پارت چهل و یکم

72 23 0
                                    

رهبر جدید

مقر حزب جین
برج کپور طلایی...

همه چیز طبق برنامه ریزی درحال اتفاق افتادن بود. یک ماه از مرگ گوانگ یائو میگذشت. حالا آرامش به دنیای تهذیبگری برگشته بود. احزاب کوچیک و بزرگ طبق یه رای متحد، تصمیم گرفته بودن تا رهبر جدید رو انتخاب کنن. برای همین همگی به مقر حزب جین اومده بودن تا در اونجا رهبر جدید دنیای تهذیبگری مشخص بشه.
جین زیشوان که بعد از مرگ گوانگ یائو به عنوان رهبر حزب جین شده بود به همراه نامزدش جیانگ یانلی وارد سالن شد. از گوشه و کنار پچ پچ هایی به گوش میرسید. همه درمورد اینکه چی باعث شده که این دختر خودش رو در حدِ رهبر حزب جین بدونه پچ پچ میکردن.
اما زمانی که رهبر حزب جیانگ و ارباب جوان حزبشون یعنی وی ووشیان وارد شدن، تمام پچ پچ ها تبدیل به سکوت و ادای احترام به زوج جوون شد. جیانگ چنگ و وی ووشیان به جایگاهشون رفتن و رهبر حزب جین هم به همراه نامزد عزیزش جلوی جایگاهش ایستاد.
جین زیشوان مثل همیشه با وقار و درخشان بود. با لحن مودب و در عین حال مغرور همیشگیش رو به مهمونها گفت: "از همه ی شما رهبران احزاب ممنونم که به اینجا اومدید. این مراسم برای انتخاب رهبر دنیای تهذیبگری برگذار شده." اشاره ای به پسرعموش جین زیشون کرد.
مرد جوون با غرور وتکبر همیشگیش که توی رفتار و راه رفتنش موج میزد جلو اومد و پایین پله های جایگاه ایستاد. رو به رهبران احزاب کرد و گفت: "خب... توی یه رای گیری همه به اتفاق به این نتیجه رسیدیم که این فرد تنها کسیِ که لیاقت رهبری دنیای تهذیب رو داره... نمیخوام بیشتر از این طولانی کنم حرف زدنو. پس در همینجا در مقابل همه ی رهبران احزاب کوچک و بزرگ اعلام میکنیم که بر اساس این رای گیری... زووجون رهبر حزب گوسولان به عنوان رهبر دنیای تهذیبگری انتخاب شدن."
لان شیچن با چهره ی متعجب به تمام افراد حاضر در عمارت کپور طلایی که با تمام وجود بهش تبریک میگفتن نگاه میکرد. اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشت. به عنوان فردی از حزب لان، از این قانون که میگفت فروتن باشن و دنیا طلب نباشن با تمام وجود پیروی میکرد.
رهبر حزب لان با لبخند همیشگیش رو به رهبران دیگه گفت: "از انتخابتون ممنونم اما... من نمیتونم همچین چیزی رو بپذیرم... من..."
جیانگ چنگ با لحن خشن همیشگیش حرف رهبر حزب لان رو قطع کرد و گفت: "زووجون... لطفا دوباره از قوانین برامون نگید... شما تنها کسی هستید که واقعا لایق این مقامِ... سعی نکنید منو متقاعد کنید. من یکی از تصمیمم برنمیگردم..."
به دنبال رهبر حزب جیانگ، نیه مینگجو هم با لحن عصبی و خشنش گفت: "شیچن... حق با جیانگ چنگِ... تو تنها کسی هستی که به خوبی میدونه این مقام یعنی چی و تنها کسی هستی که از مقامش سواستفاده نخواهد کرد. پس دیگه این بحثای تکراری رو کنار بزار... قوانین به جای خودشون، دنیای تهذیب به یه رهبر دانا و فروتن نیاز داره که در عین حال پرقدرت باشه."
رهبران تمامی احزاب حرفهای دو رهبر نیه و جیانگ رو تایید کردن و به سلامتی این رهبر جدید نوشیدن. طبق روال تمامی مراسمهای حزب جین، این مراسم هم با تجملات زیادی برگذار شده بود و انواع غذاها به همراه برنامه های مختلف در جریان بودن.
جیانگ چنگ بعد از نوشیدن کمی از پیاله ی شراب، متوجه جای خالیِ لان شیچن شد. از جاش بلند شد و به بیرون از عمارت رفت. با پرس و جو از چند خدمتکار بالاخره جایی که لان شیچن رفته بود رو پیدا کرد. آهسته به مرد جوون نزدیک شد و با لحن ملایمی گفت: "زووجون... اتفاقی افتاده؟"
لان شیچن که به تماشای ماه بالای گلهای صدتومانی زرد رنگ بود بدون اینکه حرکت کنه در جواب جیانگ چنگ لبخندی زد و گفت: "رهبر حزب جیانگ... ممنونم از حمایتتون. اما من... نباید این جایگاه رو قبول میکردم. اگه این مقام باعث بشه پام بلغزه و راه دو رهبر قبلی رو پیش بگیرم چی؟"
جیانگ چنگ به مرد جوون نزدیک شد. با اینکه میدونست توی قوانین حزب لان ممنوعه که کسی رو بجز اعضای خانواده لمس کنی بازوی لان شیچن رو گرفت و به طرف خودش برگردودند. نگاه عصبی و جدیش رو به چشمهای مرد دوخت. با لحن محکمی گفت: "لان شیچن... خوب گوش کن ببین چی میگم... حق نداری با این افکار مسخره برگردی به انزوا... فکر کردی خبر ندارم که بعد از مرگ یائو خودتو حبس کرده بودی و به انزوا رفته بودی؟ تو بهترین و تنها گزینه ی مناسب برای این مقامی... درمورد لغزیدن پات باید بگم که اونوقت خودم جفت پاهاتو میشکنم..."
لان شیچن از این رفتار جیانگ چنگ جا خورده بود. میدونست که این مرد همیشه عصبی و گستاخه اما الان نمیدونست چه عکس العملی باید نشون بده. شاید اگه اون یه دختر بود با خودش عهد میکرد که به هر قیمتی شده به دست بیارتش اما رهبر حزب جیانگ یه مرد خشن و عصبی و بی نهایت بددهن بود درست مثل برادرش نیه مینگجو.
رهبر حزب لان تای ابروش رو بالا داد. بخاطر فاصله قدی بین خودش و جیانگ چنگ کمی سرش رو خم کرد. با لحن عجیبی گفت: "جیانگ وان یین... میدونستم گستاخی ولی نه تا این حد." نیشخندی زد و ادامه داد: "باید به اطلاعت برسونم که قصد ندارم حمایتی که از من کردی رو بی ثمر بذارم. من این مقام رو قبول دارم. باید به همه ی وظایفی که به عهدم گذاشته شده به خوبی رسیدگی کنم و البته... به کمک تو هم نیاز دارم..."
جیانگ چنگ که از این حرفا ی لان شیچن انگار خیالش راحت شده بود، سرش رو کمی کج کرد، نیشخند معروفش روی لباش نقش بست و گفت: "حتما... با کمال میل... من همیشه در کنارتون خواهم بود. شما به برادرم و من خیلی کمک کردید پس... وقتشه که جبران کنم."
هر دو رهبر حزب راضی از مکالمه ی طولانی که داشتن بالاخره به عمارت کپور طلایی برگشتن. بعد از اتمام مراسم تمامی احزابی که از راه های دور اومده بودن به اقامتگاه هاشون راهنمایی شدن.
نیه مینگجو به همراه ون نینگ به سمت اقامتگاهش میرفت. با لحن خشنش به ون نینگ گفت: "تو الان رهبر یکی از احزاب برتری... باید برای خودت جانشین داشته باشی... پس کی میخوای ازدواج کنی؟"
ون نینگ که به شدت خجالت کشیده بود سرش رو پایین انداخت و با لحن آرومی گفت: "شوهر خواهر... من..."
نیه مینگجو حرفش رو قطع کرد و با اخم بهش خیره شد. با بداخلاقی گفت: "باید با بانو نیه در این مورد حرف بزنم. به نظر میاد کسی رو در نظر نداری پس باید خودمون برات یه دختر مناسب پیدا کنیم..." نفس عمیقی کشید و دستش رو روی شونه ی ون نینگ گذاشت و ادامه داد: "تو الان درست مثل برادر خودم میمونی... این طبیعیه که نگران آیندت باشم. تو الان دایی پسرای منی."
ون نینگ لبخند خجالت زده ای زد و گفت: "چی فنگ زون... ممنونم که هوامو دارید. راستش من بیشتر این قدرتی که دارم رو مدیون حمایت و قدرت شمام... نمیخوام برای همچین مسائلی شما رو درگیر کنم..."
نیه مینگجو اخمی کرد و گفت: "درگیر کنی؟ این چه حرف مسخره ایِ که میزنی!! تو عضوی از خانواده ی منی. دیگه نشنوم این چرندیاتو... راه بیفت بریم که خیلی خستم. صبح زود باید به چینگهه بریم، خواهرت بی صبرانه منتظرته که ببینتت..."
ون نینگ احترام گذاشت و به همراه نیه مینگجو به اقامتگاهش رفت.
کمی اونطرف تر، لان وانگجی به همراه وی ووشیان و جیانگ چنگ ایستاده بود و با برادرش حرف میزد.
جیانگ چنگ با لحن عصبی گفت: "چی...؟؟!! ازدواج کنید...!!! منظورت چیه که میخوای با لان وانگجی ازدواج کنی؟!"
وی ووشیان با بیخیالی همیشگیش گفت: "دیگه تعجب نداره... من میخوام همسر لان ژان بشم... چیِ این حرف برات نامفهومه؟"
رهبر حزب جیانگ با عصبانیت به دو مرد جوونی که روبروش ایستاده بودن حمله کرد که لان شیچن مانعش شد و به عقب کشیدش. با لحن ملایم و جدی گفت: "بهتره هر دوتون این بحثو تموم کنید. فردا به گوسو میریم تا اونجا درموردش حرف بزنیم. اینجا صورت خوبی نداره که با هم دعوا کنید."
جیانگ چنگ نگاه عصبی به وی ووشیان کرد و بعد سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد و گفت: "حق با شماس زووجون... اینجا خیلیا منتظرن تا اختلاف منو وی ووشیانو ببینن. یه لحظه کنترلمو از دست دادم... متاسفم." به لان شیچن احترام گذاشت و بعد به طرف اقامتگاهش رفت و محکم در رو بست.
لان شیچن به وی ووشیان و برادرش نگاه کرد و گفت: "ارباب وی... باید به بانو بائوشان اطلاع بدید که به گوسو بیان... باید در حضور ایشون و عمو چیرن این موضوع رو حل کنیم. حالا به اقامتگاه هاتون برید. صبح زود باید برگردیم..." به طرف اقامتگاهش چرخید و از اونها دور شد.

Transmogrifiction / تناسخ Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora