Transmogrifiction / تناسخ

By Lotus_WX_YX

5.7K 1.8K 186

"چقدر سخته که اینجوری از عشقت جدا بشی" "امروز صبح بدن بیجان دو بازیگر جوان و مطرح سینما و تلویزیون در ملک شخص... More

پارت اول
پارت دوم
پارت سوم
پارت چهارم
پارت پنجم
پارت ششم
پارت هشتم
پارت نهم
پارت دهم
پارت یازدهم
پارت دوازدهم
پارت سیزدهم
پارت چهاردهم
پارت پانزدهم
پارت شانزدهم
پارت هفدهم
پارت هجدهم
پارت نوزدهم
پارت بیستم
پارت بیست و یکم
پارت بیست و دوم
پارت بیست و سوم
پارت بیست و چهارم
پارت بیست و پنجم
پارت بیست و ششم
پارت بیست و هفتم
پارت بیست و هشتم
پارت بیست و نهم
پارت سی
پارت سی و یکم
پارت سی و دوم
پارت سی و سوم
پارت سی و چهارم
پارت سی و پنجم
پارت سی و ششم
پارت سی و هفتم
پارت سی و هشتم
پارت سی و نهم
پارت چهلم
پارت چهل و یکم
پارت چهل و دوم
پارت چهل و سوم
پارت چهل و چهارم
پارت چهل و پنجم
پارت آخر

پارت هفتم

170 56 4
By Lotus_WX_YX

پیمان

وی ووشیان با ترسی که به سختی پشت عصبانیت پنهانش کرده بود غرید: "شماها کی هستید، برای چی مارو به اینجا آوردید؟" نگاهش رو به بدن بی هوش لان وانگجی دوخت: "اگه اتفاقی براش بیفته هیچ کدومتون زنده نمیزارم" دوباره نگاهش رو به لان وانگجی دوخت آروم زمزمه کرد: "بیدار شو لان ژان... خواهش میکنم..."

