پارت ششم

158 58 10
                                    

غیبت

همه ی گروه ها توی شکارگاه مشغول رقابت سر شکار های بزرگ و کوچیک بودن. هر گروهی سعی داشت که بهترین و بیشترین شکار رو به دست بیاره.

تقریبا یک ساعت از ورود به منطقه شکار گذشته بود اما هنوز از وی ووشیان خبری نبود. جیانگ چنگ با نگرانی جلوی منطقه ی علامت گذاری شده ی حزبش قدم میزد و با کلافگی دستهاشو به هم قفل کرده بود. شکار تقریبا تموم شده بود و گروه های برتر بیشترین شکار رو انجام داده بودن.

"این پسره ی احمق معلوم نیست کجا رفته" جیانگ چنگ کلافه دستی به صورت و پشت گردنش کشید: "نکنه زودتر از ما برگشته به میدون اصلی!" با عصبانیت یکی از شاگردهارو صدا زد: "فورا به میدون اصلی برو و ببین وی ووشیان برگشته یا نه"

شاگرد احترام گذاشت و با عجله به طرف میدان اصلی شکارگاه به راه افتاد. بعد از دقایقی به سرعت برگشت و با نگرانی اطلاع داد: "رهبر حزب! نتونستم برادر ارشد رو پیدا کنم... همه جا رو گشتم و از بقیه احزاب پرس و جو کردم ولی هیچکس برادر ارشد رو ندیده!"

جیانگ چنگ که به شدت شوکه شده بود نگاهی به اطراف انداخت: "زودتر همه بیاید اینجا" با فریاد اون همه افراد حزب جمع شدن. با لحنی که نگرانی به خوبی توش دیده میشد گفت: "فورا تمام محدوده ی شکارگاه رو میگردید... باید تا قبل از تاریکی وی ووشیان رو پیدا کنیم" شاگرد ها بلافاصله احترام گذاشتن و به داخل شکارگاه برگشتن.

"رهبر حزب جیانگ!"

جیانگ چنگ به طرف صدا چرخید و متوجه لان شیچن و نیه مینگجوئه شد که با شاگردهای حزبشون به طرفش میومدن.

لان شیچن با نزدیک شدن به جیانگ چنگ با نگرانی پرسید: "چه اتفاقی افتاده؟ ارباب وی حالشون خوبه؟"

جیانگ چنگ گفت: "رهبر حزب نیه، رهبر حزب لان، متاسفانه وی ووشیان ناپدید شده"

نیه مینگجوئه با چهره ای که بیشتر از همیشه در هم رفته بود و اخم غلیظی بین ابروهاش خودنمایی میکرد گفت: "یعنی چی که ناپدید شده... شاید اتفاقی براش افتاده باشه یا بهش حمله کرده باشن"

لان شیچن با نگرانی گفت: "اما من میترسم که حالش بد شده باشه..."

با شنیدن این جمله عرق سردی روی کمر جیانگ چنگ نشست: "زوو-جون! منظورتون چیه که حالش بد شده باشه؟ اصلا چرا باید حالش بد بشه؟"

"شیچن...! حق با جیانگ وان یینه... چرا ارباب وی باید حالش بد بشه؟" نیه مینگجوئه ابرویی بالا داد و به لان شیچن خیره شد.

شیچن آهی کشید و خواست حرف بزنه که ناگهان صدایی مانعش شد: "برادر...!" لان وانگجی به اونها نزدیک شد و بعد از احترام گذاشتن گفت: "بهتره اول دنبال وی یینگ بگردیم... هوا داره تاریک میشه"

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now