Transmogrifiction / تناسخ

By Lotus_WX_YX

5.3K 1.7K 172

"چقدر سخته که اینجوری از عشقت جدا بشی" "امروز صبح بدن بیجان دو بازیگر جوان و مطرح سینما و تلویزیون در ملک شخص... More

پارت اول
پارت دوم
پارت سوم
پارت چهارم
پارت پنجم
پارت ششم
پارت هفتم
پارت هشتم
پارت نهم
پارت دهم
پارت یازدهم
پارت دوازدهم
پارت چهاردهم
پارت پانزدهم
پارت شانزدهم
پارت هفدهم
پارت هجدهم
پارت نوزدهم
پارت بیستم
پارت بیست و یکم
پارت بیست و دوم
پارت بیست و سوم
پارت بیست و چهارم
پارت بیست و پنجم
پارت بیست و ششم
پارت بیست و هفتم
پارت بیست و هشتم
پارت بیست و نهم
پارت سی
پارت سی و یکم
پارت سی و دوم
پارت سی و سوم
پارت سی و چهارم
پارت سی و پنجم
پارت سی و ششم
پارت سی و هفتم
پارت سی و هشتم
پارت سی و نهم
پارت چهلم
پارت چهل و یکم
پارت چهل و دوم
پارت چهل و سوم
پارت چهل و چهارم
پارت چهل و پنجم
پارت آخر

پارت سیزدهم

121 47 0
By Lotus_WX_YX

محبت

یونمنگ، اسکله ی نیلوفر آبی
مقر حزب جیانگ...

جیانگ چنگ بعد از دو هفته درمان در گوسو، بالاخره تونست انرژی معنوی بدنش رو دوباره منظم کنه و تحت کنترل در بیاره و به یونمنگ برگرده. اما تمام مدت ذهنش درگیر این بود که چجوری باید با وی ووشیان رو در رو بشه. چندباری که وی ووشیان توی مقر ابر به دیدنش رفته بود نتونسته بود تحمل بکنه که این همه از خود گذشتگی براش انجام داده و با دیدنش فقط عصبی تر شده بود. اما الان میدونست که با وارد شدن به تالار اصلی نیلوفر آبی، خواهرش به همراه وی ووشیان اونجا منتظرش هستن.
دستش رو روی در گذاشت و آهسته داخل شد. از دور خواهر و برادرش رو دید که با چهره های خندون و خوشحال مشغول صحبت با هم هستن و مثل روزهای قدیم وی ووشیان با شیطنت خواهرش رو میخندونه.
جیانگ چنگ لبخند تلخی زد و به یاد روزهایی افتاد که هنوز همه چیز خوب بود و همه در کنار هم شاد بودن. صدای خنده های پدر و مادرش رو میشنید که مودام اسمش رو صدا میزدن. صدای خنده های دو پسر جوان که خواهر بزرگترشون رو کول کرده بودن و به سمت تالار اصلی میومدن تا به پدر و مادرشون ملحق بشن. از یادآوری اون خاطرات حلقه اشک توی چشمهای جیانگ چنگ نشست، به یاد روزی افتاد که پدر و مادرش رو از دست داده بود و تمام این هارو از چشم برادرش میدید. آهسته زمزمه کرد: "وی ووشیان... چرا اینکارو کردی... "
"هی... جیانگ چنگ..." وی ووشیان با صدای بلند برادرش رو صدا زد و خندید: "بالاخره اومدی... خیلی منتظرت بودیم... دیگه کم کم نا امید شده بودیم از اومدنت"
جیانگ چنگ با صدای برادرش به خودش اومد، اخم همیشگیش دوباره بین ابروهاش نشست. جلو اومد و با لحنی که سعی میکرد خشن باشه گفت: "وی ووشیان... بهتره تو یکی چیزی نگی... تمام این دردسرا از دست تو عه..." اما لحظه ای که این حرف رو زد احساس کرد اشتباه بزرگی کرده، بلافاصله حرفش رو عوض کرد: "اگه انقد سر به هوا نباشی نمیشه؟ حتما باید..."
وی ووشیان با لبخندی به سمتش اومد و برادرش رو در آغوش گرفت: "جیانگ چنگ... متاسفم که همیشه باعث دردسرتم... متاسفم که همیشه باعث میشم عصبانی بشی..."
جیانگ چنگ دستهاش رو دور بدن برادرش محکم حلقه کرد: "متاسفی؟ وی ووشیان... تو تمام محبت و از خود گذشتگی رو در حق اطرافیانت به جا میاری بدون اینکه توقعی داشته باشی..."
خودش رو از بغل برادرش بیرون کشید و با چشمهایی که به خون نشسته بود غرید: "چرا فکر میکنی فقط تو وظیفه داری که به بقیه کمک کنی... چرا همش سعی میکنی به همه کمک کنی... تو حتی از جون خودت میگذری تا به بقیه کمک کنی... به قیمت نابودی خودت اون هسته ی طلایی لعنتی رو به من دادی... به قیمت از بین رفتن رویاهات... بگو که برای یه لحظه پشیمون شدی... بگو که برای یه لحظه به آرزوهات فکر کردی..." قدمی به عقب برداشت. با درد به سینش چنگ زد: "وی ووشیان... وی ووشیان... تو احمق ترین مهربونی هستی که تو عمرم دیدم..."
جیانگ یانلی به طرف وی ووشیان که سرش رو پایین انداخته بود رفت و صورتش رو با دستهاش قاب گرفت: "آ-شیان... ما فقط نگرانت هستیم..." اشک از چشمهای دختر جوون روی گونه های بی رنگش لغزید: "تو و آ-چنگ تنها کسایی هستید که برام باقی موندید... اگه شماهارو از دست بدم دیگه نمیتونم زندگی کنم..." و هق هق گریه اجازه ی ادامه حرف زدن و بهش نداد.
وی ووشیان نگاهش رو به خواهر و برادرش دوخت. با چشمهای اشکی لبخندی زد و سرش رو تکون داد، بدن لاغر و ظریف خواهرش رو به آغوش کشید و بین بازوهای مردونش پنهانش کرد، با لحن ملایمی گفت: "شیجیه... متاسفم که نگرانت کردم... بهت قول میدم هیچوقت... دیگه هیچوقت نگرانت نکنم... من تنها کسی نبودم که از خودش گذشت..."
جیانگ چنگ با تعجب بهش نگاه کرد: "منظورت چیه وی ووشیان!"
وی ووشیان سرش رو بالا آورد و به چشمهای برادرش نگاه کرد، نگاهش رو از سر تا پای جیانگ چنگ چرخوند و لب زد: "میدونم که برای نجات من خودتو تسلیم ون چائو کرده بودی داداش کوچیکه..." و لبخندی که سرشار از تشکر بود بهش زد.
جیانگ چنگ ناباور به سمت اونها اومد: "ولی... تو... از کجا فهمیدی! من هیچوقت به کسی راجع بهش چیزی نگفتم..."
وی ووشیان خندید و با شوخی گفت: "من استاد تعالیم شیطانیم... خیلی راحت میتونم از ارواح و شیاطین همه چیزو بپرسم..." بعد خواهرش رو از آغوشش بیرون کشید و با لحن بچگانه ای گفت: "شیجیه... آ-شیان گرسنشه... نمیخوای بهم غذا بدی؟" مشتی به شکم جیانگ چنگ زد و با شیطنت گفت: "همش تقصیر توعه... نمیزاری راحت یه لقمه غذا بخوریم."
جیانگ یانلی خندید و مشغول تماشای برادرای عزیزش شد که دوباره مثل گذشته مشغول بحث و دعوا با هم بودن.

.............................

گوسولان
مقر حزب لان،جنگل ابر...

