Transmogrifiction / تناسخ

By Lotus_WX_YX

5.4K 1.8K 186

"چقدر سخته که اینجوری از عشقت جدا بشی" "امروز صبح بدن بیجان دو بازیگر جوان و مطرح سینما و تلویزیون در ملک شخص... More

پارت اول
پارت دوم
پارت سوم
پارت چهارم
پارت پنجم
پارت ششم
پارت هفتم
پارت هشتم
پارت نهم
پارت دهم
پارت یازدهم
پارت دوازدهم
پارت سیزدهم
پارت چهاردهم
پارت شانزدهم
پارت هفدهم
پارت هجدهم
پارت نوزدهم
پارت بیستم
پارت بیست و یکم
پارت بیست و دوم
پارت بیست و سوم
پارت بیست و چهارم
پارت بیست و پنجم
پارت بیست و ششم
پارت بیست و هفتم
پارت بیست و هشتم
پارت بیست و نهم
پارت سی
پارت سی و یکم
پارت سی و دوم
پارت سی و سوم
پارت سی و چهارم
پارت سی و پنجم
پارت سی و ششم
پارت سی و هفتم
پارت سی و هشتم
پارت سی و نهم
پارت چهلم
پارت چهل و یکم
پارت چهل و دوم
پارت چهل و سوم
پارت چهل و چهارم
پارت چهل و پنجم
پارت آخر

