🔺Part 5🔺

28 14 59
                                    

"صبح به خیر هونی..گفته بودم تو خواب خیلی خواستنی میشی؟"
سهون به محض بیدار شدن با دیدن یه جفت چشم سفید ترسناک در دو سانتی صورتش ترسید و فوری سرجاش نشست" هی!منو ترسوندی.."
ایکس سهون بی پروا خندید و دستاشو زیر سرش گذاشت و راحت جای سهون لم داد" آخی تخمات جوجه شدن؟.."
سهون اهمیتی نداد.
بلند شد و درحالی که به موهای ژولیده اش دست می کشید پوکر گفت" خوشحال بنظر میای.."
" البته که خوشحالم..آدم بودن خیلی جالبه..ولی تو نباید باشی چون به زودی سوون میرسه اینجا نه؟.."
سهون پوفی کشید و به طرفش برگشت " بابت تجربه ی جدید بهت تبریک میگم حالا تا کی میخوای اینجا بمونی؟.."
ایکس سهون خیلی جدی جواب داد" تا وقتی کیرمو تو همه سوراخ سنبه های زندگیت فرو کنم.."
سهون پوفی کشید و ذهنشو در جست و جوی کلمات درست به کار انداخت "ببین من نمی‌خوام..بابت کمکی که کردی ممنونم اما دیگه بیشتر از این لازم نیست.."
و لحن گفتارش جوری بود که انگار عاجزانه داره درخواست می‌کنه با خوشحالی بدن و تجربیات جدیدش رو از اینجا برداره و هر روز صبح با اون چشمای وحشتناک سهون رو از خواب بیدار نکنه.
ایکس سهون آهسته بلند شد و حین جواب دادن رو به روی سهون ایستاد "منظورت چیه لازم نیست..تو این میل رو به من دادی..واقعا دلت نمیخواد یه بار اون کاریزمای کنفرانس دهنده رو بهشون نشون بدی؟هوم؟.."
پدری که سهون رو بی عرضه خطاب میکرد،برادر هایی که براش ارزشی قائل نبودن و خانواده ای که اونو طرد میکرد..این پیشنهاد به قدری وسوسه انگیز بود که سهون رو به فکر فرو ببره اما با صدای مادرش که صداش میزد و هر لحظه به اتاق نزدیک تر میشد رنگ از رخ سهون برد و فرصت فکر کردن به اون پیشنهاد وسوسه‌انگیز رو ازش گرفت.
" وای مامانه..تو باید بری..باید قایم شی.."
و دستپاچه اطراف رو از نظر گذروند تا محل مناسبی برای پنهان کردن یه آدم گنده پیدا کنه.
"بیا برو این زیر.."
ایکس سهون با چندش چهره اشو توهم کشید " برم زیر تخت نابودت که زیستگاه میلیون ها جک و جونوره؟.."
متاسفانه صدای خانوم اوه که به اتاق نزدیک میشد خیلی اجازه نمی‌داد سهون به قانع کردن ایکس سهون بپردازه و طوری با عجله و نگرانی این طرف و اون طرف می رفت انگار کونش آتیش گرفته و راهی برای خاموش کردنش نیست.
ایکس سهون که دید پسر کم مونده دچار سکته قلبی و مغزی بشه فقط گفت "اون پرده کوفتی رو بکش.."
مغز سهون به خاطر استرس کاملا از کار افتاده بود پس بدون اینکه بفهمه دلیل این کار بی فایده چیه یا سوالی بپرسه روی خونسردی ایکس سهون حساب کرد و پرده رو کشید..با این کار عملا نصف اتاق توی تاریکی فرو رفت.
ایکس سهون چند قدم عقب رفت تا به تاریکی کنج دیوار برسه.
" هی تو..تو چطور.."
دهن سهون از چیزی که میدید باز موند..ایکس سهون به محض ورود به قسمت تاریک اتاق همرنگ با فضای اطرافش درومد و مثل غبار پخش شد.
" من میتونم با تاریکی یکی بشم..دوسش داری؟.."
سهون فرصت نکرد اظهار نظر کنه یا حیرتشو‌ خیلی نگه داره چون همون لحظه در اتاق باز شد و خانوم اوه با شور و شوق وارد شد " هونا بیدار شدی؟..بیا پسرم امروز مهمون داریم..سهونی؟.."
سهون روشو از کنج دیوار گرفت و با لبخند ساختگی به طرف مادرش برگشت "صبح به خیر مامان..الان میام.."
خانوم اوه چینی به دماغش داد"پس زود باش عزیزم..اون پرده رو هم بکش کنار و پنجره باز کن هوا عوض شه.."
" چشم.."
خانوم اوه رفت و سهون بدون دست زدن به چیزی نگاه کوتاهی به کنج تاریک اتاق انداخت و درو بست و از اتاق خارج شد.

𝕭𝖑𝖔𝖔𝖉𝕿𝖍𝖎𝖗𝖘𝖙𝖞Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora