❕Vietato❕

By MinBlume

48.5K 7.6K 1.7K

چی میشه اگه پسر تخس رئیس جمهور کشوری که همجنسگرایی توش رسما ممنوعه، عاشق بادیگاردش بشه؟ 🚫ژانر: درام، اسمات،... More

preface
❕Part 1
❕Part 2
❕Part 3
❕Part 4
❕Part 5
❕Part 6
❕Part 7
❕Part 8
❕Part 9
❕Part 10
❕Part 11
❕Part 12
❕Part 13
❕Part 14
❕Part 15
❕Part 16
❕Part 17
❕Part 18
❕Part 19
❕Part 20
❕Part 21
❕Part 22
❕Part 23
❕Part 24
❕Part 26
❕Part 27

❕Part 25

823 162 64
By MinBlume


با نوازش بینیش توسط بوی ملایم تخم مرغ کَره‌ای چشماشو باز کرد و طولی نکشید که تموم اتفاقات شب گذشته عین یه فیلمی که رو دور تند گذاشته باشنش از جلوی چشمش رد شد و این یاداوری باعث شد که لبخند گشادی بزنه، با لبخند دستاشو ستون کرد و رو تخت نشست و جیمین رو دید که با دقت کامل داره تخم مرغ نیمرو شده رو تو بشقاب میریزه

+اوه بیدار شدی؟ سر و صدا کردم؟

-نه.. نه اصلا! خیلیم خوب خوابیدم.. خیلی خوب!
با لبخند جواب داد و از روی تخت بلند شد

نگاه به خودش انداخت که فقط یه شلوار پاش بود و بالاتنش کاملا برهنه بود

میخواست سمت تیشرتش بره و اونو بپوشه اما لحظه آخر پشیمون شد و همینجوری به سمت جیمین رفت، به هر حال اشکالی نداشت اگه لباس تنش نباشه، دلش میخواست جلوی جیمین هر جوری که واقعا دلش میخواد رفتار کنه

از پشت بغلش کرد سرشو لای گردنش برد
-هووم.. چیکار میکنی؟

+صبحونه درست میکنم، دیگه تقریبا تموم شده.. البته من زیاد تو آشپزی و این چیزا خوب نیستم فقط در همین حد صبحونه ازم بر میاد، واسه ناهار باید خودت یه فکری بکنی
جیمین لبخند دستپاچه‌ای زد و گفت

کوک نگاهی به میز صبحونه انداخت، چند تا تخم مرغ نیمرو شده، پنیر و کره و عسل، قهوه و آب پرتقال و چند تا دونه سیب و پرتقال پوست کنده هم تو یه ظرف گوشه میز بودن

-خیلی عالی بنظر میرسه
با لبخند مهربونی گفت

+هوم برو دست و صورتتو بشور و بیا صبحونه بخوریم بعدش بریم کنار دریا
جیمین گفت و کوک در جوابش سری تکون داد و به طرف دستشویی که کنار اتاق بود رفت بعد از شستن دست صورتش و مسواک زدن دندوناش از دستشویی بیرون اومد و کنار جیمین رو صندلی نشست که به طور خیلی ناگهانی جیمین تو بغلش پرید و لباشو رو لپای کوک گذاشت و دوباره با دوربین عکس فوریش عکس گرفت

-خیلی عکس گرفتنو دوست داری؟

+نه واقعا.. فقط دلم میخواد کلی عکس باهم داشته باشیم..
جیمین با لحن مهربونی که اندوه پشتش پنهون بود گفت و کوک هم در جوابش لبخند مهربونی زد و سرشو تکون داد

+به مامانت و خواهرت زنگ بزن و بگو که میخواید برید که آمادگی داشته باشن

-چرا انقدر عجله داری در مورد این موضوع؟

+نمیشه این موضوع رو شوخی گرفت کوک.. من..
با صدای زنگ خوردن موبایلش حرفشو نصفه گذاشت