پارت پانزدهم

124 40 2
By Lotus_WX_YX

پیمان برادری 2

یونمنگ،اسکله ی نیلوفر آبی
صبح زود قاصدی از مقر ابر برای رهبر حزب جیانگ و ارباب وی نامه ای رو آورده بود. قاصد بعد از تحویل نامه، احترام گذاشت و برای بازگشت از تالار نیلوفر خارج شد.
وی ووشیان کنار برادرش ایستاده بود و به نامه نگاه میکرد. نامه با خط زیبا و ظریفی نوشته شده بود و کاملا مشخص بود که نویسنده ی نامه مهارت بالایی در خوشنویسی داره. ووشیان با لبخند عمیقی گفت: "واقعا این دو یشم لان همه چیزشون فوق العادس..."
جیانگ چنگ سری تکون داد و تایید کرد: "حق با تو عه... واقعا فوق العادن..." نفسی کشید و ادامه داد: "خب باید فردا صبح به گوسولان بریم. بالاخره وقتش شد که رسما ون نینگ رو تحت حمایت بگیریم..."
وی ووشیان با لحن جدی گفت: "تو دیگه با ون نینگ مشکلی نداری؟"
جیانگ چنگ نگاهی به برادرش کرد و جواب داد: "من هنوزم از ون ها خوشم نمیاد اما... نمیتونم ببینم که افراد بیگناه از بین میرن... و در ضمن من... به این خواهر و برادر بخاطر نجات جون خودم و برادرم مدیونم. حالا هرچقدر که از ون ها متنفر باشم..."
وی ووشیان لبخندی زد و سرش رو به نشانه ی تشکر از جیانگ چنگ خم کرد: "ازت ممنونم که داری بهش کمک میکنی... اون واقعا ارزشش رو داره..."
اون شب وی ووشیان دوباره بیخواب شده بود و هرچقدر هم که مشروب نوشید باز هم نتونست لحظه ای چشم روی هم بزاره. حس عجیبی داشت و مودام تصاویری رو جلوی چشمهاش میدید. از جاش بلند شد و بی صدا و آهسته از اقامتگاهش خارج شد. مسیری رو به سمت بیرون از لنگرگاه نیلوفر در پیش گرفت.
مسیر براش آشنا بود اما نمیدونست که به کجا داره میره. بعد از مدتی به درخت کهنسالی رسید. نگاهش رو به درخت دوخت، تصویر پسر بچه ای رو دید که بالای درخت روی شاخه ای نشسته بود و آروم گریه میکرد. لحظه ای چشمهاشو بست تا بتونه به خوبی این خاطره رو ببینه.
"آشیان...!" زن نزدیک اومد و دستش رو روی شونه ی وی ووشیان گذاشت.
وی ووشیان همونطور که چشمهاش رو بسته بود، دستش رو روی دست جیانگ یانلی گذاشت و آهسته زمزمه کرد: "شیجیه..." لبخندی زد و به طرف خواهرش چرخید: "شیجیه... تو چرا اینجا اومدی؟"
زن جوون با لبخند نگرانش به برادر کوچکش نگاه کرد و پرسید: "آشیان... اتفاقی افتاده؟ مدتیه که رفتارت عجیب شده..."
وی ووشیان سرش رو به دو طرف تکون داد و جواب داد: "نه شیجیه... چیزی نیست... من فقط خوشحالم که دوباره کنار تو و جیانگ چنگ هستم. دارم به این فکر میکنم که چطوری از شر این مهر ببر یین خلاص بشم. نمیخوام بخاطرش مجبور بشم از تو و برادرم جدا بشم."
جیانگ یانلی دستش رو روی گونه ی برادرش کشید و زمزمه کرد: "آشیان... نگران نباش هیچکس نمیتونه تورو از ما جدا کنه..."
"حق با شیجیه س... هیچکس نمیتونه بین ما جدایی بندازه... وی ووشیان..." جیانگ چنگ با فاصله ایستاده بود به خواهر و برادرش نگاه میکرد. چشمهاشو توی حدقه چرخوند و ادامه داد: "مگه قرار نیست صبح به گوسولان بریم... پس میشه بگی اینجا چکار میکنی؟"
وی ووشیان ابرویی بالا داد و با دلخوری ساختگی گفت: "با شیجیه ام خلوت کردم. خودت چرا اینجایی رهبر حزب؟"
جیانگ چنگ اخمی کرد و به وی ووشیان نزدیک شد. مشتی به بازوش زد و گفت: "اومدم ببینم تو چرا نخوابیدی..."
وی ووشیان لحظه ای احساس کرد که درد عجیبی از قلبش عبور کرد. چشمهاش رو بست و دستش رو روی سینش فشرد. آروم زمزمه کرد: "خب... بهتره بریم استراحت کنیم... فردا راه طولانی در پیش داریم"
وی ووشیان بعد برگشتن به اتاقش به سختی روی تخت دراز کشید. با خودش گفت: "این درد از کجا پیدا شد... از وقتی توی این بدن بیدار شدم این اولین باره که این اتفاق برام افتاده... چرا این درد آروم نمیشه..." بالاخره بعد از ساعتی با تمام تلاشی که کرد تونست بخوابه.
صبح روز بعد وی ووشیان به همراه برادرش برای رفتن به گوسولان آماده شدن. از اونجایی که وی ووشیان توانایی پرواز با شمشیر رو نداشت بهترین راه تلپورت بود.
وی ووشیان طلسم تلپورت رو روی زمین انداخت تا اجرا کنه اما دوباره اون درد عجیب توی قلبش شروع شد. درست همون جایی که هسته ی طلاییش رو ازش برداشته بودن. نفس عمیقی کشید و دردش رو پنهان کرد. بالاخره طلسم درخشید و هر دونفر به مقر ابر تلپورت کردن.

...............................

چینگهه نیه،مقر حزب نیه
حیاط اصلی...
برای بار هزارم توی اون صبح، خدمه صدای فریاد های نیه مینگجو رو میشنیدن که داشت برادرش نیه هوایسانگ رو برای آماده شدن و رفتن به مقر ابر مورد خطاب قرار میداد.
ون چینگ نفس عمیقی کشید و به خدمه ای که دست از کار کشیده بودن و مشغول خندیدن و پچ پچ بودن نزدیک شد، با عصبانیت غرید: "اینجا چه غلطی دارید میکنید؟ چیرو تماشا میکنی..."
همه با وحشت به سمت ون چینگ چرخیدن. یکی از خدمتکارا با لکنت گفت: "ب-بانوی من... ما داشتیم... ک-کارمونو میکردیم..."
ون چینگ نگاه پرخشمی به اون خدمتکار و بقیه انداخت و گفت: "هنوز یاد نگرفتید که حق ندارید اربابتون رو مسخره کنید... انگار قوانین خوب توی کلتون نرفته..." رو کرد به چنتا شاگرد ارشدی که همراهش بودن و ادامه داد: "این چند نفر و ببرید و تنبیه کنید تا درس عبرتی بشه برای بقیه خدمه و شاگرد ها... هیچکس از این به بعد حق نداره درمورد ارباب جوان نیه پچ پچ کنه یا مسخره اش کنه..."
شاگردها بلافاصله اطاعت کردن و اون خدمتکارا رو از اونجا بردن. ون چینگ به سمت تالار اصلی به راه افتاد. تمام شاگردها و خدمه ای که اونجا بودن با دیدن بانوی مقرشون فورا احترام میزاشتن و با ترس و لرز به دنبال کارهاشون میرفتن تا مبادا مثل اون چند نفر مجازات بشن.
مشاور ارشد نیه مینگجو که خبر رو از شاگرد ارشدی شنیده بود به استقبال ون چینگ اومد و بعد از احترام گذاشتن گفت: "بانو ون... ممنون که به این چیزا توجه نشون دادید ولی نیازی نیست بخاطر این موضوع خودتون رو درگیر کنید. من..."
ون چینگ فرصت تموم شدن جمله رو نداد. همونطور که در تالار رو براش باز کرده بودن و داشت داخل میشد با صدای بلندی گفت: "لطفا از این به بعد من رو بانو نیه صدا کنید. درمورد برقرار کردن نظم بین خدمه بانوی عمارت وظیفه داره، که این یعنی مسئولیتش با منه... من به هیچ عنوان اجازه نمیدم کسی جرات کنه که همسر و برادر همسرم رو مورد تمسخر قرار بده..."
با صدای ون چینگ، نیه مینگجو به سمت در تالار چرخید و متوجه صحبت های همسرش با مشاور ارشد شد. با قدمهای محکمی به سمت ون چینگ و افرادی که کنارش بودن رفت. با لحن جدی و خشن همیشگیش گفت: "بانو نیه... اتفاقی افتاده؟ چیزی باعث ناراحتیتون شده؟"
ون چینگ بلافاصله رو به همسرش کرد و احترام گذاشت، با همون لحن جدی که قبلا مشغول صحبت با مشاور ارشد بود گفت: "ارباب نیه... راستش من موقعی که داشتم به از حیاط اصلی رد میشدم، چنتا از شاگردها و خدمه رو دیدم که با شنیدن صدای فریاد شما دارن پچ پچ میکنن و میخندن... به عنوان بانوی این عمارت، وظیفه ی خودم دونستم که باهاشون برخورد کنم... اما الان مشاور ارشد گفتن که این به من مربوط نیست... واقعا برام جای تعجبه که این وظیفه اگه مربوط به بانوی عمارت نیست پس مربوط به کیه!"
نیه مینگجو نگاهی به مشاور ارشد کرد و گفت: "از این به بعد رسیدگی به نظم داخل عمارت و مسائل مربوط به خدمه و همینطور در نبود من، همه چیز تحت اختیار بانو نیه هستش و دستورش دستور منه..."
