Transmogrifiction / تناسخ

By Lotus_WX_YX

5.7K 1.8K 186

"چقدر سخته که اینجوری از عشقت جدا بشی" "امروز صبح بدن بیجان دو بازیگر جوان و مطرح سینما و تلویزیون در ملک شخص... More

پارت اول
پارت دوم
پارت سوم
پارت چهارم
پارت پنجم
پارت ششم
پارت هفتم
پارت هشتم
پارت نهم
پارت دهم
پارت یازدهم
پارت دوازدهم
پارت سیزدهم
پارت چهاردهم
پارت پانزدهم
پارت شانزدهم
پارت هفدهم
پارت هجدهم
پارت نوزدهم
پارت بیستم
پارت بیست و یکم
پارت بیست و دوم
پارت بیست و سوم
پارت بیست و چهارم
پارت بیست و پنجم
پارت بیست و ششم
پارت بیست و هفتم
پارت بیست و هشتم
پارت بیست و نهم
پارت سی
پارت سی و یکم
پارت سی و دوم
پارت سی و سوم
پارت سی و چهارم
پارت سی و ششم
پارت سی و هفتم
پارت سی و هشتم
پارت سی و نهم
پارت چهلم
پارت چهل و یکم
پارت چهل و دوم
پارت چهل و سوم
پارت چهل و چهارم
پارت چهل و پنجم
پارت آخر

پارت سی و پنجم

104 33 8
By Lotus_WX_YX

آغاز نقشه

گوسولان
تالار اصلی

لان شیچن به آرومی وارد تالار شد و به سمت مهمونش رفت. به سختی خودش رو کنترل کرد و با لبخند گفت: "آیائو... چی شده که به اینجا اومدی!"
گوانگ یائو به طرفش چرخید و با چهره ی نگران به رهبر حزب لان نزدیک شد: "ارگه... شنیدم براتون اتفاق بدی افتاده بوده... کی جرات کرده به شما حمله کنه؟ خودم پیداش میکنم و به سزای اعمالش میرسونمش..."
لان شیچن با همون لبخند جواب داد: "نگران نباش آیائو... حالم خوبه. فقط کمی ضعیف شدم و هسته ی طلاییم کمی آسیب دیده..."
طبق نقشه زووجون باید وانمود میکرد که هنوز بیماره و هسته ی طلاییش آسیب دیده. قرار بود که جوری به گوانگ یائو نشون بدن که زووجون رو تقریبا زمین گیر کرده چون اون به خوبی از قدرت زووجون اطلاع داشت و میدونست حتی از هانگوانگجون خطرناکتره. حالا که ناخواسته باعث ضعیف شدن اون شده بود باید خیالش راحت میبود که نمیتونه جلوش رو بگیره و تبدیل به نقطه ضعف بزرگی برای لان وانگجی شده.
گوانگ یائو لبخند نگرانی زد و گفت: "ارگه... بهتره بیشتر مواظب خودتون باشید. اصلا دلم نمیخواد شمارو توی این وضعیت ببینم." اما فقط خودش میدونست که چقدر از این که تونسته لان شیچن رو ضعیف کنه راضیه.
با این حال شخصیت محافظه کار گوانگ یائو بهش اجازه نمیداد که به همین راحتی حرف زووجون رو درمورد ضعف انرژی معنویش باور کنه و به همین خاطر کسی رو مامور کرده بود تا درست توی همون لحظه به عنوان یه خائن به لان شیچن حمله کنه.
گوانگ یائو لبخندش رو حفظ کرد و به همراه رهبر حزب لان به سمت میز رفت تا برای نوشیدن چای بنشینن. لحظه ای که لان شیچن برای نشستن آماده شد مردی از پشت سر بهش حمله کرد. اما در کمال تعجب گوانگ یائو دید که رهبر حزب لان برای دفاع از خودش از هیچ نیروی معنوی استفاده نکرد و فقط با حرکات ساده ی شمشیرش با اون مرد مبارزه میکنه.
رهبر جدید حزب جین با دیدن این صحنه بلافاصله شمشیرش رو از غلاف بیرون کشید و به کمک برادرش رفت و با دو حرکت اون مهاجم رو از پا درآورد. با نگرانی بدن خسته و رنجور لان شیچن رو به خودش تکیه داد و گفت: "ارگه... ارگه حالت خوبه؟ تو خیلی ضعیف شدی باید بیشتر استراحت کنی... من میبرمت به اتاقت."
رهبر حزب لان به آرومی گفت: "نیازی نیست... از شاگردا میخوام که کمکم کنن. متاسفم که نمیتونم پیشت بمونم آیائو..." و به همراه دو شاگرد به سمت هانشی رفت.
"رهبر حزب جین..."
گوانگ یائو به طرف صدا چرخید و با استاد لان بزرگ روبرو شد. بلافاصله احترام گذاشت و گفت: "استاد لان بزرگ... ببخشید که مزاحم زووجون شدم. شنیدم که بهش حمله شده بوده برای همین اومدم بهشون سر بزنم."
لان چیرن نگاهی به چهره ی نگران مرد جوون کرد و گفت: "ممنون که اومدید... ایشون باید استراحت کنن. من تا دروازه ی اصلی همراهیتون میکنم..."
گوانگ یائو که میدونست نمیتونه با لان چیرن مخالفت کنه لبخندی زد و گفت: "ممنونم استاد لان..." و همراه لان چیرن به راه افتاد.
بعد از رفتن گوانگ یائو لان چیرن به سمت هانشی رفت. اونجا همه منتظر ایستاده بودن. با رسیدن استاد لان جین زیشوان بلافاصله احترام گذاشت و گفت: "استاد لان... اون آدم دوباره براتون دردسر درست کرد. کاملا میشه حدس زد که خودش به زووجون حمله کرد."
لان چیرن برای تایید سرش رو تکون داد و گفت: "درسته... منم همین فکرو دارم. وقتی دید که شیچن واقعا از انرژی مهنویش نمیتونه استفاده کنه از ترس آسیب زدن به برادرش و اینکه نکنه یکی از ما سر برسیم فورا اون مردو کشت. "
لان وانگجی تایید کرد و گفت: "همم... میدونست که من یا عمو هر لحظه ممکنه سر برسیم... برای همین خودش دست به کار شد... واقعا موجود منفوریه..."
لان شیچن از قسمت انتهایی اقامتگاهش که درواقع اتاق خوابش بود بیرون اومد و به عموی بزرگش احترام گذاشت. لبخندی زد و رو به برادرش گفت: "وانگجی... آروم باش... میدونم که دل خوشی ازش نداری اما... فعلا وقتش نشده. روزی که وقتش برسه بهش رحم نمیکنم..." اخمی بین ابروهای لان شیچن نشست و چهرش رو سرد و تاریک کرد.
جین زیشوان تایید کرد و گفت: "به راحتی پدرمون رو کشته و مادرم و بقیه رو زندانی کرده... دیگه دارم تحملمو از دست میدم."
هر چهار مرد مشغول حرف زدن بودن که شاگردی با عجله وارد شد. احترام گذاشت و گفت: "رهبر حزب... از حزب ون پیغامی اومده براتون..." و نامه ای رو به زووجون تحویل داد.
لان شیچن نامه رو باز کرد و بعد از خوندنش با عصبانیتی که ازش بعید بود گفت: " وانگجی... باید فورا به شهر بدون شب بری... برادرت به کمکت نیاز داره..."
لان وانگجی بلافاصله اطاعت کرد و به طرف شهر بدون شب حرکت کرد.
لان چیرن با تعجب به برادرزاده ی عزیزش نگاه کرد و گفت: "شیچن... چی باعث شده که تا این حد عصبانی بشی؟"
لان شیچن نفس پرحرصی رو بیرون داد و گفت: "یه پیام تهدید آمیز برای ون چیونگلین فرستاده شده... اون حزب تازه داره قدرتشو به دست میاره. نمیتونیم اجازه بدیم به همین راحتی مورد آزار آیائو قرار بگیره..."
جین زیشوان با ناراحتی گفت: "اگه اجازه بدید منم به اونجا میرم. نمیتونم مثل یه موش ترسو پنهان بشم..." و قبل از اینکه دو مرد دیگه فرصت مخالفت داشته باشن به طرف شهر بدون شب حرکت کرد.

......................

مقر حزب جیانگ
تالار نیلوفر

جیانگ چنگ نامه رو توی دستش مچاله کرد و با عصبانیت غرید: "این عوضی داره منو تهدید میکنه... فکر کرده کدوم خریه که برای من نامه ی تهدید آمیز میفرسته..."
وی ووشیان ابرویی بالا داد و با لحن سردی گفت: "به نظر میاد داریم به آخرش نزدیک میشیم برادر..."
چنچینگ که به کمر وی ووشیان آویزون بود شروع به ایجاد هاله ی سیاه رنگ کرد و زیدیان شروع به جرقه زدن.
جیانگ چنگ بلافاصله به برادرش نگاه کرد و گفت: "انگار خبریه..."
و قبل از اینکه وی ووشیان فرصت جواب دادن داشته باشه سیل عظیمی از اجساد درنده وارد یونمنگ شدن. تمام مردم شهر با داد و فریاد به اطراف میدویدن و تهذیبگرهای حزب جیانگ به سختی مشغول مبارزه با اجساد درنده بودن.
جیانگ چنگ و وی ووشیان به دروازه مقر اومدن و با دیدن صحنه ای که روبروشون بود به سرعت دست به کار شدن. جیانگ چنگ زیدیان رو به دست گرفت و وی ووشیان چنچینگ رو از کمرش بیرون کشید.
جنگ بزرگی آغاز شده بود. دو برادر با تمام قدرت مشغول جنگیدن بودن. وی ووشیان چنچینگ رو روی لبهاش گذاشت و شروع به نواختن کرد اما هیچ فایده ای نداشت. دوباره و دوباره تلاش کرد اما بی فایده بود.
وی ووشیان با عصبانیت فریاد زد: "این کار طلسم ببر یینه... نمیتونم کنترلشون کنم..."
جیانگ چنگ با زیدیان چند جسد رو تکه تکه کرد و غرید: "وی ووشیان... میدونی که میتونی پس انجامش بده"
وی ووشیان لعنتی فرستاد و با خودش گفت«ولی الان اگه اینکارو بکنم یائو میفهمه که قدرتم زیاد شده...» لحظه ای فکری به ذهنش رسید. باید کاری میکرد که گوانگ یائو تمام حواسش به اون پرت بشه. اینجوری میتونست بقیه رو نجات بده و خودش با اون مرد طرف بشه. پس به سرعت دستش رو بالا برد و چیزی رو زیر لب زمزمه کرد.
انرژی سیاه رنگی از هر گوشه ی شهر به طرفش میومد و با رسیدن به دستش به راحتی منسجم میشد. بعد از لحظاتی دستش رو به آرومی حرکت داد و طلسم دیگه ای رو به زبون آورد.
توی یک چشم به هم زدن اون انرژی سیاه رنگی که دورش منسجم شده بود به طرف اجسادی که به مردم حمله میکرد رفت و همه رو به خاکستر تبدیل کرد. وی ووشیان وقتی خیالش از بابت از بین رفتن اجساد راحت شد دستش رو مشت کرد و انرژی سیاه رنگ به کلی محو شد.
این بار نه تغییری توی چهرش بود نه رنگ چشمهاش عوض شده بود. انگار هربار براش آسونتر از قبل میشد که از اون هسته ی سرخ استفاده کنه.
جیانگ چنگ بلافاصله دستور داد تا زخمیا رو جمع کنن. شاگردی با عجله به طرفش اومد و گفت: "رهبر حزب... یه پیغام از حزب ون اومده... بهشون حمله شده و شرایط بهم ریختس..."
جیانگ چنگ نگاهی به اطراف کرد، از طرفی مقر خودش شرایط بدی داشت و از طرف دیگه شهر بدون شب مورد حمله قرار گرفته بود و برادر قسم خوردش به کمک احتیاج داشت.
رهبر حزب جیانگ با عصبانیت و کلافگی گفت: "از احزاب دیگه خبری نیست؟"
شاگرد ارشد با استرس گفت: "هانگوانگجون و ارباب جین زیشوان به اونجا رفتن تا بهشون کمک کنن..."
وی ووشیان با شنیدن اسم لان وانگجی بی اختیار به سمت جیانگ چنگ رفت و با لحن عجیبی گفت: "تو به اینجا رسیدگی کن... من به مقر حزب ون میرم..."
رهبر حزب جیانگ برای مخالفت لب باز کرد اما چهره ی برادرش به قدری تاریک شده بود که ترجیح داد چیزی نگه. جیانگ چنگ به خوبی میدونست که وی ووشیان فقط زمانی به این اندازه عصبانی میشد که پای خانوادش وسط باشه اما این چه ربطی به لان وانگجی داشت!
وی ووشیان بدون معطلی طلسم تلپورت رو اجرا کرد و درست وسط حیاط اصلی شهر بدون شب ظاهر شد. نگاهش رو دور تا دور محوطه چرخوند و با نگرانی به دنبال لان وانگجی گشت. چنچینگ به پیروی از صاحبش بی طاقت برای از بین بردن اون اجساد بود.
صدای گوچین لان وانگجی ناگهان هوا رو شکافت و توی مسیرش تعداد زیادی جسد رو تکه تکه کرد. با شنیدن صدای گوچین، وی ووشیان نفس راحتی کشید. چنچینگ رو توی دستش چرخوند و نوایی رو اجرا کرد. بعد از تموم شدن نوای چنچینگ، وی ووشیان دستش رو بالا برد و دوباره همون طلسم رو اجرا کرد. در چشم به هم زدنی تمام اجساد درنده به خاکستر تبدیل شدن و نبرد به پایان رسید.
لان وانگجی، جین زیشوان و ون چیونگلین با تعجب به وی ووشیان نگاه کردن. مرد جوون دستش رو تکونی داد و انرژی تاریک رو محو کرد. بلافاصله به طرف لان وانگجی رفت و با نگرانی به بازوی زخمیش نگاه کرد.
وی ووشیان با لحن نگران و وحشتزده ای گفت: "لان ژان... چه اتفاقی برات افتاده... این زخم..."
لان وانگجی با ملایمت جواب داد: "آروم باش وی یینگ... چیز مهمی نیست... من خوبم. یه زخمی مثل این برای از پا درآوردن من خیلی ضعیفه..."
ون نینگ رو به وی ووشیان کرد و گفت: "ارباب وی... ممنون که به موقع اومدید... "
جین زیشوان با لحن نگرانی گفت: "مقر حزب جیانگ چی؟ بهمون خبر دادن که به شما هم حمله شده... بانو جیانگ حالشون خوبه؟"
وی ووشیان درجواب تای ابروشو درست مثل یه برادر غیرتی بالا داد و گفت: "ارباب جین... شما انگار زیادی نگران شیجیه من هستید! بله به ما هم حمله شده بود ولی خیلی زود جلوش رو گرفتیم..." با انگشتش بینیش رو خاروند و ادامه داد: "انگار تازه قدرت اصلی طلسم ببر یین رو داره پیدا میکنه... حالا همزمان به دوتا حزب حمله میکنه...باید فکری براش کنم..."
لان وانگجی با چشمهای تیز بینش به چهره ی برافروخته ی وی ووشیان خیره شده بود. این تغییر حالت و عرقی که روی پیشونیش نشسته بود، به نظر میرسید که حالش دگرگون شده. صحبت وی ووشیان رو قطع کرد و گفت: "برادر... من باید به مقر ابر برگردم... اگه اشکالی نداره تعدادی از شاگردهارو به اینجا میفرستم تا به شما کمک کنن..."
ون نینگ لبخندی زد و گفت: "نیازی نیست برادر... آسیب زیادی ندیدیم... ارباب وی به موقع به اینجا اومدن... خودم از پسش برمیام..."
جین زیشوان با لحن مغرور همیشگیش گفت: "لان وانگجی... نگران نباش... من اینجا میمونم و به رهبر حزب ون کمک میکنم... شما به گوسو برگردید..."
لان وانگجی به همراه وی ووشیان فورا به مقر حزب لان تلپورت کرد و بدون معطلی مرد جوون رو به جینگشی برد....

Continue Reading

You'll Also Like

246K 27.9K 46
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
46.9K 7.1K 20
امپراطور جئون جونگکوک به لونا خودش کیم تهیونگ علاقه ای نداره لونا که دیگه نمیتونه این شرایط رو تحمل کنه تصمیم میگیره بدنش برای همیشه ترک کنه چی میشه...
225K 22K 56
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
71.8K 11.7K 35
تهیونگ، امگاییه که تو یه خانواده ی متعصب به دنیا اومده یه روز که داره از مدرسه بر میگرده مزاحمتی براش ایجاد میشه و بعد از اون به خاطر حرفایی که پشتش...