BloodSport L.S

By Larrycupcaks28

3.3K 873 1K

چطوری اینقدر راحت تونست عاشق کسی بشه که از همه بیشتر ازش متنفره!!؟؟ اون فکر کرده کیه؟! چطور میتونه اینجوری او... More

مقدمه
پارت اول
پارت دوم
پارت سوم
پارت پنجم
پارت ششم
پارت هفتم
پارت هشتم
پارت نهم
پارت دهم
پارت یازدهم
پارت دوازدهم
پارت سیزدهم
پارت چهاردهم
پارت پانزدهم
پارت شانزدهم
پارت هفدهم
پارت هجدهم
پارت نوزدهم
پارت بیستم
پارت بیست و یکم
پارت بیست و دو
پارت بیست و سه
پارت بیست و چهار
پارت بیست و پنج
پارت بیست و شش(پایان)

پارت چهارم

97 30 8
By Larrycupcaks28


بقیه ی روز رو، هری انگار روی ابرها راه میرفت.
احساس میکرد اعتماد به نفسش بیشتر شده و با خشنودیِ خاصی توی پارکینگ قدم میزد.
بهترین دوستش کنارش بود. و حس اینکه یه نفر داستانشو میدونه و همینجوری که هست پذیرفتتش وصف ناپذیر بود.

زین در کنارش بود و باهم کتاب هاشونو از کمد راهروی مدرسه برداشتن.
یجورایی حتی دیگه نگران جزمین هم نبود که یهو پیداش بشه....

حداقل میدونست که زین میدونه که همجنسگراس. و اگه جزمین چیزی میگفت، مهم نبود.

توی کلاس، روی میزش نشسته بود و به عقب تکیه داده بود. تند تند آدامس میجوید. استرسش هنوز کاملا برطرف نشده بود.
لویی ده دقیقه دیر اومد. نفس نفس زنان در رو باز کرد و داخل کلاس شد. از کنار هری رد شد و کیفش و کنار پاش به بازوی هری سابیده شد. هری سعی کرد نگاش نکنه...

دلش نمیخواست لویی فکر کنه حالا که سکس داشتن، همش میخواد دنبالش باشه یا نگاهش کنه یا باهاش تعاملی داشته باشه. اون به لویی که همیشه آزارش میداد و تیکه میپروند بیشتر عادت داشت.

همچنان جمله ی اون شبِ لویی توی مغزش میچرخید،
"انگار که نمیخوای دوباره انجامش بدی...."
دوباره....
لویی واقعا فکر میکرد که هری دوست داره دوباره انجامش بده؟؟!!
اون سه سال متوالی هری رو دست انداخته بود، کوچیک کرده بود و اذیت کرده بود. هری اونقدری برای خودش ارزش قائل بود که تو نخ کسی مثل لویی تاملینسون نباشه...

خداروشکر بعداز کلاس ،لویی بدون هیچ حرف و نگاهی رفت. و از اونجایی که اخرین کلاس بود، نیازی نبود نگران چیزی باشه...

وقتی توی راهرو با جمعی از بچه ها برخورد کرد، لویی رو دید که کنار دوستاش ایستاده ،اما دهنش بسته س و حرف نمیزنه. پس مطمئن شد لویی هم ترجیح میده بقیه بغیر از اون تنفرِ بینشون، چیز دیگه ای ندونن. که البته چیز دیگه ای هم نیست....

***********************************

توی رختکن به کمدش تکیه داده بود.
لویی زودتر رسیده بود و داشت دور زمین میدوید. خداروشکر میکرد که جزمین حداقل اینجا نمیتونه گیرش بیاره. همونجا نشست و فکر کرد....
ایده هایی برای تمرین طراحی کرد. چند مورد رو هم که توی ویدیو های آنلاین دیده بود اضافه کرد.

"چطوری رفیق؟"
اِد و بقیه پسرای تیم وارد رختکن شدن.

هری هم ساک و بطری ابشو برداشت و رفت سمت زمین چمن. گروهی از دخترا کنار ایستاده بودن تا تمرین رو تماشا کنن.....

لویی هم کنار زمین ایستاده بود تا اب بخوره. پیرهن و شورت ورزشیش قرمز بود، مثل بقیه ی تیم! پس چرا وسط جمع پسرا، فقط لویی بود که به چشم هری میومد؟؟؟
انگار بقیه تار بودن و لویی اون وسط شفاف بود و میدرخشید...

یهو اتفاق روز قبل توی سر هری مرور شد....
گرمای پوست لویی، حسِ پاهای عضلانیش وسط پاهاش، جوری که توی گردنش نفس میکشید....
یک روز گذشته بود، اما هری همچنان لمس انگشتهای لویی رو روی بدنش احساس میکرد.

"بس کن....." با خودش زمزمه کرد.

چطوری اتفاقی که یکبار افتاده اینجوری روی آدم تاثیر میزاره!؟ لویی یه احمقه! پس چطوری اون مدل موهاش و جوری که ایستاده و اب میخوره، هری رو یاد بالاتنه ی برهنه ش میندازه؟؟؟ وای! بخاطر خدا!!!

یهو متوجه شد که مدتیه بهش خیره شده. و لویی برگشت و باهاش چشم تو چشم شد. چند ثانیه ای بهم نگاه کردن. لویی ابروهاشو تو هم کرد، یه قیافه ی جدی تحویل هری داد و......

حالا چی؟؟؟
میدونست لویی همیشه بعداز گرفتنِ اون قیافه میخواد چیزی بپرونه. دهنشو باز کرد که چیزی بگه...

"سلام لویی!"

هری در جا خشکش زد. یجورایی قلبش ایستاد.
لویی نگاهشو از هری برداشت و سرشو به طرف صندلی تماشاچیا چرخوند. جزمین بود....

بعداز مدت طولانی مجبور شده بود قیافه ی جزمین رو ببینه. دلش میخواست برگرده ، فرار کنه و بره. ولی نمیتونست. جزمین با اون موهای قهوه ای بلند داشت به لویی یه لبخند مسخره میزد.

هری از برخورد و حرف زدنِ این دوتا باهم وحشت داشت. نه اینکه حالا جزمین رو به عنوان اِکسِش در نظر بگیره و لویی رو به عنوان عشقش.... چون هیچکدوم از اینا نبودن. اما بهرحال دلش نمیخواست این دوتا رو باهم ببینه....

لویی برای جزمین دست تکون داد و در حد چند جمله باهاش صحبت کرد. برگشت و دید هری داره نگاش میکنه،
"به چی نگاه میکنی استایلز؟؟!!"

تصمیم گرفت بدوه و بره وسط زمین و به هیچی فکر نکنه....
اما نمیشد....

حتی اگر جزمین به لویی چیزی نگه، ممکنه به دوستای خودش درمورد اون گفته باشه! اینکه هری پسر مزخرفیه، بدترین دوست پسر دنیاس.... اینکه اون جلوش برهنه شده و هری هیچ غلطی نتونسته بکنه.... اینکه هری گِیه...

"خیله خب پسرا... دو دور دیگه دور زمین میدویم."
صدای لویی بود.

هری نگاهی کرد و دید خبری از جزمین نیست. نفس عمیقی کشید...

"بیخیال !! همین دیروز مجبورشون کردی ده دور دورِ زمین بدون! یه استراحت بهشون بده."

"چطور توقع داری بتونن نود دقیقه فوتبال بازی کنن،وقتی ده دور براشون زیاده؟؟ وقتی بدن رو فرمی نداشته باشن؟؟"
روبه پسرا ایستاد،
"زودتر .... برید ببینم..."

"فصل تازه شروع شده. تو نمیتونی از همون اول اینقدر سخت بگیری! باید پله پله بری جلو...."

"ساکت شو استایلز.... اونا حسابی توی تابستون ناپرهیزی کردن. اگر بخوایم مسابقات لیگ رو ببریم، باید فیت و اماده باشن. اول و وسط فصل هم نداره. تو میتونی توی روزایی که نوبت تمرین دادنِ توه، بهشون گرانولا بدی و باهاشون یوگا کار کنی و هر شِت دیگه ای. اما توی تمرینات من دخالت نکن...."

دوید و رفت به سمت زمین چمن...

هری پیش خودش فکر کرد، این یارو دیوانه س!!
تا جایی که میدونه، اون هیچوقت گرانولا نمیخوره! یا با بچه ها یوگا تمرین نکرده!

و دوباره یاد جمله ی لویی افتاد....
جوری که انگار دوباره انجامش نمیدی.....

پانزده دقیقه بعد تمام بچه های تیم پخش زمین بودن. خسته و بی نفس...

هری کنارشون ایستاد، جوری که لویی نشنَوه،
"کارتون عالی بود پسرا. معذرت میخوام. فردا راحت تر تمرین میکنیم."