مشاور ارشد اطاعت کرد و از تالار اصلی خارج شد.
نیه مینگجو رو به همسرش گفت: "بانو نیه... امروز به کتابخونه نرفتید! فکر میکردم اونجا هستید. میخواستم بعد از تموم شدن کارم به دیدنتون بیام..."
ون چینگ لبخندی به همسرش زد و جواب داد: "داشتم به کتابخونه میرفتم ولی وقتی اون خدمتکارا رو دیدم تصمیم گرفتم هم به اونا یه درسی بدم و هم بیام اینجا تا دلیل عصبانیت شما رو بپرسم... ارباب نیه..."
با اومدن ون چینگ به داخل تالار اصلی، نیه هوایسانگ فورا به سمتش اومد و احترام گذاشت و با لحن لوس همیشگیش گفت: "بانو چینگ... اولین باره شمارو با لباس حزبمون میبینم... واقعا عالی شدید..."
ون چینگ لبخندی زد و گفت: "بله درسته، راستش یکم سخت بود عادت کردن به فرم جدید. ولی الان خیلی راحتترم" بعد رو به همسرش کرد و پرسید: "ارباب نیه... چرا اونجوری با عصبانیت فریاد میزدید؟ نباید انقد زود عصبی بشید... برای انرژی معنویتون خوب نیست اینهمه خشم..."
نیه مینگجو کلافه مشتش رو روی میز کوبید و جواب داد: "این برادر مگه برای من آرامش میزاره... فردا صبح باید به گوسولان بریم اما با لجبازی داره از اومدن سر باز میزنه..." نگاه خشمگینش رو به برادرش دوخت.
ون چینگ کنار همسرش ایستاد و دستش رو روی بازوش گذاشت و اون رو دعوت به نشستن کرد. با لحن ملایمی گفت: "ارباب نیه... لطفا آروم باشید. بزارید اینجا بمونه... مراسم فردا یه مراسم بی سر و صداس، اگه هر سه نفرمون به اونجا بریم ممکنه ایجاد شک بکنه."
نیه هوایسانگ به آرومی گفت: " داگه... حق با بانو چینگ عه... در نبود شما اگه سان گه به اینجا بیاد من میتونم کاری کنم که نفهمه شما کجا رفتید..."
نیه مینگجو نفس عمیقی کشید و گفت: "خیلی خب... میتونی نیای..."
صبح روز بعد نیه مینگجو داخل حیاط اصلی مقر ایستاده بود و با تعدادی از شاگردهای ارشد در حال آماده شدن برای رفتن به مقر ابر بودن.
نگاه مرد جوون به همسرش که با قدم های ملایمی به سمتش میومد قفل شده بود. بانوی جوون توی لباس سبز و طلایی حزب نیه، خیلی زیبا و برازنده شده بود و این قلب نیه مینگجو رو وادار به تند تپیدن میکرد.
ون چینگ احترام گذاشت و گفت: "ارباب نیه... ببخشید که منتظرتون گذاشتم... من آماده ام."
نیه مینگجو سرش رو به نشانه ی احترام تکون داد و گفت: " بانو نیه... از اونجایی که شما نمیتونید با شمشیر پرواز کنید، باید همراه من روی یه شمشیر بایستید..." و نگاهش رو به همسرش داد: "مشکلی با این موضوع ندارید؟"
ون چینگ لبخندی زد و سرش رو به دو طرف تکون داد: "نه ارباب نیه... مشکلی ندارم"
نیه مینگجو قدمی به همسرش نزدیک شد. باشیا رو از غلاف بیرون کشید، سابر جایی بین زمین و هوا ایستاد.
نیه مینگجو دستش رو دور کمر ون چینگ حلقه کرد و با هم روی باشیا ایستادن و شمشیر به پرواز درومد.
ون چینگ احساس میکرد قلبش به شدت در حال تپیدنه. اینجوری چسبیدن به بدن همسرش براش غافلگیر کننده بود. البته نه به اندازه ی اون شبی که توی بغل این مرد نشسته بود و باهاش صحبت میکرد.