+الو؟ امشب نمیتونم.. فردا شب خوبه؟ آره معلومه.. از خدامه میدونی که.. ساعت ۱۰ اونجام باشه خدافظ
جیمین دقیقا عین اون لحنی که وقتی تلفن حرف میزنی سعی میکنی طرف مقابلت فکر کنه خیلی از حرف زدن باهاش خوشحالی اما اون طرف تلفن داره حالت بهم میخوره با مخاطب پشت تلفن حرف زد

-کی بود؟ کار مهمی داری؟

+نه یکی از همکارا بود، میخواست جلسه بذاریم
جیمین با لبخند دستپاچه‌ای گفت

-ساعت ده شب؟
کوک یه ابروشو بالا داد و پرسید

+آره اون موقع آزادم
جیمین لبخند بیخیالی زد و گفت و کوک در جوابش شونه‌ای بالا انداخت

+صبحونت تموم شد؟ لباس بپوش بریم
جیمین با اشاره به ظرفای خالی رو به کوک گفت و کوک هم بلافاصله از جاش بلند شد و به طرف لباساش که رو زمین کنار تخت افتاده بود رفت

— — — — —     ⓋⒾⒺⓉⒶⓉⓄ    — — — — —

هر دو در سکوت به دریای آبی آروم نگاه میکردن

-میگم.. اون داستانی که در مورد بابات و کتک خوردنات گفتی.. واقعی نبود مگه نه؟

+نه..

-خداروشکر خیالم راحت شد..

+اما خب.. اون زندگی رویایی که فکر میکنی پسر رئیس جمهور ممکنه داشته باشه رو هم نداشتم.. زندگیم اونقدرام خوب نبوده.. زندگیمون خیلی قشنگ و آروم بود.. مادر پدرم عاشق هم بودن.. اما وقتی پنج سالم بود مامانم به آسمونا رفت.. بعدش.. یکم بابام آدم آروم تر و سرد تری شد اما نه به اون صورت.. تو تموم مدتی هم که به عنوان نماینده مجلس کار میکرد هم اینقدر بد نبود.. یعنی بد بودا اما به بدی الانش نبود.. یعنی خب مثل الانش تو لجن نبود.. جون آدما براش بی ارزش نبودن.. گرم تر بود و با منم مهربون تر بود و آزادی بیشتری هم داشتم.. و حتی میتونم بگم کمتر از الانشم هموفوبیک بود اما پنج سال پیش که تو انتخابات ریاست جمهوری شرکت کرد یهو عوض شد.. آدما و جونشون براش بی ارزش شدن عین علف هرز ادم میکشت..انگار قدرت و محبوبیت کورش کرده بود.. قانون ممنوعیت برای اقلیت های جنسی رو سریع بعد از انتخاب شدنش تصویب کرد و به منم قل زنجیر هاشو بست.. برام محدودیت واسه بیرون رفتن و کار کردن و حتی درس خوندن گذاشت.. حتی واسه دوست پیدا کردنم محدودیت گذاشت.. زندگیمو جهنم کرد و حتی خودشم با اینکه تقریبا نصف روزای هفته‌رو تو خونس باهام به ندرت حرف میزد.. هیچوقت دلیل عوض شدنش رو نفهمیدم چه با من و چه با مردم..

-متاسفم برای تموم اتفاقاتی که برات افتاده..

+حالاهم تورو.. تو و خانوادت رو درگیر مشکلات زندگیم کردم.. باید زود بری کوک.. منم میام پیشت تا باهم زندگیه خوبی بسازیم.. قبلش باید بفهمم بابام چیکار میکنه.. باید از این لجن‌زار نجاتش بدم.. اون مردی که اون شب منو دزدیده بود.. بهم قول داد که کمکم میکنه.. اگه منم بهش کمک کنم..

-چه کمکی؟

+شاید بعدا بهت همچیو گفتم.. اما فعلا بیا از باهم بودنمون لذت ببریم..
جیمین گفت و بوسه ای آروم و کوتاه رو لبای کوک گذاشت و دستای کوک رو گرفت و در سکوت و صدای موج های دریا تا ساعتها قدم زدند..

— — — — —     ⓋⒾⒺⓉⒶⓉⓄ    — — — — —

-میگم این کلبه حموم نداره؟ باید دوش بگیرم..

+چرا اون هست دیگه
جیمین با اشاره به وان گوشه‌ی اتاق گفت

-منظورم یه حموم خصوصی تره!

+مگه کسی اینجاست که عمومی باشه؟
جیمین نیشخند زد و به طرف وان رفت و آب گرم رو باز کرد

+بفرمایید

-اما.. آخه..
حرف کوک با حرکت یهویی جیمین که تیشرت کوک رو در اوردن بود ناتموم موند و با بهت بهش نگاه کرد

+گفتی میخوای حموم کنی
جیمین گفت و به چشمای کوک خیره شد و با پوزخند بدون اینکه نگاهشو از چشمای کوک برداره، دکمه شلوار کوک رو باز کرد و به یه چشم بهم زدن شلوار کوک از پاش به زمین افتاد

جیمین، کوک رو به طرف وان هل داد و کوک با تردید وارد وان آب گرم شد

+زود باش نکنه میخوای بیای بشورمت؟
کوک با این حرف جیمین به خودش اومد و سرشو به اطرف تکون داد اما یکدفعه لبخند شیطانی رو لباش ظاهر شد

-چرا که نه؟
با همون لبخند شیطانی گفت

+عه؟ باشه پس!
جیمین پوزخند زد و گفت و به طرف وان رفت
شامپو رو برداشت و تو وان خالی کرد بعد بقل وان ایستاد و تو یه چشم بهم زدن تموم لباسهاش بجز لباس زیرش رو در اورد

-چی.. چیکار میکنی
کوک با تعجب پرسید و جیمین بدون اینکه جوابشو بده وارد وان شد و روی پای کوک نشست و پاهاش دو طرف بدن کوک گذاشت و دستاشو دور گردن کوک حلقه کرد

-جیمین.. پنجره.. از اونجا معلوم میشیم
کوک با اشاره به پنجره بزرگی که دقیقا روبروی وان بود گفت

+نترس، کسی اینجا نیست، کسی نمیتونه مارو ببینه، اینجا فقط منم و تو!
جیمین گفت و لباشو رو لبای کوک گذاشت

— — — — —     ⓋⒾⒺⓉⒶⓉⓄ    — — — — —

با خوردن نور آفتاب به صورتش چشمهاش رو باز کرد و با دیدن جای خالی جیمین احتمال داد که باز در حال درست کردن صبحونه باشه.. با لبخند به آشپزخونه نگاه کرد، اما کسی اونجا نبود، با دیدن میز صبحونه از قبل آماده شده لبخند عمیقی زد

-جیمینیه من؟ من بیدار شدم.. کجایی؟
با لبخند به طرف میز صبحونه رفت اما با دیدن پاکت بزرگی که روی میز بود لبخندش جاشو به یه کنجکاوی بزرگ داد

پاکت رو باز کرد و به خاطر عجله‌ی کوک در باز کردن پاکت چند قطعه عکس و سه تا بلیط هواپیما و یه نامه روی زمین افتاد..

————————————————————

لطفا کامنتای الکی(ایموجی، عدد و حروف الفبا) نذارید و واقعا نظرتون رو راجع به داستان بگید.

Continue Reading

You'll Also Like

53.3K 13K 40
🦋عنوان: نخ قرمز سرنوشت 🦋ژانر: فانتزی، سوپرنچرال( تلفیقی از دنیای امگاورس، ومپایری، هایبردی)، انگست، رمنس، اسمات، کمی خشن 🦋کاپل ها: چانبک.....کای و...
14.2K 2.1K 22
مینی فیک امگای تاریک🖤 کاپل:کوکوی🖤 ژانر:امگاورس🖤انگست🖤ازدواج اجباری🖤اسمات🖤 نویسنده:نور🖤 _ازت توقع ندارم منو به اندازه تنها فرزندت دوست داشته با...
True heir By Via

Fanfiction

30.8K 7.7K 46
TRUE HEIR وارث حقیقی 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝑪𝒉𝒂𝒏𝑩𝒂𝒆𝒌_𝑯𝒖𝒏𝑯𝒂𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: angst / romance / mystery / smut / rough سال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشو...
189K 9K 20
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...