لان وانگجی توی محوطه ای از جنگل مشغول تمرین شمشیرزنی بود. با حرکاتی به سبکی افتادن گلبرگها روی سطح آب، بیچن رو توی دستهاش گرفته بود و ضربه میزد.
تمام ضربه ها با اینکه نرم و ملایم انجام میشدن ولی به شدت کشنده و سخت بودن، که نشون از ناراحتی و نگرانی لان وانگجی بود. همونطور که تمرکزش رو به بیچن داده بود متوجه شد نور سبز رنگی به طرفش حمله ور شد و از بین اون نور سبز ملایم، شویوئه پدیدار شد. لان وانگجی بلا فاصله با بیچن حمله ی شمشیر رو دفع کرد و قدمی به عقب برداشت. شویوئه با فرمان صاحبش به سمت لان شیچن برگشد و توی دستهاش جا گرفت. لان شیچن بدون ملایمت دوباره به برادرش حمله کرد و ضربه ی سخت دیگه ای رو وارد کرد.
لان وانگجی تمام مدت فقط مشغول دفع ضربه ها و دفاع از خودش بود که صدای فریاد برادرش توی گوشهاش پیچید: "لان وانگجی... چرا حمله نمیکنی! فقط دفاع کردنو یادت دادم؟" و درست بعد جمله ای که گفت، با فاصله ی کمی از برادر کوچکترش روی زمین ایستاد.
پشتش به لان وانگجی بود اما به خوبی میشد حس کرد که خبری از اون لبخند همیشگی نیست. لان شیچن با لحن جدی گفت: "میدونم که تو وانگجی کوچولوی من نیستی... بهتره حرف بزنی و بگی کی هستی..."
لان وانگجی که از شنیدن این حرف شوکه شده بود گفت: "منظورت چیه برادر... یعنی چی که من وانگجی نیستم؟"
لان شیچن به طرف پسر جوون چرخید و به چشمهای گرد شدش خیره شد: "منو ابله فرض نکن مرد جوون... هیچ کسی به اندازه ی من وانگجی رو نمیشناسه..." قدمی بهش نزدیک شد و ادامه داد: "من تمام حرکات و رفتار برادر کوچیکمو حفظم و تمام حالت ها و احساساتشو حس میکنم... بنابراین به جرات میگم که تو برادر من، وانگجی نیستی..."
لان وانگجی حس کرد عرق سردی روی کمرش نشسته. حالا باید چکار میکرد. چجوری باید توضیح میداد که یه روز چشم باز کرده و دیده توی این بدن منتقل شده. اگه اینهارو میگفت اوموقع باید موضوع وی ووشیان و بائوشان سانرن رو هم براش توضیح میداد؟
لان شیچن شمشیرش رو بالا آورد به سمت برادرش گرفت و لحن جدی گفت: "زود باش... حرف بزن. تو کی هستی؟ چطور خودتو جای برادر من جا زدی؟"
لان وانگجی توی یه لحظه تصمیمش رو گرفت و گفت: "اسم من... وانگ ییبو عه... من کسی هستم که توی دنیای خودم کشته شدم و روحم به این دنیا اومده. میدونم براتون غیر قابل باوره" مکثی کرد و نفس عمیقی کشید، دوباره ادامه داد: "نمیدونم چقدر باور دارید اما... این حقیقته... دنیای شما برای آدمای دنیای من یه داستان غم انگیزه که توش خیلی اتفاقای ناخوشایند میفته. نمیتونم براتون همه چیز رو توضیح بدم اما باید بدونید که من توی دنیای خودم آدم موفقی بودم، زندگی خوبی داشتم، کسی رو داشتم که با تمام وجودم عاشقش بودم و هستم. منو ببخشید زووجون اما نمیدونم روح برادرتون الان کجاست..."
لان شیچن که کاملا گیج شده بود با صدای آهسته ای گفت: "این حرفا یعنی چی؟ انتقال روح؟ هیچکس چنین قدرتی رو نداره... چطور ممکنه که روح کسی رو از یه دنیا به دنیای دیگه انتقال داد... این حتی تناسخ کامل هم نیست." نگاهش رو به برادرش دوخت و ادامه داد: "توی تناسخ کامل، روح هیچ چیزی از گذشته ی خودش به یاد نداره. به عنوان یه آدم جدید به دنیا میاد نه اینکه بره توی یه بدن دیگه... تو تمام کارهایی که برادرم انجام میداد رو بدون هیچ نقصی انجام میدی... صدای نواختن گوچین رو از دور شنیدم... این همون ملودی بود که برادرم خودش ساخت و تنها سه نفر ازش خبر دارن..."
لان وانگجی به سمت برادرش رفت و دستش رو گرفت، آهسته لب زد: "خود وانگجی، شما و کسی که این ملودی براش ساخته شده... فقط این سه نفر خبر دارن. نمیدونم چجوری ولی یه سری از خاطرات برادرتون رو میتونم ببینم. بعضی وقتها کارهایی که این بدن انجام میده از کنترل من خارجه."
لان شیچن دست برادرش رو فشرد و گفت: "واقعا باید عقلمو از دست داده باشم که این حرفهارو باور میکنم... اما انگار منطقی تر از این حرفها وجود نداره..." لبخندی زد و ادامه داد: "حداقل مطمئنم که برادر من انقد زیاد حرف نمیزد."
مرد جوون روی تخته سنگی نشست، شمشیرش رو به غلاف برگردوند و رو به لان وانگجی گفت: "یه دلیل دیگه که بهت مشکوک شدم، رفتارت با ارباب وی بود... برادر من درسته که به ارباب وی علاقه داشت اما هیچوقت انقدر با هم صمیمی نبودن، خصوصا بعد از اتفاقی که برای ارباب وی افتاد..."
لان وانگجی کنار برادرش نشست و سرش رو پایین انداخت، با صدای ملایمی گفت: "اون مرد ارباب وی واقعی نیست..."
لان شیچن که دیگه شوکه تر از این نمیشد پرسید: "یعنی چی؟ نکنه اونم..."
لان وانگجی سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد: "اون مرد همون کسیه که من توی دنیای خودم عاشقش بودم... زووجون لطفا یکم زمان به هردومون بدید... من همه چیزو براتون تعریف میکنم..." لبخند محوی زد و ادامه داد: "تنها کسی که توی این داستان میشه روش حساب کرد و تمام و کمال بهش اعتماد داشت فقط شمایید زووجون... تا لحظه ی آخر."
لان شیچن نگاهش رو به چشمهای مردی که کنارش بود دوخت، هیچ تردیدی نداشت که این مرد بهش دروغ نمیگه. از جاش بلند شد و گفت: "سه روز دیگه با ارباب وی یا همون مردی که گفتی... همینجا همدیگه رو میبینیم. اون موقع باید تمام داستان رو برام تعریف کنید." و از اونجا دور شد.

Continue Reading

You'll Also Like

8.2K 2K 16
═ೋ❅🖋🦋❅ೋ═ " قبل از رفتن،پدرم گفت ازت تشکر کنم..." " لازم نیست ازم تشکر کنی.خوشحال میشم بتونم کمکی بهت بکنم تهیونگ. " " اما من باید این کار رو بکنم،پ...
72.3K 7.4K 29
"آتش جهنم در برابر خشمِ انتقام زانو میزنه" چی میشه اگه جئون نامجون رئیس یکی از باند‌های مافیای ایتالیا پسرش جئون جونگکوک رو توی شرطبندی به کیم سئوکجی...
47.3K 7.3K 23
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
30.1K 2.5K 36
کاپل:کوکوی ژانر:انگست،امپرگ،رمنس،هپی اند "هر ادمی یه روز خوب داره یه روز بد. اما برای تهیونگ چرا این روز بد اینقدر طولانی بود؟ -لعنتی،از چاله در میام...