Transmogrifiction / تناسخ

By Lotus_WX_YX

5.3K 1.7K 172

"چقدر سخته که اینجوری از عشقت جدا بشی" "امروز صبح بدن بیجان دو بازیگر جوان و مطرح سینما و تلویزیون در ملک شخص... More

پارت اول
پارت دوم
پارت سوم
پارت چهارم
پارت پنجم
پارت ششم
پارت هفتم
پارت هشتم
پارت نهم
پارت دهم
پارت یازدهم
پارت دوازدهم
پارت سیزدهم
پارت چهاردهم
پارت پانزدهم
پارت شانزدهم
پارت هفدهم
پارت هجدهم
پارت نوزدهم
پارت بیستم
پارت بیست و یکم
پارت بیست و دوم
پارت بیست و سوم
پارت بیست و چهارم
پارت بیست و پنجم
پارت بیست و ششم
پارت بیست و هفتم
پارت بیست و هشتم
پارت سی
پارت سی و یکم
پارت سی و دوم
پارت سی و سوم
پارت سی و چهارم
پارت سی و پنجم
پارت سی و ششم
پارت سی و هفتم
پارت سی و هشتم
پارت سی و نهم
پارت چهلم
پارت چهل و یکم
پارت چهل و دوم
پارت چهل و سوم
پارت چهل و چهارم
پارت چهل و پنجم
پارت آخر

پارت بیست و نهم

89 33 0
By Lotus_WX_YX

ضربه 2

مرد با عجله وارد کلبه چوبی شد و به شخصی که کنار میز نشسته بود احترام گذاشت و زانو زد. با نیشخندی گفت: "ارباب... ماموریت انجام شد... هانگوانگجون رو با تیر آغشته به زهر زدیم..."
جین گوانگ یائو نیشخندی زد و گفت: "حالا ببینم چجوری میخواید جلومو بگیرید... ارگه... متاسفم که این کارو کردم ولی... هدفم برام خیلی مهمتره..." فنجان چایی رو برداشت و مقداری نوشید، بعد ادامه داد: "حالا که وانگجی رو از سر راهم برداشتم... دیگه هیچکس نمیتونه به اون شیطان کمک کنه و ازش طرفداری کنه... حالا به راحتی میتونیم نقشه رو عملی کنیم..." رو به مرد کرد و پرسید: "بانوجیانگ رو به مخفیگاه آوردید؟"
مرد سری تکون داد و جواب داد: "بله ارباب، الان میرسن اینجا... فقط کجا میخواید نگهشون دارید؟"
جین گوانگ یائو ابرویی بالا داد و گفت: "به مخفیگاه خودم میبرمش... فعلا لازمش دارم، بعد از تموم شدن نقشه ازش خلاص میشیم..."
ناگهان در کلبه با شدت باز شد و مرد جوونی با لباس حزب لان وارد شد. با وحشت گفت: "ا-ارباب... چکار کردید...!"
جین گوانگ یائو نگاهی به چهره ی وحشت زده ی سوشه کرد و گفت: "منظورت چیه سوشه! من فقط وانگجی رو از..."
سوشه اجازه ی تموم شدن جمله ی جین گوانگ یائو رو نداد و با صدایی که از وحشت میلرزید گفت: "اون وانگجی نبود... این احمق... زووجون رو با تیر زده..."
جین گوانگ یائو برای لحظه ای احساس کرد کلبه ی چوبی دور سرش چرخید. با صدای گرفته و بهت زده گفت: "ا-ارگه... نه... این امکان نداره..." به سمت مرد جوون حمله کرد و یقه اش رو گرفت. فریاد زد: "ای احمق... تو چه غلطی کردی... ارگه رو زدی... توی احمق لان شیچنو با تیر زدی!؟" مرد رو به طرفی پرت کرد، با عصبانیت هن شنگ رو بیرون کشید و فورا اون مامور رو کشت.
جین گوانگ یائو با خنده ی عصبی به جنازه ی مرد خیر شد و گفت: "باید چکار کنم؟ اگه زووجون بمیره هیچوقت آرامش نمیگیرم... ارگه... تو نباید بمیری... طاقت بیار... اگه بمیری همه چیز به هم میریزه." رو به سوشه کرد و گفت: "پادزهر... باید پادزهرو بهش برسونیم..."
سوشه نگاه وحشت زده اش رو به چهره ی جین گوانگ یائو دوخت و گفت: "و-ولی... چجوری؟"
مرد لبخندی زد و گفت: "تو قراره ببری براش... فقط نباید کسی بفهمه... باید یواشکی و بی سر و صدا به خوردش بدی..."

...........................

اسکله نیلوفر
مقر حزب جیانگ...

وانگجی به همراه جیانگ چنگ و وی ووشیان مشغول بررسی اقامتگاه جیانگ یانلی بود. به دقت اطراف رو برای پیدا کردن نشونه یا ردی از آدم ربا جستجو میکردن. بعد از اینکه بررسی اقامتگاه بی نتیجه موند، از اونجا خارج شدن تا اطراف اسکله رو بررسی کنن.
همونطور که به سمت اسکله درحال رفتن بودن ناگهان لان وانگجی احساس دلشوره ی عجیبی کرد. حسی که توی سینه اش درد خفیفی ایجاد کرد و باعث شد نگرانی توی دلش بیفته. لان وانگجی از حرکت ایستاد و دستش رو آروم روی سینه ش گذاشت.
با توقف مرد جوون، وی ووشیان و جیانگ چنگ به طرفش چرخیدن. وی ووشیان با دیدن چهره درهم رفته و دست لان وانگجی که روی سینه ش بود با نگرانی گفت: "لان ژان... تو خوبی؟ چی شده... جاییت درد میکنه..."
لان وانگجی لحظه ای چشمهاش رو بست و آهسته گفت: "حس عجیبی دارم... انگار اتفاق بدی افتاده... یه دفعه نگران برادرم شدم...!"
جیانگ چنگ با تعجب گفت: "نگران زووجون! نکنه اون عوضی به مقر ابر حمله کنه!"
وی ووشیان نفس عمقی کشید و بعد از کمی فکر گفت: "نه... حمله نمیکنه چون این احتمال رو میده که ما برای حمله اش آماده باشیم..." انگشتشو روی بینیش کشید و ادامه داد: "ولی... ممکنه بخواد به زووجون آسیب بزنه؟"
همون لحظه شاگردی به سه مرد جوون نزدیک شد و بعد از احترام گذاشتن گفت: "از مقر ابر برای هانگوانگجون پیغامی اومده... قاصد الان توی تالار اصلی منتظرتونه..."
سه مرد جوون بلافاصله به تالار اصلی رفتن. یکی از شاگرد های ارشد حزب لان به اونجا اومده بود تا خبر مهمی رو به لان وانگجی برسونه. با دیدن سه نفری که وارد تالار شدن فورا احترام گذاشت.
لان وانگجی با لحن جدی همیشگیش گفت: "برادرم چه پیغامی برام فرستاده...!"
شاگرد ارشد کمی مکث کرد و بعد به سختی جواب داد: "این... پیغام از طرف... استاد لان عه... خواستن که فورا به گوسو برگردید..."
لان وانگجی با نگاه سردی به پسر جوون خیره شد و گفت: "دلیل این عجله چیه..."
شاگرد ارشد با بغضی که توی صداش بود گفت: "ز-زوو-زووجون... به شدت زخمی شدن... با یه تیر زهرآلود به سینشون زدن... وضعیتشون اصلا خوب نیست..." بعد نگاهی به وی ووشیان و جیانگ چنگ کرد و گفت: "همراه تیر دومی که به محوطه تالار اصلی زده شد... نامه ای بود که داخلش نوشته بود... بانو جیانگ پیش منه و حالا هانگوانگجون از سر راهم برداشته شده."
لان وانگجی به چهره ی شاگرد ارشد خیره شده بود. جوری خشکش زده بود که انگار یه مجسمه سنگیه. بی اختیار دستش رو روی سینه ش گذاشت و لب زد: "پس اون حس... اون نگرانی و دلشوره... بخاطر برادرم بود... نه درواقع اون... بجای من زخمی شده..." تلویی خورد، بیچن رو از غلاف بیرون کشید تا به گوسو بره.
وی ووشیان به طرفش رفت و دستش رو گرفت. با لحن نگرانی گفت: "اینجوری دیر میشه... من تلپورت میکنم تا زودتر برسیم..."
جیانگ چنگ به اون دونفر نزدیک شد و گفت: "من میرم بانو نیه رو با خودم بیارم..."
وی ووشیان طلسم تلپورتی به جیانگ چنگ داد و گفت: "از این استفاده کن... سریع بیا به گوسو..." بعد به همراه وانگجی و اون شاگرد ارشد به گوسو تلپورت کرد.
جیانگ چنگ بعد از اینکه حزب رو به مشاورش سپرد به چینگهه تلپورت کرد...

.............................

مقر حزب لان
هانشی...

لان وانگجی کنار تخت برادرش ایستاده بود و دستش رو توی دستهاش گرفته بود. به چهره ی بی رنگ برادرش خیره شده بود و کوچکترین حرفی نمیزد. بعد از رسیدن به هانشی سعی کرده بود به لان شیچن انرژی معنوی انتقال بده اما بخاطر زهر نقاط ورودی انرژی مسدود شده بودن و امکانش وجود نداشت.
وی ووشیان آهسته به لان وانگجی نزدیک شد. دستش رو روی بازوی عضلانی و محکم مرد مورد علاقش گذاشت و گفت: "لان ژان... نگران نباش... به زودی جیانگ چنگ با بانو نیه میرسه اینجا..." نگاهش رو به چهره ی سرد و بی روح لان وانگجی دوخت و ادامه داد: "زووجون مرد قدرتمندیه... امکان نداره با همچین چیزی از پا دربیاد."
لان وانگجی "همم..." آهسته ای گفت و بی صدا ایستاد.
چند دقیقه بعد جیانگ چنگ به همراه ون چینگ و نیه مینگجو وارد هانشی شدن. ون چینگ بلافاصله به سراغ لان شیچن رفت تا درمان رو شروع کنه.
نیه مینگجو با کلافگی گفت: "چه بلایی سر شیچن اومده... کی جرات کرده برادر قسم خورده ی منو به این روز دربیاره و بانو جیانگو بدزده..."
وی ووشیان با ناراحتی جواب داد: "به نظر میرسه گوانگ یائو تصمیم داشته لان ژان رو از سر راهش برداره..."
نیه مینگجو اخم غلیظی کرد و گفت: "برای چی این کارو بکنه؟"
وی ووشیان نفسی گرفت و جواب داد: "اون الان طلسم ببر یین رو داره... پس از بابت قدرت خیالش راحته و از این بابت که همه چیزو گردن من بندازه. تنها چیزی که این وسط براش مشکل ساز بوده... شیجیه و لان ژان هستن... تنها کسایی که در هر شرایطی از من طرفداری میکنن و البته که لان ژان علاوه بر طرفداری... قدرت این رو داره که نقشه های گوانگ یائو رو بهم بزنه."
نیه مینگجو نفسش رو با حرص بیرون داد و به لان شیچن نگاه کرد. با لحن دلخوری گفت: "اگه اون موقع جلومو نگرفته بودی... الان این وضعیتت نبود..."
ون چینگ به سمت همسرش چرخید و با لحن آرومی گفت: "ارباب نیه... لطفا آروم باش... نگرانم که باز حالت بد بشه... هنوز درمانت کامل نشده..."
نیه مینگجو نگاهی به چشمهای نگران همسرش کرد و به نشانه تایید سرش و تکون داد. کنار میز رفت و آروم نشست.
جیانگ چنگ و وی ووشیان به سختی لان وانگجی رو مجبور کردن تا از تخت فاصله بگیره و کمی بنشینه.
ون چینگ از شاگردی که داخل هانشی بود خواست تا مقداری آب داغ براش بیاره. شاگرد از هانشی خارج شد و به مطبخ رفت.
موقع برگشت سوشه سر راهش رو گرفت و با نگرانی جویای حال رهبر حزب شد. وقتی پسر جوون سرگرم جواب دادن به سوالای اون بود سعی کرد پادزهر رو داخل آب داغ توی قوری بریزه ولی موفق نشد و پسر جوون خیلی زود ازش دور شد و به سمت هانشی رفت.
پسر جوون به هانشی برگشت و آب رو به ون چینگ داد. زن جوون مشغول درست کردن دارویی برای از بین بردن زهر شد و بعد از آماده کردنش اون رو به سختی داخل دهن لان شیچن گذاشت.
ون چینگ بعد از تموم شدن کارش به سمت چهار مردی که دور میز نشسته بودن اومد و گفت: "تا یک ساعت دیگه همه چیز به حالت عادیش برمیگرده... فقط باید امیدوار باشیم که به هسته ی طلاییش آسیبی وارد نشده باشه..."
این کلمات مثل ضربات برنده ی شمشیر، قلب لان وانگجی رو مورد حمله قرار میداد. عذاب وجدان شدیدی داشت که برادرش بجای اون آسیب دیده. با صدای آهسته ای گفت: "بانو نیه... اگه هسته ی طلایی برادرم آسیب دیده باشه... من..."
ون چینگ بلافاصله حرفش رو قطع کرد و گفت: "من گفتم آسیب، نگفتم که از بین بره... از اثرات این زهر فقط ضعیف شدن موقتی هسته ی طلاییه. نگران نباشید هانگوانگجون، رهبر حزب لان کاملا بهبود پیدا میکنه... فقط تا بهبودی کامل باید بهشون انرژی معنوی داده بشه."
بعد از اون همه به اتفاق به تالار اصلی مقر ابر رفتن تا با لان چیرن که مشغول سازماندهی تعلیم دیده های لان برای آمادگی در برابر حمله ی احتمالی دشمن بود در مورد موضوع مهمی که اتفاق افتاده بود صحبت کنن....

Continue Reading

You'll Also Like

120K 12.1K 35
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
18.2K 2.7K 10
فروختن تنش به تک‌‌پسر نازپرورده‌ی یاکوزا، آخرین چیزی هم نبود که جونگ‌کوک فکرش رو می‌کرد! آدم‌ها توی شرایط سخت بدترین تصمیمات رو می‌گیرن و جونگ‌کوک،...
8.7K 2.3K 9
➳ I Want A Husband درحال آپ ✍🏻 «همه‌ی امگاهای فامیل ازدواج کردن و فقط من موندم؛ این وسط گردن‌گیر دوست‌پسرم هم خرابه! من شوهر می‌خوام، دردم رو به کی...
10.3K 2.6K 44
فصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای...