𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢

De Theaurrora

24.7K 5.4K 6.1K

مینهو خوناشام نود ساله که طلسم شده و تنها راه شکستن طلسمش؛ نوشیدنِ خون شاهرگ معشوقشه تا جایی که معشوقش جونشو... Mais

معرفی
Part1(افسانه خوناشام ها)
Part2(آرورا)
Part3(نگاه پوچ)
Part4(نفرین)
Part5(خوشحال زندگی کن)
Part6(گل های پیچک آبی)
Part7(سیبزمینی داغ)
Part8(خون)
Part9(دنیای بی رحم)
Part10(حسادت؟)
Part11(کفش های باله)
Part12(مصیبت بزرگ)
Part13(رهایی از زندان)
Part15(بوم نقاشی)
Part16(ستاره آسمونم باش)
Part17(درد های پنهان شده)
Part18(الهه طلوع من)
Part19(اولین بوسه)
Part20(دوستت دارم)
Part21(روز به یاد موندنی)
Part22(پسری که از درون مُرد)
Part23(خورشید و آسمون)
Part24(یک موفقیت کوچیک)
Part25(شروع رقابت)
Part26(دشت بابونه)
Part27(کودک درون)
Part28(صاحب من)
Part29(به عشقت بیمارم)
Part30(آجوشی)
Part31(شانس)
Part32(عطر دلپذیر ارکیده)
Part33(خون شیرینت)
Part34(تا ابد مال من باش)
Part35(سیلور شادو)
Part36(پسر دریا)
مهم!

Part14(آرامشِ وجودت)

733 151 233
De Theaurrora

با صدایی که توش پر از غم بود فریاد میزد و اهمیت نمیداد که صداش توی سالن خلوت اکو میشد.
هق هقاش باعث شده بود به سکسکه کردن بیوفته.
همین حین با شنیدن صدای شخصی دقیقا پشت سرش چشم هایی که از اشک خیس شده بود رو متعجب باز کرد .
-"از دستکش استفاده کن اینجوری به دستات اسیب میزنی"

اون صاحب این صدا رو خوب میشناخت!
صدای ارومی که میتونست هیپنوتیزمش کنه!
قطعا این صدا متعلق به مینهو بود.
روشو برگردوند و با دیدن مینهو هول شده اشک هاشو با استین بلند لباسش پاک کرد.

مینهو دستکش های بوکس رو به جیسونگ داد و جیسونگ متعجب از اینکه چرا اون مرد سرش داد نمیزنه یا حتی کتکش نمیزنه بهش خیره شد!
چرا اصلا تا این وقت روز مدرسه مونده بود؟

جیسونگ که دیگه از مشت زدن به کیسه بوکس منصرف شده بود، دستکش هارو نگرفت و فقط چند بار پشت سر هم پلک زد تا اشک هاش کنار برن و توی اون تاریکی بتونه چهره مینهو رو ببینه!
-"نمیخوایشون؟"

مینهو پرسید و جیسونگ فقط سرشو به معنی نه تکون داد
-"همیشه بهت میگم که از کلمات استفاده کن"
-"نمیخوامشون"

مینهو از این که کنترل جیسونگ رو بدست بگیره خوشش میومد.
اما نمیخواست پسر رو اذیت کنه، چون زیر نور کم اون اتاق میتونست چشم های قرمز و پف کرده جیسونگ؛ همچنین گودی سیاه شده زیر چشماشو ببینه!

ناخوداگاه دستشو روی صورت رنگ پریده جیسونگ کشید و جیسونگ با حس نوازش اون انگشت های باریک روی صورتش نفسشو محکم بیرون داد.
-"چه بلایی سرت اومده؟ یه روز ندیدمت و انقدر وزن کم کردی جیسونگ؟"

جیسونگ سرشو پایین انداخت.. احساس شرم میکرد...
-"چرا اینجایی؟ اونم این وقت روز؟وقتی بهت گفتم ساعت هشت اینجا باش نکنه فکر کردی منظورم هشت شبه؟"
مینهو با تمسخر گفت و توقع داشت مثل همیشه جیسونگ با بدخلقی جوابشو بده اما متوجه صدای هق هق ارومش شد.
متعجب به بارش قطره های سفید اشکش که توی تاریکی سالن میدرخشید خیره نگاه کرد
جیسونگ حرفی نمیزد.
مینهو هم ادمی نبود زیاد سوال بپرسه. فقط میدونست مشکل جیسونگ جدی تر از این حرفاست.

برای اینکه کمی از حال پسر رو خوب کنه زمزمه کرد:"نگران نباش اونا گفتن فردا ازت دوباره امتحان میگیرن"
جیسونگ با شنیدن این حرف، سرشو با شدت بالا اورد.
لبخند عمیقش باز هم بین اون تاریکی میدرخشید چون قطره های اشکش روی لباش ریخته بود.
جیسونگ ناباورانه روی پنجه پاهاش ایستاد تا هم قد مرد بزرگ تر بشه، دست هاشو دور گردن مینهو حلقه کرد و با خوشحالی به کت پشمی مرد چنگ زد .
سرشو به شونه مینهو تکیه داد و بارش اشک و آب بینیش روی کت مرد مینشست....

-"هی.. چرا انقدر آب دماغو هستی؟"
مینهو گفت ولی جیسونگ از شدت خوشحالی مرد رو رها نمیکرد و بهش چسبیده بود. مینهو فهمید وقتی جیسونگ بی دفاع میشد دقیقا شبی به گربه های گمشده و بی پناه بود!
دستشو زیر باسن جیسونگ گذاشت و پسر رو کاملا تو اغوشش بلند کرد و از سالن بیرون رفت.

باورش نمیشد اون پسر گاهی انقدر شبی به بچه های سه ساله میشد.
سرشو با ناامیدی تکون داد و همین که خواست از پله ها پایین بره جیسونگ به شونش چنگ زد تا توجهشو جلب کنه
-"اقای لی...میتونین منو بذارین پایین"
جیسونگ واقعا احساس شرم میکرد از اینکه اینجوری لوس شده و به مینهو چسبیده بود!

اما مینهو توجهی نکرد و همونطور که جیسونگ رو تو اغوشش نگه داشت گفت:" الان برای گفتن اینکه بذارمت پایین خیلی دیره.. سفت منو بگیر چون میخوام از پله ها برم پایین"
جیسونگ ترسیده پاهاشو دور کمر مینهو حلقه کرد و حلقه دست هاشم دور گردن مینهو محکم تر کرد.

مینهو از پله ها پایین رفت اما همین که به پایین پله ها رسید، انگار که پشیمون شده باشه بدون هشدار دست هاشو از زیر باسن جیسونگ پایین اورد با این کار، جیسونگ محکم روی زمین افتاد و با چهره در هم رفته از درد به مینهو خیره شد
-"اخخخ... باسنمم!"
مینهو خندید و با همون لبخند زمزمه کرد:"هیچ وقت به کسی اعتماد نکن هان جیسونگ. و اینکه داشتی خفم میکردی از بس محکم دستاتو دور گردنم گذاشته بودی!"

مینهو دوباره خندید و جیسونگ حس میکرد با دیدن لبخند مینهو، دیگه دردی حس نمیکنه.
-"حالا میای بریم خونه یا نه؟"
جیسونگ گیج به مرد خیره شد
-"خونه؟ راستش من تو مدرسه میمونم.. نمیخوام...برم خونه"
جمله اخرشو با لحن ضعیفی گفت جوری که به زور به گوش مینهو رسید.
مینهو هومی گفت و مچ دست جیسونگ رو گرفت:"پس میبرمت خونه خودم!"
جیسونگ قدمی عقب برداشت:"نه نه..من مزاحم شما نمی..."
-"زود بیا تا نظرم عوض نشد"
مینهو بین حرف جیسونگ گفت و جلوتر از جیسونگ حرکت کرد.
جیسونگ گیج و خجالت زده پشت سر مینهو حرکت کرد‌.

برای اینکه بتونه همقدش بشه روی نوک پنجه هاش ایستاد و کنار گوش مرد زمزمه کرد:"به شرطی که برام شیرشکلات درست کنی"
مینهو خیلی بی تفاوت به جیسونگ خیره شد اما قلبش از درون داشت تیکه تیکه میشد!
اون پسر بچه به طرز عجیبی شیرین بود، گرم بود. دقیقا مثل خوردن شیرشکلات زیر بارون!
همین که از مدرسه بیرون رفتن ،جیسونگ با حس سردی هوای اطرافش به خودش لرزید. درسته مینهو همیشه جوری رفتار میکرد انگار خیلی بی تفاوته ولی همیشه حواسش به جیسونگ بود!

شالگردن بافتنی نخودی رنگشو از دور گردنش در اورد.
رو به روی جیسونگ ایستاد و برای اینکه هم قدش بشه کمی زانوهاشو خم کرد. بلافصله شال گرم رو دور گردن جیسونگ انداخت.
جیسونگ با حس عطر تلخ مرد که روی اون شالگردن جا خشک کرده بود، بینیش قلقلک اومد.
بعد از اینکه شالگردن رو برای جیسونگ بست زمزمه کرد:"من گرممه.. برای همین این شالگردن رو دادم به تو پس فکرای عجیبی به سرت نزنه"

مینهو فقط گاهی زیادی مغرور میشد. برای اینکه غرورش نشکنه در عوض محبت هایی که میکرد، بهونه های عجیب و مسخره ایی رو به زبون میاورد.
جیسونگ که خوب فهمیده بود مینهو بهونه میاره بلند خندید:"باشه اقای لی.. باور کردم.."

مینهو هومی گفت و به قدم های بلندش ادامه داد.
حالا جیسونگ دیگه احساس سرما نمیکرد.. نه به خاطر اون شالگردن!
فقط به خاطر اینکه وجود و اهمیت های مینهو گرمش میکرد!
مینهو حتی ازش نپرسید که چرا امروز نیومد و حتی باهاش دعوا نکرد.. با این که جیسونگ خوب میدونست مینهو رو ناامید کرده و حتما جلوی اون استاد ها وجهه مینهورو خراب کرده، با این حال بازم مینهو در اولین دیدارشون ازش پرسید چرا لاغر شده و زیر چشماش گوده!

این دقیقا چیزی بود که جیسونگ بهش نیاز داشت، حس باارزش بودن!
جیسونگ از کلمات خوشش نمیومد... از اینکه اطرافیانش فقط با کلمات بهش بگن دوستش دارن و عاشقشن خوشش نمیومد!
اون دوست داشت اهمیت داشتن و دوست داشته شدنشو تو رفتار های اطرافیانش حس کنه.
دقیقا مثل رفتار های مینهو که بار ها و بارها بهش اهمیت داد!

تا به خونه برسن هردو ساکت بودن اما همین که وارد خونه شدن، مینهو با دیدن گربه هاش لبخند زد و پسراشو نوازش کرد.
جیسونگ فهمید مینهو علاوه بر یک دبیر نمونه یک پدر نمونه هم هست.
با شوق به علاقه مینهو به گربه هاش خیره شده بود... درسته یاد گربه خودش میوفتاد که بیرحمانه کشته شد، اونم به خاطر سر به هوایی خودش!
اما نمیتونست گذشته رو برگردونه.
از یک طرف خجالت میکشید توی خونه مینهو بمونه.
-"متاسفم بازم مزاحم شدم"

حین اینکه یونیفورمشو در میاورد گفت و شالگردن رو روی کاناپه گذاشت.
مینهو با دیدن لباس خودش تو تن جیسونگ که زار میزد پقی زد زیر خنده
-"چیشده اقای لی؟"
جیسونگ به خودش نگاه کرد و تازه متوجه شد... حتما الان در برابر مینهو شبی به احمق ها بود که مینهو اینجور میخندید.
اما خدا میدونست جیسونگ چقدر عاشق این خنده های کم یاب مرد بود!
مینهو با دستش روی لب هاشو حین خنده کاو کرد و جیسونگ اونجا بود که فهمید یه بلایی سر قلبش اومده!

چرا اون مرد انقدر زیبا بود؟ چرا خود واقعیشو هیچ وقت نشون نمیداد؟
جیسونگ صدرصد مطمئن بود پشت اون چشم های سرد یک گربه بی پناه و زخمیه!
بین خنده های مینهو جیسونگ ناگهانی زمزمه کرد:"هیچ‌وقت آرزو کردی که کاش مردم رو راست‌تر بودن؟"
مینهو با شنیدن این حرف لبخندشو خورد و به پسر که رو به روی گربه هاش کنار شومینه مینشست خیره شد.
‏-"یعنی چطوری؟"

مینهو پرسید و جیسونگ بدون اینکه به چشم های مرد نگاه کنه، نگاهشو به هیزم هایی که داشتن میسوختن داد.
-"من احساس می‌کنم همه، خود جعلی‌ شون ‌رو نشون میدن.همه‌ی ما تو عمقِ وجودمون خراب و داغونیم. فقط ‏بعضیامون می‌تونیم اینو بهتر از بقیه پنهون کنیم."
جیسونگ منظورش از همه، مینهو بود و مینهو خوب اینو از حرف های جیسونگ فهمید.
از نظر مینهو، جیسونگ فقط یه بچه بود اما الان دیدش نسبت به اون پسر داشت عوض میشد.
درسته گاهی رفتار های جیسونگ زیادی بچگانه بود، ولی قطعا بیشتر از سن خودش میفمید!

مینهو حین اینکه پالتو و یونیفورم جیسونگ رو اویزون میکرد، زمزمه وار گفت:"خانوادت نگران نمیشن که فرار کردی؟"
جیسونگ نوچی زیر لب گفت:"به مامانم گفتم جای دوری نمیرم...من..فقط از اون خونه خسته شدم... اقای لی؟ چرا نمیپرسین امروز صبح چیشد که نیومدم؟"
مینهو قدمی سمت اشپزخونه برداشت.. مشغول درست کردن شیر شکلات شد و زمزمه کرد:"چون اگه میخواستی بهم بگی خودت میگفتی لازم نبود بپرسم.."

جیسونگ باز هم مشغول ناز کردن دوتا از گربه های مینهو شد در حالی که یکی از اونها گوشه خونه لم داده و خوابیده بود
-"اسماشون چیه؟"
جیسونگ پرسید و مینهو با قدم های اروم با ماگ شیرشکلات و استکان قهوه نزدیکش شد
-"دونگی دوری سونی"
-"اوه.. سونی؟"

جیسونگ گفت و مینهو کنارش نشست. جیسونگ صورتشو برگردوند و به چشم های مینهو خیره شد:"سونی یه کمی شبی به کوتاه شده اسم منه...خیلیا سونی یا سونگی صدام میکنن"
مینهو ماگ شیرشکلات داغ رو به جیسونگ داد و با نیشخند همیشگی رو لباش پرسید:"پس داری غیرمستقیم ازم میخوای مثل یه گربه به سرپرستی بگیرمت تا ازت مراقبت کنم؟"
جیسونگ گونه هاش سرخ و سفید شد و نگاهشو از مرد دزدید
-"نه اینطور نیست"

مینهو دوباره خندید و جرئه ایی از قهوه گرمشو نوشید.
اون پسر زیادی از حد کیوت بود.
شعله های اتیش صورتاشونو میسوزوند، اما هردو بی هیچ حرفی فقط به حرکات وحشی آتیش خیره شده بودن.

تو مغز هردوشن یک چیز بود!
اینکه چقدر الان در کنار هم آرامش دارن!
جیسونگ دوری رو روی پاهاش خوابوند و حین اینکه شیرشکلاتشو میخورد، شکم سونی رو نوازش میکرد.

مینهو عادت داشت ساعت ها به یک نقطه زل بزنه و کاری نکنه اما انگار جیسونگ نه!
چون متوجه شد حرکات نوازشوار جیسونگ روی شکم سونی متوقف شده و چشم هاش هی باز و بسته میشه!
جیسونگ بین خواب و بیداری بود و داشت چُرت میزد.
مینهو به این وضعیت پسر خندید و ماگ شیرشکلات رو از دستاش گرفت...
اما جیسونگ حتی متوجه نشد و از شدت خواب سرش هی به پایین خم میشد!

