🔺Part 9🔺

24 5 12
                                    

قدم هاش حتی از قبل هم بی حال تر و کندتر بودند..عملا بی هدف فقط پاهاش روی زمین می‌کشید و قامت خمیده اشو جلو می‌برد.
دنیا روی سر سهون خراب شده بود..لیسا با دیدن اون تشنج کرده بود.. با دیدن صورت سهون..درواقع چهره مشترک سهون و ایکس سهون!
حالا متوجه شد بلایی که به سر دختر کوچولوی قشنگش اومده صدها هزار بار بدتر از وضعیت خودشه که حتی با دیدن چهره اش این تجربه مرگبار به سراغش اومد‌ میخواست بمیره..این اولین بار نبود که افکار خودکشی به سرش هجوم می آوردند اما این دفعه واقعا نیاز داشت وجودشو از این دنیا پاک کنه.. اما چطورمی تونست همینطوری با مرگ کار خودشو آسون کنه!
بوته های خشم درون سینه اش رشد می‌کردند و اشک هایی که از صورت بی حالش پایین می‌ریخت معلوم می‌کرد سهون میخواد علاوه بر خودش دنیا رو هم از وجود یک حضور ناپاک پاک کنه..حضوری که خودش بهش جان و بدن داد..این اشتباه خودش بود و سهون قرار بود قاتل بشه..برای اولین و آخرین بار!
به دستاش نگاه کرد..این دستای ضعیف می تونست جون کسی رو بگیره؟ سهون ضعیف میتونست با اون هیولا مقابله کنه؟
~~~~

تقریبا دو ساعتی از عصر بهاری گذشته بود و کشیش سالخورده به تازگی یک مراسم توبه ی یک مرد را تمام کرده بود و حالا داشت با سر تکون دادن برای راهبه های جوان که تشکیلات مراسم را جمع و جور کردن به سمت پشتی کلیسا می رفت تا قبل از غروب برای کودکی که دیروز به خاک سپرده شده بود دعا کنه..اما با چیزی که دید قدم هاش از حرکت ایستاد و چشم های چروكيده اشو ریز کرد تا مطمئن بشه داره به چی نگاه میکنه..یه پسر جوان و رنگ پریده با سر و وضعی نامناسب روی پله های کناری کلیسا افتاده و از حال رفته بود!

~~~~

کشیش از راهبه جوانی که سینی رو کنارش قرارداد تشکر کرد و دستمال تمیز رو برداشت..اون پسر هنوزم یک کلمه هم حرفی نزده بود و سرش رو پایین انداخته و بغض کرده بود طوری که انگار آخر دنیا رسیده و همه حسرت های دنیا توی گلوش شده..لکه و کبودی‌های روی صورت و گردنش هم گواه خوبی نمی داد و بیداد می‌کرد که دیگه پناه دیگه ای جز درگاه خدا پیدا نکرده که به اینجا اومده.
سر دستمال رو با آب خیس کرد و با ملایمت روی گونه ی کبودش کشید" آغوش پروردگار همیشه به روی بنده هاش بازه.. چه خطا کاری که قلبش از سیاهی پو شده باشه.. چه بی گناهی که حتّی لب به دروغ باز نکرده باشه.."
کشیش با مهربانی گفت و دستمال را آهسته به گونه دیگه سهون کشید" ولی این صورت پاک و معصوم چرا باید درمانده تر و عاجز تر از اونا باشه؟.."
اشک سهون بالاخره درومد با ناراحتی چشمای خیس رو بالا آورد و لب های خشکش رو باز کرد" پدر من کاری کردم که خطاکارهایی که گفتی با قلب سیاهشون قادر نیستند..گناهی که من مرتکب شدم هفت نسل بعدم هم اشتباهی به بزرگی اون انجام بدن.. پدر..من کاملا گند زدم!.."
بعدش بغضش ترکید و سرشو پایین انداخت و گریه کرد..کشیش همچنان با ملایمت دستای سهون رو گرفت" نابخشودنی ترین گناهان، روی برگرداندن از درگاه خدا و گرفتن جان موجودات زنده اس..تو توی کلیسایی و بهش پناه آوردی و این دست ها هرگز نمیتونن به خون آلوده باشند.."
سهون فوری دستاشو عقب آورد و با نفرت بهشون خیره شد "نه ولی این دستها به موجودی جون دادند که خون می‌ریزه..اون میکشه و با لذت زندگی آدما رو می بلعه!.."
کشیش که کمی گیج شده بود با نگاهی گنگ بهش خیره شد.
سهون با بیچارگی اشک ریخت و به لباس کشیش چنگ زد"پدر کمکم کن..من یه شیطان رو آزاد کردم..اون داره با بدن‌ و صورت من توی سئول می‌چرخه و آدما رو میکشه و از هیچ جنبنده ای دریغ نمیکنه.."
رنگ سهون از قبل هم بیشتر پرید و صورتش طوری وحشت زده بود که کشیش هم به نگرانی دچار کرد" پناه بر خدا!"
~~~~
"ســـهون..ســـهون؟.." سهون پلک هاشو روی هم فشار داد و هق هقشو توی گلوش خفه کرد..از اسم خودش متنفر بود.. مخصوصا زمانی که از زبون اون موجود به این صورت کشدار جاري مي شد.
"هی هی سهونا..گریه کافیه پسر..من فقط میخوام یکم خوش بگذرونیم همین!"
ایکس سهون توی فضای تاریک اتاق می چرخید و با سرخوشی سر به سر پسر بد بخت مي‌گذاشت..سهون با گریه بیشتر توی خودش جمع شد و بدون اینکه توجهی به پارافین داغی که دائم روی دستش می‌ریزه بکنه شمع رو بیشتر توی مشتش فشار میداد.. نور اون شمع درست مثل یه هاله سهون رو در برگرفته بود انگار آخرین سنگری بود که از شر اون دود سیاه بهش پناه ببره.
" هی احمق جون نکنه فکر کردی با یه شمع میتونی جلوی من رو بگیری؟..کارش فقط با یه فوت کردنه..من فقط میخوام تو با میل خودت بیای بغلم بیبی بوی!.."
سهون هقی زد و بدون اینکه جواب بده گردنبندی که کشیش بهش داده بود رو توی مشتش فشرد..بازم به جایی رسید که بیشتر از هر وقت دیگه ای خودش رو  یه بزدل بی خاصیت می دید.
ایکس سهون کوتاه خندید و با صدای دو رگه ای گفت" زود باش من حوصلم سر رفته..به غیر از تو دو نفر دیگه هم توی این خونه هستند که بتونن منو راضی کنن!"
سهون با وحشت ناله ای کرد و ایکس سهون با نیشخندی بصورت انسانی جلوش زانو زد و با چشمای سفید و بهش خیره شد" تصورشو بکن..صحنه ای که یه پسر به پدرش تجاوز میکنه..واو..می‌تونم تلافی تک‌تک مضخرفاتی که این سالها بهت زده رو دربیارم،دوست داری ؟"
سهون با بیچارگی اشک ریخت و صورتشو برگردوند اما ایکس‌ سهون خیلی آروم چونه اشو گرفت و به طرف خودش برگردوند" یا مادرت؟سیزده روز گذشته مگه نه؟دو هفته است که اینقدر راحت نخوابیده درسته؟.. یه امشب هم به جایی بر نمیخوره مگه نه؟.. میتونم همچین حالی بهش بدم که تمام سال هایی که شوهر بی خایش روی ویلچر خشک شده رو دربیارم چطوره؟.."
سهون دیگه طاقت نیاورد و با فریادی شعله داغ  شمع رو روی گونه ایکس‌ سهون فرود آورد اما شیطان فقط صورتش رو عقب کشید و با پیروزی به سهون که روی زمین ولو شده بود نگاه کرد" تقلا کن سهون.. مزه شکار به دست و پا زدنشه.. هرچی مقاومت بیشتر لذتش زیاد تر!.."
و کمتر از یک روز دوباره اتفاق افتاد..سهون توسط چشمای خودش لب های خودش و دستای خودش مورد تجاوز قرار گرفت و آخرین تکه های غرورش هم پودر شد.
ایکس سهون نه تنها به جسمش، بلکه با کلمات و خندیدن هاش به روانش هم تعرض می‌کرد..به تصمیمات، ضعف ها و کوچکترین اشتباهات سهون و حتی گردنبد عجیب و غریبی که حالا روی لباس‌های پاره پوره سهون گوشه ای افتاده بود. و سهون با صورتی مات و بی حس درحالی‌که بدنش از شدت حرکات اون موجود می‌لرزید بهش خیره شده بود و دائم فکر میکرد چقدر بی دست و پا بود..اون گردنبند توی چنگش بود و اون بازم نتونست کاری بکنه!

𝕭𝖑𝖔𝖔𝖉𝕿𝖍𝖎𝖗𝖘𝖙𝖞Where stories live. Discover now