🔺Part 3🔺

32 15 60
                                    

یک هیبت روی سر سهون ایستاده بود و با نیشخند پیروزمندانه ای نگاهش میکرد.
سهون چیکار کرده بود؟ برای مدتی عقلشو از دست داده بود و چیکار کرده بود ؟ یه شیطانو احضار کرده بود؟
حالا زمزمه های آجوماهای تو فروشگاه و پسرک آبدارچی توی بنگاه ملک واضح تر از هر زمانی توی سرش اکو میشد..اون احمقانه روح شیطانی این خونه رو احضار کرده بود و خدا می دونست چی قرار بود به سرش بیاد.
وحشت در سلول به سلول بدنش جریان داشت و با ریه هایی که هوا رو التماس میکردن خودشو روی زمین عقب می کشید.
" کـ..مـ..ک..نزدیـ...کم..نشو..."
هاله های سیاه اطراف اون هیبت می چرخیدن و پنهانش میکردند اما سهون می دید که چطور به دستاش نگاه میکنه انگار چیز عجیب و خارق العاده ای دیده.
وقتی سینه سهون به خس خس افتاد و بی اراده به جیبش چنگ زد تا اسپری شو دربیاره اون هیبت آروم به طرفش چرخید و با نیشخند عمیقی سرشو کج کرد تا چشمای سفیدش موازی چشمای سهون قرار بگیره.
با دیدن حالت رقت انگیز سهون نیشخندش حتی عمیق تر هم شد و آهسته به طرفش قدم برداشت.
سهون جایی برای فرار نداشت و هر قدر که اون نزدیک تر میشد میتونست حرارت و گرما رو بیشتر از قبل از هاله های سیاه دور بدنش حس کنه.

یک جفت پای پرهنه درست جلوی سهون متوقف شدن و بعد صورتش مقابل صورت سهون قرار گرفت.
سهون همچنان دیوانه وار درحال خالی کردن اسپری داخل دهانش بود و از گرمای سوزاننده ای جلوش در جریان بود داشت به عرق کردن می افتاد.
" این جارو..نمی دونستم آدما با دیدن قیافه خودشون هم می تونن بترسن.."
سهون هیچ وقت فکر نمیکرد صدا و صورت خودش میتونه به این حد ترسناک باشه.
دست داغ اون موجود که روی دستش نشست از جاش پرید"هی تو پول نداری که به این زودیا پرش کنی..پس بهتره هدرش ندی.."
و بعد با فشاری به پایین باعث شد اسپری از دهن سهون فاصله بگیره.
کاملا درست میگفت..سهون نمی دونست چه اتفاقی در حال رخ دادنه اما همون هشدار عادی باعث شد ترسش فروکش کنه و با تعجب فقط بهش خیره بشه.
اون موجود ابرویی بالا انداخت و درست مثل یه نقشه صورت سهون رو کاوش کرد " درست گفتم؟من مدیون یه بزدل شدم؟.."
بعد با انگشت ترک لب سهون رو لمس کرد..به محض این تماس هاله های سیاه و حرارت غیر قابل تحملشون محو شدن و سهون تونست زانوهای لختش رو ببینه.
" تو کی هستی؟ چی هستی؟.."
اون موجود انگشتش که رد کوچیکی از خون داشت رو لیسید و نگاه کوتاهی به سهون انداخت..بعد بلند شد و به طرف آینه ی کمدی اتاق رفت.
" من چی ام؟..در حال حاضر یکی مثل تو..یه سهون دیگه.."
سر و صورت خودش رو توی آینه برانداز کرد و ادامه داد"تو ریاضی چی بهش میگن؟..سهون پریم؟.. نه خوشم نیومد..معادل مجهولت چی میشه؟..ایکس سهون؟..خوشم اومد..ایکس سهون.."
سهون هیچی از نتیجه گیری هایی که به اصطلاح ایکس سهون برای خودش انجام داد چیزی نفهمید چون به محض اینکه اون سرپا ایستاد سهون متوجه شد که کاملا عریانه و داره خیلی عادی با بدن و آلتی که سهون خیلی راحت میتونست ببینه توی اتاق راه میره و وسایل رو انگولک می کنه.
" اینجا یه آشغال دونی کامله..بابات راحتی پسراش رو به همچین فلاکتی ترجیح میده؟..مگه تو پسرش نیستی؟.."
درحالی که محقرانه این حرفو میزد یه کتاب قطور و کهنه رو از جعبه برداشت و بعد نگاهی اجمالی سرجاش ول کرد" من که یادم نمیاد از پرورشگاه گرفته باشنت.."
سهون به هیچ کدوم از حرف های ایکس سهون واکنش نشون نداد چون همش با ایما و اشاره سعی داشت بهش بفهمونه آنقدر لخت این طرف و اون طرف نره و چیزشو بپوشونه.
توی اون اتاق شلوغ پلوغ که وسایل همه جا پخش شده بود پای ایکس سهون به ناگه روی یه پونز رفت و پونز تا ته پای راستشو سوراخ کرد.
متعجب سرجاش ایستاد و با خنده پاشو بالا آورد " هی احساس درد خیلی بامزه است.."
بعد روی تخت نشست تا کف پاشو بهتر ببینه.
سهون با نگرانی جلو تر رفت و به زخم نگاه کرد.
" قالب تهی نکن الان خوب میشه.."
ایکس سهون با تمسخر گفت و با یه حرکت سوزن رو درآورد..جلوی چشمای مبهوت سهون زخم به سرعت محو شد.
ایکس سهون هم بیخیال شونه بالا انداخت که دیدی؟ خوب شد..بعد نگاهی به اطراف کرد و به سهون رسید " حرفی سخنی نداری بزنی؟ نکنه از جلال و جبروتم لال شدی؟.."
سهون نگاهشو از تصویر آزاردهنده آلتش گرفت و صداشو صاف کرد " ببین نمیدونم چی هستی یا کی هستی ولی باید لباس بپوشی.."
ایکس سهون متعجب به اصل ماجرا نگاه کرد " به خاطر این لباس بپوشم؟ تو از کیر خودتم خجالت می کشی؟ یعنی این همه سال به قدر کافی ندیدیش که بهش عادت کنی احمق؟.."
سهون سرخ شد" موضوع این نیست.."
ایکس سهون نیشخند زد و آلت خودشو توی دست گرفت " پس چیه؟..نکنه یادآور لحظات خجالت آوریه که نمیخوای کسی بدونه؟ میخوای کامل یادت بیارم توی حموم چیکار میکنی کوچولو؟.."
ایکس سهون بدون ذره ای شرم درحالی که توی چشم سهون خیره بود آروم آروم شروع به مالش آلت خودش کرد و پسر بیچاره رو سرجاش خشکوند..اون داشت جلو چشمش خودارضایی میکرد؟سهون مثل مجسمه میخ شده بود و حتی پلک هم نمیزد.
لبخند رو مخ اون شیطان کم کم به ناله های بلندی تبدیل شد و بعد از چند لحظه کامش توی صورت سهون پاشید و نصف صورتشو کثیف کرد.

𝕭𝖑𝖔𝖔𝖉𝕿𝖍𝖎𝖗𝖘𝖙𝖞Where stories live. Discover now