مینهو که دلش به حال گردن جیسونگ سوخته بود، دست هاشو روی شونه های جیسونگ گذاشت و پسرک رو وادارش کرد سرشو روی شونش بذاره و بهش تکیه بده.
جیسونگ به آرومی سرشو روی شونه گرم مینهو قرار داد و مینهو میتونست گرمای بدن پسر رو بیشتر حس کنه.
دقیقه ای بعد صدای خروپف جیسونگ کنار گوش مینهو بلند شد!

مینهو فکر میکرد مثل فیلم های عاشقانه قراره صحنه رمانتیکی به وجود بیاد اما با شنیدن صدای ازار دهنده خروپف جیسونگ اونم زیرگوشش، نظرش عوض شد.
نگاهی به سونی که از خواب بیدارشد انداخت:"ببینم توهم به خاطر صدای خورپف این بچه بیدارشدی؟"
آروم خندید و دستشو نوازشوار روی صورت رنگ پریده جیسونگ کشید.
ناگهان با شنیدن صدای قطرات بارون،
سرشو برگردوند به صدای برخورد قطره های بارون به پنجره گوش سپرد.
-"پس بارون گرفته..."

صدای بارون در کنار نفس های جیسونگ شیرین بود، مینهو عاشق این حس بود... دقیقا مثل شیرشکلات شیرین وسط سردی زمستون...گرم و ارامش بخش!
مخصوصا بوی شیرین شکوفه گیلاسی که از موهای نیمه رنگی جیسونگ حس میشد آرامششو صد برابر میکرد...
دستشو ناخوداگاه لای موهای پسرک خوابیده روی شونش فرو برد و نوازشش کرد:"موهاتو دیگه رنگ نکن آرورا... چون بی اندازه زیبایی. به رنگه آسمون آبی، حین طلوع خورشیدی!"

____
های های قلبای آبی:>>>
امیدوارم از پارت ها راضی باشین و بی صبرانه منتظر نظراتتونم🦋
بالاخره جیسونگ آرورا صداشد:))))
مرسیی برای همه نظرای قشنگ و ذوق های شیرینتون. خیلی خیلیییی برام باارزشین و یه دنیا ممنون انقدر حمایت میکنین">
یه زمانی همیشه منتظر بودم حتی یک نفرم که شده برای چیزی که نوشتم نظربده و هیچ وقت فکرشو نمیکردم روزی تعداد نظرات به حدی برسه که وقت نکنم جواب بدم:))) این خیلییی خوشحالم میکنهه">>>
قول میدم هرچه زودتر به نظراتتون جواب بدم ببخید انقدر دیر میشه:(
ارورا دوستتون داره ووت فراموش نشه")💙
بیگ هاگگگگ~

Continue lendo

Você também vai gostar

8.7K 2.3K 12
Couple: hyunlix Genre: Romance - fluff - youth - school life _کی میخوای بهش اعتراف کنی؟ ترم آخر تقریبا تموم شده +من اعتراف نمیکنم هیونگ اون میتونه با...
41.8K 7.3K 18
Metanoia "متانویا به معنی کسی که مسیر ذهن و قلب شمارو تغییر داده،مثل یک معجزه!" ও 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒌𝒐𝒐𝒌𝒗 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒚𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏-𝒏�...
35.3K 5.6K 16
خلاصه: خودت بخون قول میدم سورپرایز شی :) کاپل:ویکوک ، یونمین ، نامجین ژانر:اسمات،ومپایر،رومنس، سافت ، آمپرگ ,لیتل بوی زمان آپ : نامشخص⭐
97.8K 20.1K 26
[زندگی توی ساعت‌شنی] "اون گرگ سیاه کیه؟" "جفتِ جیمین." "جفت جیمین؟ و تواینجا ایستادی و هیچ کاری نمیکنی؟" یونگی با عصبانیت جواب داد:"چیکار میتونم بکنم...