بعداز دوش گرفتن و لباس پوشیدن، داشت به سمت پارکینگ میرفت...

"هری، میشه یه لحظه...."

"منو تنها بزار..."
و سریع به سمت ماشینش رفت.

زین کنار ماشینش ایستاده بود.
هری تندتند نفس میکشید و عرق کرده بود. سوار ماشین شد و در رو محکم بست.

"چی شده؟!"
نگاه زین نگران بود. سوار شد و کنار هری نشست،
"اتفاقی افتاده؟"

هری جوابی نداد. برای چند دقیقه در سکوت رانندگی کرد. فکر رهاش نمیکرد...
چرا جزمین بعداز مدتها یهو پیداش شد ؟؟ اونم جلوی لویی! که بهش سلام کنه و باهاش صحبت کنه!! نکنه چیزی فهمیده!؟ نه، امکان نداره! چطوری میتونه فهمیده باشه!؟
ممکنه لویی به گروه دوستاش گفته باشه، بعد جزمین از اونا شنیده باشه؟؟!! اما نه.... جزمین هیچوقت دور و بر اون گرو ها نمیپِلِکه...امکان نداشت فهمیده باشه که هری با لویی سکس داشته!!!!

انگار همونجوری که خودش گفته بود، صبرش تموم شده و دیگه بجای پیام دادن،میخواد هی جلوش سبز بشه...

"هری؟؟؟"

صدای زین، رشته ی افکارشو پاره کرد...

"هری؟؟؟ خونه مو رد کردی رفیق!!! وایسا!!"

چی؟؟ نگاهی به اطرافش کرد. اره، از خونه ی زین گذشته بود. پاشو گذاشت روی ترمز...

"چته پسر؟؟ راجبه اون پسره س؟"

هری نفس عمیقی کشید،
"آره... فکر کنم..."

"چی شده؟؟"

"چیزی نشده. حداقل از طرف اون چیزی نشده...."

"خب پس چیه؟ دیدم که جزمین دنبالت میومد..."

"اون عصبانیه.... دیوونه س"
صداش آروم بود.

"خب... ما خیلی درمورد این موضوع حرف نزدیم. اما حالا که دوست پسر داری..."

"اون دوست پسرم نیست...."
اون لوییِ مغز فندقی به هیچ عنوان نمیتونه دوست پسرش باشه!!!

"اوکی... اما چون تو با اون پسره خوابیدی، جزمین عصبانیه؟؟ اینکه فهمیده تو.... گی هستی؟؟"

"اره... فکر کنم "

"عجب بِچیه!"

"اون فکر میکنه من ازش سو استفاده کردم. ولی فکر نمیکنم از همجنسگراها متنفر باشه..."

ضربان قلبش کمی آروم شد... اما وقتی به جزمین فکر میکرد، هیچوقت ضربان قلبش نرمال نبود.

"حالا چی میخواد؟؟"

هری نمیخواست این مکالمه رو ادامه بده. باید همینجا تموم میشد... پس یه دروغی سرهم کرد.

"نمیدونم... من باید سریع برگردم خونه. به مامانم قول دادم شام رو باهم اماده کنیم ..."

زین پیاده شد. قبل از اینکه در رو ببنده گفت،
"اگه نیاز داشتی حرف بزنی،من اینجام..."

رفتن زین رو دنبال کرد که سیگارشو دم در خاموش کرد و رفت داخل....
کاشکی زندگیشون جابه جا میشد. اون چهارتا خواهر و مادر پدری داشت که حمایتش میکردن. کنارش بودن. خانواده ی گرمی داشت...
اما دلش نمیخواست زندگیِ به درد نخورش رو به زین بده. نمیخواست اونو به هیچکس بده....

💚💙

Continue Reading

You'll Also Like

30.5K 4.1K 20
gay love,Romance,Horror شما هم فکر میکنین توی شهر کوچیکتون،هیچ اتفاقی نمیوفته؟فکر میکنین همرو میشناسین و روز ها همونجوری که فکر میکنین شب میشه؟ فقط ی...
77.2K 8.6K 91
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
114K 15K 49
«طبقه‌ی بالا» من تنهای تنها بودم! یادم نبود چند وقته... سال‌ها... خاطرات کم‌کم پاک شدن. حتی اسمم رو به سختی به یاد می‌آرم. شب و روزها می‌گذرن. یادم ن...
14.4K 1.4K 8
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید