🔺Part 8🔺

17 7 33
                                    

براش خوشایند بود..چهار جسد دراز کشیده در کنار هم درست مثل قاب یه اثر هنری!
از دست ها و دهنش خون می چکید  و ایکس اون حس خیسی اش رو دوست داشت..خوش طعم بود..چشماشو می بست و از مزه مزه کردنش به وجد میومد.
" تو لی تیونگ رو کشتی! کار توئه..''
ولی صدای ترسیده و وحشت زده سهون از پشت سرش اجازه نداد بیش‌تر از اون حس لذت ببره..آهسته برگشت و نگاهش کرد.
قامتش خم بود دستاش مثل بید می‌لرزید و صورتش از اشک خیس بود " نگو که این ریخت و قیافه رو برای لی تیونگ گرفتی ها؟! تا جایی که یادمه ازش متنفر بودی"
طوری چهرش توی هم رفت انگار نگاهش اتفاقی به کثافت کاری خورده بعد درحالی‌که دهنش رو تمیز میکرد آروم به سمت سهون رفت" جدا حالمو به هم میزنه!.."
سهون با وحشت عقب رفت..نگاهش بین اون اجساد می چرخید" خدای من خدای اینا تقصیر منه..همش تقصیر منه اگه اون کار رو نمیکردم..تو همشونو کشتی.."
ایکس سهون به یکباره قدم باقی مونده رو جلو رفت و بدن سهون رو به دیوار کوبوند"من از تو حفاظت کردم نمی بینی؟ یا ترجیح میدادی چاقو بخوری دختر کوچولوی مامانی؟"
سهون با چشمای گرد و وحشت زده به صورتی که فقط دوتا تیله سفید ازشون توی تاریکی معلوم بود زل زد، نفسش بالا نمیومد..حملاتش در حال شکل گیری بود.
ایکس سهون با مرموزی ادامه داد"البته خیلی هم مامانی نیستی مگه نه ؟..هردومون خوب می دانیم که شیوه مردن اون پسره مورد علاقت بود.."
سهون در یک آن از وحشت تکون خورد و ایکس با شیطنت لب پایین سهون رو با شستش نوازش کرد " بگو..بگو هر وقت که اذیتت میکرد با خودت فکر میکردی یه جا که هیچ کس نیست تنها گیرش بیاری و طوری بهش چاقو بزنی که یه قطره خون هم توی بدنش باقی نمونه نه؟.. و بعدش با خودت میگفتی اینکار خیلی کثیف بازیه و جابجایی جسد سخت می‌شه..ببین! کارتو راحت کردم احمق جون..نه خونی توی بدنش موند و تازه از شر جسدش هم خلاص شدم..دیگه چی میخوای از این دنیا؟!"
مو به تن سهون سیخ شد! باورش نمی‌شد گذرا ترین افکارش رو از تو دهن اون هیولا شنیده..چشماش از بیچارگی تنگ شد‌ و خیلی ناگهانی زورشو توی دستاش ریخت و هیولا رو از خودش فاصله داد "خـفـه شــو!.."

~~~~

با تمام سرعت می‌دوید..از یک کوچه به کوچه دیگه..بدون اینکه بدونه کجا داره میره..بدون توجه به خس‌خس سینه اش که به زور در میومد فقط می‌دوید چون می‌خواست هر جور شده فرار کنه.
یه هاله دود سیاه عقب‌تر توی هوا چرخ می خورد و دنبالش میکرد..اون قاتل دنبالش بود و واضح بود اگه می‌خواست می‌تونست همون ابتدا سهون رو گیر بندازه اما درست مثل یه شکارچی که با شکارش بازی میکنه تا سرگرم بشه روی سرش میچرخید و با کور کردن چراغ‌های خیابان پشت سرش از ترسوندن پسر بیچاره لذت می‌برد.
سهون چندین بار برگشت تا صاحب صدای خنده‌های پشت سرش رو ببینه و هر دفه وحشت زده تر از قبل پاهای لاغرش حرکت میداد.
اون هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد و سهون هیچی به ذهنش رسید جز اینکه توی کوچه بعدی بپیچه تا فاصله بیشتری پیدا کنه اما فایده‌ای نداشت و صدای فریادش توی سیاهی که در یک آن روی سرش فرود اومد خفه شد.
دیگه از اون حس رهایی و پرواز خوشایند خبری نبود.‌.وجودیت بدن خودش رو حس نمی‌کرد و بدون اینکه از قل و زنجیری خبری باشه به بند کشیده شده بود و اختیاری از خودش نداشت.
کجا میرفتی هانی؟.. خوش گذرونی هنوز تموم نشده.."
سهون داد کشید و تقلا کرد تغییری توی اوضاع بوجود بیاره اما ایکس سون فقط با خندیدن تحقیرش می‌کرد.
سهون نمی دونست چقدر توی تاریکی چرخ خورد اما وقتی به خودش اومد دوباره تو اتاقش بود چسبیده به دیوار درحالی‌که چشمای سفیده اون موجود با شرارت بهش خیره شده بود و فقط چند سانت ازش فاصله داشت.
قفسه سينه اش به شدت بالا پایین میرفت.. آنقدر شوکه و ترسیده بود که مغزش برای کاری فرمان نمیداد و فقط با چشمای گرد شده از ترس به ایکس سهون خیرن بود.. ایکس به طرز عجیب و وسواس گونه ای بهش خیره بود و درحالی‌که گردنشو گرفته بود با انگشت صورتشو نوازش می‌کرد.
" میـ..میخوای منم بکشی؟"
دست دیگه یه ایکس بالا اومد و روی سینه اش قرار گرفت"نه هانی.. قلبتو حالا حالاها باید برام بتپه.."
ایکس سهون روی گونه اش زمزمه کرد و نفس داغ و آزار دهنده اشو رو پوستش سهون پخش کرد.
سهون توان مقاومتی نداشت و هق زد "پـ..پس.."
ایکس سهون که منظورشو گرفته بود پوزخند زد" گفتم که.. خوش گذرونی هنوز تموم نشده.."
و بعد اون فاصله ی ناچیز رو از بین برد و به لب های سهون حمله کرد.
چشماش به عقب برگشت و توی دهن هیولا عق زد..باورش نمی‌شد چه اتفاقی داره براش میفته.. یه پسر داشت بهش تجاوز می‌کرد..همه مزخرفاتی که پدرش توی صورتش می‌کوبید ، همه نقص‌ها و کاستی‌ها ، همه کودکی تلخ و گندش همه و همه مثل یک غده توی گلوش حرکت می‌کرد و بالا می اومد ولی اون احمق بیچاره مدتها بود که چیزی نخورده بود و چیزی برای بالا آوردن نداشت و ایکس سهون از اون طرف غرق لذت و بوسیدن و لمس کردنش بود و حتی اهمیتی هم به این حالش نمی‌داد.
ایکس سهون بعد از مدتی طولانی از لب های سهون دل کند و ریز خندید"بالا بیار سهون..اگه میتونی خاطرات بدت رو بالا بیار ولی میدونی چیه؟.. چیزی برای بیرون انداختن نیست..اونا توی وجودت حل شدن..تو همه اونا رو نگه میداری.."
بعد بدون اینکه اجازه بده پسر بیچاره نفسی تازه کنه بوسه ی دیگه ای به لب هاش زد و گفت"اینا رو هم نگه میداری.. بوسه ها و لمس های من.."
سهون ما بین بوسه های کوتاهش مقاومت می‌کرد و سرشو میچرخوند تا مانع بشه"ولم کن برم ولم کن.."
خنده های ایکس سهون به اون تقلا ها و لحن درمانده اش خودش یک نوع عذاب بود"وجودت تو دست کنه سهون..کجا میخوای فرار کنی؟ احمق جون همه افکارت اینجاست.. تمام زیر و بم وجودت..تو همه جوره تسلیم منی.."
