"هی اوپا!.."
دختر متعجب گفت و ریز خندید اما پسر کمرشو به سمت خودش کشید و داخل آخرین دستشویی برد.
دختر با ناز و ادا اجازه داد دوست پسرش پشتش رو به دیوار توالت بچسبونه و با دستاش احاطه اش کنه.
" خنگ..اگه کسی ما رو ببینه چی؟.."
پسر سرشو داخل گردن دوست دخترش فرو برد و نفس عمیقی کشید.
" هیچکس تو این دستشویی نیست.."
و عقب کشید و شروع کرد به گذاشتن بوسه های ریز روی لب های دختر.
" یه بوی بدی میاد..میتونستیم بریم طبقه سوم.."
دختر حین بوسیدن غر زد " اگه موقع بیرون رفتن منو ببینن چی؟.."
پسر سرشو عقب برد و خیلی بامزه جواب داد " میگیم راه گم کرده بودی.."
خنده و لحظات عاشقانه اشون توی توالت خیلی دوام نیاورد که چیزی روی صورت دختر چکید..پسر با تعجب به قطره ی قرمزی که گونه ی دوست دخترش سر میخورد نگاه کرد.
" چی بود؟.."
خنده ی پسر محو شد و دختر بعد از پاک کردن صورتش پرسید.
با چکیدن قطره ی دوم صورت هر دو با ترس آمیخته شد و به بالا نگاه کردند..در قسمتی از سقف کاذب که واحد های پلاستکی اش به هم متصل شده بودن مایع قرمز رنگ جمع شده بود و قطره قطره پایین می افتاد.
~~~~
روز نسبتا خوب شروع شده بود و سهون آروم بود..کاملا بر خلاف دیشب.
درست همون طور که ایکس سهون حدس زده بود اون ساعت پنج صبح از خواب بیدار شد و چون با گریه دیشب تخلیه شده بود به محض بیدار شدن جنبید و کامپیوترش رو تعمیر کرد.
اون پروژه ی کامل شده هم توی یه فلش توی کیفش آماده بود برای همین هم که شده میشد نفس آسوده کشید.
البته بخشی از آرامش سهون مربوط به مسئله ی عجیب تری بود..صبح کاملا آماده بود تا دوباره به خاطر پخت و پز توسط پدرش مورد توهین و فحشا قرار بگیره اما نمی دونست چه اتفاقی افتاده بود که آقای اوه حتی سعی میکرد جز میز جای دیگه ای رو نگاه نکنه چه برسه به عادتی مثل تخریب شخصیتی فرزندش!
سهون کاملا گیج و متعجب شده بود و چون آقای اوه در سریع ترین حالت ممکن غذاش رو تموم کرد و حتی اجازه نداد سهون ویلچرش رو تا حیاط هل بده و خودش رفت.
اون حتی سراغ رادیوی محبوبش رو هم نگرفت و سهون در اوج حیرت لاشه اشو بین آشغالا دید.
با اینکه این مسئله سر تا بوی عجیبی میداد اما سهون دوستش داشت و همین که به روزش گند زده نشده براش کافی بود..هر چند نمی دونست این قضیه ربطی به اون موجود عجیب الخلقه داره یا نه..از دیشب دیگه ندیده بودتش..از وقتی که بدون ترس تو صورتش داد زد بره گم شه..سهون ازش ممنون بود اما امیدوار بود که برنگرده.
هر قدر بددهن یا آزاردهنده اما انگار تصمیم گیری در حضور اون برای سهون راحتتر میشد.. مخصوصا توی این شرایط.. کلی با خودش کلنجار رفت که چطور باید مثل ایکس سهون توی عموم ظاهر بشه تا احترامی که براش خریده تباه نشه و در آخر تنها و آسون ترین راهی که به ذهنش رسید رو انجام داد.
هرچند که اون لباس هایی که ایکس سهون باهاش به دانشگاه رفت برای سهون لاکچری حساب میشدن و برای موقعیت های ویژه ای کنار گذاشته شده بودن اما سهون نتونست از خیرش بگذره و داشت به این فکر میکرد چطوری مقداری از پولش رو برای خرید لباس کنار بذاره.
وقتی کم کم به جمع دانشجوهایی که به دانشگاه نزدیک میشدن اضافه شد دعا میکرد استایل راه رفتن خودش و ایکس سهون هم درست مثل اثر انگشت هاشون یکی باشه.
