‌𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢

By Theaurrora

27K 5.7K 6.7K

مینهو خوناشام نود ساله که طلسم شده و تنها راه شکستن طلسمش؛ نوشیدنِ خون شاهرگ معشوقشه تا جایی که معشوقش جونشو... More

معرفی
Part1(افسانه خوناشام ها)
Part2(آرورا)
Part3(نگاه پوچ)
Part4(نفرین)
Part5(خوشحال زندگی کن)
Part6(گل های پیچک آبی)
Part7(سیبزمینی داغ)
Part8(خون)
Part9(دنیای بی رحم)
Part10(حسادت؟)
Part12(مصیبت بزرگ)
Part13(رهایی از زندان)
Part14(آرامشِ وجودت)
Part15(بوم نقاشی)
Part16(ستاره آسمونم باش)
Part17(درد های پنهان شده)
Part18(الهه طلوع من)
Part19(اولین بوسه)
Part20(دوستت دارم)
Part21(روز به یاد موندنی)
Part22(پسری که از درون مُرد)
Part23(خورشید و آسمون)
Part24(یک موفقیت کوچیک)
Part25(شروع رقابت)
Part26(دشت بابونه)
Part27(کودک درون)
Part28(صاحب من)
Part29(به عشقت بیمارم)
Part30(آجوشی)
Part31(شانس)
Part32(عطر دلپذیر ارکیده)
Part33(خون شیرینت)
Part34(تا ابد مال من باش)
Part35(سیلور شادو)
Part36(پسر دریا)
Part37(چشم های سرد)
Part38(نور امیدت رو از من نگیر)

Part11(کفش های باله)

708 130 180
By Theaurrora

نیم ساعت قبل*

جیسونگ به رفتن هیونجین و فلیکس به اتاق پرستار نگاه کرد تا زمانی که از دیدش محو شدن.
قدم هاشو سمت سالن رقص تند کرد و همین که واردش شد، نگاه لی مینهورو روی خودش حس کرد.
سرشو برگردوند و با مرد چشم تو چشم شد اما مینهو بلافاصله نگاهشو از پسر دزدید.
مینهو سرجاش ایستاد و دست هاشو به هم کوبید تا توجه بچه ها بهش جلب بشه.
-"خوب.. همگی...امروز میخوام که هرچی از تانگو بلدین رو بهم نشون بدین فهمیدین؟"
همین حین قیافه بچه ها توهم رفت و برای مینهو سوال شده بود که چه چیزی باعث شده بود اونا انقدر حالشون بد بشه.

-"این چه قیافه اییه گرفتین!؟"
پسری که ظاهرا نمایده کلاس بود، قدمی جلو برداشت و از طرف همه بچه ها گفت:"اقای لی رقص تانگو خیلی چندشه میشه یه کار دیگه انجام بدیم؟"
مینهو متعجب به پسر نگاه کرد و زمزمه کرد:"حالا که به نظرتون رقص تانگو چندشه چطوره به گروه های دونفره تقسیم بشین و زوج بشین! بعدش انقدر برقصین تا براتون این رقص جا بیوفته و چندش و لوس نباشه"
همه بچه ها آهی کشیدن و یکی یکی سمت هم میرفتن تا پارتنرشون رو انتخاب کنن.
اما این وسط جیسونگ فقط چشم هاشو میچرخوند تا فلیکس رو پیدا کنه که با یاد اینکه اون الان با اقای هوانگ تو اتاق پرستاره و پاش اسیب دیده، دستشو لای موهاش فرو کرد و کلافه موهاشو به هم ریخت.

اهی کشید و اطراف خودش دنبال شخصی میگشت تا باهاش هم گروهی بشه اما با ندیدن کسی ناامید به گوشه سالن رفت. وقتی فلیکس نبود جیسونگ تنها به نظر میرسید.
خیلی خیلی تنها...
چون تنها دوستی که داشت اون پسرک کک و مکی بود.
اهی کشید و روی زمین چمباتمه زد تا وقتی که صدای اروم موزیک تو سالن پخش شد و همه بچه ها شروع کردن با زوج هاشون به رقصیدن.