و باز زبونشو وارد دهن سهون کرد و به بازی گرفتش" فقط بگو این چیه.."
مجدد اجازه داد پسر نفس بکشه..کمی عقب کشید و گنگ بهش خیره شد" اون قسمت از مغزت روش پین کد گذاشتی؟..چرا نمی‌تونم ببینمش؟.."
سهون هیچ ایده ای نداشت که اون راجع به چی حرف میزنه و اهمیتی هم نداد فقط با چشمای قرمز  و عصبانی زمزمه کرد" لعنت به من و خونم که توی حروم زاده رو ساخت قاتل بی همه چیز.."
ایکس سهون نیشخندی زد و لیسی به لبهای زخمی سهون کشید" خون تو.. این خون تو..خونت توی رگهامه سهون! به اندازه لجن مضخرفه اما عاشقشم..می‌تونم احساساتت رو از توش بفهمم..جفتمون رو جذب یه نفر می‌کنه جالب نیست؟.."
سهون اون چشمای براق و شرور رو یه زمان دیگه دیده بود" نه..تو نمی‌تونی کاری به لیسا داشته باشی!.."
ایکس سهون لحظه تامل کرد و گفت"معمولا سینه های بزرگ رو ترجیح میدم ولی هیچ صدایی مثل ناله های اون کوچولو منو به وجد نمیاره.."
چشمای سهون گرد شد..فقط یه لحظه فهمید طوری با کله توی صورت اون هیولا زد که پیشونی خودش هم ترک خورد و روی صورتش جاری شد.
ایکس چند قدم به عقب پرت شد اما بلند بلند زیر خنده زد و با صورت خونی به سهون نگاه می‌کرد.
سهون نعره ای کشید و به طرفش خيز برداشت..حس مردن داشت دلش میخواست اون خنده رو  روی صورتش خورد کنه اما متاسفانه حمله اش خیلی موفقیت آمیز نبود..ایکس سهون با مشت محکمی توی دهنش از خودش دفاع کرد و بدن سهون روی زمین افتاد "همینه سهون..عصبانی شو خشم بورز و وانمود کن عددی هستی.."
سهون سرفه ای کرد و روی زمین تکون خورد.. ایکس سهون وقت رو تلف نکرد پشتش قرار گرفت و شلوارش رو مثل دو تیکه کاغذ جدا کرد "می‌دونی اینطوری بیشتر کیف میده وقتی از خشم داری میترکی من داخل تکون میخورم و توام می‌دونی که هیچ گوهی از دستت برنمیاد.."
فریادهای سهون خیلی زود دیوارهای خونه رو در بر گرفت.. کسی قرار نبود کمک کنه..آقای اوه یه جای از کنج اتاقش نشسته بود و با هر نعره‌ای که می‌شنید بیش‌تر از قبل چشماشو روی هم فشار می‌داد..اون پسرش نبود نه اون پسرش نبود..مطمئن بود صدای دیگه ای می‌شنوه که فقط شبیه به پسرش سهونه!

~~~~

مدتی از طلوع آفتاب می‌گذشت و باریکه‌های نور کنج و گوشه اتاق نفرین شده ی سهون رو کم کم روشن می‌کردند.
تخته به هم ریخته میز واژگون و تکه‌های لباس..اتاق بهم ریخته ای که سهون در مرکزش روی زمین مثل جنین توی خودش جمع شده بود.
روی پوست کمر و شونه هاش لکه های متعددی دیده می‌شد و مشخصا پسر در وضعیت مناسبی نبود..اثری از شیطان سیاه پوش توی اتاق دیده نمی‌شد..هیچ اثری به جز بلایی که سر سهون اومده بود.
سهون هیچ متوجه نشد کی بدترین شکنجه عالم تمام شد و اون نفرین کی رهاش کرد.
از دیشب یه لحظه چشماشو روی هم نگذاشته و یه لحظه صدای هق هق هاش قطع نشد و چشمه ی اشکش از جوشش نیفتاد.
با تمام وجود از خودش بدنش شخصیتش خونش و کل ماهیتش متنفر بود ولی تمام گریه هاش برای لیسا بودن..لیسای چهارده ساله بیگناه..
سهون قرار بود بزرگ شدنش رو ببینه..خانم شدنش رو ببینه.. احساساتش رو بهش بده و یه آدم شاد باشه.. اما تمام تصورات تمام فانتزی ها و سناریو هایی که برای آینده با عشقش تصور کرده بود درست مثل یک آینه ی شکسته تکه تکه و از هم جدا شده بودند و زندگی لیسا هم به خاطر اشتباه سهون نابود شد.
اون هیولا چطور تونست؟ چطور تونست اون دختر معصوم رو لمس کنه ؟چطور دلش اومد ؟اگه این وضعیت سهونه لیسا تا الان چی کشیده؟
تمام این افکار بارها و بارها درست مثل یک آسیاب بادی توی سرش می‌چرخیدند و خشم و ناراحتیشو تر و تازه می‌کردن.. چقدر سخت بود اعتراف کنه که به دختری که دوستش داشته تجاوز شده و همه‌اش هم تقصیر خودش بوده.
"لیسا..لیسا..ای لیسا..من متاسفم..متاسفم.."
به زمین مشت زد و دوباره هق هق کرد.
چطور زندگیش در یک آن تبدیل به یک مصیبت شد؟ در اون لحظه کامپیوتر شکسته برگه های پاره ی مقاله‌ هاش اهمیتی نداشت.
به سختی بلند شد و بین آشغال هاي کمد یه دست لباس بیرون کشید.. باید لیسا رو میدید..باید از حالش باخبر می‌شد.
صورت و لب های رنگ پریده اش تقریبا همه رو می‌ترسوند..حتی کبودی زیر چشمش و خون خشک شده ی زیر دماغش هم معلوم می‌کرد حال عادی نداره ولی در شرایطی نبود که به نگاه مردم اهمیت بده..ضعف داشت و دستاش یخ کرده بودن.. برای راه رفتن از دیوار کمک می‌گرفت چون زانوهای لرزانش چندین بار پشتش رو خالی کردن و آن زمین خورد.
تمام راه توی دنیای دیگه سیر می‌کرد و غريزه اش تونست موفقیت آمیز اونو له خونه ی لیسا برسونه.
چه زمان‌بندی بود؟ داشت لیسا رو می دید..در خونه باز بود و اون داشت بین پدر و مادرش به سمت ماشین هدایت می شد..چشمای سهون پر از اشک شد و با سرعت بیشتری به طرفشون رفت.
از همون‌جا هم میتونست حال نامساعد لیسا و لرزش های سرش رو تشخیص بده..
" لیسا؟..لیسا؟.."
آقای مانوبان و همسرش از حرکت ایستادند..لیسا سرشو بالا آورد چشمای ترسیده اش با دیدن سهون گرد شد و با جیغ بلندی به دست مادرش چنگ زد.
سهون خشکش زد..لیسا جیغ می کشید و به دست و پای مادرش می‌پیچید تا از دید مخفی بشه..آنقدر به طرز وحشتناکی بی‌تابی می‌کرد که کل صورتش قرمز شد و بی اراده به بقیه چنگ می انداخت.
خانم و آقای مانوبان با دیدن لیسا که بعد از چند روز منزوی بودنه نگران کننده این شکلی شده ترسیده سعی کردن آرامش کنند اما طولی نکشید که رنگ صورت لیسا از قرمز به کبودی گرایید و جیغش خفه شد و شروع به تشنج کرد.

★ امتحانا خوب بود گوگول مگولی ها⁦(⁠.⁠ ⁠❛⁠ ⁠ᴗ⁠ ⁠❛⁠.⁠)⁩

𝕭𝖑𝖔𝖔𝖉𝕿𝖍𝖎𝖗𝖘𝖙𝖞Where stories live. Discover now