اضطراب اجتماعی در این شرایط داشت کم کم به سهون فشار می آورد و اون در محافظت از خودش فقط همون عینک دودی رو داشت تا حدالامکان از تماس چشمی با بقیه پرهیز کنه.
اوضاع داشت به خوبی پیش می رفت..اون توجه کسی رو جلب نکرده بود ، درواقع ترجیح میداد نامرئی بشه تا اینکه مرکز توجه باشه اما طولی نکشید تا متوجه شد جو عجیبی بر دانشگاه حاکمه و چیزی عجیب تر و اسرارآمیز تر از حضور سهون جدید اونجا پیدا شده.
دانشجو ها بیشتر از حد معمول مشغول گفت و گو بودن..حتی اطراف قسمتی از ساختمون مرکزی جمعیت بیشتری وجود داشت و هرجا که تجمعی بود سهون متوجه پچ پچ ها و رفتار غیر معمول تری میشد.
اولین کلاس اون روزش درست بعد از ناهار تشکیل میشد و معمولا دانشجو ها اون موقع کمی کسل بودن اما همهمه و شلوغی که توی فضا برقرار بود کاملا خلافشو ثابت میکرد.
از بین ردیف های بالایی رد شد و یک صندلی خالی در اون وسط پیدا کرد.
واقعا انگار نامرئی شده بود شایدم قضیه ای که سهون خبر نداشت خیلی بزرگ بود.
"هی..اتفاقی افتاده؟.."
دیگه نتونست بیشتر از اون جلوی کنجکاویشو بگیره و بغل دستی اشو که سخت مشغول گفت و گو بود خطاب داد.
پسر لحظه ای کوتاه دست از صحبت کشید و با هیجان بیشتر به طرف سهون چرخید " یعنی خبر نداری؟..جسد لی تیونگ رو توی دستشویی پیدا کردن.."
چشمای سهون درجا گرد شد" چی؟ لی تیونگ؟.."
پسر محکم تایید کرد و ادامه داد" صبح پلیس و آمبولانس اومده بودن اینجا..میگن که اونو کشتن.."
نفس سهون به تنگی رفت..احساس میکرد به اسپری اش نیاز داره.
" خیلی عجیبه..جسدشو از توی سقف دستشویی بیرون کشیدن..یکی از دانشجو های پزشکی اونجا بود و قسم میخورد صورتش جوری سفید بوده که انگار یه قطره خون تو بدنش نمونده.."
سهون دیگه فقط شنونده بود..از شوک نمی تونست حتی اظهار نظر کنه اما دوست پسر به جای سهون وارد بحث شد و مخالفت کرد " این دروغه..چطور ممکنه از توی سقف بیرون کشیده باشنش؟..اونجا هیچ کانالی هم نداره.."
" ممکنه بعد قایم کردنش باز سقف رو سر هم کرده باشه.."
" احمقی؟..فکر کردی راحته تو یه مکان عمومی سقف رو بیاری پایین یه جسد جاسازی کنی و بازم تعمیرش کنی؟.."
" من چه میدونم.. چیزاییه که شنیدم.."
" واسه همینه خنگی..چون هرچی می شنوی رو باور میکنی.."
صداها هر لحظه در پس زمینه محو تر میشدن..از لی تیونگ خوشش نمیومد اما چرا اون دقیقا باید زمانی میمرد یا به اصطلاح کشته میشد که پای ایکس سهون به دانشگاه باز شده ؟
~~~~
هوا ابری و گرفته بود..درست مثل ذهن سهون.. یک نفر مرده بود قطعا برای باقی دانشجوها و حتی خودت دانشگاه یه حادثه غم انگیز بیشتر نبود که بعد مدتی کوتاه فراموش میشد هیچ کس قرار نبود یک پسر به اسم لی تیونگ رو به یاد بیاره..شاید در نهایت بعضی افراد یه سری قصه های چرت و پرت راجع به پسری که در دستشویی کشته شد و با روحش آنجا را تسخیر کرد بسازند اما سهون.. برای سهون اینطور نبود.. ذره ذره وجودش از تصور اینکه مبادا این ماجرا ربطی به اون موجود داشته باشه از هم میپاشید اگه حقیقت می داشت اگه حقیقت می داشت خون لی تیونگ به گردن سهون بود چراکه اون بدن و توانایی آدم بودن رو فقط خودش بهش داده بود.