در همون حال صدای زنی توجه وی ووشیان رو به خودش جلب کرد: "وی یینگ... یا بهتره بگم شیائو ژان... بهتره نگران نباشی" زن لبخندی زد و به طرف وی ووشیان اومد: " من قصد آسیب رسوندن به تو یا لان ژان رو ندارم، اونو فقط بیهوش کردم چون هم به خودش و هم به شاگردای من داشت صدمه میزد" روی صندلی کنار تختی که لان وانگجی روی اون بی حرکت خوابیده بود نشست.
وی ووشیان با صدایی که از نگرانی و گیجی میلرزید پرسید: "تو کی هستی؟ اسم شیائو ژان رو از کجا میدونی!"
"من تو و عشقت رو به خوبی میشناسم، فقط بزار وقتی که لان ژان بیدار شد با هم درموردش حرف بزنیم" زن این رو گفت و از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد.
وی ووشیان روی لبه تخت نشست،گیج و عصبانی بود و از طرفی شدیدا نگران لان وانگجی بود. دست لان وانگجی رو توی دستش گرفت: "لان ژان... لان ژان بیدارشو، لطفا چشماتو باز کن، دیگه داری بیش از اندازه نگرانم میکنی..." پیشونیش رو به دست لان وانگجی چسبوند و چشمهاشو بست.
نمیدونست چه مدت بود که خوابش برده ولی با احساس حرکت دستی که به پیشونیش چسبونده بود با عجله سرش رو بلند کرد: "لان ژان بالاخره بیدار شدی! خیلی نگرانم کردی"
"وی یینگ!" مرد کمی از جاش بلند شد و به طرف وی ووشیان چرخید: "تو خوبی وی یینگ؟ اینجا کجاس؟ چرا ما اینجاییم؟"
وی ووشیان لبخندی زد که نمیشد واقعا بهش گفت لبخند، به چشمهای طلایی لان وانگجی خیره شد و گفت: "نمیدونم لان ژان، ولی مطمئنم خطری تهدیدمون نمیکنه، زنی که مارو به اینجا آورده به نظرم خیلی آشناس"
لان وانگجی با تعجب یه تای ابروش رو بالا برد: "یه زن! یه زن ما رو به اینجا آورده!" لحظه ای مکث کرد. توی ذهنش یاد شب مرگ خودش و ژان افتاد، همون شب قبل از اینکه نفسهای آخرش رو بکشه، متوجه ورود کسی به اتاق شده بود و اون شخص چیزی رو توی گوشش زمزمه کرده بود. اما هرچی فکر کرد چیزی یادش نیومد.
وی ووشیان که از این عکس العمل لان وانگجی کنجکاو شده بود پرسید: "لان ژان! به چی داری فکر میکنی؟"
در همین موقع در اتاق باز شد و زنی میان سال وارد اتاق شد.زن لباس سفید رنگی با حاشیه های سیاه به تن داشت، موهای مشکیش رو پشت سرش با شکل زیبایی جمع کرده بود و اضافه ی اونها روی شونه هاش پخش شده بود. چشمان خاکستری داشت، قد بلند بود و نیرومند به نظر میرسید. به طرف دو پسر جوون که روی تخت نشسته بودن اومد و با لحنی ملایم گفت: "خوشحالم که دوباره میبینمتون. حتما خیلی تعجب کردید وقتی به این دنیا اومدید."
لان وانگجی و وی ووشیان نگاهی با تعجب به هم انداختن. لان وانگجی پرسید: "منظورتون چیه که به این دنیا اومدیم!"
زن لبخندی زد و با همون آرامش جواب داد: "وانگ ییبو... شیائو ژان... من کسی بودم که شمارو به اینجا آورد"
وی ووشیان نگاهش رو به لان وانگجی دوخت و با چشمایی که دیگه از این گشاد تر نمیشدن گفت: "وانگ ییبو!... تو وانگ ییبو هستی...؟ ییبو ی من!!!!"
"شیائو ژان! ژان مهربون من!" لان وانگجی دستش رو به طرف صورت وی ووشیان برد: "پس حدسم درست بود! تو ژان هستی..." و بی اختیار وی ووشیان رو در آغوش کشید.
زن روی صندلی کنار میزی که وسط اتاق بود نشست: "بله درسته، ژان و ییبو... هر دو اینجا هستید"
وی ووشیان خودش رو از آغوش لان ژان بیرون کشید و به زن میان سال نگاه کرد و گفت: "ولی چرا؟ اصلا شما..."
زن حرفش رو قطع کرد و گفت: "من سرمایه گذار پروژه ی سریالی هستم که شما بازی کردید. اسم واقعی من بائوشان سانرن عه، مادربزرگ وی ووشیان... من به دلیل خاصی شمارو به اینجا آوردم."
حالا تعجب دو پسر جوون به شوک تبدیل شده بود. از جاشون بلند شدن و به طرف میز رفتن.
بائوشان به صندلی های روبروش اشاره کرد: "بنشینید لطفا... حرفای زیادی هست که باید بهتون بگم"
وی ووشیان و لان وانگجی روی صندلی ها نشستن.
لان وانگجی به آرومی پرسید: "دلیل! ولی چه دلیلی باعث شد که ما رو بکشید و به اینجا بیارید؟" نفس پر فشاری کشید: "چه دلیلی انقد مهمه که باعث بشه دست به قتل بزنید؟"
وی ووشیان که تمام مدت به میز خیره شده بود سرش رو بلند کرد و با لحن جدی گفت: "میتونم حدس بزنم که... دلیل شما نجات دادن نوه تون از مرگ و عوض کردن داستان بوده... درسته؟"
بائوشان لبخندی زد و گفت: "درسته... من برای نجات دادن وی یینگ کوچولوی خودم و البته..." لبخند از چهرش محو شد و جاشو به اخمی غلیظ داد: "مجازات اون آدمی که باعث تمام اتفاقات بد داستانه"
لان وانگجی ابرویی بالا داد: "جین گوانگ یائو... همون مرد پست. ولی باز هم دلیل نمیشه که انقد راحت مردم رو بکشید تا به دنیای دیگه ای ببرید."
وی ووشیان دستش رو روی دست لان ژان که محکم روی میز مشت کرده بود گذاشت: "آروم باش ییبو... من فقط نگران تو بودم... والان که اینجایی خیالم کاملا راحته، لطفا خودتو کنترل کن" لبخندی زد: "یادته که قبل از مرگمون چه حرفی زدیم؟ این آرزوی هردوی ما بود که اگه بشه این داستان رو تغییر بدیم. حالا این آرزوی ما با کمک بانو بائوشان برآورده میشه"
لان ژان لحظه ای چشمهاشو بست و نفس عمیقی کشید، بعد آهسته پرسید: "حالا چطور قراره این کار رو انجام بدید؟ ما چطور میتونیم بهتون کمک کنیم؟"
بائوشان دست پسرا رو گرفت: "من به تنهایی نمیتونستم نقشه ای که دارم رو عملی کنم، برای همین شما دو نفر رو به اینجا آوردم" دست دو پسر رو کمی فشرد: "در طول روند فیلم برداری متوجه علاقه شدید شما دو نفر به این شخصیت ها و نزدیکی شخصیت خودتون با وی یینگ و لان ژان شدم... از طرفی هم بعد از کمی زیر نظر گرفتنتون متوجه عشقی که به هم دارید شدم... پس... تصمیم گرفتم که برای اجرای نقشه شما دو نفر رو به اینجا بیارم."
بائوشان از روی صندلی بلند شد و شروع به قدم زدن داخل اتاق کرد: "بهتره دیگه به این موضوع فکر نکنیم... همون طور که اون شب بهت گفتم ییبو، الان دیگه نوبت ما شده"

...................

مقر حزب جین

اقامتگاه جیانگ چنگ...

لان شیچن و جیانگ چنگ در سکوت روی صندلی های کنار میز نشسته بودن.
جیانگ چنگ در حالی که پیاله شراب رو توی دستش میچرخوند گفت: "رهبر حزب لان... لان وانگجی امروز حرفی رو توی جنگل به من گفت که خیلی متعجب شدم..." کمی از شراب رو نوشید و ادامه داد: "در مورد برادرم انگار واقعا حق با شما بود، بدن اون مشکلی پیدا کرده"
لان شیچن در حال ریختن چای داخل فنجان متوقف شد: "دقیقا چه مشکلی؟ وانگجی چی به شما گفته ارباب جیانگ!"
جیانگ چنگ انگار که قلبش از حرکت ایستاده باشه، به لان شیچن زل زد: "هسته ی طلاییش... وی ووشیان هسته ی طلاییشو از دست داده..." چشمهاشو بست و نفس عمیقی کشید: "نمیدونم چطوری ولی... متعجبم که لان وانگجی از کجا فهمیده که انقد با اطمینان این حرف رو زد"
لان شیچن فنجان چای رو بلند کرد و بعد از نوشیدن محتویات داخلش نفس عمیقی کشید: "ارباب جیانگ... این مسئله ی مهمیه، ما باید... ارباب وی رو هرچه زودتر پیدا کنیم" با کلافگی فنجان رو روی میز گذاشت و ادامه داد: "من بهتون کمک میکنم که این موضوع روشن بشه... وانگجی از من خواسته که هیچکس خصوصا آیائو از موضوع مشکل جسمی ارباب وی با خبر نشه... راستش... برادرم این مدت کمی عجیب شده..." نگاهش رو به جیانگ چنگ که حالا با تعجب بهش خیره شده بود دوخت.
جیانگ چنگ گفت: "منظورتون از عجیب چیه؟! البته باید اعتراف کنم که وی ووشیانم رفتارش کمی عجیب شده..." سرش رو با کلافگی تکون داد: "تا به حال انقد مطیع ندیده بودمش..."
لان شیچن سرش رو به نشانه تایید تکون داد: "بله منم ندیده بودم ارباب وی انقد آروم باشه و در مقابل حرفایی که میشنوه عکس العملی نشون نده. در هر صورت ما باید آماده هر اتفاقی باشیم" لبخندی به جیانگ چنگ زد: "اگه شما مشکلی نداشته باشید، من میخوام این موضوع رو با داگا درمیون بزارم، به نظرم کمک گرفتن از رهبر حزب نیه به نفعمون باشه"
جیانگ چنگ کمی مکث کرد اما در نهایت موافقتش رو اعلام کرد. به نظرش خوب بود اگه با این دو حزب متهد بشن. اینجوری راحتتر میتونست از برادرش محافظت کنه.  بعد از مکالمه نه چندان طولانی که داشتن شیچن بلند شد تا به اقامتگاه خودش برگرده، در حالی که به طرف در اتاق میرفت ادامه داد: "بعد از اینکه با داگا صحبت کردم سه نفری باید یه تصمیم خوب در این مورد بگیریم"
جیانگ چنگ تشکر کرد و لان شیچن از اتاق خارج شد.
حالا که لان وانگجی در مورد هسته طلایی وی ووشیان بهش گفته بود نگرانیش بیشتر از قبل شده بود، عصبانیتش هم همینطور، از این عصبانی بود که چرا وی ووشیان انقد اونو غریبه دونسته که موضوع به این مهمی رو ازش پنهان کرده: "تو منو برادر صدا میکنی ولی‌... انقد بهم اعتماد نداشتی وی ووشیان.  من باید موضوع به این مهمی رو از لان وانگجی بشنوم." با عصبانیت دستش رو روی میز کوبید: "وی ووشیان! تو عوضی دروغگو... به خدمتت میرسم" و دوباره مشغول نوشیدن شراب شد.

..................

مخفیگاه بائوشان سانرن....

بائوشان از جاش بلند شد تا از اتاق خارج بشه، وی ووشیان و لان وانگجی بلافاصله بلند شدن و به زن میان سال احترام گذاشتن و تا در اتاق بدرقش کردن.
بعد از رفتن بائوشان، دوباره به طرف میز برگشتن و روی صندلی کنار میز نشستن.
وی ووشیان پیش دستی کرد و دست لان وانگجی رو گرفت: "چقد خوشحالم که تو هم اینجایی ییبو... همش نگران بودم که اگه جسد منو ببینی چه احساسی خواهی داشت." و آروم دست لان وانگجی رو فشرد. ابرویی بالا داد و گفت: "ولی تو از کجا حدس زده بودی که من وی ووشیان واقعی نیستم؟!"
لان وانگجی لبخندی زد و با دست دیگش صورت وی ووشیان رو نوازش کرد: "بخاطر سوییبیان"
وی ووشیان با تعجب پرسید: "چی؟ بخاطر سوییبیان؟"
لان وانگجی "همم" کوتاهی گفت و ادامه داد: "وقتی دیدم برخلاف روند داستان اصلی... تو شمشیر رو همراه خودت آوردی به این موضوع شک کردم... و حالا شکم به یقین تبدیل شد"
دو پسر جوون به هم خیره شدن، نگاهشون پر از دل تنگی بود و برای به آغوش کشیدن هم بی تاب بودن. بالاخره لان وانگجی طاقت نیاورد، دستی وی ووشیان محکم نگه داشته بود رو کشید و پسرک مورد علاقش رو در آغوش گرفت و لبهاش رو به اسارت لبهای گرم خودش درآورد.
با این بوسه ناگهانی وی ووشیان به خودش لرزید، دست آزادش رو دور گردن لان وانگجی حلقه کرد و بوسه رو پر حرارت ادامه داد.
وقتی بالاخره بوسه شکسته شد، لان وانگجی با یه حرکت وی ووشیان رو بغل کرد، از جاش بلند شد و به طرف تخت رفت. وی ووشیان رو آروم روی تخت گذاشت و بین پاهاش قرار گرفت و روی بدنش خیمه زد، نگاهی به چهره پسر محبوبش کرد و با صدایی که از هیجان شهوت و دل تنگی میلرزید گفت: "امشب قرار نیست راحت بخوابی... شیائو ژان..."
وی ووشیان لبخند شیطنت آمیزی زد و در جواب گفت: "پس معطل چی هستی وانگ ییبو..."
لان وانگجی ردای ووشیان رو از تنش درآورد و کاملا برهنش کرد. چشمهاشو به بدن برهنه ی وی ووشیان دوخت، دستش رو روی بدنش کشید و دوباره به لبهای بازش حمله ور شد و بوسه ی دیگه ای رو شروع کرد. لبهاش رو به طرف گردن وی ووشیان حرکت داد و شروع به گذاشتن مارک های کوچیک و قرمز روی پوست سفید گردنش کرد، به طرف استخوان ترقوه و بعد سینه ی وی ووشیان رفت، وقتی که به اندازه کافی اونها رو کبود کرد، بلند شد. ردای خودش رد درآورد و روی زمین کنار ردای سیاه رنگ وی ووشیان انداخت. با دستش عضو حساس پسر رو گرفت و مشغول مالیدن شد و همزمان انگشت های دست دیگه اش رو روی ورودی تنگش کشید، بعد از اینکه ورودی کمی نرم شد دونه دونه انگشتهاشو وارد کرد.
وی ووشیان کمرش رو کمی تکون داد و ناله پر شهوتی کرد، بدنش داغ شده بود و قلبش به شدت میتپید،  با صدای شهوت انگیزی نالید: "لان ژان... منتظر چی هستی... زودباش بزارش داخلم، میخوام با اون عضو بزرگت داخلمو پر کنی"
لان وانگجی دستش رو از داخل ورودی بیرون کشید، عضو وی ووشیان رو رها کرد، بند شلوارش رو باز کرد و عضو بزرگش رو بیرون آورد.
وی ووشیان با دیدن عضو بزرگ لان ژان کمی جا خورد: "این خیلی بزرگه لان ژان... مطمئن نیستم که بتونی..."
لان وانگجی فرصت تموم شدن جمله اش رو نداد. عضو حساسش رو روی ورودی وی ووشیان تنظیم کرد و با حرکتی به داخل ورودی تنگ فشار داد.
وی ووشیان با داخل شدن اون حجم بزرگ و محکم سرش رو به عقب خم کرد و ناله بلندی کشید. لان وانگجی به طرف گردن بی دفاع وی ووشیان حمله کرد و شروع به بوسیدن و گاز گرفتن کرد.
آروم توی گوشش زمزمه کرد: "ولی ورودیت داره منو به داخل خودش میکشه... نگران نباش وی یینگ الان بهش عادت میکنی " و شروع کرد به تکون دادن کمرش.
با هر ضربه ای که به اون ورودی تنگ و صورتی وارد میکرد بدن وی ووشیان به عقب حرکت میکرد و ناله های شیرینی از دهنش خارج میشد.
وی ووشیان پاهاش رو دور کمر لان وانگجی حلقه کرد و نالید: "لان ژان... رحم داشته باش... خیلی بزرگه... اههههههه... یکم آرومتر ضربه بزن"
لان وانگجی بدون توجه به حرفش ضربه هارو بیشتر کرد: "متاسفم وی یینگ ولی... دیگه تحملم تموم شده" با گفتن این حرف ضرباتش محکمتر و عمیقتر شد.
با برخورد سر عضو لان وانگجی به نقطه ی حساسش تقریبا فریاد کشید: "همونه... آهههه... بیشتر... خودشه"
لان وانگجی همون ریتم و عمق ضربه رو حفظ کرد تا به وی ووشیان لذت بیشتری بده.
"لان ژان... من دارم... میام..." با فرو رفتن دوباره ی عضو لان وانگجی و برخوردش با اون نقطه، وی ووشیان با فشار خودش رو خالی کرد و کامش روی سینه لان وانگجی که روی بدنش خیمه زده بود ریخت.
لان وانگجی بعد از مکث کوتاهی دوباره حرکتش رو شروع کرد. وی ووشیان به وضوح حس میکرد که عضو لان وانگجی بزرگتر شده.
وی ووشیان دستهاشو رو بدن لان وانگجی گذاشت تا مانع ضربه زدنش بشه: "لان ژان... بزار من بیام روت... بدنم بی حس شده" بعد از تقریبا یک ساعت توی اون وضعیت خوابیدن کمرش به شدت بی حس شده بود و مور مور میشد. لان وانگجی بدون اینکه عضوش رو خارج کنه کمر وی ووشیان رو گرفت و چرخید. حالا که وی ووشیان روی عضوش سوار شده بود، بدنهاشون بیشتر به هم چسبید و اتصالشون محکمتر شده بود.
وی ووشیان نگاهش رو به شکمش که به خاطر اون عضو بزرگ برآمده شده بود دوخت، دستش رو روی شکمش گذاشت و نالید: "خیلی عمیقه... فکر نمیکردم که عضو لان ژان انقد بزرگ باشه ییبو..."
لان وانگجی لبخند کجی زد، با دستهاش باسن گرد و نرم وی ووشیان رو گرفت و مجبورش کرد که حرکت کنه: "منم فکر نمیکردم که وی یینگ همچین هلوی نرم و دوست داشتنی داشته باشه ژان..." دستهاشو محکمتر توی گوشت نرم اون باسن گرد فرو برد و باعث شد خیلی زود رد کبودی روی پوستش ایجاد بشه.
وی ووشیان نالید: "وانگ ییبو... واقعا که منحرفی... یعنی میخوای بگی از بدن قبلی من راضی نبودی!" اخم ساختگی روی صورتش نشوند.
لان وانگجی لبخند محوی زد: "من عاشق اون بدن و هلوی شیرینت بودم شیائو ژان... و درضمن خودت اول حرفش رو پیش کشیدی... پس یعنی تو از دیک من راضی نبودی و بدن منو دوست نداشتی."
وی ووشیان عملا لال شد و با اخم به مرد مورد علاقش نگاه کرد و دستش رو به سینه عضله ایه لان وانگجی کوبید.
وی ووشیان با سختی روی اون عضو که حالا بزرگتر هم شده بود حرکت میکرد، جای دست لان وانگجی روی باسنش گز گز میکرد و اعصابش رو به هم میریخت، قبلا وقتی که توی دنیای خودشون بودن ییبو اینطوری باهاش سکس نداشت و ملایمتر رفتار میکرد، اما حالا با خشونت بیشتری داشت باهاش رفتار میکرد. برای لحظه ای درد توی باسنش اوج گرفت و باعث شد حرکتش رو متوقف کنه، اما همون لحظه لان وانگجی ضربه محکمی به باسنش کوبید که باعث شد خشکش بزنه، با ناراحتی ناله زد: "آخخخخخخ... ییبو معلومه چکار میکنی! قبلا هیچوقت اینکارو نکرده بودی... الان برای چی داری انقد خشن رفتار میکنی؟" خودش رو از روی بدن لان وانگجی بلند کرد و کنار کشید: "متاسفم ولی من نمیتونم این رفتارتو تحمل کنم... تو عوض شدی وانگ ییبو... تو داری باهام بد رفتار میکنی، حتی لان ژان همچین کاری با وی یینگ نمیکرد"
از روی تخت بلند شد تا لباسش رو بپوشه اما دستی محکم کمرش رو گرفت و اون رو به طرف میز وسط اتاق برد و به شکم روی میز خوابوند و قفلش کرد، لان وانگجی آروم توی گوشش زمزمه کرد: "معذرت میخوام ولی... وقتی توی بدن خودم بودم این حجم از شهوت رو تجربه نکرده بودم، این بدن قدرت زیادی داره و کنترلش برام سخته..." دوباره عضوش رو به شدت داخل ورودی وی ووشیان فشار داد: "حتی نمیتونم به این بدن دستور بدم... انگار داره خود به خود عمل میکنه... انگار یه حس شهوت و عصبانیت قوی داره کنترلش میکنه... نمیتونم... نمیتونم شیائو ژان... منو ببخش" و با شدت بیشتری کمرش رو حرکت داد. با دستهاش کمر وی ووشیان رو نگه داشته بود و دیوانه وار ضربه میزد.
وی ووشیان با ترس گفت: "ییبو حداقل دستهاتو کنترل کن... میدونی از اینکه روی باسنم اسپنک بزنی بدم میاد..." ناله بلندی کشید: "خصوصا که دستهای لان ژان خیلی سنگین و قویه... لطفا روی باسنم نزن"
اما فقط خودش میدونست که اون حرکت چقدر به شهوتش اضافه کرده و باعث شده بدنش به شدت داغ بشه. درواقع برخلاف وی ووشیان واقعی که به شدت از این حرکت متنفر بود، شیائو ژان از این ضربه سنگین خوشش اومده بود. قبلا هیچوقت اجازه این کار رو به ییبو نداده بود چون احساس خوبی در موردش نداشت و حس میکرد با این کار تبدیل به یه هرزه شده، ولی الان با اون ضربه تقریبا به اوجش نزدیک شده بود و لذت زیادی بهش وارد شده بود اما نمیخواست که وانگ ییبویی که توی این بدن بود از موضوع با خبر بشه. تلاش کرد خودش رو از دست لان وانگجی بیرون بکشه اما بدنش محکمتر به میز چسبونده شد و ضربه ها شدت بیشتری گرفت.
لان وانگجی با لحنی که معلوم بود کمی عصبانی شده گفت: "نمیتونی ازم فرار کنی وی یینگ..." و دوباره ضربه ای روی باسنش فرود اومد. وی ووشیان کمرش رو تاب داد و باسنش رو بالاتر برد، اون ضربه واقعا دردناک بود.
همین ضربه بالاخره کار خودش رو کرد و اشک از چشمهای وی ووشیان بی اختیار سرازیر شد. دوباره ناله ی بلندی کرد: "ییبو... لطفا به خودت بیا... درد داره... خیلی درد داره... آرومتر... لطفا... این خیلی عمیقه... من... دارم میام..." و همون لحظه با فشار کامش روی پاهاش ریخت.
لان وانگجی برای اینکه بتونه خودش رو کنترل کنه کمر وی ووشیان رو گرفت و اونو چرخوند و به کمر روی میز خوابوند: "دستاتو بزار دور گردنم ژان... نزار بلند بشم... کمک کن خودمو کنترل کنم... نمیخوام بیش از حد خشن بشم... نمیخوام بهت آسیب بزنم"
وی ووشیان اطاعت کرد و دستهاشو رو دور گردن لان وانگجی حلقه کرد. با صدایی که بخاطر اون ضربه های شدید و دو اسپنکی که به باسنش خورده بود از شدت گریه میلرزید، گفت: "باشه عشق من... کمکت میکنم... آروم باش ییبو ی من..."
لان وانگجی دوباره کمرش رو حرکت داد و ضربه زدن به داخل اون ورودی تنگ که حالا متورم و سرخ شده بود رو ادامه داد. وی ووشیان برای بار دوم به اوج خودش رسیده بود و کام شده بودبه همین دلیل بدنش بی حال شده بود. بعد از چند ضربه ی دیگه لان وانگجی با فشار داخل وی ووشیان خودش رو خالی کرد. بدن بی حالش روی بدن وی ووشیان افتاد. سعی داشت وزنش رو کنترل کنه تا کامل روی پسری که زیرش میلرزید نیفته.
حسی از اعماق قلب های دو پسر جوون خودش رو به روی لبهاشون کشوند. محکم بدن های برهنه همدیگه رو بغل کرده بودن.
وی ووشیان آهسته توی گوش لان وانگجی زمزمه کرد: "دوست دارم لان ژان... از اولم دوست داشتم... فقط نمیدونستم اسم حسی که بهت داشتم چی بود"
لان وانگجی چشمهای وی ووشیان رو که خیس از اشک بود بوسید: "منم دوست دارم وی یینگ... منو ببخش که زودتر متوجه حسم بهت نشدم..."
بعد از تمیز کردن بدنهاشون و حمام کردن، لان ژان وی ووشیان رو توی تخت گذاشت و کنارش دراز کشید. وی ووشیان سرش رو به سینه مرد مورد علاقش چسبونده بود و به صدای قلبش گوش میداد.
وی ووشیان آروم گفت: "لان ژان! امشب خیلی خشن بودی... سوراخم بدجوری درد میکنه..." بعد نگاه لوسی به چشمهای لان وانگجی انداخت: "برای چی اونجوری زدی روی باسنم... جای دستات درد میکنه و نبض میزنه... دستات خیلی سنگین و پر قدرته... لطفا دیگه منو نزن" لبهاشو آویزون کرد: "هرچقدر بخوای میتونی منو بکنی، اصلا هر روز این سوراخ تنگو به فاک بده ولی... دیگه منو نزن لان ژان..."
لان وانگجی موهای وی ووشیان رو نوازش کرد و پشت گوشش داد، اما تا خواست بهش قول بده که دیگه این کار رو باهاش نمیکنه متوجه برق شیطنت توی چشمهاش شد، با خودش فکر کرد «ژان... تو همیشه میخوای منو دست بندازی» لبخند کجی زد و گفت: "رفتار من با تو، بستگی به رفتار خودت داره وی یینگ"
وی ووشیان از این حرف جا خورد اما خودش رو نباخت، با خودش فکر کرد «ییبو... ییبو... پس میخوای امتحانم کنی» با لوندی بدنش رو به بدن لان وانگجی چسبوند و رونش رو روی عضو لان وانگجی فشرد، اما لان وانگجی با یه حرکت روی تخت میخ کوبش کرد و باعث غافلگیریش شد.
وی ووشیان تکونی به خودش داد: " هی لان ژان... داری چکار میکنی..."
لان وانگجی آروم زیر گوشش زمزمه کرد: " گفتم که به رفتار خودت بستگی داره" و با یه حرکت عضوش رو داخل ورودی وی ووشیان جا کرد و هر دو پسر مشغول لذت بردن از بقیه شبشون شدن تا فردا به دنبال نقشه هاشون برن.

نیمه شب وی ووشیان خسته از اون همه تلاش به خواب عمیقی فرو رفته بود و خودش رو توی بغل لان وانگجی فشرده بود و سرش رو روی سینه اش گذاشته بود.
لان وانگجی متوجه ورود کسی به اتاق شد. با حرکت آرومی وی ووشیان رو روی تخت گذاشت و از جاش بلند شد تا بیچن رو برداره که دید شخصی که داخل اتاق اومده بائوشان سانرن عه.
بائوشان سانرن به آرومی گفت: "برای اجرای نقشه آماده اید؟"
لان وانگجی سرش رو تکون داد و "همم" آهسته ای گفت.
زن میان سال نگاهی به وی ووشیان کرد، بعد به لان وانگجی نگاه کرد، آهی کشید و گفت: "این بار همه چیز عوض میشه... من قسم خوردم که نزارم دوباره اون اتفاقا بیفته و نوه ام کشته بشه..." دستش رو روی گونه لان وانگجی کشید: "قسم خوردن که نزارم دوباره اون درد و سختی برات تکرار بشه... دیگه نمیزارم تنها بشی و غم از دست دادن عشقت ذره ذره از بین ببرتت" چشمهاشو بست و نفس عمیقی کشید و دوباره ادامه داد: " این پیمان بین ما سه نفر بسته شده... همونطور که اون شب توی گوشت گفتم وانگ ییبو... «الان دیگه نوبت ما س»۱"
و دو پسر رو به اقامتگاه لان وانگجی در مقر حزب جین تلپورت کرد.

_______________________________________

۱-منظورش همون شبیه که ییبو و ژان کشته شدن توی پارت اول، که ییبو قبل از مرگش شخصی رو دید که وارد اتاق شد و توی گوشش زمزمه کرد.

Continue Reading

You'll Also Like

20.6K 2.7K 30
-چرا اجازه نمیدی به سیگار لب بزنم؟ _چون نمیخوام به چیزی جز من معتاد شی. ✡⟷✧⟷✡ اون مَردِ تنها برای من حکمِ اکسیژن رو داشت،کنارِش نفس میکشیدم، یادم میر...
20.7K 3.3K 26
کاپل : yoonmin _ Kookv , Vkook _ ? ژانر : فول تخیلی ، امگاورس ، سلطنتی ، اسمات ، انمیز تو لاورز ، تراژدی (همراه با تصویر) از دستش ندید که خاص ترین...
246K 27.9K 46
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
71.7K 11.7K 35
تهیونگ، امگاییه که تو یه خانواده ی متعصب به دنیا اومده یه روز که داره از مدرسه بر میگرده مزاحمتی براش ایجاد میشه و بعد از اون به خاطر حرفایی که پشتش...