Transmogrifiction / تناسخ

By Lotus_WX_YX

5.4K 1.8K 186

"چقدر سخته که اینجوری از عشقت جدا بشی" "امروز صبح بدن بیجان دو بازیگر جوان و مطرح سینما و تلویزیون در ملک شخص... More

پارت اول
پارت دوم
پارت سوم
پارت چهارم
پارت پنجم
پارت ششم
پارت هفتم
پارت هشتم
پارت نهم
پارت دهم
پارت یازدهم
پارت دوازدهم
پارت سیزدهم
پارت چهاردهم
پارت پانزدهم
پارت هفدهم
پارت هجدهم
پارت نوزدهم
پارت بیستم
پارت بیست و یکم
پارت بیست و دوم
پارت بیست و سوم
پارت بیست و چهارم
پارت بیست و پنجم
پارت بیست و ششم
پارت بیست و هفتم
پارت بیست و هشتم
پارت بیست و نهم
پارت سی
پارت سی و یکم
پارت سی و دوم
پارت سی و سوم
پارت سی و چهارم
پارت سی و پنجم
پارت سی و ششم
پارت سی و هفتم
پارت سی و هشتم
پارت سی و نهم
پارت چهلم
پارت چهل و یکم
پارت چهل و دوم
پارت چهل و سوم
پارت چهل و چهارم
پارت چهل و پنجم
پارت آخر

پارت شانزدهم

105 39 3
By Lotus_WX_YX

بازسازی

بعد از پیمان برادری
شهر بی شب...
ون نینگ نگاهی به عمارت شهر بی شب کرد و نفس عمیقی کشید. رو به جیانگ چنگ و لان وانگجی کرد و گفت: "کلی زمان میبره تا بتونیم دوباره اینجا رو بازسازی کنیم... برای هزینه هاش چکاری از دستم بر میاد؟"
لان وانگجی نگاهش رو به عمارت متروکه ی شهر بدون شب انداخت و گفت: "نگران نباش برادر... ما بهت کمک میکنیم تا بتونی درستش کنی..."
جیانگ چنگ تایید کرد و گفت: "یه عده از شاگردای یونمنگ رو میفرستم برای کمک توی بازسازی."
ون نینگ سرش رو برای تشکر تکون داد و با لبخند گفت: "واقعا ازتون ممنونم... نمیدونم چجوری میتونم این همه محبت رو جبران کنم..."
لان وانگجی با همون لحن آرومش گفت: "نیازی به جبران نیست..."
هر سه نفر بعد از گشتی که اطراف شهر بدون شب زدن، برنامه ریزی برای مراحل بازسازی و تعداد نیروهایی که برای کمک باید اونجا مشغول به کار بشن رو برآورد کردن و قرار شد دو روز دیگه همه ی اون نیرو ها به شهر بدون شب بیان.
تمام چیزی که برای پا گرفتن حزب ون نیاز بود در حال آماده شدن بود. از تعلیم شاگردها گرفته تا بازسازی مقر حزب ون.دو روز بعد، گروه بزرگی از تهذیبگران حزب جیانگ، لان و نیه برای کمک به بازمانده های حزب ون در مقر شهر بدون شب جمع شدن. کار باز سازی خیلی زود شروع شد.

...........................

