- 𝗦𝗮𝘆 𝗦𝗼𝗺𝗲𝘁𝗵𝗶𝗻𝗴 �...

By Artemiskz

25.9K 4.7K 3.2K

「 منو با اسم‌های مختلفی صدا می‌زنن؛ هیونجین، هوانگ، قاتل، شیطان، شکارچی! تو کدومو دوست داری؟ 」 •| 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲... More

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
Last part

21

509 110 101
By Artemiskz

نمی‌دونم چند ساعت داخل بیابون گذرونده بودیم. هوا کاملا تاریک شده بود. بدن خیسم زیر بادهای بی‌رحم پاییز می‌لرزید و آتشی که حالا کم سو شده بود دیگه برام گرمایی نداشت.
هیونجین جلوتر از من روی تخته سنگی نشسته بود و نگاهش هنوز به سوله بود. صدای زنگ‌های پشت سر هم گوشیش روی اعصابم می‌رفت و خودش هم انگار حال خوشی نداشت که گوشی رها شده روی زمین رو برداشت و خاموشش کرد.
خواستم آرزوی آرامش کنم میون این وضعیت آشفته اما لب گزیدم. ساعاتی پیش که توی ماشین مینهو آرامش خواستم به این‌جا رسیده بودم و شاید بهتر بود دیگه به هیچ‌ چیز فکر نمی‌کردم. بی جون و خسته از کشمکش‌ها، کنار ماشین روی زمین دراز کشیدم و نگاه دوختم به آسمون سیاه که ستاره‌های نقره‌ایش رهاییشون رو به رخم می‌کشیدن. صدای فریاد مردی از کمی دورتر به گوشم رسید:

ـ هیونجین‌شی.. شمایید؟

نگاهم رو از آسمون نگرفتم و می‌دونستم هیونجین هم تکون نخورده. ما هردومون دنبال آرامش بودیم اما انگار قرار نبود پیداش کنیم. صدای مرد نزدیک‌تر شد و حالا مطمئن بودم کنار ماشین ایستاده:

ـ هیونجین‌شی.

هیونجین از جا بلند شد و من چشم بستم. صدای خسته‌اش به گوشم رسید:

ـ سلام باک‌هیون.

ـ سلام آقا. این‌جا چیکار می‌کنید؟ کی این‌جا رو آتیش زده؟ شما دیدینش؟

مکثی کرد و صداش دوباره بلند شد:

ـ خدا لعنتشون کنه که دست از سر این‌جا برنمی‌دارن. بمیرم آقا.. دوباره داغ دلتون تازه شد.

ـ مهم نیست. تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟

ـ با اجازتون داشتیم با خانم بچه‌ها می‌رفتیم بوسان که میون راه آتیش سوله رو دیدیم. دختر بزرگم زایمان کرده و دست تنهاست. دیگه گفتیم بریم کمک دستش باشیم.

ـ به سلامتی. چرا خبر ندادی؟

ـ باور کنید کلی زنگتون زدم ولی جواب ندادین. می‌خواستم کلید رو تحویلتون بدم. آخه حالا حالاها اون‌جا موندگاریم. گفتم شاید دلتون برای خونه‌ی پدری تنگ شه بخواید برید بمونید. خدا رحمت کنه بیوم‌سوک‌ شی رو. خیلی به گردنمون حق داشت.

صداش کمی آروم‌تر شد:

ـ جسارته آقا.. نسبتی باهاتون دارن؟

می‌دونستم بی احترامیه اما توان بلند شدن و حرف زدن رو نداشتم. صداهاشون دورتر شد و آروم‌تر:

ـ پول می‌ریزم به حسابت. برو با خیال راحت.

ـ نه آقا پول نیاز نداریم. دستتون درد نکنه.

ـ می‌دونم ولی دوست دارم ماهانه رو زودتر بدم.

ـ خیلی ممنون آقا. بفرمایید اینم کلیدا.

صداها دیگه به گوشم نرسیدن و من چشم باز کردم و بازهم نگاهم قفل شد به دونه‌های نقره‌ای آسمون. ثانیه‌ها و دقایق گذشت تا بالاخره صدای هیونجین رو شنیدم:

ـ بلند شو باید بریم.

دستم رو به ماشین گرفتم و ایستادم. زانوهام می‌لرزیدن و چندان توان راه رفتن نداشتم. همون در عقب رو که جلوش بودم باز کردم و روی صندلی‌ها خوابیدم. در پشت سرم بسته شد و هیونجین هم سوار شد؛ ماشین رو روشن کرد و بعد از زدن قفل مرکزی راه افتاد. توی دلم پوزخند به کارش زدم، کاش واقعا توان فرار رو داشتم.
دقایقی گذشت تا نگه داشت. چشم‌هام رو هم‌چنان بسته بودم و انتظار حرکت بعدیش رو می‌کشیدم. در ماشین باز و بسته شد. شاید انتظار داشتم در عقب رو باز کنه اما وقتی هیچ اتفاقی نیفتاد، کلافه از هوای سردی که وارد ماشین شده بود در رو باز کردم و پیاده شدم. نگاهم رو به اطراف انداختم؛ محله‌ای که داخلش بودیم با مکان خونه ویلایی قبلی فرق داشت.
هیونجین در رو باز کرد و منتظر کنار ایستاد. نفس عمیقی کشیدم و با همون لباس‌های خیس و تن لرزون داخل شدم. پشت سرم اومد، در رو بست و قفل کرد. لب‌های خشک شده‌ام رو با زبون تر کردم:

ـ برنامه‌ی بعدیت چیه؟

سنگینی نگاهش رو حس کردم وقتی لب زد:

ـ عذاب.

پوزخندی روی لبم نشست:

ـ پس شروع کن.

گستاخانه نگاهش کردم:

ـ چیه؟ بازم چشمام سد راهته؟ چی‌کار می‌خوای بکنی؟ درشون میاری؟

هم‌چنان بی‌حرف نگاهم می‌کرد.

ـ در قفل می‌کنی که فرار نکنم؟ خب از دیوار می‌رم. هرکاری می‌خوای بکنی بکن شکارچی، فقط یادت باشه من موندنی نیستم و تو با کارهات رفتنم رو جلو می‌اندازی!

نگاهش پر از حرف بود. توی پستوهای مردمک‌هاش انگار یه پسر بچه رو می‌دیدم که احتیاج به ناز و نوازش داشت، که محبت می‌خواست اما بدجور اسیر خشمش شده بود. لحنش هنوز خشک و خشن بود و اون پسر بچه انگار با رفتارهای خودش بیشتر از همه عذاب می‌کشید.

ـ چپ و راست برای من حرف از رفتن نزن چون خودتم می‌دونی دلت گیره.

دستی به صورتم کشیدم:

ـ من آدم لجبازیم. دلی که بخواد منطقم رو پس بزنه زیر پا له می‌کنم! من می‌تونم از تو بدترم بشم.

نگاهش سنگین‌تر از قبل شده بود؛ میون همه‌ی خشمش، نیشخندی زد:

ـ پس منطقی هستی، منم منطقی‌ام و منطق من می‌گه تو تا هروقت که بگم مال من می‌مونی فرشته.. تو مال شیطان می‌مونی!

پوزخندی زدم:

ـ هه! منطقت رو بذار در کوزه آبش رو بخور.

شاید الان وقت لج و لجبازی نبود، این‌ رو وقتی فهمیدم که با عصبانیت غالب شده به سمتم اومد و مچ دستم رو محکم گرفت و به سمت خونه کشوندم. لبم رو گزیدم از درد تا صدام بالا نره. سمت اولین اتاق رفت و وقتی من رو میون اتاق رها کرد، کمربندش رو بیرون آورد. ترس به آنی توی چشم‌هام نشست و دست‌هام لرزیدن. به سمتم اومد و روی تخت پرتم کرد.

ـ چی‌کار... چی‌کار می‌خوای کنی؟

مچ جفت دست‌هام رو گرفت و با کمربند به تخت بست.

ـ می‌خوام مال من بودن رو نشونت بدم!

نگاهش رو خیره توی چشم‌هام دوخت و خشمگین‌تر از قبل، پارچه‌ای از جیبش دراورد و باهاش چشم‌هام رو بست.

ـ هیونجین..

ـ ترسیدی؟ تا الان که خوب بلبل زبونی می‌کردی. ورد میرم میرم از روی زبونت کنار نمی‌رفت، چی‌شد پس؟

وحشت زده از کاری که می‌خواست بکنه لبم رو گزیدم. باز شدن زیپ شلوارم رو که حس کردم بدنم منقبض شد.

ـ بهم دست نزن.

ـ همسرتم.

قبل از این‌که بهم دست بزنه صدام بالا رفت:

ـ به درک!

صدای نفس‌هاش نزدیک‌تر شد.

ـ هیونجین... به مسیح دستت بهم بخوره خودم و خودت و این خونه رو به آتیش می‌کشم. داغ می‌ذارم روی دلت هیونجین.

این‌که عکس العملش رو نمی‌دیدم، بیشتر می‌ترسوندم و می‌دونستم که اگه کاری کنه دیوونه‌ای می‌شم بدتر از خودش. حرکت دستش رو احساس کردم. پلک‌هام رو محکم فشردم؛ اگه کاری باهام می‌کرد، می‌مردم.
شاید باید به آخرین چیزی که به ذهنم می‌رسید متوسل می‌شدم. این مرد قبلا عاشق بوده. صدام رو از لا به لای ترس و انقباضی که همه‌ی وجودم رو فرا گرفته بود پیدا کردم و با آخرین توانم لب زدم:

ـ لعنتی اگه سئو هیونت‌هم بود همین‌کارو باهاش می‌کردی؟

اسم سئو هیون انگار اون رو به خودش آورد. عقب که کشید، نفس لرزون و حبس شده‌ام رو بیرون دادم و چه خوب که چشم‌هام رو بسته بود و اشک‌هام پشت پارچه خفه می‌شدن. تخت بالا و پایین شد و لحظاتی بعد صدای شکستن شیشه توی گوشم پیچید.

ـ من..

برام مهم نبود چی بعد از "من" قرار بود روی زبونش بیاره چون این مرد امشب می‌خواست آخرین تکه‌های وجودم رو هم به نابودی بکشونه.

ـ ازت متنفرم!

صدای کوبیده شدن در اومد و من لبم رو گزیدم تا هق هقم بلندتر از این نشه.

___

صدای نفس‌هایی که از کنار گوشم بلند شد خوابم رو پروند و نفس‌هام رو به شماره انداخت.

ـ هیونجین؟

بوی شیرین عطر و مخلوط تلخ الکل هیچ شباهتی به شانل الور همیشگی نداشت. نفس‌های فردی که کنارم بود و دست روی گردنم می‌کشید هیچ شباهتی به هیونجین نداشت و همین مو به تنم سیخ کرد. صدام بلندتر شد:

ـ هیونجین!

دستش روی دهنم نشست و من انگار برای بار چندم داشتم جون می‌دادم.

ـ هیش.. بیخیال اون وحشی. بذار تا عیشمون رو خراب نكرده حال کنیم!

نفسم بریده شد.

ـ نچ نچ نچ... می‌خواسته آتیشت بزنه؟ نترس، من خیلی ملایمم.

چند ثانیه طول کشيد تا حالت سستی و سکون شوک از بین بره و من خودم رو پیدا کنم. گاز محکمی از دست هرز رفته‌اش که دهنم رو گرفته بود گرفتم و فریادم به هوا رفت:

ـ هیونجین.. ولم کن عوضی.. هیونجین!

دهنم رو محکم‌تر گرفت و کنار گوشم خندید.

ـ تو هم که مثل خودش وحشی هستی. فکر کردی میاد نجاتت میده؟ خوش خیال بدبخت.

دلم برای لحظاتی هیونجین رو خواست حتی با شرایط ساعت قبل. حس کشیده شدن لب‌های کثیفش روی بدنم حالت تهوع رو به جونم انداخت و من این‌بار با تمام وجود تقلا می‌کردم تا از دست‌های ناپاک این حیوون فرار کنم.

ـ آروم باش دیگه. بابا اون خودش اگه شماره‌ی منو داشت مثل دفعه‌ی قبل بهم زنگ می‌زد تا بیام بهت حال بدم. ولی تو از اون دختره بدجوری لعبت‌تری، و البته وحشی‌تر! اون بیچاره از بس کتک خورده بود توان تقلا نداشت.

حرفش توی سرم مثل به صدا در اومدن ناقوس مرگ بود و شاید این‌بار واقعا داشتم می‌مردم.. شاید این‌بار قلبم می‌ایستاد و راحت می‌شدم از این مرگ تدریجی. کی باور می‌کرد شکارچی کبیر همسرش رو مثل گوشت قربانی جلوی کسی دیگه می‌انداخت؟
همه‌ی وجودم پر شده بود از تنفر و با همون دهن پوشیده شده از اعماق گلوم فریاد می‌کشیدم؛ نه برای نجات، برای خالی شدن از این حجم نفرت و کثافت. چیز زیادی تا مرگ و از پا افتادن قلبم نمونده بود که صدای عربده‌ی هیونجین همه‌ی اتاق رو نه..
کل خونه‌ رو لرزوند.

ـ چه غلطی داری می‌کنی؟

سنگینی اون حیوون نامرد از روم کنار رفت و صدای مشت و بد و بیراه بلندتر شد.

ـ چرا می‌زنی لعنتی؟

ـ حرومزاده با همسر من داشتی چه غلطی می‌کردی؟کثافت.

ـ کدوم همسر؟ فکر کردم اینم مثل همون هر... آخ نزن.

ـ می‌کشمت... می‌کشمت چانه‌هوآ... مرد نیستم اگه زندت بذارم.

گوش‌هام انگار کم کم کیپ شدن و صداها دور رفتن. دندون‌هام با تمام وجود روی هم فشرده می‌شدن. دوست داشتم با تمام توانم جیغ بکشم و بد و بیراه نثار عالم و آدم کنم اما دهنم باز نمی‌شد.
تکون خوردن تخت تنم رو دوباره منقبض کرد و بوی شانل الور توی مشامم پیچیده شد. دست‌هام که باز شدن صداها هم برگشتن و من با سرعت از روی تخت جهیدم و پارچه روی چشمم رو کنار زدم. هیونجین با اون چهره‌ی بهم ریخته و یقه‌ی پاره خواست به سمتم بیاد که داد کشیدم:

ـ جلو نیا.. حق نداری جلو بیای حیوون!

وا رفته نگاهم کرد:

ـ منم.

صدای آزاد شده‌ام انگار از اعماق سینه‌ی سوختم بیرون میومد:

ـ می‌دونم تویی.. خود حیوونتی.

دست‌هام مشت شدن و به سمتش هجوم بردم:

ـ چرا دست از سرم برنمی‌داری عوضی؟ چرا ذره ذره نابودم می‌کنی؟ تو مَردی؟ به مسیح که از هر نامردی پست تری.

دست‌هاش مشت‌هام رو که توی بدنش می‌خورد مهار کرد و وقتی خواست در آغوشم بگیره جوری خودم رو عقب کشیدم که محکم به تاج تخت خوردم:

ـ بهم دست نزن. من همسرتم کثافت.. خودت خواستی که باشم. خواستی باشم تا گوشت قربونیم کنی زیر این.

فریادش صدام رو برید:

ـ من نخواستم!

چنگی توی موهاش زد:

ـ توی انبار بودم. اون کثافت کلید داشت. نفهمیدم که اومده سراغت.

صدای خنده‌هام بالا رفت و کاش کسی سیلی محکمی توی گوشم می‌خوابوند تا راحت شم از این کابوس.

ـ خوب شد که اومد.. اومد تا من توی هیولا رو بشناسم. نفهمیدی؟ اون دختره بیچاره هم که اینو بردی سر وقتش چی؟

از روی تخت کنار رفتم و چسبیدم به دیواری توی دورترین نقطه ازش:

ـ تو... تو یه هیولایی، یه هیولای پست که به هیچ‌کس رحم نمی‌کنه. دوست و آشنا هم نداره.

از جا جهید که من بیشتر به دیوار چسبیدم تا مبادا فاصله‌ام کم بشه با روانی پیش روم.

ـ آره من هیولام؛ من.. هیولام!

گوش‌هام رو محکم گرفتم تا صدای فریادش شنواییم رو ازم نگیره..

ـ من هیولام، می‌دونی چرا؟ چون وقتی می‌خواستم به خوشبختی برسم... با یه حلقه‌ی ساده‌ی طلایی.. وقتی برای دیدار سئو هیون پا توی خونه گذاشتم، فقط خون دیدم و خون.

دستش که خون ازش سرازیر بود، مشت کرد و توی آینه‌ی بدون شیشه‌ای کوبید که انگار قبل‌تر هم مشت کوبیده بود داخلش، وقتی خودش داشت به حیوونی بی بدیل تبدیل می‌شد. انگشت اشاره‌اش رو سمتم تکون داد و لب‌های کبودش از هم باز شدن:

ـ آره من هیولام. چون از زن رویاهام برام یه جنازه‌ی تیکه پاره موند. هر سمت خونه یه تیکه‌اش افتاده بود و وقتی پا توی اتاق خواب گذاشتم جز یه بدن عریون هیچی ندیدم. بدنی که حتی سر هم نداشت، می‌فهمی؟سر هم نذاشته بود روی تن سئو هیونم بمونه، همون دختری که تو بهش می‌گی بیچاره!

چشم‌هام از ترس و بهت گرد شدن و همون‌جا کنج دیوار وا رفتم؛ قلبم انگار به وضوح توی زندان سینه‌ام مچاله شد.

ـ اون دختر بیچاره به خاطر یه حسادت مسخره منو تبدیل کرد به این دیوونه، به شکارچی‌ای که دندون تیز کرد برای تیکه پاره کردن خودش.. خود بی همه چیزش. من هیولام، راست می‌گی. هیولام که بعد از دیدن اون صحنه‌ها سرپا شدم. هیولام که هنوزم زندم.. که هنوزم نفس می‌کشم.

___

بابا همیشه می‌گفت دنیا بی‌رحمه اما زیبایی‌هاش خنثی می‌کنن بی‌رحمی‌هاش رو، می‌چربن به اونا و همین باعث می‌شه ماها شوق به زندگی داشته باشیم. همین زیبایی‌ها باعث شدن ما پا گذاشتن به دنیا رو انتخاب کنیم.
اما هرچی گشتم چیزی پیدا نکردم که بی‌رحمی زندگی هیونجین رو خنثی کنه. که بشه جایگزین دیدن اون جنازه‌ی غرق خون و سلاخی شده از عشقش.
چی می‌تونست اون تصاویر رو از ذهنش پاک کنه؟ چی می‌تونست هیونجین قاتل شده رو برگردونه به همونی که بود؟ چی می‌تونست من رو سرپا کنه با وجود هیونجین پر درد و نفرت؟
خارش و سوزش بدنم روی اعصابم رفته بود و من با همون پیراهنی که از وسط پاره شده بود از اتاق بیرون رفتم. هیونجین با همون دست خونی گوشه‌ای از خونه نشسته بود و سیگار می‌کشید، همین صحنه ازش رو میون اون‌همه دود به سختی دیدم. به سرفه افتادم و دستی به چشم‌های سنگین و پر سوزششم کشیدم:

ـ حموم.. حموم کجاست؟

منتظر جواب نشدم و دونه دونه درها رو باز و بسته کردم. صدای خش‌دار هيونجین رو از پشت سرم شنیدم:

ـ دنبال چی می‌گردی؟

ـ حموم این خراب شده کجاست؟

در بعدی رو که باز کردم دیدن دوش آب باعث شد لبخند روی لبم بنشینه. با سرعت جلو رفتم و بی‌معطلی آب رو باز کردم. آب سرد که روی سرم سرازیر شد، نفسم رو برید و اگه هیونجین بازوم رو نگرفته بود و منو کنار نکشیده بود، حتما سنگکوب می‌کردم.

ـ چی‌کار داری می‌کنی؟

بدنم مور مور شد و یادآوری اون اتفاق داخل اتاق باعث شد سریع خودم رو کنار بکشم و داد بزنم:

ـ بهم دست نزن.

دوباره زیر آب برگشتم و محکم دست کشیدم به بدنم:

ـ کثیفم.. همه‌ی بدنم بوی اون عوضی رو می‌ده.. بوی عطر شیرینش. باید تمیز شم.

شاید هیونجین وارفته و بهت زده توی چهارچوبِ در هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد نیازی به گواهی جعلی باشه برای اثبات دیوونگیم، اما واقعیت داشت. من صلاحیت عقلیم رو از دست داده بودم و خودم هم متوجه بودم اما نمی‌تونستم تلاشی برای مهار کردنش بکنم.
پوست گردنم از شدت سابیدن به زق زق افتاده بود اما هنوز فکر می‌کردم رد بوسه‌هاش مونده. خواستم لباس رو از تنم بیرون بیارم که هیونجین به زور من رو از حموم بیرون کشید. داد زدم و سعی کردم پسش بزنم اما من رو محکم گرفته بود.

ـ ولم کن.. ولم کن باید تمیز شم. باید رد کثیفی‌ها پاک بشه. ولم کن!

وقتی که عقب نکشید، با خشم به جونش افتادم و اون بی هیچ عکس‌العملی با چشم‌های بسته و چهره‌ای آروم، ضربه‌هام رو تحمل می‌کرد. دست‌هام که از درد تیر کشیدن، نفسم رو بیرون دادم و با همون نفس بغض خفته‌ام رو شکوندم. با گریه چنگی به پیراهنش زدم و زانوهام خم شدن.
هیونجین هم با من نشست و دستش رو دور کمرم حلقه کرد. سرم رو روی سینه‌اش گذاشتم. حالم از این مرد به هم می‌خورد اما به آغوشش احتیاج داشتم و این رو حتی منطق سرسختم هم قبولش داشت.

•──────•

هایی~
دیدین چه بلایی سر سئو هیون اومد؟
تصور کنین هیونجین با چه صحنه‌ی وحشتناکی رو به رو شده بود :))
ووت و کامنت فراموش نشه✨

Continue Reading

You'll Also Like

61.6K 7.2K 87
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
8.2K 1.4K 18
"ددپول" کاپل: هیونلیکس ژانر: جنایی، انگست • تا حالا چیزی در مورد شغل خانوادگی شنیدین؟ ممکنه شغل خانوادگی شما پزشک، پارچه فروش یا نجار باشه اما کمتر ک...
78.3K 10.4K 27
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
19K 3.7K 44
اعتماد... هم میتونه انگیزه ای رو بسازه برای ادامه این جهنم به ظاهر زندگی با تکیه به آدمی که نه جزئی از تو بلکه اون خوده تو باشه... هم میتونه وسیله ای...