
[Completed] هری عزیزم؛ من خیلی دوستت دارم ولی شاید عشق هیچوقت کافی نباشه..