مقر حزب جین
برج کپور طلایی...
جین گوانگ یائو به شاگردی که پیام رو آورده بود نگاه کرد و با تعجب پرسید: "مطمئنی که اشتباه نمیکنی؟ توی شهر بدون بدون شب دارن کارای بازسازی انجام میدن؟!"
شاگرد سزش رو به نشانه ی تایید تکون داد و جواب داد: "بله ارباب جین... عده ای از تهذیبگرای سه حزب برتر نیه، لان و جیانگ دارن اونجا کار میکنن... بینشون تعدادی از باقی مونده های ون هم هستن..."
جین زیشون با عصبانیت غرید: "اون حرومزاده ها هنوزم زنده موندن... باید بهشون حمله کنیم و همشونو بکشیم... این لعنتیا نباید زنده باشن..."
جین گوانگشان در جواب حرف برادرزاده اش گفت: "ولی نمیتونیم این کارو بکنیم... انگار درست نشنیدی زیشون... اونا تنها نیستن... الان سه تا حامی بزرگ دارن... ما نمیتونیم اعتبارمونو به خطر بندازیم و با سه حزب برتر دیگه درگیر بشیم..."
جین زیشون دوباره فریاد زد: "عمو جان... ما نمیتونیم بزاریم دوباره اون حزب ون پا بگیره..."
جین زیشوان با صدای بلندی گفت: " زیشون... چه توقعی داری؟ که من بیام و درمقابل برادر نامزدم بجنگم؟ جدا از اینا... الان حزب گوسولان یکی از حامی های حزب ون شده، میتونی مقابل لان وانگجی مبارزه کنی و دووم بیاری؟ میتونی مقابل لان شیچن بایستی؟" با صدای بلندتری غرید: "میتونی مقابل نیه مینگجو بجنگی؟ اصلا تا به حال توی میدون مبارزه بودی؟ جنگیدنشونو دیدی؟" قدمی به پسرعموش نزدیک شد و با لحن عصبی در حالی که دندونهاش رو روی هم میفشرد غرید: "من بودم... من کنارشون جنگیدم... توی میدون نبرد هیچ رحمی ندارن... میخوای کل حزب جین رو از بین ببری؟!"
جین گوانگ یائو به برادرش نزدیک شد، دستش رو روی شونه ی جین زیشوان گذاشت و با لحن آرومی گفت: "حق با زیشوانه... ما نمیتونیم برعلیه سه حزب برتر دیگه کاری بکنیم. این کار عملا خود کشیه... میدونم داگه و ارگه توی جنگ هیچ رحمی ندارن..." برای لحظه ای برقی از شرارت توی چشمهاش درخشید، با همون لحن ملایم ادامه داد: "درضمن... فکر کنم فراموش کردی که وی ووشیان طرف اوناس. هیچ کدوم از ما یا حتی سه حزب برتر حریف وی ووشیان نمیشیم. پس بهتره آروم بگیری و بزاری یه فکر اساسی درموردش بکنیم."
جین گوانگشان حرفهای دو پسرش رو تایید کرد و گفت: "من دلم نمیخواد به سرنوشت حزب ون دچار بشیم. اگه با اون سه حزب دربیفتیم... خیلی از احزاب بر علیه ما میشن. حق با آیائو عه، باید فکر بهتری بکنیم."
جین زیشون که دید توی این بحث کم آورده غر غر کنان از سالن کپور طلایی خارج شد. خوب میدونست که حرف های پسرعموش حقیقت داره. اون عملا هیچ تجربه ی نبردی نداره.
با رفتن جین زیشون از تالار، جین گوانگ یائو رو به پدرش کرد و گفت: "پدر جان... اگه اجازه بدید من برای بررسی این موضوع و صحبت با ارگه به مقر ابر برم..."
جین گوانگشان سری تکون داد و با بی حوصلگی گفت: "آره میتونی بری..."

..............................

گوسولان
اقامتگاه وی ووشیان...
لان چیرن به همراه ون چینگ داخل اقامتگاه مشغول مطالعه برای پیدا کردن مشکل وی ووشیان بودن. از روزی که پسر جوون بیهوش شده بود یک هفته میگذشت و همچنان بیهوش روی تخت دراز کشیده بود.
لان چیرن با نگرانی نگاهی به وی ووشیان کرد و خطاب به ون چینگ گفت: "یه چیزی درمورد این پسر عجیبه..."
ون چینگ کمی مکث کرد و پرسید: "منظورتون چیه استاد لان؟ چی عجیبه؟"
چیرن به طرف وی ووشیان رفت، دستش رو بالای سینه ی پسر جوون نگهداشت. بعد از کمی تمرکز گفت: "هیچ انرژی معنوی توی بدنش جریان نداره. بارها امتحان کردم تا مطمئن بشم." رو به ون چینگ کرد و با لحن جدی پرسید: "نگید که متوجه این موضوع نشدید بانو نیه... فکر میکنم شما از چیزی خبر دارید اما دارید پنهان میکنید."
ون چینگ نفس عمیقی کشید و در جواب لان چیرن گفت: "استاد لان... من سوگند خوردم که درمورد این موضوع حرفی نزنم اما... الان مجبورم بگم چون درحال حاضر نجات جون ووشیان مهمتر از قول منه..."
لان چیرن اخمی کرد و گفت: "منظورتون چیه بانو نیه... لطفا واضحتر صحبت کنید... این چه موضوعیه که شما بخاطرش سوگند خوردید؟"
ون چینگ نگاه پر از محبتی به وی ووشیان انداخت و با صدایی که از ناراحتی میلرزید گفت: " استاد لان... این پسر بخاطر قلب مهربونش و از خود گذشتگیش توی این وضعیت افتاده. وی ووشیان برای نجات جیانگ چنگ از با ارزش ترین داراییش گذشت... اون... هسته ی طلاییش رو به برادرش داد تا بتونه اونو نجات بده..."
لان چیرن با شوک به طرف وی ووشیان چرخید و به پسر جوونی که روی تخت خوابیده بود خیره شد. نمیتونست باور کنه که این پسر همچین حماقتی رو انجام داده اما از طرفی هم احساس میکرد چیزی روی قلبش سنگینی میکنه. آهسته لب زد: "چطور... چطور این کار رو انجام داد... هسته ی طلایی تمام چیزیه که یه تهذیبگر داره... این..." لحظه ای احساس کرد توان تحمل این حجم از فداکاری رو نداره. چشمهاش رو بست و ادامه داد: "پس دلیل رفتنش سمت تهذیب شیطانی این بوده تا بتونه نداشتن هسته ی طلاییش رو جبران کنه! آه... وی ووشیان... تو همیشه دردسر ساز ترین شاگرد من بودی."
وی ووشیان همونطور که چشمهاش بسته بود زمزمه کرد: "استاد لان... متاسفم که همیشه شمارو اذیت میکنم" چشمهاش رو آهسته باز کرد و سعی کرد توی جاش بشینه.
لان چیرن ناخودآگاه به سمت وی ووشیان قدم برداشت و بازوی پسر جوون رو توی دستش گرف تا توی بلند شدن بهش کمک کنه.
بعد از نشستن وی ووشیان، مرد میان سال کمی عقب رفت و با اخم بهش خیره شد: "ای پسر کم عقل... چطور تونستی همچین چیز مهمی رو از من پنهان کنی؟ باید همون اول به اینجا میومدی، تو فکر کردی با تهذیب شیطانی میتونی جای هسته ی طلاییت رو پر کنی؟ ای نادون... یه نگاه به شرایط بدنیت بنداز... داری خودت رو از بین میبری." روش رو از پسر برگردوند و به سمت در اقامتگاه رفت و با لحن محکمی گفت: "تا زمانی که درمانی برات پیدا نکردیم حق نداری از تهذیب شیطانی استفاده کنی و باید همینجا توی گوسو بمونی... به وانگجی میسپرم مواظبت باشه چون میدونم تنها کسیه که میتونه از پس تو بر بیاد." و از اتاق خارج شد.
وی ووشیان نگاه متعجبش هنوز هم به در اتاق دوخته شده بود. چند بار پلک زد تا بتونه از گیجی خارج بشه. آروم گفت: "این همون استاد لان همیشگیه که میشناختم؟"
ون چینگ بهش نزدیک شد و ضربه ای به شونه ی پسر زد و با ناراحتی گفت: "آره کله پوک... خود استاد لان بزرگه... توی این یه هفته از بالای سرت تکون نخورده بوده... وقتی من برگشتم دیدم که خودشو غرق مطالعه کرده تا بفهمه مشکلت چیه که انرژی معنوی نداری..." رو بروی وی ووشیان ایستاد و دستهاش رو به کمرش زد و با اخم غلیظی بهش خیره شد و پرسید: "همین الان بهم توضیح بده... چقدر از تهذیب شیطانی استفاده کردی؟ از کی این درد قلبت شروع شده و خون بالا میاری؟"
وی ووشیان نگاهی به زن جوون کرد و گفت: "نمیدونم دقیقش از کی بوده اما... بعد از نجات ون نینگ، وقتی از طلسم تلپورت استفاده کردم اولین بار اونجا بود که این درد شدید توی سینم شروع شد و مقداری خون از دهنم اومد اما فکر نمیکردم مهم باشه..." بعد از کمی مکث دوباره ادامه داد: "صبر کن... قبلا کمی حس درد خفیف داشتم اما شبیه به این نبود... پس میتونم با اطمینان بگم که از همون موقع شروع شده... قبل از اومدن به اینجا هم توی یونمنگ این درد اتفاق افتاد... چینگ! مشکل چیه؟"
ون چینگ نفس عمیقی کشید و گفت: "دقیق نمیدونم اما... یه چیزی توی بدنت تغییر کرده. انگار یه چیزی داره توی بدنت درست جایی که هسته ی طلاییت بوده تشکیل میشه. من فعلا مناطق انرژیت رو با طب سوزنی مسدود کردم تا بیشتر از این بهت آسیب نزنه... فعلا باید از تهذیب شیطانی فاصله بگیری تا مطمئن بشم..."
وی ووشیان با کلافگی دستی روی صورتش کشید و گفت: "باشه... ولی فقط یه هفته... نمیتونم بیشتر از این صبر کنم... کارای خیلی مهمی دارم که باید انجام بدم و بدون تهذیب شیطانی عملا کاری از دستم ساخته نیست..."
ون چینگ به چشمهای وی ووشیان خیره شد و گفت: "فقط دو روز... دو روز دیگه آزمایشام تموم میشه و بهت میگم که باید چکار کنی اما فعلا چیزی به کسی نباید بگیم... الان فقط من و تو با استاد لان درمورد این انرژی عجیب داخل بدنت میدونیم..."
وی ووشیان سرش رو پایین انداخت و گفت: "باشه... مشکلی نیست..."
با رفتن ون چینگ، وی ووشیان توی تختش دراز کشید و شروع کرد به فکر کردن. با خودش زمزمه کرد: "حالا کم کم داره خاطراتت یادم میاد وی ووشیان... انگار این پیوند روحی من و تو داره تکمیل میشه... میتونم تمام سختیا و ناراحتی هایی که تحمل کرده بودی ببینم..." لبخند تلخی زد و دوباره زمزمه کرد: "دیگه نباید این سختی ها ادامه پیدا کنه... قبلا با تمام علاقه ای که به لان ژان داشتی بازم نتونستی بهش نزدیک بشی... اما حالا داریش... تو لان ژانت رو داری و منم ییبوی عزیزمو... حالا ما دو روحیم در یک بدن که به زودی توی هم حل میشیم و تبدیل میشیم به یه روح... به نظرت کار درستیه که دوباره این موضوع مهم رو از لان ژان پنهان کنیم؟"
"چه موضوعی رو میخوای از من پنهان کنی... وی یینگ؟" لان وانگجی کنار تخت ایستاد و به چشمهای متعجب وی ووشیان خیره شد.
وی ووشیان با لکنت گفت: "ل-لان ژان... کی اومدی؟ من اصلا متوجه ورودت نشدم!"
لان وانگجی جواب داد: "تقریبا از زمانی که داشتی با خودت زمزمه میکردی که باید از من پنهانش کنی یا نه..."
وی ووشیان لبش رو به دندون گرفت و نگاهش رو از اون چشمهای طلایی دزدید. با صدای لرزونی گفت: "چیز مهمی نیست... نمیخواد ..."
