پارت چهارم

159 63 3
                                    

ملاقات

برج کپور مقر حزب جین...

دروازه ی اصلی برج کپور فقط برای مراسم هایی مثل این باز میشدن و مهمان ها باید به آرامی از مسیری طولانی که با ستون های بلند و کنده کاری های روی دیوار ها تزئین شده بودن و شکوه و عظمت و شجاعت رهبران حزب جین رو در بزرگترین نبردهاشون به نمایش میذاشتن عبور میکردن.

با نزدیک شدن به دروازه های ورودی مقر حزب جین، وی ووشیان با کلافگی دستی به صورتش کشید، به سختی خودش رو کنترل میکرد تا آروم به نظر بیاد. سنگینی شمشیر روی کمرش و جو سنگین اطراف باعث میشد نفسهاش به شماره بیفته.

{ژان با فکر به اتفاقات داستان اصلی گیج و کلافه دنبال راه حل میگشت. (این جشن لعنتی... چجوری از پسش بربیام! چجوری باید با لان وانگجی چشم تو چشم بشم!) گیج و سردرگم فکر میکرد تا شاید راهی پیدا کنه. (آههههه...! ییبو کاش کنارم بودی، الان خیلی بهت نیاز دارم...)}

قلبش به شدت میتپید و چشمهاش بی قرار جمعیت رو به دنبال چهره ای یخی جستجو میکرد. وی ووشیان دوباره دستی به صورتش کشید، سعی کرد نفس هاشو منظم کنه. بالاخره به محوطه پایین پله های اصلی برج رسیدن و از اسب هاشون پیاده شدن و شروع به بالا رفتن از پله ها کردن.

با رسیدن به سکوی جلوی ورودی سالن اصلی برج کپور، مردی خوشرو به پیشواز گروه حزب جیانگ اومد، اون مرد لباسی طلایی رنگ به تن داشت که روی سینه لباس طرح یک گل صد تومانی گلدوزی شده بود، خال قرمز رنگی بین ابروهاش داشت و کلاهی روی سرش گذاشته بود. مرد قد نسبتا کوتاهی داشت و به شدت آروم و مهربون به نظر میومد. با لحنی مودبانه رو به سه نفری که مقابلش بودن احترام گذاشت و گفت: "رهبر حزب جیانگ، بانو جیانگ،ارباب وی... خیلی خوش اومدید"

هر سه نفر متقابلا به مرد احترام گذاشتن. هنوز لحظه ای نگذشته بود که ووشیان احساس کرد عرق سردی روی کمرش نشست، مردی جوان و سفید پوش در کنار جین گوانگ یائو ایستاد و رو به سه نفر حاضر در اونجا احترام گذاشت، وی ووشیان به همراه خواهر و برادرش متقابلا به مرد جوان احترام گذاشت.

"رهبر حزب جیانگ... خیلی خوش اومدید" لان شیچن رو به جیانگ یانلی با لبخندی که انگار عضوی از صورتشه گفت: "بانو جیانگ... برای اولین باره که شما رو در چنین مراسمی ملاقات میکنم، امیدوارم براتون جالب باشه"

جیانگ یانلی لبخندی زد: "ممنون زوو-جون"

لان شیچن نگاهش رو به وی ووشیان دوخت: "خوشحالم میبینمتون ارباب وی... بعد از نبرد شهر بدون شب فرصت نشد که همدیگه رو ملاقات کنیم."

وی ووشیان سعی کرد استرسش رو پنهان کنه: "ممنون زوو-جون... بله بعد از اون نبرد فرصتی برای ملاقات پیش نیومد." اما وی ووشیان متوجه علت استرس بیش از حدش نمیشد تا اینکه لحظه ای بعد لان شیچن رو به مرد جوانی که به تازگی رسید و در کنار جیانگ چنگ ایستاد کرد: "وانگجی...!"

Transmogrifiction / تناسخ Where stories live. Discover now