- 𝗦𝗮𝘆 𝗦𝗼𝗺𝗲𝘁𝗵𝗶𝗻𝗴 �...

By Artemiskz

26K 4.7K 3.2K

「 منو با اسم‌های مختلفی صدا می‌زنن؛ هیونجین، هوانگ، قاتل، شیطان، شکارچی! تو کدومو دوست داری؟ 」 •| 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47

Last part

631 98 117
By Artemiskz

با صدای خسته نباشید بلند بالای سانگ‌هی گچ رو کنار تخته رها کردم و با لبخند به سمتشون چرخیدم.

- وقت تمومه؟

سانگ‌ووک با بدخلقی گفت:

- ده دقیقه هم بیشتر درس دادین.

شونه‌هام رو بالا انداختم:

- به جاش ده دقیقه از کلاس ورزش کم می‌شه.

صدای اعتراض و ناله‌هاشون بلند شد و من بی‌توجه از کلاس خارج شدم. نفس عمیقی کشیدم و هوا رو تا جای ممکن به مشام کشیدم. بچه‌ها یکی یکی پشت سرم بیرون اومدن و سانگ‌ووک کنارم متوقف شد:

- آقا معلم قبلی بهتر از شما بود. حداقل پنج دقیقه تنفس می‌داد. 

- می‌خواستین فراریش ندین. حالا مجبورن تا اومدن معلم جدید منو تحمل کنن. در ضمن تو دانش آموز من نیستی..

اخمی تصنعی کردم و ادامه دادم:

- فکر نکن چون کلاسات رو پشت سر هم می‌پیچونی میای اینجا می‌بخشمت.

- گفتم که می‌خوام موسیقی بخونم.

سری به تاسف تکون دادم:

- فکر کردی رسیدن بهش راحته؟ برای اون هم باید به اندازه‌ی قبل تلاش کنی نه که یک‌ روز درمیون دبیرستان بری.

شونه‌هاش رو بالا انداخت:

- این‌جا رو بیشتر دوست دارم. 

حرف زدن با این پسر فایده‌ای نداشت و اگه می‌خواست سر موضوعی لجبازی کنه فقط و فقط خود خدا حریفش می‌شد.

- آقا معلم نیم ساعت دیگه بیاین پشت مدرسه کنار رودخونه. باهاتون کار داریم.

سرم رو تکون دادم. سانگ‌ووک هم به سو مینی پیوست که این حرف رو زده بود و باهم به سمت رودخونه رفتن. باد سردی که وزید باعث شد بازوهام رو در آغوش بگیرم. هوای سرد پاییزی کم کم داشت سوز زمستون می‌گرفت.
با یادآوری پاییز سال قبل نفس عمیقی کشیدم. کی فکرش رو می‌کرد بعد از اون روزهای عذاب‌آوری که برام رقم زد تا این حد عاشقش می‌شدم. خودم هم اون‌ موقع فکرش رو نمی‌کردم سال بعدش برای یک لحظه داشتنش حاضر باشم تمام زندگیم رو بدم.
روزهای سختی که بعد از فهمیدن اون تصادف و انفجار داشتم انقدری وحشتناک و پر از درد بودن که حتی نمی‌تونستم به خودم اجازه‌ی یادآوریشون رو بدم. مدت‌ها طول کشید تا به خودم بیام و بتونم چند لقمه‌ای غذا بخورم. طول کشید تا بدون سرم‌های تقویتی بتونم سرپا بمونم. طول کشید تا خودم رو جمع و جور کنم و به زندگیم ادامه بدم. همه‌ی قدرتی که باعث شد سرپا بمونم بعد از تماس با دایی هانول توی وجودم جاری شد. چشم‌هام رو بستم که صداش توی گوشم پیچید.

"من باید از اون پسر می‌شنیدم ازدواج کردی؟ وقتی تازه به سالگرد ازدواجتون نزدیک می‌شدید باید می‌فهمیدم؟ می‌دونی چی کشیدم وقتی بهم گفت چه اتفاقی افتاد؟ بازم به مرام اون که بعد از منصرف شدنت از اومدن فورا همه‌ چیز رو بهم گفت. آخ فلیکس.. آخ! نصف بیماری من به خاطر حرص‌هاییه که از دست تو می‌خورم."

یادآوری حرف زدن پر از حرصش باعث شد لبخندی روی لبم بنشینه. انقدری اذیتش کرده بودم که می‌دونستم اگه پام به مونیخ می‌رسید با کمربند از فرودگاه تا خونه دنبالم می‌افتاد. حرف‌هاش باز هم توی گوشم پیچید:

"حیف که اون پسره ازم قول گرفت. هرچند از اول تا آخر تهدید کرد. گفت صبر کنم تا خودش بفرستت. البته گفت قرار نیست تنها بیای."

صدای آقا معلم گفتن سانگ‌هی باعث شد دست از زیر و رو کردن حرف‌های دایی بکشم و به سمت پشت مدرسه برم. نگاهم که به آرایش نشستشون افتاد، لبخندم پررنگ‌تر شد. سازهاشون رو تنظیم کرده بودن و نگاهم می‌کردن. انگار امروز می‌خواستن تکلیفشون رو برام به نمایش بذارن.
روبه‌روشون ایستادم. سانگ‌ووک درست مثل یک رهبر ارکست نگاهی بهشون انداخت و با سری که تکون داد ریتم ملایم سنتور بلند شد. لحظاتی بعد صدای گیتار هم همراهی کرد. صدای بچه‌ها که توی فضا پیچید روی صندلی‌ای که برام گذاشته بودن نشستم. دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و زیر لب همراهشون زمزمه کردم.
آهنگشون که به نحو احسنت تموم شد، ریتم موسیقی هم‌چنان توی گوشم می‌پیچید. از جا بلند شدم و نگاهی به تک تکشون انداختم. دست از سازهاشون کشیدن و منتظر نگاهم کردن.
با تمام وجودم... با تمام احساس شعف و شوقی که بعد از مدت‌ها برام به وجود اومده بود دست‌هام رو بلند کردم و براشون دست زدم. چهره‌های مضطربشون با دیدن لبخند پر شوق و دست زدنم آروم و خوشحال شد.
صدای دست‌های دیگه‌ای هم بلند شد و وقتی سرم رو چرخوندم جیسونگ رو دیدم که بهمون نزدیک می‌شد. نگاهم رو دوباره به بچه‌ها دوختم. سانگ‌ووک دست‌هاش رو توی هم گره کرد.

- چه‌طور بود آقا معلم؟

دستی به موهام که بخاطر وزش باد جلوی چشمام اومده بودن، کشیدم و با همه‌ی حس خوبی که توی وجودم پیچیده بود لب زدم:

- فکر کنم امروز بهترین روزم توی بوهو شد.

صدای خنده‌هاشون بلند شد و من ادامه دادم:

- باید یه نمره‌ی خوشگل به تک‌تکتون بدم.

جیسونگ کنارم ایستاد و گفت:

- یه نمره هم از طرف من بده.

نگاهش کردم:

- کی اومدی؟

- تازه رسیدیم. با مینهو اومدم.

سرم رو تکون دادم. دقایقی بعد من و جیسونگ تنها کنار رودخونه ایستاده بودیم.

- حالت خوبه؟

لبخندی زدم:

- دارم سعی می‌کنم خوب باشم.

سرش رو تکون داد. دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم که نگاهم کرد.

- کی می‌خوای جواب مینهو بخت برگشته رو بدی؟

با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت:

- هنوز مونده.

- گناه داره، خیلی وقته الافش کردی.

چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند:

- یعنی می‌خوای بگی اندازه‌ی اون یانگ‌می فسقلی ارزش ندارم که برای بدست آوردنم سختی بکشه؟

با یادآوری یانگ‌می و کای خندیدم.

- اون بیچاره که از خداشه با کای ازدواج کنه.

- بله می‌دونم. هرچی می‌کشن از اون مادرشه. خدا رو شکر که مادر واقعی مینهو اون نیست.

- دلم واسه کای می‌سوزه. بیچاره گیر بد خانواده‌ای افتاده.

- واقعا! اون پدر و مادر باید از خداشونم باشه که مردی مثل کای دختر لوسشون رو بخواد.

سرم رو به تاسف تکون دادم:

- جهله دیگه.. جهل! وقتی که آنا حرف‌های مادر یانگ‌می رو تعریف می‌کرد چقدر حرص خوردم.

- این چو شی بد مادر شوهری می‌شه‌ها.

هردو خندیدیم و من گفتم:

- یانگ‌می یه همچین مادر شوهری نیاز داره. با اون زبون هزار متری‌ـش به چو شی که می‌رسه موش می‌شه.

- خوب ازش زهر چشم گرفته.

صدای فریاد آنا که از دور بلند شد هردو به سمتش چرخیدیم. من رو صدا می‌کرد. بهمون که رسید با نفس نفس خم شد. قدمی به جلو برداشتم و با تعجب از اون‌همه عجله‌اش لب زدم:

- چی‌شده؟ چرا انقدر هولی؟

نفسش که بالا اومد صاف ایستاد.

- از خونه تا این‌جا رو یک بند دویدم. باید حتما این خبر رو می‌شنیدی.

حسی توی وجودم به جوشش افتاده بود..

- چه خبری؟

نفس عمیقی کشید و گفت:

- برادر دوقلوی آقای دکتر از کانادا اومدن!

همه‌ی وجودم به یک‌باره یخ زد و مبهوت نگاهم میخ لب‌های آنا شد. صدای متعجب جیسونگ بلند شد:

- برادر دوقلوی هیونجین؟ اون مگه برادر دوقلو داشت؟

- منم تعجب کردم. انقدر شبیه آقای دکتره! اصلا مات می‌مونی وقتی ببینیش.

همه‌ی سرمای وجودم به یک‌باره تبدیل به گرمایی بی‌سابقه شد. قلبم که از تپش ایستاده بود فعالیتش رو با هیجان از سر گرفت. پایین پیراهنم رو چنگ زدم. نگاه آنا با دیدن چهره‌ام نگران شد.

- خوبی؟ رنگت چرا پریده؟

جیسونگ بازوم رو گرفت.

- خوبی فلیکس؟

تمام قدرتم رو جمع کردم و با سختی لب زدم:

- کجاست؟

آنا موهای توی صورتش رو کنار زد و گفت:

- رفت کلبه‌ی آقای دکتر. گفت اول از همه می‌خواد اون‌جا رو ببینه.

منتظر باقی حرف‌هاش نموندم و با توانی که تازه توی وجودم جاری شده بود دویدم. صدای فریادشون رو از پشت سرم شنیدم اما لحظه‌ای هم نایستادم. صدای دایی توی گوشم پیچید:

"اونی که قراره باهاش بیای خودش نیست. می‌دونستی هیونجین برادر دوقلو داره؟ هوانگ هیون‌بین! منم تعجب کردم وقتی بهم گفت. ما فکر می‌کردیم اون توی همون بچگی مرده بود چون هیچ‌وقت خبری ازش به گوشمون نمی‌رسید ولی هیونجین یه سری مدارک برام فرستاده که به نام اونه. انگار همه‌ی این مدت زنده بوده و توی مونترآل زندگی می‌کرده."

با تمام توان می‌دویدم تا به کلبه برسم. امروز همون روزی بود که انتظارش رو می‌کشیدم. من با این امید زنده شده بودم. با همون امیدی که به خونه‌اش برگشته بود جون گرفته بودم. راه مدرسه تا کلبه خیلی طولانی بود اما من هیچ خستگی‌ای رو توی خودم نمی‌دیدم. انگار هرچی بهش نزدیک‌تر می‌شدم قدرت توی رگ‌هام هم بیشتر می‌شد.
به کلبه که رسیدم حصار دورش رو کنار زدم و با نفس نفس جلوی درش ایستادم. چند ثانیه طول کشید تا دستم رو دراز کنم و در نیمه باز کلبه رو هول بدم. با قدم‌هایی که حالا می‌لرزیدن، داخل رفتم. به محض ورود بوی عطر شانل الور همه‌ی مشامم رو پر کرد. دیدمش؛ توی پاگرد پله‌ها پشت بهم ایستاده بود. کلاه روی سرش رو برداشت و نگاه من روی موهای از ته تراشیده‌اش موند. لاغرتر از هیونجین آخرین‌بار بود.
چرخی زد و چشم‌هام محو چهره‌اش شد. بینی باریک‌تری داشت و گونه‌هاش برجسته شده بودن. چشم‌هام بالاتر رفت و نگاهم که قفل چشم‌هاش شد توان از پاهام رفت و همون‌جا روی زمین نشستم. چشم‌هاش.. چشم‌هاش همون قهوه‌ی طرح خورده‌ای بودن که با دیدنم رنگ می‌گرفت. چشم‌هاش چشم‌های همون پسر بچه‌ی تخس بودن.
جلوی دیدم که تار شد محکم اشک‌هام رو پس زد و نگاه دوختم به لبخند روی لب‌هاش. من چندین ماه منتظر این لبخند نبودم که حالا به اشک‌هام اجازه بدم دیدم رو ازم بگیرن. من ماه‌ها انتظار کشیده بودم که این چهره، این چشم‌ها و این قامت رو به وضوح ببینم.
صدای اولین قدمش توی گوشم پیچید و هر لحظه که بهم نزدیک‌تر می‌شد ضربان قلبم که هیچ، همه‌ی بدنم نبض می‌زد. درست توی یک قدمیم مقابلم زانو زد. مبهوت‌تر از قبل تنها نگاهش کردم. این خواب نبود؟ قرار نبود مثل هرشب چشم‌های دلتنگش فقط یه رویا باشن؟
دستم رو بلند کردم و آروم به سمتش دراز کردم. چند سانتی گونه‌اش دستم از حرکت ایستاد. صدای بمش توی گوشم پیچید و عشق انگار با شنیدنش وجودم رو به آتش کشید.