اما لان وانگجی با لحن محکمش حرف ووشیان رو نیمه تموم گذاشت و گفت: "بهتره فکر اینکه منو بپیچونی از سرت بیرون کنی... فکر کنم تنبیه قبلت رو فراموش کردی وی یینگ..."
وی ووشیان با یادآوری اون تنبیه، لرزشی رو توی بدنش حس کرد. بلافاصله گفت: "ن-نه... فراموش نکردم لان ژان... لطفا ناراحت نشو... باشه بهت میگم..." و تمام حرف هایی که با ون چینگ زده بودن رو برای لان وانگجی تعریف کرد.
بعد از تموم شدن حرف هاش به چشمهای مرد مورد علاقه اش خیره شد و پرسید: "لان ژان... حالا به نظرت باید چکار کرد؟"
لان وانگجی کوتاه جواب داد: "تحقیق... باید اطلاعات بیشتری داشته باشیم..."
وی ووشیان سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد و گفت: "آره باید بفهمم چه بلایی داره سر این بدن میاد... ببینم امکانش هست از کتابخونه ی ممنوعه ی حزب لان استفاده کنم؟"
لان وانگجی نگاهی به پسر جوون کرد و گفت: "تا جایی که من از خاطرات این بدن فهمیدم، چیزی توی اون کتابخونه نیست اما... بازم امتحانش ضرر نداره. فقط باید با برادرم راجع بهش حرف بزنم... تو استراحت کن، خودم دنبالش میگردم."
وی ووشیان با دلخوری لبهاش رو آویزون کرد و گفت: "ولی منم دلم میخواد بیام اونجا... میخوام راجع به مشکلم تحقیق کنم..."
وانگجی با لحن محکمی گفت: "نه"
وی ووشیان که میدونست امکان نداره بتونه این مرد رو قانع کنه، تصمیم گرفت راجع به موضوع دیگه ای حرف بزنه. با لبخند گفت: "راستی ون نینگ و بازمونده های حزب ون در چه حالن؟"
لان وانگجی با آرامش همیشگیش جواب داد: "به جز اون پسر کوچولو و مادربزرگش... بقیه برای بازسازی شهر بدون شب رفتن..."
وی ووشیان با خوشحالی گفت: "اون کوچولوی با نمک اینجاس؟ میشه بیاریش پیش من؟ حداقل میتونم خودمو باهاش سرگرم کنم... لطفا لان ژان..."
وانگجی سرش رو تکون داد و "همم" معروفش رو گفت و بعد بلند شد تا از اتاق خارج بشه: "میرم اون پسر کوچولو رو بیارم..."
بعد از حدود نیم ساعت لان وانگجی با پسر کوچولویی وارد اتاق وی ووشیان شد. پسرک محکم به لباسهای لان وانگجی چنگ زده بود اما با دیدن وی ووشیان که موقع نجات اون رو توی آغوشش حمل کرده بود، لبخند بزرگی زد و به سمتش خم شد.
حالا وی ووشیان یه یه اسباب بازی جدید پیدا کرده بود تا وقتش رو باهاش بگذرونه. رو به لان وانگجی کرد و گفت: "به نظرت امکانش هست که این بچه رو از ون نینگ بگیریم و خودمون بزرگش کنیم؟ میخوام مثل توی داستان اصلی این کوچولو پسر خودمون باشه..."
لان وانگجی نگاهی به پسر کوچولویی که چنچینگ رو توی دستاش گرفته بود و با کنجکاوی بهش نگاه میکرد و گاهی توی دهنش فرو میبرد انداخت و جواب داد: "ازش میپرسیم... در هر حال والدین این کوچولو کشته شدن... شاید موافقت کرد..."
وی ووشیان لبخند بزرگی زد و دستهاش رو از پشت دور گردن لان وانگجی حلقه کرد، بوسه ای به گونه ی مرد زد و گفت: "ممنونم لان ژانم... تو خیلی خوبی..."

Continue Reading

You'll Also Like

11.1K 1.1K 7
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید
11.8K 2.2K 52
° فلیکس طرفدار شماره یک هوانگ هیونجین از گروه استری کیدز هست، و برای یه فن میتینگ از استرالیا خودش رو به سئول میرسونه که هوانگ هیونجیم رو ببینه، در ا...
406K 46.8K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...
191K 23.7K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...