.............................

گوسولان، مقر حزب لان
تالار ابر...

همگی توی تالار ابر جمع شده بودن و مشغول صحبت در مورد اجرای مراسم بودن.
لان چیرن گلوش رو صاف کرد و توجه همه رو به خودش جلب کرد. ایستاد و گفت: "امروز قراره مراسم پیمان برادری بین جیانگ وان یین از حزب یونمنگ جیانگ، لان وانگجی از حزب گوسولان و ون نینگ رهبر جدید حزب چیشان ون اجرا بشه. هدف این پیمان همونطور که همگی در جریان هستید... برای حمایت از بازمانده های بی گناه حزب ون و جلوگیری از کشته شدنشون به دست تهذیبگران احزاب دیگه اس. تعدادی از این افراد توسط حزب جین توی مدت اسارت کشته شدن و خوشبختانه با همکاری ارباب وی و وانگجی... بقیه از مرگ نجات پیدا کردن."
بعد از سخنرانی لا چیرن، همگی به آبشار ابر رفتن تا شاهد مراسم پیمان باشن.
سه مرد جوون به لبه ی آبشار ابر رفتن و در اونجا، در حضور همه سوگند برادری خوردن و بعد از نوشیدن شراب و احترام به آسمن و زمین با خون خودشون پیمان برادری رو مهر کردن.
لان شیچن بعد از اجرای مراسم بلند شد و رو به سه تهذیبگر جوون گفت: "بعد از ادای سوگند برادری و نوشیدن شراب و احترام به آسمان و زمین، شما سه نفر رسما پیمان برادری بستید و باید در هر شرایطی از هم حمایت کنید. البته این حمایت فقط مربوط به شخص خودتون نیست. شما با قدرت حزبتون از هم حمایت میکنید."
سه مرد جوون به رهبر حزب نیه و لان احترام گذاشتن.
جیانگ چنگ رو به لان وانگجی کرد و گفت: "با توجه به اینکه بین ما سه نفر از همه بزرگتری پس از این به بعد برادر بزرگ صدات میزنم..."
ون نینگ هم با لحن آرومی گفت: "داگه... ارگه... ممنون بابت حمایتتون از من و بازمانده های حزبم..."
لان وانگجی نگاهی به اون دو نفر کرد و گفت: "ما تقریبا هم سن هستیم... به نظرم فقط همدیگه رو برادر صدا کنیم کافی باشه... اختلاف سنی چند ماه همچین چیز بزرگی نیست..."
جیانگ چنگ و ون نینگ هم با حرف لان وانگجی موافقت کردن و برای رفتن به تالار اصلی مقر ابر به سمت بقیه افراد اومدن.
وی ووشیان نگاهش رو به سه فرد مهم زندگیش دوخته بود. خوشحال بود که کنار برادرشه، عشقش رو به مرد مورد علاقش ابراز کرده و دوست مورد اعتمادش رو از مرگ نجات داده. نفسی کشید و چشمهاش رو برای لحظه ای از درد بست.
وقتی چشمهاش رو باز کرد، روی تخت خوابیده بود و ون چینگ کنار تختش نشسته بود. چشمهاش تار میدید و صدا هارو مبهم میشنید.
همه با نگرانی دور تخت جمع شده بودن و منتظر بودن تا معاینه ی ون چینگ به اتمام برسه.
ون چینگ با حالتی عصبی گفت: "چیزی توی بدنش درحال تغییره... باید بیشتر بررسی کنم... به زمان نیاز دارم... فعلا باید تا مدتی به خودش فشار نیاره و ترجیحا توی گوسو بمونه تا هم من و هم استاد لان بتونیم وضعیتش رو تحت کنترل داشته باشیم."

Continue Reading

You'll Also Like

12K 2.2K 53
° فلیکس طرفدار شماره یک هوانگ هیونجین از گروه استری کیدز هست، و برای یه فن میتینگ از استرالیا خودش رو به سئول میرسونه که هوانگ هیونجیم رو ببینه، در ا...
11.7K 1.1K 7
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید
192K 23.8K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...
14.5K 3.3K 14
➳ Nicolay درحال آپ... ✍🏻 اون پسر بی‌چاره فقط برای تعطیلات به اوکراین سفر کرده بود؛ اما چه می‌دونست که همون موقع روس‌ها تصمیم می‌گیرن به اون کشور حمل...