- چیه؟

سرم رو کج کردم:

- می‌ترسم.

- از چی؟

- از این‌که بهت دست بزنم و ناپدید بشی.

چشم‌هاش برق زدن و چطور می‌تونستم متوجه اشک‌های جمع شده‌ی میون پلک‌هاش نشم؟ دستشو روی دستم گذاشت و انگار به وجودم برق وصل کردن. برقی که به جای تلاش برای رهایی می‌خواستم بیشتر از قبل انرژیش رو حس کنم.
دستم رو به گونه‌اش چسبوند که لب گزیدم و چشم‌هام رو بستم. خواب نبود، حسش می‌کردم.. من صورت شکارچیم رو زیر دستم حس می‌کردم؛ مثل رویای هرشب بعد از لمسش ناپدید نشده بود.
چشم‌هام رو باز کردم و قبل از این‌که باز هم چهره‌اش رو از نظر بگذرونم خودم رو میون آغوش گرمش دیدم. اشک‌هام سرعت گرفتن و با هق‌هقی که به سراغم اومده بود دستم رو دورش حلقه کردم و به کتفش چنگ زدم. صدای آرومش رو کنار گوشم می‌شنیدم.

- دیگه نمی‌ذارم این‌جوری اشک بریزی. دیگه تا عمر دارم رهات نمی‌کنم.

___

غلتی روی تخت زدم که صورتم رو به روی صورتش قرار گرفت. دستش رو توی موهام فرو کرد. لب‌هام رو تر کردم:

- برام حرف بزن.

لبخندی زد:

- چی بگم؟

- برام تعریف کن. تعریف کن چطور هیون‌بین شدی. 

دست دیگرش رو دور کمرم حلقه کرد، خودم رو پایین کشیدم و سرم رو به سینه‌اش چسبوندم.

- من هیون‌بین نشدم، از ابتدا هیون‌بین بودم.

نیم‌خیز شدم و مبهوت لب زدم:

- چی؟

- من از وقتی به دنیا اومدم هوانگ هیون‌بین بودم.

سرم رو دوباره به سینه‌اش چسبوند و ادامه داد:

- هیونجین برادر دوقلوم بود. پایان دوره‌ی ابتدایی بودیم که یک روز برای بازی توی دریا رفت و هیچ‌وقت برنگشت. مرگش برامون ثابت شده بود. بابام می‌خواست شناسنامه‌اش رو باطل کنه اما یونگ نذاشت. گفت هویتش به دردمون می‌خوره. از اون روز بود که من تبدیل به هیونجین شدم. مدارک من همیشه با نفوذ زیاد یونگ دوتا می‌شد و یکیش برای سابقه‌ی هیون‌بین می‌موند. حتی بعد از مرگ بابام هم همه‌ چیز همین‌طور پیش رفت تا این‌که بیونگ‌هی زهرش رو ریخت.

دستمو روی بازوش گذاشتم و آروم فشردم. این‌که هربار باید برای خودش تباهی زندگیش رو یادآوری می‌کرد عذاب آور بود و من این عذاب رو می‌فهمیدم. لب‌هام از هم باز نمی‌شدن تا دلداریش بدن اما می‌تونستم با این‌کار وجودم رو بهش بفهمونم. من کنارش بودم.

- بعد از اون اتفاق فکر انتقام مثل یک درخت توی وجودم ریشه کرد. می‌دونستم روزی ممکن بود پشیمون بشم از قاتلی که داشتم از خودم می‌ساختم. می‌خواستم بدون راه پس و پیش نمونم. می‌خواستم پلی پشت سرم باقی بذارم. با همه‌ی این افکار بود که به عنوان هیون‌بین به کانادا رفتم و اونجا درسم رو ادامه دادم.

- هیونجین چی‌شد؟

- طبق مدارکی که موند هیونجین درسش رو نیمه کاره رها کرده بود. توی مونترآل با مردی آشنا شدم که هیونجین رو آموزش داد تا تبدیل به شکارچی بشه. من اون‌جا با عنوان هیون‌بین درس می‌خوندم و با عنوان هیونجین تبدیل به یک قاتل می‌شدم.

متعجب کمی ازش فاصله گرفتم و نگاهش کردم.

- یعنی اونی که مغز و اعصاب خونده هیونجین نیست؟

سرش رو بالا انداخت:

- نه، فقط یک پزشک عمومیه که البته همون هم به اتمام نرسید.

- پس چه‌طور این‌جا بهت می‌گفتن آقای دکتر؟

- وقتی برای اولین‌بار به این‌جا اومدم به پسر بچه‌ای برخورد کردم که به خاطر مسدود شدن راه ریه‌اش داشت به مرگ نزدیک می‌شد. دست خودم نبود که نجاتش دادم و همون کارم باعث شد این‌جا بمونم تا پزشک باشم، البته نه پزشک رسمی. این‌جا فقط کمک می‌کردم و خب وقتی کای آقای دکتر به ریشم می‌بست همچین نتیجه‌ای داد.

لبخند کوتاهی زدم و پشت بندش مشتم روی بازوش نشست. کمی عقب کشید و با ابروهای درهم گفت:

- باز چیه؟

- باید بهم می‌گفتی چه نقشه‌ای داری. تو حتی نذاشتی بعد از اون تصادف بفهمم ماجرا چی بود. می‌دونی توی اون مدت چه بلاهایی سرم اومد؟ حتی به خودکشی هم فکر کرده بودم.

- غلط کردی.

چشم‌هام از این جمله‌ی ناگهانیش گرد شدن.

- اگه همچین غلطی کرده بودی که خودم از توی قبر بیرون می‌کشیدمت و دوباره می‌کشتمت.

مبهوت لب زدم:

- ببخشید خب.

چند ثانیه طول کشید تا بهت از چشم‌هام بره و دوباره به خاطر بیارم از چه چیزی داشتم گله می‌کردم. این‌بار با حرص مشت محکم‌تری بهش زدم.

- چی‌شد الان؟ اونی که طلبکار بود من بودم.

خندید.

- فکر می‌کردی اگه همه چیزو می‌فهمیدی این نقشه انقدر طبیعی از آب در میومد؟ پلیس‌ها بعد از اون تصادف دست برنداشتن. خیلی طول کشید تا تحقیقاتشون به نتیجه‌ی دلخواه من برسه و یکی از عواملش هم حال خراب تو بود. بالاخره بعد از مدت‌ها قبول کردن که جنازه‌ی نیمه سوخته‌ی من رو آب برده بود و در آخر هم طعمه‌ی حیوون‌های درنده شده بودم. توی همه‌ی مدتی که اونا داشتن تحقیق می‌کردن من قاچاقی خودمو به کانادا رسونده بودم تا به عنوان هیون‌بین آماده بشم.

پشت چشمی براش نازک کردم:

- بازم دلیل نمی‌شد این بلا رو سرم بیاری.

با لبخند پر حزنی گونه‌ام رو نوازش کرد.

- دیگه هیچ‌وقت همچین اتفاقی نمیفته.

بی حرف سرم رو دوباره به سینه‌اش چسبوندم. شاید باید باز هم سرزنشش می‌کردم و حتی با دلخوری از آغوشش می‌رفتم اما نمی‌تونستم. انتظار سختی که توی این مدت کشیده بودم بهم اجازه نمی‌داد به دلخور شدن فکر کنم.
هرچقدر هم که من محق بودم دلم نمی‌خواست این عذاب دوری رو طولانی‌تر کنم. تا همین‌جا بس بود. تا همین‌جا اون هم به اندازه‌ی کافی عذاب کشیده بود. گاهی فکر می‌کردم هیونجین قبل از دیدن من تقاص بلاهایی که سرم آورده بود رو دیده بود. هیونجین از قبل از دیدن من داشت تاوان می‌داد.

- بعد از این‌که اوضاع آروم شد چرا نخواستی حرف‌های بقیه رو بشنوی؟

با انگشتم خط فرضی‌ای روی سینه‌اش کشیدم.

- تماسم با دایی هانول بهم امید داده بود. هیچ‌کس تا اون زمان بهم امیدی نداده بود و من فکر می‌کردم اون‌ها مردنت رو باور کردن. نمی‌خواستم با حرف‌هایی که ممکن بود بهم بزنن امیدم رو ازم بگیرن. به‌خاطر همین هم قسمشون دادم تا دیگه از تو چیزی بهم نگن. می‌خواستم امید بودنت رو برای همیشه داشته باشم.

دستش دور کمرم محکم شد و توی چند ثانیه من رو روی خودش کشید. قبل از این‌که اعتراضی کنم لب‌هاش بی مهابا روی لب‌هام نشست و من بدون این‌که دست خودم باشه همراهیش کردم. هردومون مثل تشنه‌هایی بودیم که بعد از مدت‌ها، تازه به آب رسیده بودیم.
با حرارت لب‌هام رو می‌مکید و من غرق لذت می‌شدم. خون با شدت بیشتری توی رگ‌هام به جریان افتاد و تپش‌های دیوانه‌وار قلبم، حرارت بدنم رو بالا می‌برد. بوسه‌های خیس و گرمش حالم رو عوض می‌کرد و رد نوازش دست‌هاش روی کمرم شروع به سوختن کرد.
یک دستم رو به گردنش رسوندم و دست دیگرم رو کنار صورتش گذاشتم. درحالی که پوستش رو نوازش می‌کردم، گاز ریزی از لبش گرفتم که نیشخند کمرنگش رو حین بوسه احساس کردم. اون‌هم کم نیاورد و بی معطلی لب پایینم رو به دندون کشید. از درد و لذتی که توی وجودم پیچید، آهی کشیدم که میون صدای بوسه‌هامون گم شد. از فاصله‌ای که بین لب‌هام افتاد فرصتی پیدا کرد و زبونش رو داخل دهنم هل داد و همزمان دست‌هاش رو که کمرم رو احاطه کرده بودن تنگ‌تر کرد و من رو بیشتر به خودش فشرد، جوری که انگار می‌خواست من رو در آغوشش حل کنه. نفسم بند اومده بود اما حاضر نبودم ازش جدا بشم و اون‌هم همین حس رو داشت. میون حال خوبمون بودیم که صدای فریاد کای از طبقه‌ی پایین هردومون رو از جا پروند:

- آهای صاحب خونه! می‌دونم مزاحمیم ولی مهمون دارید.

جا خورده از هم فاصله گرفتیم که هیونجین با خشم دندون‌هاش رو روی هم فشرد.

- خفه‌اش می‌کنم.

این حرف رو که زد با سرعت از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت. میون صداهای تهدید وار هیونجین و کمک خواستن‌های کای به این فکر می‌کردم که دیگه نباید هیونجین رو هیونجین صدا کنم. هیونجین باید برام تبدیل به هیون‌بین می‌شد تا برای همیشه نجات پیدا کنه. باید از الان تا آخر عمرم حتی توی خلوتمون هیون‌بین صداش می‌کردم اما اون تا ابد توی پستوهای قلبم هیونجینی می‌موند که عاشقش شده بودم.

___

صدای "سوگند می‌خورم" گفتنش که بلند شد، با لبخند شادی که روی لب‌هام حک شده بود محکم دست زدم. جیسونگ بالاخره ازدواج کرده بود. بالاخره به همون چیزی که می‌خواست رسیده بود و کی بهتر از مینهوی دوست داشتنیش برای همسریش؟
جیسونگ وقتی که همه چیز رو شنید و فهمید که می‌خوام با هیونجین برای همیشه از کره برم، فورا جواب مثبتش رو به مینهو داد. جیسونگ همیشه از این‌که روز ازدواجش تنها باشه وحشت داشت. نمی‌خواست من شاهد ازدواجش نباشم و برای همین شرط ازدواجش رو گذاشت عروسی فردای همون روز داخل بوهو. با همون شادی بی انتها در آغوش گرفتمش و ضربه‌ای آرومی به کتفش زدم.

- مینهو رو خوشبخت کن، باشه؟

خودش رو از آغوشم بیرون کشید و با اخم گفت:

- الان نباید برای من آرزوی خوشبختی می‌کردی؟

ابروهام رو بالا انداخت:

- از تو که مطمئنم. نگران مینهو ام که باهات تباه می‌شه.

چشم‌هاش که ریز شدن لبخند محتاطی زدم و عقب رفتم. قبل از این‌که بخواد با کولی بازی به سمتم هجوم بیاره صدای هیونجین هممون رو مبهوت کرد:

- می‌شه الان شاهد ازدواج من و فلیکس هم باشید؟

- هیون‌بین!

نگاهم کرد. بیشتر از من، مینهو و چانگبین و کای از این بی احتیاطی نگران شده بودن. قرار بود هیچ حرکتی انجام ندیم تا کسی از هیونجین بودن هیونبین شک نکنه؛ اما اون خودخواه ذره‌ای به حال بقیه فکر نمی‌کرد. کدخدا متعجب لب زد:

- مطمئنی؟

هیونجین لبخندی زد:

- راستش فلیکس تا همین‌جا هم به خاطر مرگ برادرم ضربه‌ی زیادی خورده. قسم خوردم از امانتی هیونجین مثل جونم مراقبت کنم. می‌خوام این‌جوری کنار خودم نگهش دارم.

لبم رو گزیدم تا نخندم و انگار کای هم همین وضعیت رو داشت. برای مایی که ماجرا رو می‌دونستیم این حرف‌ها اون‌هم با اون لحن مهربون از زبون هیونجین به خنده می‌انداختمون. کدخدا نگاهش رو به من دوخت که من خودم رو سریع جمع و جور کردم.

- وقتی با شنیدن اسم هیونجین به این حال و روز افتادی می‌تونی با برادرش زندگی کنی؟

کای با شنیدن حرف کدخدا سرخ‌تر از قبل شد. سرخی صورت من از خنده انگار بقیه رو به اشتباه انداخته بود. لبم رو بیشتر گزیدم و نفس عمیقی کشیدم. نگاهم رو به هیونجین دوختم که خنده به طور کامل از وجودم کنار رفت. سرم رو به تایید تکون دادم و لب زدم:

- می‌تونم.

چشم‌های هیونجین برق زدن و چو شی من رو هدایت کرد تا کنارش بایستم. حالا قرار بود واقعا با هیونجین ازدواج کنم. با رضایت خودم قرار بود همسر هویت واقعیش بشم. کدخدا نگاهمون کرد.

- برای هدیه‌ی ازدواج چی در نظر گرفتید؟

هیونجین بهم چشم دوخت و من با چیزی که توی سرم بود مطمئن گفتم:

- بودن داماد.

چشم‌های همه دوباره گرد شد. سنگینی نگاه هیونجین رو روی خودم حس می‌کردم.

- بودن داماد؟

سرم رو به تایید تکون دادم.

- می‌خوام هدیه‌ای که حقمه و اون موظفه به دادنش، بودنش باشه. هیونجین منو به خاطر نبودنش بارها عذاب داد و من نتونستم کاری بکنم. حالا می‌خوام تا ابد کنار خودم داشته باشمش.

دستم که میون دست هیونجین اسیر شد، لبخندی زدم. کدخدا با لبخند رضایت مندی سرش رو تکون داد:

- می‌فهمم؛ ولی این کافی نیست.

نگاهم رو به هیونجین دوختم و اون هم نگاهم کرد. این‌بار اون بود که با اطمینان گفت:

- به تعداد دقایق نبودن هیونجین شمش طلا.

مکث کوتاهی کرد و با همون نگاه خیره ادامه داد:

- می‌خوام نبودن‌های هیونجین رو جبران کنم.

دستش رو فشردم و گفتم:

- نبودن هیونجین با پول و طلا جبران نمی‌شه.

سرش رو تکون داد:

- با بودنم جبرانش می‌کنم.

سرم رو پایین انداختم و این‌بار با تمام وجودم لبخند زدم.

- سوگند نامه رو بخونم؟

هردو در جواب بله گفتیم و اون با خنده سری تکون داد. سوگند نامه خونده شد و سوگند خوردیم که صدای دست و سوت بالا رفت. همه تک به تک بهمون تبریک گفتن. یانگ‌می و کای جلومون ایستادن. رو به یانگ‌می لب زدم:

- خیلی دوست داشتم توی مراسم ازدواج شما هم شرکت کنم.

کای با شیطنت گفت:

- اشکال نداره. بعد از حل کردن مشکلات خانواده‌ها گالیور رو به جات تو مراسم عروسی می‌ذاریم.

چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:

- منم اون‌جا به جات یه گاو می‌خرم تا هروقت دلم تنگ شد نگاهش کنم.

صدای خنده بلند شد. کای با چهره‌ی شادش گفت:

- بذار ازدواج کنیم... انقدر میام اون‌جا خونه‌تون پلاس می‌شیم که خودت پرتمون می‌کنی بیرون.

لبخندی زدم. نمی‌دونستم چقدر طول می‌کشید تا باز هم همه دور هم جمع بشیم. نگاهم رو به چانگبین دوختم و لب زدم:

- تو هم باید بیای. این‌جا که سرت بی کلاه موند. اون‌جا خودم برات یکی رو پیدا می‌کنم.

چانگبین هم لبخندی زد و چیزی نگفت. نفس عمیقی کشیدم و همشون رو از نظر گذروندم. دلم برای تک تکشون تنگ می‌شد..

___

- دلم برای همشون تنگ می‌شه.

از پشت در آغوشم گرفت و چونه‌اش رو روی شونه‌ام گذاشت.

- بازم می‌بینیمشون. 

سرم رو تکون دادم و نگاهم رو به آب روانی دوختم که با سرعت و بی توجه به ما از جلومون می‌گذشت.

- بوهو رو پیدا کردم.

- می‌دونم، توی موزه دیدمش.

- بهت گفتم ما از قبل بهم ربط داشتیم. 

- داشته باشیم یا نداشته باشیم هزار بار دیگه هم از اول به دنیا بیایم  به بودن کنار من محکومی.

خودخواهیش من رو به خنده انداخت. دستش رو که دور شکمم حلقه شده بود نوازش کردم.

- حالا کجا میریم؟

- اول میریم مونیخ.

متعجب گفتم:

- اون‌جا چرا؟

- داییت اگه نبینتت دست از سرمون برنمی‌داره.

سرم رو به تایید تکون دادم:

- راست میگی.

با یادآوری ازدواج جدیدمون آه از نهادم بلند شد.

- دایی هنوز به خاطر اون ازدواج از دستمون شاکی بود. این‌بار بفهمه بدون گفتن بهش با هیون‌بین هم ازدواج کردم خفه‌مون می‌کنه.

- مگه من می‌ذارم؟

به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم:

- دایی من خیلی غده.

شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:

- تو منو نمی‌شناسی؟

سرم رو به تاسف تکون داد:

- از الان می‌دونم جنگ شما دوتا قراره بیچارم کنه.

صورتم رو با دست‌هاش قاب گرفت.

- تا وقتی همچین مردی مثل من کنارته نباید حرف از بیچارگی بزنی.

چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و جمله‌ی بعدیش چشم‌هام رو همون‌طور چپ نگه داشت.

- دوستت دارم.

نگاهش کردم و چشم‌هام توی چشم‌هاش قفل شدن. لب‌هاش روی لب‌هام نشستن و من پلاک فرشته و شیطانم رو محکم توی مشتم فشردم. این مرد خودخواه دوست داشتنی رو با تمام توانم حفظ می‌کردم تا برای هردومون خوشبختی بسازم.

• The End •

Continue Reading

You'll Also Like

7.8K 981 21
کاپل : هیونلیکس .. سکرت . ژانر : رمنس . جناحی . فول اسمات . انگست. دارک . هپی اند . روز های آپ: ۵ شنبه ها . Couple : Hyunlix Genre(s): Romance. Ac...
104K 21.9K 69
ترجمه ای‌یو 'ددی' از Honeyminbin ✨؛ • با حضور هر هشت عضو استری‌کیدز ⁦⁦⁦ • ژانر : کمدی ، رومنس، +18 ⚠️ اگر از شوخی‌های کثیف، کرینجی، +۱۸ خوشتون نمیاد،...
79.6K 10.5K 27
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
29.6K 4K 49
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...