HappyBerthDay

By kiimsam100

5K 1K 296

قبل از شروع وانشات،یه توضیح کوچولو میدم دربارش: اول اینکه امگاورسه،کریس یک آلفاست و سوهو امگا. دوم،خودتون هم... More

HappyBerthDayKRIS!
HappyBirthdayChanyeol
Merry Christmas
HappyBirthDayKyungi
HappyBirthDayNini
HappyBirthdayMini
10years with exo
HappyBirthDaySehuni
HappyBirthDaySehuni2
Happybirthday luhan
HappyBaekhyunDay
HapyBirthDayTAO
Happy SuhoDay
Happy birthday Xing
Happy birthday suhoooo

Happy birthday ChenCheniii

218 47 12
By kiimsam100

باحس سنگینی چیزی روی سینه وشکمش بیدارشد،یک چیزنرم وگردی
روی شکمش تکون میخورد.
بااخم محوی چشماشو باز کرد و متوجه شد که اون یک چیز نبوده بلکه
یک شخص بوده!
البته دوتا شخص!
جونگینی و هونی ته‌تقاری های سه ودو سالش به ترتیب روی شکم
و قفسه سینش نشسته بودن.
گردنش رو به طرف ساعت کوچکی که روی میز سمت چپ تخت
فوق العاده بزرگشون قرارداشت،چرخوند.
خب ساعت ده صبح بود و کریسی که ساعت چهار شب قبل ازسفر
خسته کنندش به خونه رسیده بود،فقط تونسته بودحداکثر شش ساعت
بخوابه.
کریس:چیکار میکنین؟
ناله مانند گفت:سوهووو بیا این دوتا رو ببر!
هونی که جلوتر بود ابروهاشو باحالت خاص وکیوتی که مخصوص‌
خودش بود،بالا داد و بالحن پیروزمندانه ای گفت:اپا رفته سرکار یکی
از مریضاش اوف شده!
دقیقا لحنش طوری بود که میگفت سوهو رفته و حالا پیش ما تنها
موندی!
خب روزتعطیلی هم نبود وهمه پسرها در مدرسه بودن.حتی تاعو و
کیونگ هم رفته بودن مهد و تاساعت 12 برمیگشتن.
اونروز هانا پرستار مهربون و جذاب پسرا که اتفاقا مورد علاقه دوتا
ته‌تقاری بودهم،کار اداری داشت وصبح نمیتونست بیادتامراقبشون
باشه.قرار بود تا قبل از 12خودش رو برسونه به مهد و همراه با
کیونگ وتاعو بیاد خونه.
کریس بابه یاد اوردن همه این‌ها،کف دستش رو به پیشونی بلندش
کوبوند و دوباره از روی بیچارگی ناله‌ای کرد.
کریس:واقعا تنهاییم؟
صدای بلند جونگین تو اتاق پیچید:ییسسس!هیی برو اسب من!
با دستای کوچولوش چند ضربه نچندان ارومی هم به پهلوهای پدرش
زد.باسن تپلیش رو محکم روی شکم کریس تکون میداد و با دستش
و حتی گاهی پاش ضرباتی به پهلوی کریس میزد!
هون هم به تبعیت از داداش موردعلاقش،چند ضربه با دست های
تپلش به صورت کریس زد و درحالیکه باسن پوشک شدش رو روی
سینه کریس  تکون میداد اونم باصدای بلند ولحن مشابه جونگینی
تکرار کرد:هییی...گوووو!
خب اون دوتا به تازگی چندکلمه انگلیسی مثل یس،گو،کامان رو از
بین کلماتی که لوهان و شیومین و یشینگ میخوندن،یاد گرفته بودن
و مدام با صدای بامزشون تکرارش میکردن!
کریس با یک دست سهون و با دست دیگش جونگین رو نگه داشت
تا ثابت بشن!
کریس:تخم جنا یکم اروم بگیرین.
هونی:هوووو....اسب تخم جن....گوووو!
جونگین:تخم جن...تخم جن....هووو!
خب حداقل سوهو نبود تا بخاطر فحش‌دادن پیش اون دوتا شیطون کوچولو بازخواستش کنه.
کریس:اینقدر رو شکمم نپر بچه....تمام دل و رودم اومد تو دهنم.
هردو چندلحظه بدون هیچ حرکتی روی بالاتنه پدرشون نشستن.
بعدش هون باچشمای گرد و کنجکاو باسنش رو جلوتر و دقیقا بین
ترقوه وسینه پدرش قرارداد و با دوتا دستش دهن کریس رو بازکرد.
با دقت داخل دهنش رو نگاه کرد.
طوری انگشتاشو تو دهن کریس فرو برده و باز نگهش داشته بود که اون نمیتونست حرف بزنه.
بدون اونکه دستشو برداره گردنشو به طرف جونگین چرخوند: چیزی اینجا نیست که نینی!
جونگین هم بااخم جلو اومد و اونم داخل دهن کریسو نگاه کرد.بعد
باهمون اخم ضربه ای به صورتش زد:دروغ گفتن کار بدیه بابادراز!
چشمای کریس گرد شدن.
هون:چیزی تو دهنت نیومده!
نینی:دروغگو.
کریس خنده ای به اون اخم ولحن بامزشون کرد.
نینی:دروغگو باید تنبیه بشه!
کریس هردوشون رو توبغلش کشید و گونه هاشون رو محکم بوسید.
اون دوتا خوردنی ترین توله هایی بودن که توزندگیش دیده بود.
کریس:باشه شکلات کوچولو.تنبیه میشم.
هونی:اول بگو چی برامون اوردی!
بوسه ای به شکم تپلی هون که از زیر رکابی صورتی رنگش مشخص شده بود زد:اول بریم صبحونه بخوریم هوم؟گرسنتون نیست؟
نینی:اره گرسنمون بود،هانا هم نیستش.غذا نداشتیم.
بوسه‌ای روی لب‌های بامزه و درشتش که اویزون شده بودن زد:
حالا باهم درست میکنیم خوبه ؟
هون:کجا بودی بابا دراز؟
کریس از تخت بلند شد،درحالیکه تیشرتی میپوشید،جواب کوچک‌ترین
پسرش رو داد:سرکار عزیزم.
نینی:ولی خیلی طول کشید!
دست هردوشون رو گرفت و باهم به طرف اشپزخونه رفتن.
کریس:اره عزیزم.کارم طول کشید.
نینی:اگه کسی اذیتت کرد بگو من و هونی میریم گازش میگیریم.
هردوشون رو بغل کرد و روی صندلیاشون گذاشت:چشم.از این ببعد هرکس اذیتم کنه شمارو میفرستم سراغش.
نینی:از اون پنکیکا که هانا درست میکنه می‌خوام.
هونی:منم.
کریس در یخچال رو باز کرد،بادیدن خمیر اماده پنکیک ها ظرف رو
دراورد و گفت:باشه براتون سرخ میکنم الان.
تا پنکیک‌ها سرخ بشن،ظرف نوتلا وعسل وتوت فرنگی ها رودراورد
و روی میز گذاشت.
بالاخره صبحونه کوچولوها اماده شد،برای خودش هم قهوه ای درست
کرد و پشت میز و درست مقابلشون نشست.
کریس:اما نزاشتین من بخوابم.
هونی:زیاد خوابیدی دیگه!
نینی:ماهم دلمون برات تنگ شده بود.
هونی چنگالشو تو ظرف گذاشت:بعدم ماتنها بودیم.
نینی محتویات دهنشو قورت داد،باهمون لب هایی که گوشه‌هاشون
عسلی شده بود،گفت:ما بیدارشدیم ولی کسی نبود.
هون هم زبونشو روی لب های نوتلاییش کشید:اگه هیولاهای خونه میخوردنمون چی؟
کریس:اه...باشه باشه ببخشید که من خواب بودم و شمادوتا تنها
بودین.دیگه تکرار نمیشه.
نینی:از اون ابمیوه ها که هانا درست میکنه هم میخوایم.
هونی سرتکون داد:ره هانا میگه برای اینکه زودتر بزرگ بشیم باید
بخوریم.
کریس:خدایا...هاناداره بیشتر ازمن وسوهو لوستون میکنه!باشه براتون
اماده میکنم.
...............................................
بعدازظهرسوهو وبقیه پسرها همگی کنارهم جمع شده بودن و عصرونه
میخوردن.
البته که ته‌تقاری ها تو تخت بزرگ باباهاخوابیده بودن.
کریس:کارگرا کی میان سو؟
سوهو:از فردا میان.
مینسوک:برای چی؟
کریس:میخوایم دکوراسیون اتاقاتون رو عوض کنیم عزیزم.
سوهو:واسه‌ی کوچولوها هم تختای بزرگ گرفتیم،همتون دارین بزرگ
میشین.
یشینگ چند پلک زد:یعنی نمیشه راحت خوابید چند روز؟
کریس موهای یشینگ رو بهم ریخت:پشمک تنبلم،زیاد طول نمیکشه
احتمالا سه روز یاکمتر.
جونگده میوه‌ای که مینسوک تو دهنش گذاشته بود رو قورت داد:اتاق
خودتونم؟
کریس:نه عزیزم.فقط اتاقای شماها.
یشینگ با رضایت سرتکون داد که باعث شد موهای موج‌دارش هم
تکونی بخورن:خوبه پس من تو تخت شماها میخوابم.
سوهو:یه چیز دیگه.
همه سوالی نگاهش کردن.
کریس:قراره یه کار دیگه هم بکنیم.
چانی:چیی؟
کریس:حدس بزنید.
سوهو:همونی که منتظرش بودین!
بکی با ذوق جیغی کشید:استخرررر!
کریس:اره زلزله،ولی باید قول بدین که بچه های خوبی باشین.
بکی:ولی ما خوبیم!
سوهو:اره شماها فقط یه کوچولو زلزله اید.خصوصا خودت.
کیونگی که چند لحظه قبل به اتاقش رفته بود،با دفتر طراحیش بالاخره برگشت پیش باباها و کنار کریس ایستاد.
کریس سریع پسرپنج‌سالش روبغل کردو روی پای خودش نشوندش:
جغد بابا چه کرده تو این سه روز؟
کیونگ لبخندقشنگی زدکه لب هاشو دقیقاشبیه قلب میکرد و دفترش
رو باز کرد،کاپ کیک هایی که تو سه روز گذشته نقاشی کرده بود رو
نشون باباش داد.
کریس:چقدر رنگارنگ و خوشمزن اینا.
تاعو:منم نقاشی کشیدم!
با شنیدن صداهایی که از اشپزخونه میومد،سوهو گفت:فکر کنم هونی و نینی بیدار شدن!
لوهان سریع به سمت اشپزخونه رفت،اون دوتا کوچولو بیش از حد
کنجکاو بودن و ممکن بود به خودشون اسیبی بزنن.