وقتی از کوچه رد می شد نگاه سنگین مردم دهن بین مثل باری روی دوشش سنگینی میکرد..اعضای خانواده اوه بخاطر اون خونه هرگز محبوب نبودند و انگار مردم هر لحظه منتظر بودند با یک اتفاق ناگوار مهر تاییدی به باورهای اونا بزنند..چونه ی سهون میلرزید..نمیخواست مصوب اون اتفاق ناگوار باشه.
خونه ساکت بود انگار همه بیرون بودند و سهون در حالتی نبود که جویای احوال بقیه بشه.
با قدم های لرزان به طرف اتاقش رفت..آرزو میکرد واقعا توی خونه تنها باشه و کسی داخل اتاق منتظرش نباشه اما وقتی در با صدای جیری حرکت کرد و روزنه باریکی از نور وارد اتاق شد دیگه نخواست داخل بشه.. با روشنایی روز در بیرون، اتاق تو تاریکی کامل بود و فقط همون مقدار نور اجازه میداد اون موجود رو ببینه.. به نظر خواب بود چون درست مثل یک فرد تسخیر شده بین زمین و هوا در غبار سیاه رنگی شناور بود و چشمای لعنتیش بسته بود .
همزمان با باز شدن در و ورود نور بیشتر به اتاق حجم غبارهای ایکس سهون کم و کمتر شد تا جایی که کل اون غبار بصورت واضح به شکل کالبدش روی تخت ناپدید شد. سهون جلوتر رفت و آروم و بی سر و صدا بهش نگاه کرد..سوالهای زیادی توی سرش طغیان میکردند.
"اینقدر فریبنده ام که اینطوری بهم زل زدی؟"
سهون جا خورد..ایکس سهون نیم رخش رو به طرف سهون برگردند و چشماشو باز کرد "چرا از نزدیک نگاهم نمیکنی عزیزم؟"
" تو..تو میخوابی؟.."
ایکس سر جاش نشست و مست خواب دستی به صورتش کشید" تو بیدارم کردی..با ورود نورانیت!"
سهون هنوزم بهش زل زده بود..بلند شد و خودشو توی آینه چک کرد "خب تعریف کن کوچولو..اولین روز آدم وار ظاهر شدنت چطور بود؟ از پرستیژی که ساختم لذت بردی؟.."
نیشخندی زد و به لبه کمد تکیه داد "خب بگو..چندتا پیشنهاد برای قرار گرفتی؟..عاو..قابلتم نداشت دیگه دوران جق زدنت به اتمام رسید البته اگه سکس با دوست دختر هاتم گردن من نندازی!.."
و خودش از چیزی که تصور کرد زیر خنده زد..این اوج بی رحمی بود که همچین چیزهای شرم آوری رو، به روی سهون می آورد و با خاطراتی که ازش دزدیده بود مسخره اش میکرد..سهون بازم نتونست چیزی بگه..هیچوقت نمیتونست مقابل همچین کسی بایسته..فقط به آشپزخانه پناه برد و مشغول آشپزی شد.
حالا که ترسیده و سردرگم بود دلش فقط یک آغوش گرم و آروم میخواست.. مثل مادرش!
~~~~
توی اتاق نشسته بود دوباره برگشته بود اونجا ولی صد هزاربار اون اتاق رو با هیولای سایه ای به پدرش ترجیح میداد..هرچند که آقای اوه مدتی میشد که پاپیچ سهون نمیشد و حتی بهش فکر هم نمیکرد.
زانوهاش رو بغل کرده بود و یه گوشه کز کرده بود..غم مرگ لی تیونگ دست از سرش برنمی داشت..به هیچ عنوان دل خوشی ازش نداشت اما هرگز به مرگش هم راضی نبود..اونم همچین مرگی!
" هی..تو یه مرگی ات هست.."
ایکس سهون از ابتدای شب سعی میکرد سهون رو به طریقی به حرف بیاره اما فایدهای نداشت.
" ببینم نکنه از حجم توجهات دوستات اوردوز کردی؟.."
سهون روشو برگردوند.. اصلا دلش نمیخواست با پیش داوری که داشت تو صورتش نگاه کنه.
ایکس سهون پوفی کشید و همونجا جلوی سهون نشست" اگه میدونستم این طوری غم باد میگیری این کارو نمیکردم بچه.."
چه احمقانه تو فکرش افتاد که داره بهش اهمیت میده..ایکس سهون دستش رو گرفت"انگاری باید خودم درست کنم.."
و قبل از اینکه بفهمه چه اتفاقی افتاده غبار سیاه رنگی اطرافش رو فرا گرفت و درونش گم شد.
"دا..داری چی کار میکنی؟.."
ایکس سهون رو نمی دید..حتی دست و پای خودش رو هم حس نمیکرد احساس میکرد تبدیل به دو تا چشم شده و بس!
درست مثل یه ابر توی هوا شناور شد بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه..ایکس سهون چرخی توی فضا زد و همزمان با جیغی که سهون از سر ترس کشید از پنجره اتاق بیرون زد و از خونه خارج شد.
وقتی سقوطی رو حس نکرد چشماشو باز کرد..باورش نمیشد چی میبینه..درست مثل یک پرنده داشت توی هوا پرواز میکرد..شهر درست زیر پاهاش بود و نور چراغ ها توی تاریکی شب منظره بی نظیری ساخته بود.
" حال میکنی کوچولو؟.."
سهون کاملا به وجد آمده بود..تا به حال همچین احساسی نداشت..تو اون ارتفاع مشکلات بسیار کوچیک بنظر میرسیدند و حس میکرد درست مثل بادی که می وزه رها و آزاده.
ایکس سهون ، سهون رو تا نیمههای شب بر فراز سئول چرخوند و تجربه ی فوقالعاده دیگه ای براش به ارمغان آورد.
"این عالی بود..تو همیشه این کارو میکنی؟.."
سهون با ذوق خاصی نگاهشو از آسمون گرفت و به ایکس سهون نزدیک تر شد تا ازش جا نمونه.
" البته..تاریکی دنیای منه..که انسان های پست ازش محروم ان.."
سهون جوابی به اون توهین نداد.. درواقع آنقدر شارژ بود که بیخیالش بشه از طرفی ایکس به این توهین کردن یه جورایی عادت داشت .
خیابانها تاریک و خلوت بودند و کم پیش میومد اونوقت شب به جای درس خوندن بیرون باشه.
" ما بازم این کارو میکنیم؟.."
"معلومه بیبی.. اگه گشنه ام نبود تا وقتی از هوش بری تو هوا میچرخوندمت.."
سهون هم خوشحال شده هم متعجب" گشنته؟!.."
تا حالا از ایکس سهون نشنیده بود چیزی برای خوردن بخواد.. چرا تا حالا فکرش را نکرده بود براش غذا ببره؟اون این همه مدت چی میخورده؟
" اوه خب چی دوست داری بخوری؟.."
ایکس سهون ایستاد و لحظه کوتاه برگشت و به سهون نگاه کرد" یه چیز خوشمزه.."
سهون فکر کرد اگه بدن هاشون یکی باشه احتمالا سلیقه غذایی یکسانی دارن..دوکبوکی؟ مرغ؟ اون چی دوست داشت؟ میتونست فوری در عوض تشکر براش آماده کنه.. شاید باید از خودش میپرسید.
"چه غذایی دوست داری ؟هر چی بخوای میتونم برات آماده کنم.."
ایکس سهون تک خنده ای کرد و همچنان با قدم های تندش به راه رفتن ادامه داد.
چندین متر جلوتر سهون می تونست چند نفر رو ببینه که گوشه ای زیر نور چراغ برق در حال کشیدن مواد هستند.. باید به اون هشدار میداد مسیر رو عوض کنند چون اون آدما به قطع چاقوکش هم بودن و همچنین سهون خیلی راضی نبود بقیه یه کپی ترسناک از خودش رو همزمان ببیند پس جلو رفت و اونو متوقف کرد " ایکس سهون؟.."
اون ایستاد و با چشمای پوکرش برگشت..پس اسم داشتن میتونست همچین حسی داشته باشه.
سهون با ملایمت جلوش ایستاد و گفت "بیا از یه جای دیگه بریم..برگردیم خونه و من قول یه غذای عالی رو بهت میدم.."
و امیدوار بود هرچه زودتر پیشنهادشو بپذیره قبل از اینکه اتفاقی پیش بیاد ولی اون ساکت بود..نه نیشخندی نه حسی.. با صورتی عاری از احساس به سهون زل زده بود.
" هی.. شما جوجه خوشگلا راه گم کردین؟.."
چیزی که سهون ازش متنفر بود اتفاق افتاد.. اون معتادها خیلی زود متوجه اشون شده بودند و حالا با حرفای رکیکی که میزدن بهشون نزدیک و نزدیکتر میشدند.
" هی اونا دو قلو ان؟.."
یکی از مرد ها جلوتر اومد..نئشه بود و بوی عرقش از صدمتری حس میشد با این وجود که حتی هوش درست حسابی نداشت دست از کشیدن سیگارش نمی کشید.
" این چه کوفتیه؟.. دلقکه؟.."
ایکس سهون بالاخره یخ نگاهش رو شکست و به فیلتر سوخته ای که به سینهاش برخورد کرد و جلوی پاش افتاده بود نگاه کرد..سرشو بالا آورد و با خنده به طرف سهون برگشت"میدونی.. لذیذترین غذا برام اونایی ان که خانواده عزیزم برام چاشنی دارش کرده باشن.."
بعد سهون مات و مبهوت رو با حرفش تنها گذاشت و با ذوقی وصف نشدنی جلو رفت و دستاشو باز کرد" ســلـام حالتون چطوره؟.."
اون مردها با همچین واکنشی شروع به خندیدن کردند و تصور کردند با یه دیوانه طرف ان.
ایکس سهون زبونش رو روی لبش کشید و زمزمه کرد "بیاید جلو.. من که خیلی گشنمه.."
هیچکسی واقعاً متوجه نبود چه مصیبتی در حال رخ دادنه..اولین نفری که جرعت کرد جلو بره حتی موقع رفتن تعادل نداشت اما چاقو رو توی دستش تکان داد و با خنده پول طلب کرد" هرچی داری رد کن وگرنه عمو گوشتو می بره میذاره کف دستت.."
ولی در یک آن تو چنگ ایکس سهون گیر کرد و بعد کمی دست و پا زدن پیکر کثیفش مثل پر کاه به دیوار روبرو برخورد کرد.
جسد مرد غلطی خورد و پوست بیرنگ صورتش و به نمایش گذاشت.
خندههای تمسخرآمیز ناگهان قطع شدند و جاشو به سکوت وهم انگیزی داد.
ایکس سهون با پشت دست دهنشو پاک کرد و از لذت چشماشو روی هم گذاشت" اه..ممنونم برادر.. به لطف تو من یه غذای خوب خوردم.."
بعد چشماشو باز کرد که برق حرص که از رنگ سفیدش بیرون میزد" ولی بیشتر میخوام.."
بعد به سایر معتاد ها حملهور شد.
سهون مثل یک مجسمه سر جاش خشک شده بود.. نمی تونست باور کنه چی داره می بینه.. ایکس سهون درست جلوی چشماش یک نفر رو کشت و داشت مثل یک ماشین کشتار بقیه اشون رو می درید و با سرخوشی قهقهه می زد.
" بـبـینـیـد..مـنـو مـی بـیـنـیـد؟..کـی نالایـقـه؟..منو ببین پدر!..تو و فرزند های عزیزت هزاران سال توانایی کاری که من کردم رو ندارید..من ایـنـجــام!.."
با پاشیده شدن احشای شکمی یکی از مردان روی زمین معده سهون پیچ خورد و با وحشت روی زمین افتاد و بالا آورد..دستاش میلرزید و ردی از خون کنار دستش جاري شده بود.
نمیخواست نگاه کنه..نمیخواست بشنوه..نمی خواست ببینه..چشماش در یک ثانیه پر شد.
"خدای من لی تیونگ.."
خودش بود..کار اون بود..لی تیونگ مرد.. بخاطر سهون و اشتباه بزرگی که مرتکب شده بود.
★ وی درحالی که یه امتحان سخت داره، درحال آپلود یک پارت هست..آیا وی سزاوار توجه بیشتر نیست خدایی؟..
یعنی الان دلت میاد نخونی؟دلت میاد بخونی کامنت ندی؟ ლ(・﹏・ლ)