جیسونگ نگاهشو از بچه ها گرفت و به مینهویی که مطمئننا داشت با چشم هاش دنبالش میگشت خیره شد تا زمانی که دوباره چشم های درشت مرد روی صورت درهم رفتش زوم شد!
با قدم های محکم سمت جیسونگ قدم برداشت و جیسونگ میتونست قسم بخوره از قدم های منظم و محکم اون مرد میترسید، پس سریع رو به روی میتهو ایستاد.
-"اقای لی من هم گروهی ایی ندارم"
مینهو نیم نگاهی به سرتا پای جیسونگ انداخت و با تمسخر گفت:"مشخصه! ولی تقصیر من نیست که کسی نمیخواد هم گروهی تو بشه"

جیسونگ پوفی کشید و همین حین دست های بزرگ مرد روی کمر باریکش نشست:"با من برقص!"
جیسونگ هول شده قدمی عقب رفت تا اینکه به دیوار پشست سرش برخورد کرد:"ب..با شما؟ و..ولی نمیشه..."
-"ازت نپرسیدم بهت دستور دادم"
جیسونگ سرشو پایین انداخت و قدمی به مرد نزدیک شد.
حقیقتا اینکه با مینهو برقصه براش خجالت اور بود! به ناچار دستاشو روی شونه های پهن مرد قرار داد و با حرکت پاهای مینهو شروع کرد به رقصیدن.

دست های مرد روی کمرش تکون میخوردن یا گاهی بالا تر میومدن و شونه های ظریفشو لمس میکردن.
جیسونگ هم دست هاشو بی پروا دور گردن مینهو حلقه میکرد و با چشم های درشتش به چشم های سرد مینهو زل میزد.
البته کاری جز زل زدن نمیتونست انجام بده، چون مینهو حین رقص تمام اجزای صورت جیسونگ رو با نگاه یخیش ازنظر میگذروند.
جیسونگ گوشه لبشو گاز گرفت و سعی کرد نگاهشو از چشم های مرد بدزده اما مینهو مثل اهن ربا عمل میکرد..اونقدر جذاب و زیبا بود که جیسونگ نمیتونست نگاهشو از چهره دبیرش برداره.

کم کم ریتم اهنگ دستشون اومد و حالا جیسونگ دست راستشو لای انگشت های مینهو حلقه کرده بود و مینهو با دست ازادش پشت کمر پسرک رو گرفت.
نقطه اوج اهنگ، جیسونگ کمرشو روی دست های مینهو خم کرد و با اینکار مینهو خودشو جلو کشید.
جیسونگ با دیدن چهره مینهو که یک سانتی صورتش قرار داشت، لحظه ایی هول شد و ریتم اهنگ رو فراموش کرد.
فقط به موهای کمی نم دار از عرق مینهو و چشم های کهکشانیش که بدون پلک روی چشماش زوم شده بود نگاه میکرد!

چه اتفاقی داشت میوفتاد؟!
هیچ کودوم نمیتونستن حرکت کنن!
فقط جوری به صورت های هم زل زده بودن که انگار سال هاست همو ندیده بودن، یا چیز شگفت انگیزی توی چشم های هم میبینن.
مینهو متوجه معذب شدن پسرک و سرخ شدن گونه هاش شد. لبخندی زد و جیسونگ میتونست بار ها و بارها، به مسیح قسم بخوره که مینهو وقتی میخندید، انگار یه آدم دیگه میشد!

بالاخره مینهو سرشو بالا اورد و جیسونگ تونست سرجاش وایسته.
اهنگ تموم شده بود و همه بچه ها خسته چمباتمه زده بودن اما جیسونگ هنوزم توی شوک بود...توی شوک اون لبخند شیرین!
حالا که انگار مینهو حالش خوب بود خیره بهش نگاه انداخت و پرسید:"اقای لی؟ رقصم خوب بود مگه نه؟"
با خوشحالی منتظر تعریف از مرد رو به روش بود اما دوباره مینهو با چشم های بی تفاوت بهش زل زد و گفت:"افتضاح بودی"
جیسونگ فکر کرد مینهو به خاطر اینکه باهاش لج بود این حرفو میزد اما در حقیقت درست میگفت... جیسونگ تو این رقص ها اصلا خوب نبود.
همین حین هردو با حس سنگینی نگاه شخصی به در خروجی خیره شدن. مینهو با دیدن هیونجین که بهش خیره شده بود سمتش قدم برداشت.

جیسونگ وقتی دید مینهو حواسش ازش پرت شد نفس عمیقی کشید و خواست بره یه گوشه مثل گربه ها پنهان بشه که مینهو با صدایی که به گوش پسر برسه زمزمه کرد:"تمرین کن انقدر تمرین کن تا با اهنگ هماهنگ بشی!"
جیسونگ پوفی کشید و به ناچار سمت بچه ها رفت تا باهاشون تمرین کنه.

-"خوبی هیون؟"
مینهو با لحن ارومی از هیونجین پرسید اما هیونجین ته قلبش داشت حسادت میکرد!
حتی به اکسیژن اطراف مینهو هم حسادت میکرد.
پس کی به رد شدنش توسط مینهو عادت میکرد؟
اما مینهو فقط نگران تنها دوسش بود. چون میدونست ته این عشق یکیشون باید بمیره!
مینهو هیچ وقت فرصت عاشق نداشت!
همین باعث میشد هیونجین کمی نسبت به مینهو احساس ترحم کنه.

-"چیزی شده هوانگ؟"
مینهو دوباره پرسید و هیونجین سرشو بالا اورد و با لبخند ساختگی ایی زمزمه کرد:"نه خوبم... برای اون روز هم ازت ممنونم"
و به دست مینهو اشاره کرد‌. مینهو هومی گفت و دستشو روی شونه هیونجین قرار داد:"منم بابت حرف اون روزم متاسفم.. گاهی نمیفهمم چی دارم میگم دست خودم نیست امیدوارم فراموشش کنی"
هیونجین هومی گفت و به دور شدن مینهو خیره شد.

نه! اون چیز هایی که مربوط به مینهو بود رو فراموش نمیکرد.. هیچ وقت فراموش نمیکرد!
چه چیز های خوب و چه چیز های بد..
هیونجین تمام رفتار ها و خاطرات خوش با مینهورو تو ذهن و قلبش حک میکرد تا زمانی که اگه مینهو برای همیشه از پیشش رفت، بتونه با خاطراتش زندگی کنه.
نگاهشو به اطراف داد و با دیدن فلیکس که داشت با لبخند گرمی نگاهش میکرد ناخوداگاه لبخند زد.

اون پسر همیشه لبخند رو لباش بود!
شاید از نظر هیونجین فلیکس عادت داشت همش لبخند بزنه اما نه!
فلیکس خیلی خوب متوجه درد قلب ادمای اطراف خودش میشد برای همین بهشون لبخند میزد تا بتونه هرچقدر که شده حتی یک درصد، حالشونو بهتر کنه.
اونم وقتی فرد مورد نظرش اقای هوانگ باشه!
هیونجین با کش مویی که روی مچ دستش بود موهای طلایی رنگشو بست و طبق عادت، دو تیکه مو روی پیشونیش انداخت.

فلیکس از این همه بی نقصی نفسش بند اومد!
یعنی این الهه یونای بی نقص و جذاب همون هوانگ هیونجینی بود که دقیقه ایی قبل تو اتاق پرستار خیلی دست و پا چلفتی بود؟
فلیکس این تضاد هارو دوست داشت... دوست نداشت شایدم عاشق این تضاد ها بود.
به خاطر جراحتش نمیتونست بره بین بچه ها اما تمام نگاهش روی مربی جذابش بود که چطور به بچه ها اهمیت میداد و باهاشون رفتار میکرد.
اما وقتی که هیونجین به جیسونگ میرسید، حرصی میشد و فقط میخواست اون پسر تنبل رو زیر مشت و لگد بگیره. همین باعث میشد فلیکس فکر کنه چقدر تو این مدرسه با تمام سختی هاش داره بهش خوش میگذره.

-"پس کی میخوای این حرکات رو یاد بگیری هان جیسونگ"
جیسونگ با کلافگی به هیونجین خیره شد:"اقای هوانگ چرا باید بیست تا شنا برممم؟"
جیسونگ اعتراض کرد و هیونجین خواست چیزی بگه که مینهو سمت جیسونگ قدم برداشت:"بیستا میشه سی تا! سی تا شنا برو"
جیسونگ روح از تنش پرید‌‌. لب هاشو از هم باز کرد تا اعتراض کنه که با صدای مینهو حرفشو خورد:"چهل تا!"

جیسونگ اهی کشید و با تنفر به مرد رو به روش خیره شد. انگار نه انگار اون همون لی مینهویی بود که دقیقه ایی قبل داشت به زیبایی بهش لبخند میزد و باهاش میرقصید!
اصلا چرا اون مرد انقدر باهاش لج بود؟
بچه های دیگه حرکات جدیدی یاد گرفته بودن اما جیسونگ به خاطر اینکه تمرین نمیکرد داشت شنا میرفت!

بدنش داشت ضعف میرفت و با هر شنایی که میرفت زیر لب به مینهو فحش میداد.
بالاخره چهلمین شنارو هم انجام داد و نفس راحتی کشید.
دست هاش میلرزیدن و قطره های عرق از روی پیشونیش سر میخوردن و روی زمین چکه میکردن.
جیسونگ با خستگی دراز کشید و با شدت نفس نفس میزد.
قفسه سینش محکم بالا و پایین میشد.
انگار تو جهنم بود!
شایدم واقعا تو جهنم بود.
به اطرافش خیره شد و با دیدن بچه ها که کاراشونو تموم کرده بودن و داشتن میرفتن خیره نگاه کرد. بالاخره کلاس تموم شده بود... جیسونگ چشم هاشو بست تا کمی استراحت کنه اما با شنیدن صدای مینهو بالای سرش، تو جاش پرید و چشماشو باز کرد.
-"هی!"

با دیدن چهره مینهو سریع از حاش بلند شد و همین باعث شد سرش گیج بره و دیدش تار بشه.
-"چند بار باید بگم چیز شیرین همراه خودت بیار"
شکلاتی رو جلوی چشم های جیسونگ گرفت:"بیا بخورش"
جیسونگ با گیجی و با صدای اروم تشکری کرد و شکلات رو از بین انگشت های مینهو گرفت.
مینهو کمی از خودش ناراحت بود‌
نباید به اون بچه سخت میگرفت وقتی میدونست دیشب چه شب بدیو گذرونده.
نگاهی به موهای رنگ شده پسر انداخت. پایین موهاش دیگه رنگ نداشت و آبی شده بود.
مینهو فقط یک بار اون پسر رو با چشم ها و موهای ابی دیده بود.
واقعا زیبا و خاص بود... حیف بود که اون پسر همچین زیبایی ایی رو پنهان کنه!

جیسونگ انقدر گیج و ضعیف شده بود که بدون توجع به مینهویی که کنارش چمباتمه زده و نگاهش میکرد، بسته قرمز رنگ شکلاتشو باز کرد و با ولع میخورد جوری که لباش به رنگ کاکائو در اومده بود.
همین که کمی جون گرفت با کشیده شدن چیز نرمی رو لباش، نگاهشو به مرد رو به روش داد.
مینهو با دستمال مشغول پاک کردن لب های کاکائویی پسر بود. جیسونگ هول شده دستشو روی دست مینهو گذاشت و دستمال رو از مینهو گرفت و خودش مشغول پاک کردن لباش شد.
صورتش به وضوح قرمز شده بود و جیسونگ حتی خودشم نمیدونست چرا انقدر به حرکات مینهو واکنش نشون میده.
-"م..ممنون اقای لی"

اون مرد کارهایی انجام میداد که جیسونگ بیشتر و بیشتر معذب میشد!
مینهو بی اهمیت هومی گفت و زمزمه کرد:"میخواستم بگم فردا ساعت هشت صبح مدرسه باش. چون استادای زیادی قراره بیان برای بازدید و ارزیابی. میخوان ببینن رقص بالت در چه سطحه. اگه این امتحانو رد بشی نمیتونی تو مسابقه شرکت کنی. پس امروز خوب تمرین کن تا فردا موفق بشی"
جیسونگ با شنیدن این حرف هیجان زده لبخند زد و خواست چیزی بگه که با دیدن چهره معلم ریاضیش پشت پنجره هینی کشید.
مینهو سرشو برگردوند و با دیدن مرد از جاش بلند شد.
-"مشکلی پیش اومده اقای کیم؟"

مرد نیم نگاهی به مینهو انداخت و زمزمه کرد:"نه فقط داشتم از اینجا رد میشدم. موفق باشین"
اینو گفت و با قدم های محکم از مینهو دور شد. مینهو متعجب از این رفتار عجیب مرد، شونه ایی بالا انداخت و سمت جیسونگ قدم برداشت. دوباره خطاب به پسرک زمزمه کرد:"حواست باشه فردا ده دقیقه زود تر تو سالن باشی"
جیسونگ با خوشحالی سرشو تند تند تکون داد:" قول میدم بهترینمو نشون بدم"
مینهو از اعتماد به نفسی که جیسونگ داشت خوشش میومد.
حس میکرد میتونه بیشتر از این ها روی اون پسر حساب باز کنه.

***

با خوشحالی سمت خونه میدویید...
اسمون هم خوشحال بود چون نور افتاب باعث شده بود سایه های زیبای ابرهای پشمکی روی اسفالت خیابون بیوفته.
باد ملایم بین موهای شلخته و نیمه آبی جیسونگ تاب میخورد. پرنده ها داشتن با نظم تو اسمون پرواز میکردن و انگار اون آسمون افتابی، اسمون پاییزی نبود!
بلکه اسمون بهاری بود. بالاخره داشت به روزی که قرار بود لیاقتشو به همه نشون بده نزدیک میشد. کوله پشتیش به خاطر سرعت زیادش محکم بالا و پایین میشد‌

لبخندی زد و با سرعت بیشتری دوید. بین دویدن دوباره نگاهش به خونه مینهو افتاد. گل های پیچک بیشتر از قبل اطراف خونه پخش شده بودن و این خیلی زیبا بود.
جیسونگ دوباره قدم هاشو تند کرد و بدون توجه به پیرزن سیبزمینی فروش سمت خونشون دویید.
میدونست اگه به مادرش بگه داره به آرزوش نزدیک میشه حتما خوشحال میشد!
مادرش خیلی براش زحمت کشیده بود.. شاید با برنده شدنش توی اون مسابقه میتونست مادرشو درمان کنه!

همین که به خونه رسید با خوشحالی در زد. طولی نکشید که در خونه باز شد و جیسونگ با لبخند وارد خونه شد.
اما با دیدن پدرش لبخندشو خورد و اروم سلام کرد
-"خوش اومدی عزیزم"
مادرش گفت اما پدرش مثل همیشه بی توجه به جیسونگ مشغول خوندن روزنامه بود.
جیسونگ فهمید حالا نمیتونه در برابر پدرش این خبر خوب رو به مادرش بگه، چون مطمئن بود اگه پدرش میفهمید جیسونگ دوباره غرق باله شده، خون و خونریزی راه مینداخت.
چون از نظر پدرش، این ورزش دخترونست و یک پسر نباید این حرکات ظریف رو انجام بده!

جیسونگ سمت اتاقش رفت و بعد از تعویض لباسش از پله ها پایین اومد و روی صندلی میز ناهارخوری نشست.
نگاهی به کیمچی های خوش عطر انداخت و یکی از کاسه های پر از کیمچی رو برداشت با ولع شروع کرد به خوردن
-" مثل همیشه دستپختت عالیه مامان"