نینی:ولی این تو که خیلی کوچیکه هونی !
هونی:برو داخل دیگه نینی.
نینی سرشو بیشتر درون
لباسشویی فرو کرد:فکر کنم
نمیتونم!
هونی:بیا عقب بزار من برم.
نینی:ولی قراربود دوتایی بریم داخلش!
هونی:من میرم برای تو هم جا درست میکنم!
نینی عقب اومد و باشه ای گفت.
ایندفعه هون سعی کرد بدن کوچولو و تپلشو وارد لباسشویی کنه؟
صدای لوهان رو بین جروبحثشون شنیدن:دارین چیکار میکنین اخه؟
نینی:باید بریم داخلش!
لوهان پدرش رو صدا زد:اپااا...بیا این دوتا دوباره میخوان خرابکاری
کنن!
هونی:هیونگی....تو خیلی بدی.
نینی هم سرتکون داد:فقط یولی و بکی هیونگ خوبن....
لو:اره اون دوتا زلزله خودشون یادتون میدن چطور خرابکاری کنید!
سوهو:عزیزم فقط لباسا میرن داخل لباسشویی،باشه؟
هونی:خب ماهم میخوایم!
سوهو بغلش کرد و درحالیکه از اشپزخونه خارج میشد،گفت:نمیشه
عزیزم خراب میشه.
هونی:اوه،کاماااان!میخوام ببینم چطور خراب میشه!
سوهو:لوهان،نینی رو بیار اینجا.
هونی:باید ببینم.
صدای نینی از پشت سرشون اومد:منم باید ببینم!
سوهو:باشه خودم بعدا نشونتون میدم هوم؟
نینی:یعنی خودت خرابش میکنی؟
هونی:دروغ نمیگی؟
نینی:قول بده!
کریس تکه های میوه رو برداشت و تو دهن کوچولوها گذاشت.خب اینطور برای چندلحظه‌ای ساکت میشدن!
هونی:اصلا من و نینی رو ببرین پیش کانگینی!
نینی:ما دیگه نمیخوایم بچه شما باشیم!
هونی:کانگینی میزاره پشتش سوارشیم!
سوهو:شمادوتا چقدر لوس شدین.
هردو پیش جونگده رفتن و دوطرفش نشستن‌.
جونگده نگاهشو بینشون چرخوند:چیشده؟
نینی:هیونگی باصدای بلندت اون آهنگه رو بخون.
جونگده:کدوم؟
هونی:کاماان...هرکدومو خواستی بخون دیگه!
نینی:چون صدات بلنده دیگه صدای باباها رو نمیشنویم!
جونگده:هاا؟
هون و نینی لباشونو اویزون کردن:نمی‌خونی ؟
هون:توهم دوستمون نداری؟
جونگده:مگه میشه دوستون نداشت اخه؟بریم باهم تو اتاق؟هوم؟
هردو سریع بلند شدن و اخم بامزه ای به باباها کردن.
هون:اره اینجوری بهتره.
نینی:به کانگینی زنگ بزن که بیاد دنبالمون آقای اپا !
سوهو خنده ای کرد:حتما اقای نینی.
خب وقتی باهم قهر میکردن،همدیگه رو اینطور و رسمی خطاب میکردن.
هونی:ما میریم لباسامونو جمع کنیم!
................................................
از اونجایی که دوتا ته‌تقاری فعلا با باباها و بقیه قهر بودن،اون‌شب
پیش جونگده هیونگ مهربونشون خوابیدن و ازش خواستن براشون
شعرهای مختلفی بخونه!
البته که صدای بقیه پسرهادراومده بود و هرچند دقیقه یکی میگفت:
اینقدر عربده نکش جونگده... صدات خیلی بلنده جونگده یا....جونگده
خواهش میکنم میخوام بخوابم لطفا تمومش کن!
خب برخلاف بقیه،ته تقاری ها عاشق صدای جونگده و عربده هاش
بودن وحتی گاهی اوقات بااون صدای کیوتشون همراهیش میکردن!
وخب کی میتونست مانع اوازخوندن اون سه تا بشه؟
صبح روز بعد با سروصدای بلندی که نشونه ی کار کردن کارگرها بود،
بیدار شدن.
شبش هردو کنار جونگده خوابیده بودن و حالا هون کوچولو بیدار شده
بود.
چشماشو با مشت کوچولوش مالید و جونگین رو بیدار کرد.
هون:نینی...دارن چکار میکنن؟این صدای چیه؟
نینی:چند پلک زد وچشماشو بست:شاید دارن خونمونو خراب میکنن؟
هون:هیونگ کجاست؟
نینی چشمای خوابالودشو باز کرد:رفته مدرسه فکر کنم هونی.
هون:بریم تو تخت اپا و بابا.
نینی درحالیکه سرتکون میداد،سرجاش نشست:شایدم اتاقشونوخراب
کردن؟
هون با ترس پرسید:دیگه خونه نداریم نینی؟
نینی غمگین گفت:نمیدونم هونی،دستمو بگیر من هیونگتم ازت
مراقبت میکنم.
هون هم دست جونگین رو محکم گرفت:ولی من از این صداها میترسم نینی!
نینی درحالیکه خودشم ترسیده بود،با صدای لرزون گفت:من کنارتم
هونی،نترس.
باهم وباقدم های اروم از اتاق خارج شدن.
با دیدن سالن بهم ریخته خونه و تخت های بقیه برادرهاشون و بعضی وسیله‌هاشون،با چشمای گرد و ترسیده همونجا ایستادن.
هون:نینی...
نینی:چرا دارن وسایل هیونگا رو میبرن؟
دوتا کارگر بالباس های طوسی رنگ و تقریبا خاکی و پراز لکه های
رنگ که بخاطر کار تو اتاق ها روی لباسشون نشسته بودن،از اتاق
خارج شدن.
میز تحریر و صندلی هارو خارج کردن.
هون:من از این دوتا اقا میترسم نینی!
نینی:منم میترسم هونی.
قلب های کوچولوشون داشتن با سرعت زیادی می تپیدن و هردو
بدون هیچ حرکتی سرجاشون ایستاده و داشتن به کارکردن اون غریبه
ها نگاه میکردن.
جرات تکون خوردن از جاشون رو نداشتن تااینکه با صدایی ازجاشون
پریدن.اشک هاشون در مرز ریزش بودن و هردو بغض داشتن.
بادوباره شنیدن اون صداو انالیزش متوجه شدن صدای بابا کریسه که
داره صداشون میکنه و به طرفشون میاد.
فقط چندلحظه کافی بود تا چهره نگران کریس مقابلشون قراربگیره.
بادیدن اون حالت ترسیدشون،بی هیچ حرفی سریع هردوشون رو
بغل کرد.
بالاخره اغوش پدرالفاشون وحس امنیتی که داشت کم کم بهشون تزریق میشد،کمی ارومشون کرد.
کریس:کوچولوهای من ازچی ترسیدن؟
با حس خیس شدن لباسش،نگاهی بهشون کرد.
اشک هاشون رو پاک کرد وگفت:من اینجام شکلاتای من.چرا قلبتون
اینقدر تند میزنه؟
نینی:اونا دارن وسایلمونو میبرن؟
هون:این اقاهای ترسناک چرا تو خونمونن بابا ؟
کریس درحالیکه هردوشونو بغل کرده بود به اشپزخونه رفت:اونا کارگرن ابنبات کوچولو.من و اپا تصمیم گرفتیم براتون تخت های
جدید بخریم و اتاقاتونو خوشگلتر کنیم.اون اقاها هم قراره براتون
همین کارو کنن.
نینی فین‌فین بامزه‌ای کرد:پس چرا لباساشون اینطوریه؟
کریس:لباس کارشونه عزیزم.دارن اتاقو رنگ میکنن بخاطر همون
لکه گرفته پسرقشنگم.
هون:تو که جایی نمیری بابادراز؟
کریس بوسه محکمی به گونش زد:نه عشقم،اپا هم تا نیم ساعت
دیگه میاد.رفته چندتا وسیله بخره.
بالاخره همه سوالاتشون رو پرسیدن،کریس باحوصله و درحالیکه
هردوشون رو دراغوش داشت و بهشون صبحونه میداد،جواب تمام سوالات رو داد تا اون دوتا کوچولو خیالشون راحت بشه و حس
امنیت بکنن.
......................................
دو روز بعدبه همین صورت گذشت تااونکه بالاخره کار اتاق‌ها تموم
شد.
روز سوم بود و حالا داشتن وسیله های جدید رو تو اتاق ها می‌چیدند.
جونگین و سهون هم تمام دوروز گذشته رو کنار کارگرها و باهاشون
از این اتاق به اون اتاق می‌رفتن و چند بار مجبورشون کرده بودن
که اجازه بدن خودشون کمی از دیوار رو رنگ کنن یا کاغذ دیواری ها
رو بچسبونن!
هرچند که فقط خرابکاری میکردن و بعدشون کارگرها مجبور میشدن کار
اون قسمت رو دوباره انجام بدن!
کریس همراه با کیسه‌های غذا وارد شد.
سوهو کنار کارگرها بود تا مطمئن بشه کارشون رو درست انجام دادن
و بعدش هزینه کارشون رو بهشون بده.
هنوز دوساعت تااومدن بقیه به خونه مونده بود و اونروز برخلاف همیشه سهون و جونگین خیلی زودبیدار شده بودن تاشاهد انجام همه
چیز باشن!
درست مثل مهندس ناظر دور اون چندنفر میچرخیدن و اشکالات
بامزه ای ازشون میگرفتن!
سوهو: بالاخره تموم شد.
کریس نگاهشو تو اتاق چرخوند: عالی شدن.
نینی:حالا چی میشه؟
سوهو:هیچی دیگه،اتاقاتون خوشگل شدن.
هون:پس اون اجوشیا؟
کریس:کارشون تموم شد دیگه عزیزم.
نینی:پس پولشون؟
هون:خودم میخوام پولشونو بدم.زود بهم بدش بابا دراز!
سوهو:عزیزم من قبلا هزینشو براشون فرستادم.
نینی:کجا فرستادی؟
کریس:تو کارت بانکیشون.
هون و نینی نگاهی باهم رد و بدل کردن.
هون:دروغ گفتن کار بدیه.
نینی چشماشو گرد کرد:نمیخوای بهشون پول بدی ؟
کریس:خدایا....
نینی:اجوشیییی...
مرد پیششون اومد و کنار هردو کوچولو زانو زد.
هون:پولتو گرفتی؟
اجوشی:بله.
نینی:میترسی؟
هون:کامااان...ماحقتو میگیریم.نترس!
مرد خنده ای کرد:خیلی ممنونم اقایون.ولی واقعا من پولمو گرفتم.
نینی باشک گفت:اگه کاری داشتی به ما بگو.
مرد سرتکون داد:ممنونم.حتما بهتون میگم.
هون:خب دیگه برو خونتون!
سوهو:خدایا...هون...
مرد لبخندی به اون دوتا کوچولوی بامزه زد و بعد به همراه بقیه تیمش وسایلشون رو تو ماشین جادادن و رفتن.
دوباره باهم نگاهی به خونه ای که مرتب شده و دکور جدید اتاق ها انداختن.

نینی:پس استخر؟
کریس:اونم امادست ولی فعلا چیزی نگید،هوم؟
هون:چرا؟
سوهو:تولد هیونگتون نزدیکه.
نینی:استخرپارتییی!
کریس بوسه محکمی به لبای جمع شده وشکلاتیش زد:اره کوچولوم.
ولی نباید چیزی بگین.
هون:اوکییی مَن!
سوهو:این کلماتو هی تکرار نکنین!
نینی:کامااان آپا‌!
هون:به یه شرط چیزی نمیگیم!
کریس پوکر شد:برامون شرط میزارید شمادوتا تخم جن؟
نینی:چرا چانی و بک هیونگی هنوز نیومدن؟
سوهو: باشه باشه به اون دوتا زلزله نگین.
کریس:اونا بفهمن شرطم سنگین‌تر میشه!
نینی:خب یه کیک جدا پرازشکلات برا ما بگیرید.
سوهو:باشه.
هون:گوود!
.............................................‌.
دو روزبعد تولد جونگده کوچولو بود.
پسرحنجره طلا داشت وارد هشت سالگی میشد.
میز روبه روی استخر رو تزیین کرده بودن وکیک وکادوها و خوراکی‌ها
رو روش قراردادن.
میز کوچکتری هم کنارش قرار داشت وکیک اون دوتا شیطون کوچولو
روش قرارگرفته بود.
البته که خودشون با کریس رفته بودن تا اون کیک رو انتخاب کنن و
موقع تحویلش هم باسوهو رفته بودن تا مطمئن بشن همونیه که
میخوان!
همه با مایوهای رنگارنگ وعروسکی با ذوق تو اون استخر بازی
میکردن.
استخر از چهارسال قبل قابل استفاده نبود.
دلیلش هم این بود که بکی و چانی با شیطنت های ناتمومشون یک
روز اونجا زمین خورده و پیشونیشون زخم عمیقی برداشته بود که بخیه
خورده بود.
بخاطر همون هم سوهو از اون زمان داخلش رو پراز سنگ و خاک
کرد تا بقیه کوچولوها اسیب نبینن.
بکی:خیلییی خوبه!
سوهو:ولی باید مراقب باشین،اگه یکیتون کوچکترین اسیبی ببینه
دوباره همشو جمع میکنم.
چانی لبخند گنده‌ای زد و چال های زیباش رو نشون داد:مراقبیم اپا.
جونگده بوسه ای به گونه ی سوهو زد:خیلی خوبی!
کریس:خودشیرینی نکن حنجره طلا.بیااینجا ببینم.
بوسه ای روی پیشونیش زد و گفت:بریم یه چیزی نشونت بدم.
بکی:کادووووو!
چانی:چرا من و بکی متوجهش نشدیم؟
مینسوک:ایندفعه باباها خوب تونستن همه برنامه رو ازتون مخفی
کنن!
لوهان:باید بیشتر تلاش کنید زلزله ها !
باهم وارد خونه شدن و به طرف اتاق جدید رفتن.
اون کوچکترین اتاق عمارت بود و کریس و سوهو حتی اجازه نداده بودن سهون و جونگین هم متوجه تغییر دکورش بشن.پس همه  هنوز
فکر میکردن که اونجا انباریه.




سوهو:چون عاشق پیانو هستی،تصمیم گرفتیم برات یکی بخریم و یه
اتاق اماده کنیم واست.
کریس:از دوهفته ی اینده هم کلاست شروع میشه.استادت میاد
همینجا و باهات کارمیکنه.
جونگده اونقدر خوشحال شده بود که نمیدونست چی بگه.اون همیشه
عاشق این بود که مثل خواننده هایی که تویه تی وی میبینه،درحالیکه
خودش پیانو میزنه،اهنگ بخونه.
سوهو بوسه ای به گونه پسرش زد و موهاشو بهم ریخت:چه ذوقی
کرده حنجره طلای من.
جونگده:ممنون اپا و بابا.
کریس:اولین اجرات باید برای مادوتا باشه اقای حنجره طلا.
هون:بریم کیکمونو بخوریم دیگه!
باهم از اتاق خارج شدن تا خوراکی ها و کیکشون رو بخورن.
همگی بعد از سه ساعت بی وقفه اب بازی کردن، خسته وگرسنه
بودن.
سهون و جونگین به هیچ کس اجازه ندادن به کیکشون نزدیک بشه جز
جونگده هیونگ چون ازش قول گرفته بودن که بزاره وارد اتاق پیانو بشن و کارش رو تماشا کنن!
همه درحال خوردن خوراکی ها بودن که نینی درحالیکه نگاهش به استخر و اب درونش بود،گفت:هیونگی میدونی دریا چطور درست
میشه؟
لوهان ومینسوکی که نگاه نینی بهشون بود،سربلندکردن و نگاه سوالی
بهش انداختن.
هون با تاسف گفت:هیونگا نمیدونن نینی.
نینی حق به جانب گفت:اه پس چرا درس میخونین؟هیچی هم
نمیدونین!
هون لبخند شیرینی زد:من میدونم نینی!
نینی هم لبخند قشنگی زد.
هون:همه بچه ها با بیل، اونقدر زمین رو کندن و کندن و کندن تا خسته شدن.بعدا باباهاشون هم اومدن، از صبح تا شب، کندن تا یه
چاله ی خیلی بزرگ درست شد.
اندازه و بزرگی چاله رو با بازکردن دوتا دست کوچولوش نشون داد
و بعد با همون صدای نوک زبونی و کیوتش ادامه داد:بعدا یه شلنگ آب گذاشتن توش،از صبح تا شب،بعدم آب رفت تو چالشون تا
دریا درست شد!
سوهو که داشت به حرفهای کیوت کوچکترین پسرش گوش می کرد خندید و گفت :آخه با یه شیلنگ آب،اینهمه آب جمع می شه هونی؟
نینی که کاملا با حرف های هون قانع شده بود،ایندفعه جوابشون رو
داد:آره،شلنگشون خیلی بزرگه.شما هنوز از این شلنگها ندیدین.
کریس:مگه خودت دیدی؟
نینی با تاسف سرتکون داد:اه شماها هیچی نمیدونین.اصلا ما باید
بریم پیش کانگینی.
هون دست داداششو کشید و به سمت استخر رفتن:اره به کانگینی
زنگ بزنین،تا بیاد ما تو اب میمونیم!

The End
____________________
امیدوارم باوجود اتفاقات اخیر حداقل برای چند لحظه لبخند به لبتون آورده باشه و ذهنتون رو کمی از این اتفاقات دور کنه.
نت اونقدر ضعیفه که هرکاری میکنم بقیه عکسا اپ نمیشن
ووت و کامنت فراموش نشه
بوس پس‌کله همتون💋

Continue Reading

You'll Also Like

336K 8.3K 52
it's the sequel to "the mate of his nanny 1" that I have to post separately because the story is 252 chapters and we can only post 200 per story !!
6.7M 234K 40
"Who was your first kiss?" Ares asked very seriously and my face started reddening. "I. . . haven't been kissed. Yet." I looked away as I didn't have...
7.6M 230K 32
Lily Crawford was once loved and treasured by her whole pack but that stopped on her 14th birthday when she didn't shift like she was supposed to. In...
184K 8.8K 36
Thrown out and bashed by her own family, April Rutter was among the only wolves who couldn't shift nor held any powers. Mocked by male wolves and abu...