Stuck in the Seams

By Asprishd

36.4K 6.8K 3.1K

شاید خانواده‌ای که سوکجین برای خودش تشکیل داده بود عجیب و خلاف عرف به نظر می رسید، ولی سوکجین تک تک اعضای خان... More

Disclaimer
درباره داستان
فصل اول
فصل دوم
فصل سوم
فصل چهارم
فصل پنجم
فصل ششم
فصل هفتم
فصل هشتم
فصل دهم
فصل آخر

فصل نهم

2.2K 515 286
By Asprishd

سوکجین محکم فرمون ماشین رو گرفته بود. سر پیچی که به مدرسه می‌رسید یه مقدار زیادی تند پیچید. وقتی ماشین رو پارک کرد، یونگی دستش رو گرفت. آهسته گفت: «یه لحظه صبر کن. رایحه‌ات همه جا رو گرفته.»

سوکجین غرید: «و به نظرت تقصیر کیه؟» خودش از لحن تندش جا خورد. آروم‌تر گفت: «شت، ببخشید. معذرت می‌خوام. درست میگی. فاک.»

سوکجین نفس عمیقی کشید. رایحه‌ی یونگی گرم و آشنا، فضا رو پر کرده بود.‌ سوکجین چشم‌هاش رو بست و در سکوت سعی کرد خودش رو آروم کنه. صبح سختی داشت، ولی انگار صبح جونگکوک سخت‌تر بود. سوکجین باید احساساتش رو تحت کنترل می‌گرفت که بتونه جونگکوک رو آروم کنه.

_ اوکی.

یونگی پشت سر سوکجین وارد مدرسه شد. رنگ از صورت منشی دفتر با دیدن سوکجین پرید. «اوه، آه، آقای کیم. بله، سلام. ما قرار بوده که...؟ اوه.»

_ وضعیت خانوادگی اورژانسی پیش اومده. باید جونگکوک‌ رو ببرم خونه.

_ اوه، بله، حتما! اگر لطف کنید این فرم رو پرم کنید من بقیه کارهارو انجام میدم. بله!

جونگکوک وقتی سوکجین و یونگی رو دید اخم کرد. همونجا پشت در ایستاد و شکاکانه پرسید: «چه خبر شده؟»

_ خونه بهت میگم، باشه؟

جونگکوک از جاش تکون نخورد. دائما به سوکجین و بعد به یونگی نگاه میکرد. «کار اشتباهی کردم؟»

سوکجین با ملایمت گفت: «نه، کوک. هیچ کار اشتباهی نکردی.»

تمام راه تا خونه جو سنگین بود. سوکجین سعی داشت سکوت رو با حرف های شاد پر کنه ولی جونگکوک اخم کرده و با بداخلاقی صندلی عقب نشسته بود، یونگی هم کسی نبود که اهل خوش و بش کردن باشه. با این حال سوکجین کوتاه نیومد، مهم نبود چقدر همه چیز عجیب و ناراحت بود.

«الان دیگه بهم میگی؟» جونگکوک کیفش رو پای پله‌ها پرت کرد و تشر زد: «یا بازم میخوای یه مشت دری وری بی معنی تحویلم بدی؟»

سوکجین سرزنش کرد: «شیشه‌ی دشنام.» به جای خالی روی مبل کنار خودش اشاره کرد و گفت: «چرا نمیای بشینی؟»

اخم جونگکوک تاریک‌تر شد. «نه. همین الان بگو‌ چی شده.»

سوکجین به یونگی نگاه کرد و متوجه شد اون هم ننشسته، فقط به دیوار آشپزخونه تکیه داده بود. سوکجین هوفی کرد، ایستاد و به مبل تکیه داد. با احتیاط گفت: «جونگکوک. امروز از اداره پلیس باهام تماس گرفتن.» مکث کرد و لب‌هاش رو به هم فشار داد. گفت: «مادرت رو پیدا کردن.»

جونگکوک خشکش زد، ولی بعد خوشحال شد.

_م‍..مادرم؟

امید توی صداش قلب سوکجین رو شکست. جونگکوک هنوز از اینکه درباره‌ی مادرش یا هر کدوم از آسیب‌هایی که اون زن بهش زده بود صحبت کنه امتناع میکرد. سوکجین فقط اونچه تو فایل جونگکوک نوشته و خودش تجربه کرده بود می دونست، و خوب نبود. ولی با همه‌ی این‌ها، جونگکوک هنوز مادرش رو دوست داشت. رفتار و اعصابش به خاطر اونچه بهش گذشته بود مشکل داشت، ولی هنوز باور داشت مهم نیست که مادرش باهاش چیکار کرده، حتما حقش بوده. شاید به این خاطر که جونگکوک هیچوقت عشق و محبتی که اینقدر می‌خواست داشته باشه نداشته بود.

و الان خیلی دیر بود.

_ در اثر اوردوز فوت کرده. دو روز پیش پیداش کردن.

چشم‌های جونگکوک گرد و رنگ صورتش درست به سفیدی استخوان شد. رایحه‌اش به قدری تلخ شد که دماغ سوکجین رو اذیت میکرد.

_نه.‌ اون... اون نمیتونه مرده باشه. با یکی دیگه اشتباه گرفتن.

_ جونگکوک...

سوکجین دستش رو دراز کرد ولی جونگکوک‌ اونقدر شدید بدنش رو عقب کشید که محکم به در خورد. مردمک چشم‌های آبیش می لرزید.

«نه!» جونگکوک داد زد: «اون مامان من نیست! داری دروغ میگی. فقط میخوای... میخوای منو اینجا گیر بندازی. تو این خونواده‌ی قلابی آشغال به دردت نخورت!»

سوکجین یه قدم دیگه جلو اومد و آهسته‌تر گفت: «جونگکوک...»

جونگکوک از درد نالید و خم شد. پوست بدنش چین افتاد و بعد جیغ کشید. تغییر به سرعت اتفاق افتاد، استخون‌هاش یکی یکی از جا در رفت و ماهیچه‌هاش بدنش بزرگ‌تر شد. سوکجین هرگز تغییر حالتی تا این حد سخت و خشن ندیده بود. صدای جونگکوک خش‌دار شد و بعد زوزه‌ی خفه و شکسته‌ای تو گلوش گیر کرد. جونگکوک همون‌طور که به خودش می‌پیچید روی زمین افتاد. روی بدنش موی گرگ رشد میکرد. صداهای که به گوش می رسید وحشتناک بودن. سوکجین حالت تهوع داشت.

بالاخره لرزش های بدنش جونگکوک تمام شد و به جای جونگکوک، یه گرگ روی زمین دراز کشیده بود. لباس‌هاش نیمی از بدنش رو پوشونده بودن. خزش سیاه بود، به سیاهی شب.

جونگکوک تکون نمی‌خورد.

سوکجین آهسته جلوتر رفت. یونگی هم پشت سرش می اومد. سعی کرد تا جایی که می‌تونه فرمون‌های آرامبخش آزاد کنه. آهسته گفت: «کوک...»

همه چیز خیلی سریع افتاد. جونگکوک ناگهان از جاش بلند شد، روی چهارپا ایستاد و با خشونت دندون‌هاش رو نشون داد و غرید. بعد خودش رو به جلو پرتاب کرد. سریع‌تر از اون که سوکجین بتونه خودش رو کنار بکشه. پنجه‌های جونگکوک درست روی سینه‌اش نشست و ناخن‌هاش تا عمق ماهیچه فرو رفت.‌ جونگکوک به صورت سوکجین حمله کرد. روی صورتش می غرید و گاز می‌گرفت.‌ سوکجین اون قدر محکم زمین خورد که نفسش برید. دستش رو بلند کرد تا سپر صورتش باشه ولی دندون های جونگکوک در عوض تو بازوش فرو رفتن. آدرنالین بود باعث شد عمل کنه. دستش رو پرت کرد و جونگکوک‌ هم همراه باهاش کناری افتاد. کشیده شدن پنجه‌هاش روی سینه‌ی سوکجین رد سرخ دردناکی به جا گذاشت.

سوکجین بدنش رو جمع کرد. گرگ درونش آماده بود، تغییر رو زیر پوستش حس میکرد ولی اجازه نداد بدنش تغییر کنه. دستش رو دراز کرد و با نگرانی صدا زد: «جونگکوک...» سرش گیج می‌رفت. سینه‌اش از خون خیس شده بود. «به صدای من گوش کن جونگکوک. خواهش میکنم روی صدای من تمرکز کن.»

جونگکوک وسط نشیمن ایستاده بود و با چشم‌های گرد نگاه میکرد. خون از پوزه‌اش می‌چکید. وحشی شده بود. پاهاش می لرزید. صدایی که از گلوش خارج شد، یه ناله‌ی وحشت‌زده بود.

«اشکال نداره عزیز دلم...» سوکجین کمی جلوتر رفت. «من اینجا پیشتم. فقط به صدای من گوش بده. جات امنه.»

چشم‌های جونگکوک وحشت‌زده بودن. هیچ چیز انسانی تو چشم‌هاش دیده نمیشد، ولی وقتی سوکجین آهسته آهسته جلوتر اومد و خودش رو بهش رسوند، تکون نخورد. سوکجین حتی نفس نمی کشید، فقط به جونگکوک خیره شده بود. صدای چک چک خونی که از بازوش روی زمین می چکید می شنید.

بعد زانوی سوکجین روی خونی که از بدن خودش می‌چکید سر خورد و جونگکوک پرید. با نهایت سرعتی که میتونست با چهار پا روی زمین لیز بدوه، خودش رو به در حیاط رسوند ولی بسته بود. جونگکوک روی اپن آشپزخونه پرید و به سمت پنجره حمله کرد و از پنجره رد شد. تمام آشپزخونه و حتی نشیمن با شیشه خورده یکی شد.

و جونگکوک دیگه اونجا نبود.

سوکجین از جا پرید که تبدیل بشه، ولی یونگی دست سالمش رو گرفت و نگهش داشت. «نه، جین. بذار بره. الان دنبال کردنش فقط همه چیز رو بدتر می‌کنه.»

سوکجین به سرعت چرخید و دستش رو آزاد کرد. «باید برم.. باید... اون...»

یونگی شونه‌های سوکجین رو گرفت و حرکات شتاب‌زده‌‌اش رو متوقف کرد.

«به فضا نیاز داره.» یونگی دستش رو روی غده‌ی رایحه‌ای گردن سوکجین گذاشت که آرومش کنه. «به هیچکس یا خودش صدمه نمیزنه. زود میریم دنبالش، باشه؟»

سوکجین سخت نفس می‌کشید. سراسیمه دور خونه رو نگاه میکرد تا وقتی یونگی فشار دستش رو روی گردنش بیشتر کرد و سوکجین بالاخره به دوستش نگاه کرد. چشم‌هاش به رنگ چشم گرگ بتا طلایی بود.

_ باید تغییر حالت بدی و اول بدن خودت رو درمان کنی.

سوکجین سعی کرد تنفسش رو منظم کنه، بعد از اون همه چیز کم کم آروم شد. بدنش درد داشت. با هر نفس زخم های سینه‌اش درد می‌گرفت و می‌سوخت. دست چپش رو درست حس نمی‌کرد. بوی خون خیلی قوی بود.

فاک. اوکی.

سوکجین درست به روانی موج آب تغییر حالت داد ولی فقط چند دقیقه بعد دوباره به بدن انسانش برگشت. زخم‌هاش هنوز کمی می‌سوخت ولی لااقل بسته شده بودن. مثل اینکه به جای چند دقیقه، هفته‌ها بود درمان میشدن‌. لباس های خونیش رو کناری گذاشته تا بعد با آب سرد بشوره. وقتی لباس تمیز پوشید و برگشت طبقه پایین، یونگی داشت با کسی تماس می‌گرفت. با جدیت به سوکجین نگاه کرد. چشم‌هاش دیگه طلایی نبود.

_ چیکار میکنی؟

یونگی بی مقدمه گفت: «باید به نامجون زنگ بزنیم.»

_نه.

_ سوکجی‍...

_ اصلا و ابدا. این خونواده‌ی منه و یه آلفای غریبه از تو کوچه خیابون قرار نیست خودش رو بندازه وسط.

لحن تند یونگی مثل شلاق بود وقتی تشر زد: «مشکل خودت رو بذار کنار. لااقل برای الان. یه امگای وحشی اون بیرون داری که تمام بدنش با خون یه امگای دیگ‍...»

_ باید اجازه می‌دادی دنبالش برم!

«اون وقت بدتر میشد.» یونگی موبایلش رو مثل چاقو به سمت سوکجین گرفت و گفت: «تو قلمروی نامجونه بنابراین باید بدونه. به علاوه آلفاییه که جونگکوک بهش اعتماد داره. نامجون می‌تونه راهی پیدا کنه که جونگکوک رو آروم کنه. کاری که تو، به عنوان یه امگا، نمیتونی.»

سوكجین سخت و سنگین نفس می‌کشید. شونه‌هاش بالا پایین میشد. «ما نمیدونی‍...»

_ ما کاملا میدونیم که میشه و خودت هم می‌دونی. به چیزی که برای جونگکوک بهتره فکر کن نه خودت!»

سوکجین عقب رفت. حالت چهره‌ی یونگی ذره‌ای عوض نشد.

نه به خودت.

سوکجین دندون‌هاش رو محکم بهم فشار داد. جونگکوک. جونگکوک وحشت‌زده و تنها اون بیرون بود.

_ باشه. ولی اگه فقط یه قدم اشتباه بردار...

یونگی حتی صبر نکرد ببینه سوکجین چی میگه. گوشیش رو به دست داشت و دور میشد. سوکجین تمام مدتی که به مکالمه‌ی کوتاهشون گوش میداد، ناخنش هاش رو به کف دستش فشار میداد.

یونگی دوباره به نشیمن برگشت و گفت: «دانشگاه بود ولی گفت میاد. به همین زودیا باید برسه.»

سوکجین با اوقات تلخی زمزمه کرد: «عالی.» دور خونه رو نگاه کرد. فرش خیس خون بود. قسمت‌هایی خشک شده و قسمت‌هایی به فرش چسبیده بود. کف آشپزخونه پر از شیشه خورده بود، اگر بچه‌ها می‌اومدن خونه و این وضعیت رو می‌دیدن وحشت میکردن.

سوکجین از پنجره‌ی شکسته به بیرون نگاه کرد. میخواست توله‌اش رو همین الان پیدا کنه ولی حق با یونگی بود. اگر جونگکوک حس میکرد کسی دنبالش می‌کنه حتی دورتر میشد. ممکن بود به کسی صدمه بزنه.

در حالی که به سمت رخت‌شویی می‌رفت خطاب به یونگی گفت: «تا منتظریم میتونی کمک کنی اینجارو تمیز کنیم.»

•°•°•°•°•

نشیمن رو تمیز کرده بودن و آشپزخونه رو جارو می‌کشیدن که تلفن یونگی زنگ خورد. وقتی تلفن رو جواب داد چشم‌هاش گرد شد.

سوکجین دست از کار کشید. یونگی به فرد پشت تلفن گفت: «آره... آره، باشه. به زودی می‌بینمت.»

به محض اینکه یونگی گوشی رو قطع کرد سوکجین پرسید: «کی بود؟ همین آلفا بود؟ باید پونزده دقیقه پیش می اومد، دانشگاه اونقدر دور نیست...»

_ با جونگکوک با هم میان.

_ چی؟

«جونگکوک خودش رفته دانشگاه پیش نامجون.» یونگی آروم و با ملایمت حرف میزد. لحنش دلسوز بود. میدونست چقدر با این حرف قلب سوکجین رو می‌شکنه. «وقتی می‌خواسته سوار ماشین بشه پیداش کرده. دارن میان اینجا.»

قلب سوکجین کار عجیبی کرد. اینقدر محکم دسته‌ی جارو رو فشار داده بود که چوبش ترکه ترکه شده بود. مجبور شد صداش رو صاف کنه تا بتونه حرف بزنه.

«خب.» سوکجین به شیشه خورده هایی که دور تستر ریخته بود نگاه کرد. به خودش یادآوری کرد حواسش باشه بعدا داخل تستر رو هم تمیز کنه. هرجایی ممکن بود شیشه خورده ریخته باشه. سوکجین خیره به زمین، دوباره جارو کشیدن رو از سر گرفت. «خبر... خوبیه. رفته پیش نامجون.»

_ سوکجین.

یونگی نزدیک‌تر از قبل ایستاده بود. دستش رو روی دست سوکجین گذاشت و حرکات آشفته‌اش رو متوقف کرد. گفت: «میدونم داری به چی فکر می‌کنی. این کار جونگکوک هیچ ربطی به نگهداری تو از بچه‌ها و رابطه‌ی جونگکوک با تو نداره.»

سوکجین یونگی رو رد کرد و برگشت سر جارو کشیدن. گفت: «خودم می‌دونم. معلومه.»

یه سوسک مرده دور از دسترس زیر یخچال افتاده بود. سوکجین باید اون هم برمیداشت. به هرحال باید می‌رفت خاک‌انداز و طی می آورد.

وقتی یونگی جلوی سوکجین ایستاد، امگا جا خورد و اخم کرد. یونگی با لحن تندی گفت: «به هرچیزی داری فکر می‌کنی تمامش کن. این به معنی نیست که جونگکوک نامجون رو به تو ترجیح داده. جونگکوک فقط رفته سراغ امن‌ترین جایی که جز این خونه می‌شناسه، ،همین. از سر غریزه است.»

«تو راه ایستادی.» سوکجین‌ چشم‌هاش رو تنگ کرد. «میخوای یه تیکه شیشه خورده جا بندازم که بچه‌ها پا بذارن روش؟»

_ سوکجین.

یونگی هنوز با چهره‌ی غمیگنی نگاه میکرد، انگار دقیقا می دونست چی تو سر سوکجین می‌گذره.

امگا غرید: «برو کنار.»

یونگی لب‌هاش رو بهم فشار داد و اخم کرد. سوکجین به یونگی و یونگی به سوکجین نگاه کرد ولی هیچکس از جاش تکون نخورد.

در نهایت این یونگی بود که آه کشید و عقب رفت.

سوکجین برگشت سر جارو کشیدن.

چند دقیقه بعد، وقتی صدای پیچیدن و توقف ماشینی جلوی خونه بلند شد، سوکجین جارو رو همونجایی که بود ول کرد و از خونه دوید بیرون. نامجون جلوی در باز صندلی شاگرد زانو زده بود. بدن مشکی گرگ جونگکوک تو صندلی فرو رفته بود و سعی داشت تا جایی که میتونست کوچیک به نظر بیاد. وقتی سوکجین رو دید حتی بیشتر سعی کرد پنهان بشه. نامجون همون‌طور که نشسته بود به سمت سوکجین چرخید. سوکجین نگاهش رو فقط روی جونگکوک نگه داشته بود.

در حالی که آهسته جلو می اومد، زمزمه کرد: «کوک...»

چشم‌های آبی جونگکوک‌ گرد و وحشت‌زده بود. بدنش می لرزید. غرایز سوکجین درونش با هم در نبرد بودن. میخواست حمله کنه و نامجون رو هل بده کنار، ولی می‌دونست جونگکوک به آلفا نیاز داشت. بنابراین به اندازه کافی به ماشین نزدیک شد، فقط زانو زد و التماس کرد: «خواهش میکنم برگرد.»

جونگکوک نالید. سر جاش جا به جا شد و گوش‌هاش روی سرش خوابید. از نامجون به سوکجین و از سوکجین به نامجون نگاه میکرد.

وقتی نامجون سرش رو برای تأیید تکون داد، جونگکوک از ماشین پرید بیرون و محکم خودش رو تو بغل سوکجین انداخت. نفس سوکجین به خاطر درد زخم‌های تازه‌اش برید، ولی بدن پوشیده از خز جونگکوک رو‌ بیشتر به خودش چسبوند. حالا میتونست بوی خون و بوی شیمیایی ضدعفونی کننده‌ها رو روی بدن جونگکوک حس کنه. سرش رو بین خزه‌ای کردن جونگکوک فرو کرد. جونگکوک نالید و سعی کرد حتی بیشتر خودش رو به سوکجین بچسبونه. سوکجین ضربان تند قلبش رو حس میکرد.

یونگی گفت: «ممنون که آوردیش خونه.»

«مشکلی نیست. خوشحالم که کاری از دستم بر می اومد.»

یه چیزی تو هوا عوض شد. وقتی سوکجین سرش رو بلند کرد، نامجون با چشم‌های سرخ بهش خیره شده بود. نگاهش بدن سوکجین رو می لرزوند. آلفا به تندی گفت: «زخمی شدی.» جونگکوک دوباره نالید. نامجون به توله گرگ تو بغل سوکجین نگاه کرد و مشخصاً نرم شد. این بار با ملایمت بیشتری پرسید: «چه اتفاقی افتاد؟ بوی خون و درد میفهمم.»

_ جونگکوک...

«چیزی نیست.» سوکجین حرف یونگی رو قطع کرد. به سردی گفت: «ممنون که جونگکوک رو برگردوندی. دیگه میتونی بری.»

نامجون دهنش رو باز کرد ولی مکث کرد، بعد سرش رو تکون داد. چشم‌هاش خیلی، خیلی ناراحت بود. سوکجین نادیده‌اش گرفت.

_ ممکنه وقتی جونگکوک به حالت اول برگشت بهم اطلاع بدی؟

سوکجین چیزی نگفت.‌ سکوت اینقدر طولانی شد که یونگی مداخله کرد و به جاش جواب داد. سوکجین به هیچکدوم اعتنایی نکرد. فقط جونگکوک رو بیشتر به خودش چسبوند. اجازه نداد افکارش سمت ماشین نامجون که دور و دورتر میشد بره. همونجا روی زمین نشست و جونگکوک رو محکم تو بغلش نگه داشت تا وقتی یونگی با ملایمت هردوشون رو برگردوند داخل.

•°•°•°•°•

چهار روز طول کشید تا جونگکوک برگشت. بچه‌ها مثل قهرمان‌ها با قضیه برخورد کردن. طوری باهاش حرف میزدن انگار میتونست جواب بده، بعضی وقت‌ها سه تایی تو حیاط بازی می‌کردن. وقتی بچه‌ها خونه بودن جونگکوک‌ مثل چسب بهشون می چسبید، وقتی هم مدرسه بودن دائما پیش سوکجین‌ بود. سوکجین دیگه به کار کردن با وجود وزن سنگین بدن گرگی که به پاش تکیه داده یا وقتی می نشست روش دراز می‌کشید عادت کرده بود. شب‌ها روی تخت بزرگ سوکجین می خوابیدن. گاهی مثل یه کوه گرگ پشمالو، گاهی هم نه.

یه بار سوکجین صدای تهیونگ رو شنید که آهسته کنار گوش جونگکوک براش از خانواده‌ی خودش می‌گفت. قبل از اینکه بچه‌ها متوجه حضورش بشن، آهسته اونجا رو ترک کرد.

وقتی امگایی ناراحته، غم تو کل خونه رسوخ می‌کنه. عزا و ماتم جونگکوک مثل شب سیاه خونه رو گرفته بود. همین بیشتر از همه جیمین رو ناراحت میکرد، به علاوه‌ی اینکه می‌دونست کاری از دستش بر نمیاد. سوکجین می‌دید که جیمین تا چه اندازه با غرایزش درگیره، بنابراین اجازه میداد جیمین کارهاش رو براش انجام بده. جیمین رو تشویق می‌کرد و اجازه میداد بهش کمک کنه. سرگرم نگهش می‌داشت.

سوکجین تمرکزش رو فقط روی بچه‌هاش و کارش نگه داشته بود. نه هیچ‌ چیز دیگه‌ای. حتی در رو روی آلفاهایی که هراز گاهی می اومدن و در میزدن باز نمی‌کرد. تحملش رو نداشت.

و بعد بالاخره، صبح روز پنجم، به جای اینکه دور یه گرگ پشمالوی سیاه بیدار بشن، یه پسر بچه بینشون خوابیده بود.

جونگکوک چشم‌هاش رو باز کرد. یه جوری موفق شده بود تا جای ممکن بین بچه‌ها و سوکجین تو تخت فرو بره. حالت خوابیدنش همون مدل عجیب غریب همیشگی بود. دست به سینه می‌خوابید و پاهاش رو جمع میکرد. قلب سوکجین با دیدن خوابیدنش گرم میشد.

جونگکوک با صدای خشداری پرسید: «شم‍..شما همتون اینجا چیکار میکنید؟»

جیمین ذوق‌زده گفت: «جونگکوکی!» خودش روی جونگکوک انداخت و دست‌هاش رو دور شونه هاش حلقه کرد. تهیونگ هم جیمین رو رد کرد و یه جایی اون وسط خودش رو جا داد. وقتی صدای خنده‌ی بچه‌‌ها بلند شد و مشغول بازی و به شوخی کتک زدن همدیگه شدن، سوکجین از روی تخت بلند شد و خودش رو داخل حمام قایم کرد. آب رو باز کرد، لباس‌هاش رو در آورد، زیر دوش ایستاد و یه مقدار صابون به خودش مالید که رایحه‌اش رو بپوشونه.

بعد روی زانوهاش نشست و گریه کرد.

•°•°•°•°•


سوکجین روز بعد با نامجون تماس گرفت.

تمام شب با خودش درگیر بود که اینکار رو بکنه یا نه. نمیخواست باهاش حرف بزنه. لیاقت نداشته بدونه جونگکوک‌ برگشته. ولی اینقدر احساساتش باهم قاطی شده بود که دیگه درست رو از غلط تشخیص نمی‌داد. نامجون میخواست گله‌اش رو بدزده. نامجون میخواست جونگکوک رو‌ بدزده. سوکجین بهش اعتماد نداشت، ولی با این همه نامجون جونگکوک رو رسونده بود خونه و بی هیچ بحث و مشاجره‌ای رفته بود.

برای همین، سوکجین به نامجون زنگ زد.

_ سوکجین؟

صدای نامجون سوکجین رو مور مور میکرد. نامجون کمی نفس نفس میزد. انگار عجله کرده بود که تلفن رو جواب بده. اتفاقا خیلی هم زود جواب داده بود.

سوکجین موبایلش رو محکم‌تر تو دستش فشار داد و گفت: «جونگکوک دوباره برگشته.» بی اینکه واقعا نگاه کنه، به صندلی اتاق کارش خیره شده بود.

آه آسوده‌ای که نامجون کشید واقعی به نظر می‌رسید، ولی سوکجین از کجا می دونست.

_ خوبه. خیلی خوبه. حالش چطوره؟

انکار کلمه‌ها تو گلوی سوکجین گیر کرده بودن.

_ خوبه.

_ خودت چی؟

سوکجین خشکش زد. مغزش در تلاش بود جواب پیدا کنه.در نهایت فقط تکرار کرد: «خوبم.» میخواست سرش رو‌ بکوبه روی میز.

«که اینطور.» لبخند محوی تو صدای نامجون بود. «خوشحال شدم. من همیشه خوشحال میشم کمک کنم، مهم نیست بین ما دوتا شخصا چه اتفاقی افتاده، باشه؟»

سوکجین خشمگین گفت: «باشه. یادم میمونه.»

قبل از اینکه بتونه قطع کنه، نامجون سریع اضافه کرد: «برای ماه کامل برنامه‌ای داری؟ خوشحال میشم اگر بخوای مثل دفعه‌ی پیش از زمین‌های ما استفاده کنی.»

سوکجین عصبی و بهت‌زده خندید: «چی؟ با وجود دفعه پیش؟ با وجود اتفاقی که افتاد؟»

_ سوکجین...

_نه ممنون. ما مشکلی نداریم.

و بعد تلفن رو قطع کرد.‌

_ جین. جین!

سوکجین خیلی ناگهانی از خواب پرید. هنوز بین هوشیاری و خواب، قسمت‌هایی از رویای شیرینی که میدید به یاد داشت. به مراسمی دعوت شده بود که میتونست هرچقدر دلش میخواست از هرغذایی از همه‌ی ملیت‌ها بخوره. قبل از اینکه از خواب بپره داشت غذایی از جنوب هند با یه جور زردچوبه هندی میخورد و غذا واقعا خوشمزه بود.

قطعا باید از تماشای برنامه‌های آشپزی قبل از خواب دست برمیداشت.

_ جین!

سوکجین چشم‌هاش رو باز کرد و متوجه شد جونگکوک کنار تخت ایستاده. انگشتش رو دراز کرده بود که احتمالا هلش بده تو صورت سوکجین. امگا بلافاصله خودش رو عقب کشید. با صدای گرفته‌ای گفت: «اصلا فکرش هم نکن، توله.»

جونگکوک دستش رو انداخت. اتاق جز نور کمی که از پنجره می تابید تاریک بود. نور برای دیدن صورت جونگکوک‌ کافی بود، ولی سوکجین دقیقا نمی‌دید حالت چهره‌اش چطوریه. در نهایت نشست و پرسید: «چی شده؟ همه چیز مرتبه؟»

جونگکوک گفت: «چیزی نشده.» نور مهتاب تو چشم‌های درشتش می درخشید. سوکجین امیدوار بود این حالت بامزه و دوست داشتنی چشم‌هاش رو با بزرگ‌تر شدن از دست نده.

به هر حال این دلیل حضور ناگهانی جونگکوک رو تو اتاق خواب سوکجین اونم کله سحر توضیح نمی‌داد.

سوکجین گفت: «باشه.»

جونگکوک‌ گفت: «آوْره.»

برای مدتی به هم نگاه کردن. جونگکوک درست مثل یه روح اونجا ایستاده بود. دقیقا هم به همون اندازه حرف میزد.

سوکجین آه کشید و روی تخت بزرگش جا به جا شد. تختش جز جایی که خوابیده بود سرد بود. گفت: «بیا. بپر بالا.»

جونگکوک گفت: «نمیخوام.» ولی همون مدتی که می‌گفت نمی‌خواد از تخت بالا اومده بود و سعی داشت جاش رو‌ راحت کنه. سوکجین چشم‌هاش رو چرخوند. زانوهای خودش رو بغل کرد که بدنش رو گرم کنه.

اتاق دوباره ساکت شد و سوکجین در حالی که به تنفس آروم جونگکوک گوش میداد، چشم‌هاش رو بست. اونقدر آرامبخش بود که دوباره خوابش ببره، ولی فکر نمی‌کرد جونگکوک تمام حرفی که میخواست بگه زده باشه. یا اصلا هیچ‌ حرفی زده باشه.

سوکجین سعی کرد بدون اینکه بخوابه خودش رو آروم نگه داره. به صداهای اطرافش گوش میداد، رایحه‌‌ی یکی از بچه‌هاش رو که اینقدر نزدیک بود نفس می‌کشید.

و بعد جونگکوک زمزمه کرد: «از اون زن متنفرم.»

قلب سوکجین از تپش ایستاد. بعد دوباره تپیدن رو از سر گرفت.

آهسته جواب داد: «اشکال نداره.»

_ولی... عاشقش بودم.

سوکجین آهسته نفسش رو آزاد کرد: «این هم اشکالی نداره.»

_واقعا؟ میشه همزمان هم عاشق کسی باشی هم ازش متنفر باشی؟

سوکجین به بنجی فکر کرد. به اینکه اون آلفا چقدر باهاش بدرفتاری میکرد و سوکجین تا کجا حاضر بود براش فداکاری کنه. از یه جایی به بعد انگار حاضر بود هرکاری براش بکنه. این موضوع الان می ترسوندش، ولی اون موقع اینطور نبود. گفت: «آره. میشه.»

جونگکوک خیلی ناگهانی با خشم گفت: «اون یه هرزه‌ی آشغال بود.»

سوکجین چیزی نگفت. غم و خشمی که از جونگکوک ساطع میشد تو کل اتاق حس میکرد. جونگکوک هوفی کرد و چرخید تا به پهلو بخوابه.

«خیلی وحشتناک بود.» جونگکوک دستش رو محکم روی تشک تخت کوبید و گفت: «میذاشت... میذاشت اون کثافت اون کارها رو بکنه. تشویقش میکرد. دروغ می‌گفت و دروغ می‌گفت و من هیچوقت نمی‌تونستم کار درست رو انجام بدم و ازش متنفر بودم.»

سوکجین میخواست دستش رو دراز کنه و توله‌اش رو بغل کنه، میخواست دردش رو تسکین بده، ولی خیلی خشمگین‌‌تر از این حرف‌ها بود. نمیخواست به آغوش کشیده بشه. تنفسش تند و تندتر و اعصابش ناراحت‌تر میشد.

«چ‍..چرا...» صدای جونگکوک شکست. تو خودش جمع شد و در نهایت پرسید: «چرا منو رها کرد؟» صداش مظلوم بود. قلب سوکجین شکست.

این بار جلوی خودش رو نگرفت. دستش رو دراز کرد، جونگکوک‌ رو تو بغلش کشید و دست‌هاش رو دور بدنش حلقه‌ کرد. همین انگار اجازه‌ای بود که جونگکوک نیاز داشت. اول یه هق زد و بعد بیشتر، هق‌هق میکرد و اشک می‌ریخت. سوکجین جونگکوک رو که محکم به لباسش چنگ انداخته بود نزدیک خودش نگه داشت. جونگکوک بینیش رو به گردن سوکجین فشار داد. صورتش خیس بود.

سوکجین کمر جونگکوک رو نوازش میکرد. اجازه داد همه‌ی غمش رو تو بغلش گریه کنه. جونگکوک غم رو، خشم رو، هرچی که نمی‌فهمید، همه‌اش رو تو بغل سوکجین اشک ریخت. اشک تو چشم‌های سوکجین جمع شده بود، ولی به خودش اجازه نمی‌داد گریه کنه.

در نهایت، جونگکوک خودش رو خسته کرد. بدن بی جونش کنار بدن سوکجین افتاده و پاهاش رو دور پاهای سوکجین حلقه کرده بود. هنوز کمی بریده بریده نفس می‌کشید.

و بعد درست وقتی سوکجین فکر کرد جونگکوک از خستگی خوابش برده، زمزمه‌ی آهسته‌ای گفت:

«خواهش میکنم تو ترکم نکن.»

سوکجین چشم‌هاش رو بست. دست‌هاش رو محکم مشت کرده بود. دیگه نتونست جلوی اشک هاش رو بگیره، صورتش رو بیشتر تو موهای جونگکوک فرو کرد و گفت: «هرگز.» تمام نیروش رو جمع کرد که صداش نلرزه. «قول میدم. هرگز ترکت نمیکنم. بچه‌ها هم همین‌طور.»

«باشه.» جونگکوک خیلی آهسته زمزمه کرد: «باشه.»

و بعد تنفسش درست کنار گلوی سوکجین آروم و یکنواخت شد.

ساعت‌ها طول کشید تا سوکجین تونست دوباره بخوابه.

•°•°•°•°•

ماه کامل زیر پوست سوکجین می خروشید، ولی تو نور خورشید اول صبح خیلی هم بود نبود. سوکجین سبد خریدی برداشت، لیست خریدش رو بررسی و قسمت پایینش رو پاره کرد.

_ تهیونگ، جونگکوک. این قسمت برای شما. من و جیمین بقیه‌اش رو برمی‌داریم.

پسرها لیست رو گرفتن و بدون اینکه حتی سبدی بردارن به سمت قفسه‌ها راه افتادن. سوکجین آه کشید.

اول جلوی یخچال‌های گوشت ایستاد چون یه حسی بهش می‌گفت اشتهای سیری ناپذیر جونگکوک بعد از شب ماه کامل قراره حتی بیشتر هم بشه. جیمین فقط پشت سرش می اومد. حواسش به موبایلش بود. دیشب با تهیونگ رفته بودن پارتی و سوکجین احتمال میداد جیمین هنوز یه کم خمار مستی باشه. جیمین سعی کرده بود بوی الکل رو بشوره، ولی هنوز هم تا حدودی بوی الکل قدیمی میداد.

سوکجین خم شد تا بزرگ‌ترین بسته سوسیس هات‌داگ رو پیدا کنه. اخم کرد، جلوتر رفت و خواست چیز برداره که...

سبد خریدش محکم خورد به کسی.

سوکجین سرش رو بلند کرد که عذرخواهی کنه، ولی حرفش رو خورد.

یه آلفا رو به روش ایستاده بود. پوزخند زده و با پررویی وزنش رو روی سبد خرید سوکجین انداخته بود. موهای بهم ریخته‌ی بلوندش جلوی چشم‌هاش رو گرفته بود. رنگ پوستش روشن و زوایای صورتش تیز بود. گستاخی و خودبینی ازش ساطع میشد.

تمام تلاشش هم میکرد، دیگه بیشتر از این نمی‌تونست با نامجون فرق داشته باشه.

«نی‌هاو عزیزم.» آلفا بیشتر به سبد تکیه داد که به سوکجین نزدیک‌تر باشه. سوکجین یه لحظه به این فکر کرد که تمام محتویات سبد خرید رو چپ کنه روش. آلفا ادامه داد: «احتمالا شانس کمی دارم ولی وقتی دیدمت می دونستم باید بیام و امتحان کنم. تو هات‌ترین آسیایی هستی که دیدم. میتونم شمارت رو داشته باشم؟»

سوکجین سعی کرد ذوقی که با مسخره کردن آلفاها به دست می‌آورد دوباره پیدا کنه. تصور کرد دقیقا چی باید بگه، چطور رفتار کنه که این آلفا آب دهنش راه بیفته و عقل از سرش بپره و بعد مثل یه چیز بی مصرف کنار گذاشته بشه.

ولی اون خوشی سراغش نیومد. همه‌چیز فقط خاکستری و بی‌حس بود. یه لیست خرید داشت و میخواست قبل از اینکه برن خارج شهر تا به کابین Airbnb که اجازه کرده بود برسن همه‌ی خریدهاش رو انجام بده. اونجا رو انتخاب کرده بود چون روی زمین مزرعه قرار داشت. نمیخواست فردا که باید بعد از خستگی شب ماه کامل رانندگی میکرد غذا هم درست کنه. خود ماه هم با نبضی که زیر پوستش میزد، هیچ کمکی نمی‌کرد.

و این یارو گفت نی‌هاو. نی‌هاو. انگار مثلا سوکجین به خاطر این دانش فوق‌العاده‌اش از زبان چینی همینجا عاشقش میشد.‌ انگار سوکجین هیچ زبانی جز انگلیسی هم بلد بود.

چرا این سفیدپوست‌ها تا آسیایی میدیدن همیشه مستقیم میرفتن سراغ چینی؟

سوکجین دندون‌هاش رو بهم فشار داد و گفت: «نه.» سبد چرخدارش رو از زیر دست آلفا بیرون کشید و از کنارش رد شد.

_ولی...

سوکجین سریع چرخید و انگشتش رو مثل خنجر تو سینه‌ی آلفا فرو کرد. «نه یعنی نه، آلفا. یاد بگیر وقتی بقیه حرف میزنن گوش بدی جای اینکه فکر کنی خودت همه چی حالیته. حالا هم برو گمشو.»

در نهایت سوکجین بدون هیچکدوم از گوشت‌هایی که میخواست بخره سر از قسمت شوینده ها در آورد. رو به پودر شوینده آه کشید. آلفاها. آلفاهای بی مغز نژادپرست.

_ عام... جینی.

سوکجین به جیمین نگاه کرد. پسر جوون مضطرب به نظر می رسید. دائما وزنش رو روی پاهاش جا به جا میکرد.

_ تو... تو واقعا از آلفاها خوشت نمیاد.

سوکجین واقعا فکر نکرد وقتی به تمسخر جواب داد: «چی باعث شده اینطوری فکر کن‍...» ولی بعد حرف یونگی رو به یاد آورد و جمله‌اش رو‌ ادامه نداد.

فکر می‌کرد چون آلفاست تو ازش متنفری.

لعنتی. سوکجین دوباره همون اشتباه رو کرده بود. نفس عمیقی کشید و چرخید تا درست روی به روی جیمین قرار بگیره. جیمین معذب بود، به چشم‌های سوکجین‌ نگاه میکرد. یه جوری به بطری های شوینده فرش خیره شده بود انگار هیچوقت تو زندگیش شوینده فرش ندیده بود.

«جیمین.» سوکجین صبر کرد تا پسر نوجوون بالاخره با استرس بهش نگاه کنه. بعد ادامه داد: «من...» سوکجین هوفی کرد و دستش رو تو موهاش کشید. «من از همه‌ی آلفاها متنفر نیستم. تو یه آلفایی و من عاشقتم. هیچ چیزی درباره تو نیست که عاشقش نباشم.»

جیمین اخم کرد و آهسته گفت: «تمامش کن.» ولی لپ‌هاش گل انداخته بود.

«من فقط...» قطعا یه سوپرمارکت بهترین مکان برای همچین مکالمه ای نبود ولی اگر سوکجین میخواست برای زمان مناسب صبر کنه فراموشش میکرد. و اجازه نمی‌داد یکی از توله‌هاش همچین احساس گهی داشته باشه وقتی می‌تونست بهش کمک کنه. ادامه داد: «من تجربه‌ی خوبی با آلفاها ندارم. ممکنه بعضی وقت‌ها یکم... سریع قضاوت کنم.»

_ بعضی وقت‌ها؟

سوکجین چشم‌هاش رو چرخوند: «باشه، خیلی وقت‌ها. درسته من متعصبم، میدونم. ولی اخیرا متوجه شدم این رفتارم چقدر روی نزدیکانم تاثیر میذاره پس... دارم سعی خودم رو میکنم. فقط باید با آلفاهای بیشتری مثل تو آشنا بشم. جیمینی کوچولوی خودم.»

_ نامجون چی؟ اون آلفای خوبیه.

بدن سوکجین یخ کرد.

_درباره‌ی نامجون حرف نمی‌زنیم.

_ نمی‌زنیم؟ اون... من دوستش داشتم. کوکی هم دوستش داشت و کوکی سریع اعتماد نمیکنه. به خاطر مامانش ناراحته، ولی قبل از اون به خاطر نامجون هم ناراحت بود. فقط چون به تو اعتماد داره هیچی نمیگه.

سوکجین پرسید: «و تو به من اعتماد نداری؟»

جیمین اخم کرد. «بهت اعتماد دارم، ولی نه در این زمینه. تو حتی بهمون نمیگی چه اتفاقی افتاده.»

«چون مهم نیست.» سوکجین سعی داشت خونسردی خودش رو حفظ کنه. «اون به این موضوع ربطی نداره.»

جیمین با تسمخر پوفی کرد و گفت: «اوکی، هرچی. باشه. من دارم میرم دوست‌هام رو ببینم. خرید خوش بگذره.»

سوکجین برای چند ثانیه با تعجب فقط نگاه کرد ولی درست قبل از اینکه جیمین از دیدش خارج بشه داد زد: «ساعت چهار راه میفتیم. دیر نکنی!»

جیمین جواب نداد.

سوکجین با آشفتگی فقط نگاه کرد. حتی درست نمی‌دونست دقیقا کی کنترل این وضعیت رو از دست داده بود. احتمالا تقصیر نامجون بود. و اینکه نوجوون‌ها هم خیلی هورمون‌های بالا پایینی دارن.

سوکجین آه کشید. دسته‌ی سبد چرخ‌دار رو گرفت و دوباره به سمت قسمت گوشت‌ها راه افتاد. شاید این دفعه شانس بهتری داشت.

جونگکوک تمام راه حرف زیادی نزده بود، ولی وقتی بقیه لباس‌هاشون رو در آوردن و تغییر حالت دادن، اون هم همراهی کرد. چهارتایی با هم زیر ماه مثل یه گله کامل دویدن. سوکجین به سمت ماه زوزه کشید و صدای سه زوزه‌ی دیگه هم پشت سرش بلند شد. هیچ اثری از غم و غصه‌ی چند روز گذشته و تنش‌های جدید نبود. به جاش، همه با هم متحد بودن.

یه گله.

گله‌ای که هیچ آلفایی نمی‌تونست ازش بگیردش. گله‌ی خودش.

یک هفته در آرامش کامل گذشت. همیشه بعد از ماه کامل همینطوری بود، وقتی می تونستن پاهاشون رو ورزش بدن و با قدرت ماه کامل بدون. جیمین وانمود میکرد هیچ بحثی تو فروشگاه اتفاق نیفتاده و سوکجین فکر میکرد بهتره اجازه بدن تنش بخوابه. برای الان. سعی داشت کمتر در ملأ عام با آلفاهایی که میومدن دم در اهانت آمیز برخورد کنه، ولی وقتی فکر میکرد همشون یه تیکه آشغالن کار سختی بود. لااقل سوکجین سعی خودش رو میکرد، از این نظر کسی نمی‌تونست سرزنشش کنه.

تهیونگ یه ربات عنکبوت درست به اندازه کف دست درست کرد و تو اتاق کار سوکجین گذاشت. ویدیوی جیغ وحشت‌زده سوکجین و شکستن شیشه‌های روی نیمکت کارگاه سر از صفحه مجازی تهیونگ درآورد. نه تنها ویدیو رو بر نمی داشت، به سوکجین هم نشون نمی‌داد.

و سوکجین هیچوقت به جز صفحه‌‌ی ناراحت کننده‌ی فیس بوکی که برای فروشگاه آنلاینش زده بود نتونسته بود از فضای مجازی سر در بیاره، بنابراین هیچ راهی نداشت که خودش فیلم رو ببینه. فقط میتونست دائما صداش رو بشنوه، وقتی بچه‌ها تقریبا هرشب ویدیو رو دوباره و دوباره از اول می‌دیدن.

سوکجین احتمال میداد تهیونگ صداش رو ادیت کرده باشه تا زیر تر شنیده بشه چون مطمئن بود صداش اینطوری نیست.

جونگکوک هم... جونگکوک بود. خیلی وقت‌ها سوکجین بیدار می‌شد و جونگکوک رو تاریکی روی ایوان پیدا میکرد. هیچوقت نمی‌دونست جونگکوک دقیقا برای چه مدتی اون بیرون می‌نشست. چهره‌اش بی حس بود و بی اینکه حتی پلک بزنه فقط به یه نقطه خیره نگاه میکرد. سوکجین برای هردوشون چای بابونه درست میکرد و بی اینکه حرف بزنن زیر پله‌ها می نشستن و چای می نوشیدن تا پلک‌های جونگکوک سنگین میشد. بعد سوکجین پسر نوجوون رو تو تختش می‌خوابوند. هیچوقت روز بعد درباره‌اش حرف نمی‌زدن. جونگکوک هم بعد از اون شب دیگه بحث مادرش رو پیش نکشید و سوکجین سعی نکرد مجبورش کنه حرف بزنه.

یه بار جونگکوک از کلاس رقصش برگشت و سوکجین تونست رایحه‌ی ضعیفی از آلفا رو روش حس کنه. نه هر آلفایی... آلفایی که قلبش رو به تپش می‌انداخت. نامجون.

_ کلاس چطور بود؟

سوکجین شکاکانه چشم‌هاش رو تنگ کرد. وقتی به ساعت نگاه کرد متوجه شد جونگکوک یه مقدار دیر از ساعت همیشگی که از کلاس برمیگشت برگشته ولی نزدیک ساعت خاموشی که سوکجین وضع کرده بود نبود.

_ خوب بود.

_ هیچکس جدید نیومده بود؟

جونگکوک‌‌ چشم‌هاش رو تنگ کرد ولی بازهم مثل سنگ بی حس و سرد جواب داد: «همون آدم‌های همیشگی.‌»

برای مدت طولانی بهم خیره شدن ولی سوکجین خیلی زود فهمید که نمیتونه از جونگکوک‌ حرف بکشه. اصلا برای چی اهمیت داشت؟ نامجون آشغال بود، ولی خطرناک نبود. هرگز به جونگکوک آسیبی نمی‌زد. به علاوه جونگکوک هم به شکل واضحی هنوز دوستش داشت. خصوصا از وقتی اون روز تو اوج ناراحتی فرار کرده بود پیش نامجون.‌

قلب سوکجین درد میکرد.‌

دوباره چرخید رو به گاز. گفت: «برو یه دوش بگیر و بیا میز رو بچین.»

جونگکوک در جواب فقط غرغری کرد و رفت.‌

•°•°•°•°•


به محض اینکه سوکجین در رو باز کرد یونگی‌ گفت: «خب... این ربات عنکبوت کجاست؟ می‌خوام دوباره جیغ زدنت رو ببینم.»

سوکجین گفت: «چی؟ تو چطوری ویدیو رو دیدی؟» با صدای بلندتری ادامه داد: «فیلم رو برات فرستادن؟»

«چی؟ نه. رو اینستاگرامه.» یونگی خم شد و با شیطنت گفت: «با دنیای امروز کنار بیا پیرمرد.» بعد از کنار سوکجین گذشت تا با بچه‌ها خوش و بش کنه.

سوکجین با اخم گفت: «تو بچه های منو تو اینستاگرام داری؟» ولی داشت با یه فضای خالی حرف میزد.

شام خانوادگی مثل همیشه گذشت. این بار بیشترش رو یونگی با بچه‌ها دست به یکی کردن تا سوکجین رو اذیت کنن. وقتی سوکجین میخواست دسر سرو کنه تهیونگ عنکبوتش رو دوباره درآورد و سوکجین با دیدن اون ربات موذی روی صندلیش تقریبا تمام پودینگ شکلاتی رو چپ کرد روی زمین.

بعد از شام جیمین و تهیونگ رفتن طبقه بالا تا برای پارتی که قرار بود برن آماده بشن‌. اینکه بچه‌ها قرار بود تو محیطی پر از هورمون و الکل و مواد و تصمیم‌های احمقانه قرار بگیرن سوکجین رو نگران میکرد ولی مفصل با یونگی در این باره حرف زده بود. باید آرامش خودش رو حفظ میکرد. به بچه‌هاش اعتماد داشت. باهوش بودن. به علاوه تمام اون سال‌ها کف خیابون خیلی بدترش رو دیده بودن. سوکجین به بچه‌ها اعتماد داشت که به بهش اعتماد داشته باشن. میدونست اگر مشکلی پیش بیاد بهش زنگ میزنن.

کمی بعدتر بچه‌ها غرق در اکلیل و با شلوار های تنگی که سوکجین به خاطر نداشت خریده باشه اومدن طبقه پایین. گونه‌‌اش رو بوسیدن و بعد فقط خودش موند و یونگی و جونگکوکی که روی مبل نشسته و قهر کرده بود چون فهمیده بود هنوز خیلی بچه است و اجازه نداره بره پارتی.

سوکجین و یونگی هم شراب مینوشیدن و ورق بازی می‌کردن. تا اون موقع تقریبا یه بطری کامل خورده بودن ولی هیچکس حق نداشت سوکجین رو قضاوت کنه. هفته سختی از سر گذرونده بود. به علاوه متابولیسم گرگی بدنش خیلی سریع از خماری مستی راحتش میکرد.

جونگکوک خیلی طاقت نیاورد. آخرش قهر کرد و رفت طبقه بالا که با کامپیوتر بازی کنه.

وقتی سوکجین متوجه شد مدتیه یونگی کاری نکرده، گفت: «نوبت توئه.» ولی یونگی تکون نخورد. به صندلی تکیه داده بود و در حالی که با چشم‌های باریک به سوکجین خیره شده بود شرابش رو داخل لیوان می چرخوند.

سوکجین راست نشست و لب‌هاش رو آویزون کرد. «اوه فاک، دوباره نه.»

_ چیه؟ من که کاری نکردم.

«هنوز کاری نکردی، ولی من اون قیافه رو میشناسم.» سوکجین دست به سینه نشست. جام شرابش رو با دو انگشت نگه داشته بود. «این قراره یه مکالمه انگیزشی دیگه باشه. ‹با نامجون حرف بزن. اجازه نده تعصب توانایی قضاوتت رو ازت بگیره. برو آلفا رو گیر بیار باهات بخوابه.»

یونگی یه ابروش رو بالا انداخت. «من هیچ وقت هیچی درباره اینکه بری با یه آلفا بخوابی نگفتم.»

سوکجین یا اوقات تلخی یه قلپ دیگه شراب نوشید و گفت: «این حرف به نظر راست نمیاد. به هرحال... هیت من نزدیکه.»

_ آها. پس برای اینه.

«دقیقا. بنابراین من نیاز ندارم که تو...» سوکجین لیوانش رو به سمت یونگی گرفت و گفت: «بیشتر از این برام سخنرانی کنی. دیگه حالم ازشون بهم میخوره.»

_ پس خوبه که من اصلا به تو گوش نمیدم، مگه نه؟

سوکجین غرید و بیشتر تو صندلیش فرو رفت. «نمیشه مثل همیشه همینطوری در سکوت بشینیم؟ سکوت رو دوست دارم. دلم براش تنگ شده.»

_ نه. بهت وقت سکوت دادم. الان وقت عمله.

سوکجین چشم‌هاش رو تنگ کرد.

_ باشه. پس بریم سر اصل مطلب.‌ میخوای بهم بگی نامجون چقدر فوق‌العاده است و چقدر با من و بچه‌ها عالی رفتار کرده. ولی من نمی‌خوام یه امگای دیگه تو گله‌اش باشم که مثل جایزه‌ی پیروزی واسه خودش نگه داره. اجازه نمیدم بیاد بچه‌هام رو ببره. پس میتونی در این زمینه اینقدر منو اذیت نکنی.»

یونگی اینقدر با دلسوزی و ترحم نگاه میکرد که سوکجین میخواست بلند شه لیوان شرابش رو بشکنه تو سرش.

_ من وقتی دعوا میکردین اونجا نبودم، بنابراین نمیتونم حرفی بزنم. ولی این چیزهایی که میگی رو هرگز در مورد نامجون حس نکردم. یا همچین چیزی رو حتی وقتی هفته پیش جونگکوک رو آورد خونه هم حس نکردم. نامجون از اعماق وجودش به تو و بچه‌ها اهمیت میده. فکر نمیکنم تو رو مثل یه غنمیت بخواد. اون بنجی نیست.»

سوکجین لیوان شرابش رو محکم‌تر گرفت. لااقل این دفعه امادگیش رو داشت. به سردی گفت: «همین الان گفتی وقتی بحث میکردیم اونجا نبودی. پس لطف کن نظرت رو برای خودت نگه دار.»

یونگی آه کشید: «باید باهاش حرف بزنی، جین.»

_ هیچکاری مجبور نیستم بکنم. در واقع بچه‌ها خوشحالن پس منم خوشحالم.

_ هستی؟

نفس سوکجین تو گلوش گیر کرد. یونگی ادامه داد: «واقعا خوشحالی؟ خیلی خوب میتونی احساساتت رو کنترل کنی، ولی رایحه‌ات دروغ نمیگه سوکجین.

سوکجین دندون‌هاش رو به هم فشار داد. «نمیخوام عضو اون گله‌ی احمقانه‌اش باشم. مجبور نیستم.»

_ شاید اون بخواد عوض گله‌ی تو باشه.

سوکجین عصبانی بود، ولی نه اونقدر که قلبش با شنیدن اون حرف گرم نشه. گله‌اش. گله‌ی خودش.

_ بهش اعتماد ندارم. با گله‌ام بهش اعتماد ندارم.

بدن سوکجین از این حرف خودش لرزید.

یونگی آه کشید و خم شد. نگاه تو چشم‌هاش همون نگاهی بود که به سوکجین می‌گفت قرار نیست حرفی که از دهن یونگی بیرون میاد دوست داشته باشه.

«فکر میکنم این گله نیست که به خاطرش به نامجون اعتماد نداری.» سوکجین نگاهش رو از نگاه یونگی نگرفت. بتا ادامه داد: «فکر میکنم تو به خودت اعتماد نداری.»

سوکجین اخم کرد: «شر و ور نگو.»

«شیشه‌ی دشنام.» یونگی روی صندلیش جا به جا شد تا آخرین که سوکجین بازی کرده بود ببینه، که یعنی این بازجویی دیگه تمام شده بود. «نمیخوام باهات دعوا کنم. تو خیلی کله‌شقی و اینم می‌دونم که خودت به تنهایی با فکر کردن به مشکلاتت بهتر میتونی حلشون کنی. ولی فقط ازت می‌خوام بهش فکر کنی. آیا واقعا به خاطر گله‌ات بهش اعتماد نداری؟»

سوکجین زمزمه کرد: «این سوال خیلی احمقانه است.» جرعه‌ی بزرگی که از شرابش نوشید. گرم بود.

_ و این بازی هم به مراتب احمقانه‌تره. بیا جاست دنس بازی کنیم. می‌خوام دوباره رکورد همه‌ی امتیازهات رو بشکنم.

آرامش دوباره به وجود سوکجین برگشت. میتونست به یونگی اعتماد کنه که هیچوقت برای مدت طولانی سر یه موضوع بهش گیر نده. یونگی حرفش رو میزد و از اون موضوع رد میشد. این خیلی خوب بود، خصوصاً در موقعیتی مثل الان که سوکجین نمی‌خواست بهش فکر کنه. لااقل نه همون موقع.

پس سوکجین بلند شد و بازی رو راه انداخت و با یونگی سر تک تک آهنگ‌هایی که انتخاب میکردن به شوخی بحث و دعوا کرد.

در نهایت وقتی بچه‌ها برگشتن خونه و یونگی هم سوار تاکسی به خونه خودش بر میگشت، جونگکوک به زور تهدید و دعوا دست از بازی کردن برداشته و تو تختش خوابیده بود... سوکجین فکر کرد.

آیا واقعا به خاطر گله‌ات بهش اعتماد نداری؟

سوکجین نمی‌خواست به جواب اون سوال فکر کنه.

ولی فکر کرد.

______________________________

سلام عزیزان اوقات به خیر. چون پارت بعدی یه مقدار طولانی تره و منم سرم شلوغه این هفته سه شنبه میام. موفق باشید.

Continue Reading

You'll Also Like

75K 8.4K 90
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
14.4K 3.3K 18
🔴مسیح همیشه درباره‌ی قدیسه‌های گناهکار هشدار میداد ولی هیچوقت جرعت نکرد راجع به پرستیدن راه نقره‌ای، چیزی به زبون بیاره🔴 ژانر : مافیا ، بی دی اس ا...
25.3K 7.2K 9
ترفند ها و راه هاى كه به شما براى نامبروان شدن و پيشرفت تو واتپد كمک ميكنه.  Lisarius 2019
3.9K 774 8
تو دنیایی که هیچ کس رنگ ها رو از هم تشخیص نمیده من چشمم با پیدا کردن سرخیه لباش رنگ ها رو از هم تشخیص داد ...