با دهن پر زمزمه کرد و مادرش لبخند مهربونی تحویل پسرکش داد:"بخور عزیزم ضعیف شدی این مدت"
جیسونگ مثل بچه ها غذا میخورد. اتقدر گشنه بود که متوجه نشد دور دهنش کثیف شده تا جایی که مادرش زمزمه کرد:" اروم تر بخور دور دهنت کثیف کردی"
همین حرف مادرش باعث شد جیسونگ با یاداوری اینکه مینهو تا یک ساعت پیش، خیلی اروم داشت لب هاشو پاک میکرد بدنش مورمور شد و حس کرد تمام صورتش داغ شده!
چرا اون مرد انقدر جیسونگ رو گیج میکرد؟
گاهی باهاش جوری رفتار میکرد که انگار بهش اهمیت میده اما دقیقه ایی بعد طوری بهش خیره میشد که انگار به خونش تشنست!
به هر حال نمیخواست اصلا به لی مینهو اهمیت بده اما افکارش نمیذاشت. وقتی به خودش میومد میدید ساعت هاست که داره به لی مینهو فکر میکنه!

-"مدرسه چطور بود؟"
صدای پدرش زنجیر افکارش رو پاره کرد جیسونگ متعجب به پدرش خیره شد. چون هیچ وقت پدرش راجع به کارهای مدرسه ازش سوال نمی پرسید!
ظرف غذا شو روی میز گذاشت و رو به پدرش زمزمه کرد:"عام...مثل همیشه بود"
-"میدونم خیلی وقته ورزش باله رو کنار گذاشتی درسته؟"

جیسونگ با شنیدن این حرف به تنش لرز افتاد.. حرف های پدرش اصلا نرمال نبود. هیستریک وار خندید و همونطور که دست های عرق کردشو مشت میکرد زمزمه کرد:"درسته..چیشده که راجبش حرف میزنین؟"
مرد از روی کاناپه بلند شد و کفش های انگشتی آبی رنگ جیسونگ که مخصوص باله بود رو با خشم رو به روی جیسونگ گرفت:"پس این کفش های لعنت شده رو چرا باید زیر تختت پیدا میکردم؟"
جیسونگ سعی کرد به خودش مسلط باشه تا بتونه یه جوری قضیه رو جمع کنه پس دوباره لبخند ساختگی ایی زد و با اظطراب زمزمه کرد:"ا..اونا رو فقط برای یادگاری نگه داشتم..."
-"که برای یادگاری نگه داشتی! پس قضیه مسابقه باله دیگه این وسط چی میگه؟"
-"چ..چی؟"
پدرش از کجا فهمیده بود؟!
لرزی به تن جیسونگ افتاد و خواست باز هم همه چیو انکار کنه اما پدرس بی رحمانه اون کفش های زیبا رو جلوی چشم های جیسونگ پاره کرد!

****
سلام پروانه ها امیدوارم حالتون خوب باشه🦋
حتما به نظراتتون جواب میدم، چون سرم شلوغه مجورم دیر جواب بدم همچنین دانشگاه و امتحانات واقعا برام تایم خالی نمیزاره:((((
قول میدم همه نظراتتونو میخونممم و کلی ذوق میکنم مرسی برای همه نظرای قشنگتون و ممنونم که ارورا رو دنبال میکنین)♡
امیدوارم موفق باشین💙
ووت یادتون نرهه">

بیگ هاگ~~~

Continue Reading

You'll Also Like

98.8K 20.2K 26
[زندگی توی ساعت‌شنی] "اون گرگ سیاه کیه؟" "جفتِ جیمین." "جفت جیمین؟ و تواینجا ایستادی و هیچ کاری نمیکنی؟" یونگی با عصبانیت جواب داد:"چیکار میتونم بکنم...
3.5K 664 33
نام فیک :مالابیس کاپل ها: چانلیکس، مینسونگ ژانر : روانشناسی، عاشقانه، انگست خلاصه : فلیکس یه آدم معمولیه، یه بچه معمولی که قربانی طلاق پدر و مادرش ش...
1.8K 262 3
سه شاتی چانگلیکس~ ●●● Romance , Mpreg ○○○ +مگه نگفتم فعالیت زیاد برات خوب نیست _ولی...من...نمیخواستم همه مسئولیت ها روی دوش تو باشه
17K 1.5K 28
𓍯 SKZ oneshots ◌ ◌این بوک شامل وانشات، مولتی و سناریوهایی از گروه استری‌کیدزه 𓂃