🔺Part 10🔺

16 7 8
                                    


"نُه نفر اوه سهون.. خوب بهشون نگاه کن.."
افسر درحالیکه به دیوار اتاق بازجویی لم داده بود گفت و  به واکنش های پسر جوان خیره شد..سهون با دیدن عکس ها مجدد جوشش اشک توی چشماش رو حس کرد و دستاش بی اراده به پارچه شلوارش چنگ زدن و با پیچش معدش فوری نگاهش رو از اونا دزدید.
افسر پوزخند خسته ای زد و صدای سرد و بی حوصله اش از گوشه تاریک اتاق باز بلند شد" لی تیونگ، هان سوجین ، کارگر کارخانه نساجی ، اون زن و شوهر و اون پنج تا از اراذل و اوباش رو تو کشتی، تاييد میکنی؟"
بدن سهون به رعشه افتاد و با هق هق سرشو تکون داد"تائید می..کنم.."
افسر دمشو  بیرون داد و با قدم های آروم حرکت کرد " نمی تونی نگاهشون کنی.."
کنار میز وایساد" و تائید میکنی، ها؟.."
ناگهانی به موهای سهون چنگ زد و با عقب کشیدنش عکسی رو جلوش گرفت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه"تو که تائید میکنی کشتی شون بگو چطور این کار رو کردی؟.. زود باش بگو..چطور لی تیونگ رو کشتی؟"
سهون ناله ای کرد و چشماش رو بست اما افسر که دیگه صبرش سر اومده بود با صدای بمی غرید" چطوری تمام خونشو توی همون دستشویی تخلیه کردی بدون اینکه کسی ببینه و جسدشو توی سقف گذاشتی؟ چطوری؟.."
مرد  میدونست اجازه نداره از مجرم اعتراف اجباری بگیره و مورد خشونت قرارش بده.. پس وقتی سهون همچنان لب باز نکرد جوابی نداد ولش کرد و با نفس عمیقی که سعی در کنترل اعصابش داشت خودشو روی صندلی انداخت " دي ان اي تو روی بدن همشون پیدا شده..حتی شاهد هم داشتیم که فقط با دیدن عکست پنیک کرد!..پدر لالیسا مانوبان هم ازت شکایت کرده..میلیون ها آدم و خبرنگار اون بیرون هستند و منتظر دادگاهی شدن توان ولی من بهت اجازه نمیدم..نه نمیدم.. میدونی چرا؟.."
یه دسته برگه توی پوشه آبی روی میز به سمت سهون پرت شد و محتواش به صورت نامنظم بیرون افتاد"چون اینا آشغالن سهون!.."
سهون خودشو جمع کرد و با غصه به برگه های اعترافش نگاه کرد.
صدای فندک تو اتاق پیچید و بعد چند لحظه افسر دود سیگارشو بیخیال بیرون داد" شاهد چوی یونجون اظهار کرد که تو بازوی مادرش رو کندی، با دست خالی!.."
گلوی سهون با بوی سیگار به سوزش افتاد و سرفه اش نیشخندی روی صورت بازجو ظاهر کرد.
" البته پلیس نمیتونه حرف های یه بچه پنج ساله رو از روی ترس شهادت در نظر بگیره..ولی جالب اینجاست..مدرکی هم برای رد کردن حرف اون بچه نیست..گزارش کالبد شکافی نحوه نقص اندام و استفاده از سلاح رو منفی اعلام کرد..جدی آنقدر زورت زیاده؟؟..تو؟..توی لاغر مردنی؟"
و نگاه حقیرانه ای به هیکل جمع شده سهون روی صندلی انداخت.
"در خونه هم باز نشده..اثر انگشتی روی پنجره ها و دیوار نیست ، دوربین ها هم ورودتو به خونه ثبت نکردن..اینا هم هستن سهون!..تنها مدرک علیه تو دی ان ای اته!..هیچ کدوم از اینا با چرت و پرت هایی که توی اعترافاتت نوشتی که آره قایم شدم عصر رسیدم برقا رو قطع کردم و کلی کصشعر دیگه همخونی نداره!
نه دو قطبی نه شیزوفرنی و نه هیچ کوفت دیگه ای، اصلا به جز آسم و سابقه صرع تو هیچ مرض دیگه ای نداری! حتی با دیدن عکس های صحنه جرم دوبار تشنج کردی بعد تو صورتم زل میزنی و میگی تایید میکنم؟!.."
افسر چند لحظه با مکث واکنش های پسر ساکت رو زیر نظر گذروند و ادامه داد "حالا که دروغگوی خوبی نیستی حرف بزن!..بهم بگو اون کیه که با دی ان ای تو ول میچرخه و آدم میکشه سهون..تهدید شدی؟ بهم بگو کی ازت استفاده کرده حرف بزن!.."
سکوت سهون می تونست کاملا مهر تایید روی حرفهای بازجو بذاره..هنوزم اشک می ریخت و دستاش می لرزید..هیچ وقت تو مخیله اش نمی گنجید یک روز با چشم خودش رنگ و روی اتاق بازجویی رو ببینه!
با این حال بغضشو فرو خورد و بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت " من اونا رو کشتم..اینو تایید میکنم.."
می دونست دی ان ای اش به علاوه ی شاهد برای محکوم شدنش کافی بود..بازرس هم از همین می سوخت و سعی میکرد به حرفش بیاره و تا الان چهار روز شده بود که سهون رو نگه داشته بود و اعترافات ساختگی شو به دفتر پلیس نمی فرستاد!
افسر به صندلی تکیه داد و نفسی از سر کلافگی کشید..می دونست همکارانش پشت اون شیشه وضعیتی مشابه با خودش رو دارند پس بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه پرونده و عکس ها رو برداشت و از جاش بلند شد..اما قبل از اینکه کامل از اتاق بازجویی خارج بشه ایستاد "تو میدونی..از هیچ کدوم اینا بی خبر نبودی..نمیدونم چرا اصرار داری به جای یه قاتل بمیری پسر جون..اما اینو بدون پشت سرت آدمای زیادی هم جونشون رو از دست میدن و مسبب اش هم توعی اوه سهون!.."
چونه ی سهون لرزید..باریکه ی نور خارج از اتاق با بستن در از بین رفت و سهون مجدد اونجا تنها شد.
اون اشتباه میکرد..سهون بیخود قید زندگی خودشو نزده بود..بی هدف این همه ترس و بی حرمتی و حتی آبروی خانواده اشو فدا نکرده بود که فقط خودش بمیره..اون کشیش از همه چیز خبر داشت و بهش گفته بود چطوری زندگی یک شیطان رو به خودش متصل کرده..اونم با حماقت!
جای خالی اون جناغ کبوتر روی سینه اش خودنمایی میکرد چراکه پلیس ها اینم ازش گرفته بودن..حالا که توانایی اینو نداشت که مستقیما زندگی اون شیطان رو تمام کنه باید کار درست رو انجام میداد..اون باید میمرد تا ایکس سهون هم از بین بره..هرچه زودتر بهتر!

𝕭𝖑𝖔𝖔𝖉𝕿𝖍𝖎𝖗𝖘𝖙𝖞Where stories live. Discover now