‌𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢

By Theaurrora

27K 5.7K 6.7K

مینهو خوناشام نود ساله که طلسم شده و تنها راه شکستن طلسمش؛ نوشیدنِ خون شاهرگ معشوقشه تا جایی که معشوقش جونشو... More

معرفی
Part1(افسانه خوناشام ها)
Part2(آرورا)
Part3(نگاه پوچ)
Part4(نفرین)
Part5(خوشحال زندگی کن)
Part6(گل های پیچک آبی)
Part7(سیبزمینی داغ)
Part8(خون)
Part9(دنیای بی رحم)
Part10(حسادت؟)
Part11(کفش های باله)
Part13(رهایی از زندان)
Part14(آرامشِ وجودت)
Part15(بوم نقاشی)
Part16(ستاره آسمونم باش)
Part17(درد های پنهان شده)
Part18(الهه طلوع من)
Part19(اولین بوسه)
Part20(دوستت دارم)
Part21(روز به یاد موندنی)
Part22(پسری که از درون مُرد)
Part23(خورشید و آسمون)
Part24(یک موفقیت کوچیک)
Part25(شروع رقابت)
Part26(دشت بابونه)
Part27(کودک درون)
Part28(صاحب من)
Part29(به عشقت بیمارم)
Part30(آجوشی)
Part31(شانس)
Part32(عطر دلپذیر ارکیده)
Part33(خون شیرینت)
Part34(تا ابد مال من باش)
Part35(سیلور شادو)
Part36(پسر دریا)
Part37(چشم های سرد)
Part38(نور امیدت رو از من نگیر)

Part12(مصیبت بزرگ)

645 146 270
By Theaurrora


لرزی به تن جیسونگ افتاد و خواست باز هم همه چیو انکار کنه اما پدرش بی رحمانه اون کفش های زیبا رو جلوی چشم های جیسونگ پاره کرد!
این کارش مساوی بود با چکیدن قطره اشک مزاحم جیسونگ روی گونه هاش.
پدرش تیکه های پاره شده کفش رو روی زمین انداخت و جیسونگ با ناباوری از روی میز بلند شد
تو شوک بود!

امکان نداشت اون کفش هایی که به سختی پول جمع کرد و خودش خریده بودتشون اینجوری نابود بشه!
جیسونگ با جون و دل اون کفش هارو خریده بود...
سمت کفش هاش قدم برداشت و اروم
روی زمین رو به روی تیکه های پاره شده کفش نشست..

انتظارداشت تیکه های پاره شده به هم بچسبن و مثل قبل بشن اما این امکان پذیر نبود.
درست مثل گربه کوچولوش که دیگه قرار نبود برگرده! با چشم های التماس میکرد که کفشاش دوباره برگردن...
جیسونگ حتی انقدر تو شوک فرو رفته بود که مغز و قلبش نمیتونست هیچ چیزیو تحلیل کنه و فقط با ناباوری به تیکه های پاره شده چنگ میزد.
حتی بغضش نمیشکست تا گریه کنه و فقط داشت حنحرشو از شدت درد پاره میکرد.
نفسشو لرزون بیرون داد.

-"دیگه حق نداری حتی تو رویاهاتم سمتش بری فهمیدی؟!"
صدای فریاد پدرش بلند شد اما جیسونگ انگار گوش هاش نمیشنید.
چیزی جز صدای تیکه تیکه شدن قلب و روحشو نمیشنید.
سرشو پایین انداخت و تیکه های کفششو جمع کرد و تو اغوشش فشرد.
بدون اینکه نگاهی به چهره غمگین مادرش بندازه با قدم های بلند از پله ها بالا رفت.
طوری وانمود کرده بود که انگار اتفاقی نیوفتاده،
طوری وانمود کرد که انگار برای خورد شدن وجودش ناراحت و غمگین نبود.

اما همین که وارد اتاقش شد و در رو پشت سرش بست روی زمین سرداتاقش زانو زد.
چند بار پشت هم پلک زد و ناگهان صدای هق هق گریه هاش بلند شد.
خدا میدونست توی سرمای زمستون، کرایه اتوبوس نمیداد و پیاده تا مدرسه میرفت تا فقط پولاشو جمع کنه و کفش باله بخره... توی سرما یخ میزد و هربار که میرفت خونه تب میکرد.. اما میگفت ارزششو داره چون قرار بود صاحب یک جفت کفش باله بشه!
اون حتی تا ماه ها سیبزمینی داغ و دوکبوکی نمیخورد تا فقط پولاشو نگه داره.
انگار پدرش به جای اون کفش ها قلبشو تیکه پاره کرده بود.

خوب میدونست همه چی زیر سر دبیر ریاضیشه. اون مرد جاسوسی جیسونگ رو کنار پدرش میکرد!
قبلا شک داشت اما امروز دیگه بهش ایمان اورد! تنفرش داشت از همه چیز بیشتر میشد.. شاید همونطور که مینهو گفته بود این دنیا همه چیزش بی رحمانست..
اصلا این دنیا خود جهنم بود...
دستاش از شدت غم میلرزید و چشم هاش انقدر از اشک پر شده بود که دیدش رو تار میکرد.
دماغشو بالا کشید و سرشو بالا اورد. با دیدن پنجره اتاقش که بهش میله های فلزی وصل بود متعجب چند بار پلک زد!

سمت پنجره اتاقش دوید..‌ دیگه نمیتونست از پنجره فرار کنه!
نصب اون میله های فلزی کار پدرش بود! چرا باید اتاقشو تبدیل به زندان میکرد؟
مگه جیسونگ برده این خانواده بود؟
چرا پدرش هر بار باهاش مثل یک حیوون خونگی بی ارزش رفتار میکرد؟
خواست از اتاقش بیرون بره تا شاید با حرف زدن بتونه پدرشو راضی کنه حداقل اتاقشو تبدیل به زندان نکنه اما وقتی دستگیره در رو چرخوند در باز نشد!

چشماش از تعجب گرد شد و چند بار پشت سر هم تکرارش کرد اما باز هم نتونست در رو باز کنه
ترسیده مشتی به در کوبید و فریاد زد:"چ..چرا درو قفل کردین..."
صداش از قبل لرزون تر و ترسیده تر شد و بلند تر فریاد زد:"درو باز کنیننن.. خواهش میکنم..."
-"حق نداری تا فردا شب از اون اتاق لعنتیت بیای بیرون! فهمیدی؟"
-"نه نه...لطفا اپا...من...من باید برم بیرونن"
-"خفه شو و ساکت بمون داری سرمو درد میاری"

همین حرف کافی بود تا جیسونگ دوباره بغضش بترکه و با شدت بیشتری به در مشت بزنه.
اما نه مادرش میتونست بهش کمک کنه نه کسی بود که دلش به حالش بسوزه!
اگه فردا نمیرفت به مدرسه حتما شانس شرکت تو مسابقه باله رو از دست میداد...
قطعا از دست میداد!

از همه بد تر تمام معلم ها و مدیر،مخصوصا مینهو ازش ناامید میشدن...حالا باید چه غلطی میکرد؟ چطوری خودشو باید نجات میداد؟
اون برای این مسابقه کلی دردسر کشیده بود...نمیتونست به همین راحتی از دستش بده
حالا باید چیکار میکرد؟ چطور باید از این زندانی که براش ساختن فرار میکرد؟
چیزی جز مشت زدن و التماس کردن به ذهنش نمیرسید.
انقدر به در مشت زده بود که دستاش کبود و زخم شده بودن.

تلاش هاش بی فایده بود.. خودشم میدونست...
بی حال به در تکیه داد و هق هق گریه هاش توی اتاقِ خلوتش اکو میشد.
زانوهاشو جمع کرد، سرشو روی زانوهاش گذاشت و چشم های اشکیشو بست.
چرا وقتی که داشت به موفقیت نزدیک میشد بدشانسی اینجوری میزد توی سرش؟
جیسونگ واقعا لایق رسیدن به رویاهاش نبود؟
چرا ته این همه تلاشش به بنبست میرسید؟
حالا حتی نمیتونست از پنجره اتاقش فرار کنه
اون میخواست ازاد باشه.. اما همیشه از طرف پدرش به زنجیر کشیده میشد!

***

قلمو رو توی دستش گرفت و بی هدف روی صفحه سفید بوم نقاشی کشید.
هیونجین عاشق نقاشی و طراحی بود!
اون هروقت وجودش نااروم بود شروع میکرد به کشیدن.
خط های در هم و برهم میکشید اما تهش میدید تبدیل به یک اثر هنری شده.
اون اثر هنری هم چیزی نبود جز چهره مینهو.
هیونجین بار ها و بار ها از چهره مینهو میکشید و حتی نمیدونست چرا!
توی اتاقش پر بود از بوم هایی از چهره مینهو که خود مینهو حتی خبر نداشت.

اما از این اتفاق ناراضی نبود.
چون این خودش نبود که میخواست چهره مینهو رو بکشه.
مغز و قلبش کنترلش میکردن و وقتی بی هدف روی بوم خط خطی میکرد، تهش میفهمید مینهورو کشیده.
هرچند قرار نبود مینهو هیچ وقت بفهمه اتاق هیونجین پر از نقاشی هاشه!
طبق عادت قلمورو غریزی به رنگ مشکی اغشته کرد. مشغول کشیدن شد.

هیونجین نمیدونست داره چه چیزی رو نقاشی میکشه، پس حرکت دست هاشو سپرد به قلبش.
همونطور بی هدف میکشید و میکشید تا اینکه بعد از بار ها خط خطی کردن ،صفحه بوم نقاشیش کامل شد.
نگاهی به بوم انداخت و طبق انتظارش میخواست مثل همیشه چهره مینهورو ببینه، اما با چهره فلیکس مواجه شد.
اون لبخند گرم و کک و مک های روی صورتش!
تار موهای مشکی رنگ و ظریفش!
حتی خط لبخندشم به زیبایی رسم کرده بود.

نمیفهمید! چرا باید چهره فلیکس رو روی بوم پیاده میکرد در حالی که هر روز مینهورو نقاشی میکرد؟
لحظه ایی احساس کرد داره دیوونه میشه!
نگاهی به دست های رنگیش انداخت و قلمورو کنار گذاشت.
سمت روشویی رفت و دست هاشو شست.
آب گرم وقتی به دست هاش برخورد میکرد باعث میشد حس خوبی داشته باشه و کمی اروم بشه
شاید نیاز داشت ایندفعه چیزی به جز چهره شخصی بکشه!
سرشو برگردوند و دوباره بوم نقاشی فلیکس رو نگاه کرد..
حس میکرد همین الانشم فلیکس داره از پشت اون بوم نقاشی بهش نگاه میکنه.
سمت پارچه روی میز قدم برداشت و به سرعت پارچه رو روی نقاشی قرار داد.
حالا احساس بهتری میکرد.
دستی به موهای طلاییش کشید و پالتوی بلند مشکی رنگشو تنش کرد.
باید موضوع دیگه ایی برای نقاشی هاش انتخاب میکرد.

از خونه بیرون رفت و پیاده قدم برداشت. حتی نمیدونست میخواد کجا بره فقط منتظر بود یه چیز جالب ببینه تا ازش بکشه!
اما توی اون کوچه سرد چیزی جز حرکت سریع اوتوبوس ها و نم نم بارون که به ارومی روی پالتوش فرود میومدن پیدا نمیکرد.
کمی جلوتر دوتا زوج دید که دست های همو گرفته بودن و روی برگ های خشک گرفته پاییزی قدم میزدن.

برای هیونجین دیگه هیچ عشقی جذابیت نداشت، پس چرا باید اونارو میکشید؟
نگاهی به اسمون انداخت... ابری بود دریغ از حتی یک پرنده.
چرا با اینکه میدونست ممکنه بارون بیاد بازم چترشو همراه خودش نیاورده بود؟
همین حین با شنیدن صدای رعد و برق توی جاش پرید.
از بدشانسیش بود که داشت بارون میگرفت.
شالگردن چهارخونه ایی قهوه ایی رنگشو دور صورتش سفت کرد و دست هاشو داخل جیب پشمی پالتوش چپوند.

نیم بوت های چرمیش زیر بارون گلی شده بودن.
حالا موضوع جدیدشو برای نقاشی پیدا کرده بود!
هیونجینی که زیر بارون مثل موش ابکشیده شده شاید بهترین موضوع بود!
به خاطر اینکه انقدر حواس پرت بود حتی چترشو همراه خودش نیاورد اهی کشید اما لحظه ایی بعد، چشم هاش گلفروشی کوچیکی رو رصد کردن که باعث خوشحالیش شد.

میتونست تا زمانی که بارون بند بیاد اونجا بمونه.
به سرعت سمت گلفروشی قدم برداشت و درشو باز کرد.
با باز شدن در، عطر خوش گل های نرگس و اقاقیا تو مشامش پیچید و باعث شد لبخند رو لباش بیاد
به اطرافش نگاه کرد ولی کسی رو ندید.
متعجب زمزمه کرد:"عام...ببخشید کسی اینجا نیست!"
-"یک لحظه صبر کنین!"
صدای فروشنده از زیر میز میومد‌. هیونجین نزدیک میز شد و همین حین پسرک رو دید که داشت خاک های روی سرامیک رو جمع میکرد.
ناگهان چشماش از شدت تعجب گشاد تر از حالت همیشگیش شد.
-"لی فلیکس؟"

فلیکس با حس اینکه اون صدا چقدر اشناست سریع از جاش بلند شد و با دیدن چهره هیونجین و لپ های گل انداختش از شدت سرما لبخندی زد و تعظیم کرد:"اقای هوانگ؟ اینجا چیکار میکنین؟!"
فلیکس با کنجکاوی پرسید اما هیونجین نمیتونست بگه انقدر سر به هواست که به خاطر نیاوردن چتر به اینجا پناه اورده.

اما همین که به اطرافش نگاه کرد، با دیدن گل های یاس سفید رنگ که هنوز غنچه بودن لبخند زد.. حالا موضوع نقاشیشو پیدا کرده بود
-"من...این گل های یاس رو میخوام"
فلیکس نگاهی بهشون انداخت و زمزمه کرد:"ولی اونا هنوز جوانه نزدن اقای هوانگ... به نظرم گل هایی که شکوفه دادن قشنگ ترن"
فلیکس نظر خودشو به مرد گفته بود اما هیونجین مخالفت کرد:"میخوام وقتی دارن شکوفه میدن ازشون نقاشی بکشم پس همینجوری میبرمشون"

فلیکس لبخند نصفه نیمه ایی زد و سمت گل ها رفت تا بعد از اینکه تبدیل به یک دسته گل کردشون به هیونجین بفروشه.
هیونجین متعحب بود.
اصلا چرا باید بازم با اون بچه رو به رو میشد در حالی که تمام ذهن و قلبش شده لی فلیکس؟
-"نمیدونستم اینجا کار میکنی فلیکس"
فلیکس هیستریک وار خندید:"راستش خانوادمم نمیدونن من اینجا کار میکنم.. پدرم میگه نباید کار کنم اما من میخوام روی پای خودم وایستم"
هیونجین از اینکه فلیکس انقدر ذهنیت بزرگی داشت لبخند زد.
نیم نگاهی به پسرک انداخت:"راستی.. پات بهتر شده؟"
-"اهوم خوبم اقای هوانگ ممنونم"
فلیکس گل هارو اماده کرد و رو به روی مرد قرار داد.
هیونجین دنبال کیف پول چرمیش میگشت ولی پیداش نمیکرد.
با یاد اینکه اخرین بار کیف پولشو روی کاناپه دید، اهی کشید و به فلیکس خیره شد.
-"فکر کنم کیف پولمو جا گذاشتم"

از گفتنش به پسرک شرم میکرد اما فلیکس با همون لبخند گرم همیشگیش جوابشو داد:"نگران نباشین اقای هوانگ لازم نیست چیزی پرداخت کنین.. من این گل هارو به خاطر اینکه همیشه حواستون بهم هست بهتون هدیه میدم"
با شیرین زبونی گفت و باعث شد هیونجین قلبش با تپش های محکمش قفسه سینشو سوراخ کنه
دسته گل سفید رنگ رو از دست های فلیکس گرفت و به چهره گرمش نرم لبخند زد:"ممنون پسر گل فروش"

پسر گل فروش؟
وقتی هیونجین اینجوری صداش زد، فلیکس نخودی خندید.
هیونجین از پنجره به بارونی که تازه بند اومده بود خیره شد و بالاخره از اون گلفروشی بیرون رفت.
چکمه هاش توی گودال های کوچیک از آب بارون فرو میرفتن و باز هم گلی میشدن، اما هیونجین اهمیت نمیداد.
هوای سرد نوک بینیشو قرمز کرده بود...
ولی چرا انکارش میکرد؟لی فلیکس شدیدا مغزشو به خودش مشغول کرده بود!
از همون روزی که بوی خونش رو حس کرد ذهنش بار ها میگفت چیزی درون اون پسر وجود داره که متعلق به توعه هوانگ هیونجین..
اما ایا قلب فلیکس متعلق به هیونجین بود یا شاید فقط عطر خون اون پسر بود که هیونجین بهش علاقه نشون میداد؟

***

فردا صبح ساعت هفت

جیسونگ با بی حالی چشم های خستشو باز کرد.
انقدر گریه کرده بود که مژه هاش به هم چسبیده بودن.
دیشب شام نخورده بود و داشت از شدت معده درد نصف میشد.
به سختی از جاش بلند شد و به نور آفتاب که از پشت پنجره روی سقف پخش شده بود خیره نگاه کرد.
خورشید گرم بود.. پر از آرامش.
اما چه کمکی میتونست بهش بکنه وقتی اینجا زندانی شده بود و تا یک ساعت دیگه باید مدرسه میبود؟ وگرنه مینهو ازش کاملا ناامید میشد!
سمت در اتاقش قدم برداشت و چند بار دستگیره رو چرخوند.
در باز نمیشد!
میدونست مادرشم زیر فشار پدرشه برای همین نمیتونه بهش کمک کنه.
مادر بیچارش داشت از شدت کمر درد میمرد!
چطور پدرش هیچ کاری براش نمیکرد؟ چرا باید انقدر بی رحم میبود؟

نقطه امن جیسونگ همیشه تختش بود!
ولی حالا که لباس مینهورو داشت،حس میکرد اگه اونو بپوشه احساس بهتری داره.(اگه یادتون نیست قسمت نهم رو بخونین)

سمت لباس مینهو رفت و نگاهی به اون پیراهن سفید انداخت... یادش رفته بود پسش بده.
درسته توی تنش زار میزد اما پوشیدش و دوباره روی تختش جنینی دراز کشید.
میخواست به شیرشکلات گرم و شومینه خونه مینهو فکر کنه.
شاید حالا فکر کردن به اینها نقطه امن زندگیش شده بود.
دقیقه ها و ثانیه ها داشت میگذشت... چرا هیچ معجزه ایی نمیشد تا جیسونگ بتونه از خونه فرار کنه؟

***
ساعت از هشت گذشته بود
فلیکس هم هرچقدر منتظرجیسونگ کنار ایستگاه اوتوبوس ایستاده بود نیومد..
اولش نگران شد ولی بعدش فکر کرد شاید دیر از خواب بیدارشده برای همین، خودش تنها به مدرسه اومد.
اما حالا یک ساعتی میشد که جیسونگ دیر کرده...
مینهو تقریبا راه روی مدرسه رو با عصبانیت متر کرده بود!

هیونیجن سمت مینهو قدم برداشت و زمزمه کرد:"مینهو؟ چه بلایی سر جیسونگ اومده چرا نمیاد؟ استاد های زیادی از شهر های مختلف اومدن و انقدر منتظر موندن کلافه شدن!"
مینهو شقیقه هاشو فشار داد و با کلافگی زمزمه کرد:"واقعا نمیدونم اون کجاست! دیگه دارم دیوونه میشم از دستش.. چرا فکر میکنه آبروی من و مدرسه براش سرگرمیه!!"
هیونجین که عصبانیت مینهو رو درک میکرد گفت:"اگه جیسونگ پیداش نشه ممکنه جیسونگ رو رد کنن! همین الانشم خیلی عصبین!"
-"لعنت بهش..."

مینهو اونقدر عصبی بود که میدونست اگه جیسونگ رو ببینه نمیذاره سر به تنش بمونه!
همین حین استاد ها از سالن بیرون اومدن.
مینهو سمتشون دوید و خواست چیزی بگه که یکی از استاد ها با لحن محکمی زمزمه کرد:"دانش اموزتون خیلی بی انضباطه که هنوزم نیومده! واقعا براتون متاسفم اقای لی این نشون میده شما دبیر خوبی براش نبودین! هان جیسونگ اسمش از توی لیست شرکت کنندگان باله خط میخوره!"

****

های پروانه های آبی امیدوارم حال روحی و جسمیتون خوب باشه🦋
به دلایلی میخوام ساعت آپ فیک رو تغییر بدم. از این به بعد ارورا شنبه ها ساعت 21 اپ میشه
از ته قلبم از همه اونایی که نظر و ووت میدن ممنونم مخصوصا از دونه برفایی که از همون اول حمایتم کردن و تا الان که تبدیل به یک خانواده بزرگ شدیم:)
ارورا دوستتون داره💙
ووت فراموش نشه">

بیگ هاگگگگگ~

Continue Reading

You'll Also Like

10.1K 2.6K 22
در سرزمینی که چهار قلمروی شمالی، جنوبی، شرقی و غربیش هر کدوم توسط یک قبیله‌ی خاص از گرگینه‌ها فرمانروایی می‌شدن و هر چهار قبیله در صلح و آرامش زندگی...
5.1K 355 12
سناریو از استری کیدز، در هر ژانر و کاپل~
104K 21.9K 69
ترجمه ای‌یو 'ددی' از Honeyminbin ✨؛ • با حضور هر هشت عضو استری‌کیدز ⁦⁦⁦ • ژانر : کمدی ، رومنس، +18 ⚠️ اگر از شوخی‌های کثیف، کرینجی، +۱۸ خوشتون نمیاد،...
283K 51.2K 49
جونگ کوک حتی تصورش هم نمی‌کرد زندگیش اینجوری بشه🍷✨ *** Couple:Vkook-Sope-Hopemin genre: Romance- Supernatural...