CRISIS "Completed"

Από sahar_78

146K 28K 24.9K

چطور بعد از گذشت سال هایی که توی تاریکی گذشتند، همچنان همون کابوس قدیمی می‌تونست شب های طولانیش رو طاقت فرسا... Περισσότερα

معرفی
characters
part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34
part 35
part 36
part 37
part 38
part 39
part 40
part 41
part 42
part 43
part 44
part 45
part 46
part 47
part 48
part 49
part 50
part 51
part 52
part 53
part 54
part 55
part 56
part 57
part 58
part 59
part 60
part 61
characters
part 62
part 63
part 64
part 65
part 66
part 67
part 68
part 69
part 70
part 72
part 73
part 74
part 75
part 76
part 77
part 78
part 79
part 80
part 81
part 82
83
84
85
86
87
part 88
last part

part 71

1K 249 174
Από sahar_78


ووت یادتون نره🤗

***
مدت زمان زیادی طول نکشید که به مقصد رسیدن و بعد از پارک کردن ماشین بین درختای پر تراکم جنگل، پیاده شدن و نگاه مشکوکی به خونه انداختن. از بیرون کوچک و نقلی به نظر می‌رسید اما پرده های حریر و گلدان های پشت پنجره ها نشون میداد از داخل باید خونه گرم و دنجی باشه.

-تو همینجا بمون. احتمالا تنهاست.

-شایدم نباشه.

زین متعاقبا کنار ماشین ایستاد و چارلی اسلحه ای که پشت کمرش بود رو خارج کرد.

-هرچیزی ممکنه. ولی فکر نمیکنم انتظار اینو داشته باشه که وارد خونه‌اش شیم.

-همونطور که خودتم میگی هرچیزی ممکنه.

پسر بزرگتر جوابی نداد و فقط حالت چهره‌اش رو خنثی حفظ کرد.

-پس اومدنم چه فایده‌ای داره؟

چارلی به سمت خونه رفت و زین مستاصل سرجاش ایستاد. نگاهی به اطرافش انداخت و حتی با اینکه می‌دونست چیزی همراهش نیست اما دستی به لباس و جیب‌هاش کشید.

توجهش به قفل فرمانی که زیر صندلی راننده بود جلب شد و درحالیکه چهار دست و پا خودش رو به سمتش می‌کشید، از زیر صندلی خارجش کرد.

میله بزرگ و آهنی رو توی دست‌هاش گرفته بود و چارلی برگشت تا نگاهی بهش بندازه.

-تو که نمیخوای با اون بزنی تو سرش؟

-شاید...اون زن تنها نباشه.

شونه بالا انداخت و قفل فرمان رو مثل چوب بیسبال توی دستش تاب داد.

-خیلی خب. فقط مواظب باش. ممکنه بهش آسیب بزنی. ما واسه کشتن کسی اینجا نیستیم.

-میدونم.

زین چشماشو چرخوند و قفل فرمان رو بی استفاده‌تر از قبل توی دستش گرفت. مثل یه اسباب بازی سنگین و خطرناک که می‌دونست امکان نداره بتونه ازش استفاده کنه.

سکوت مبهم و سنگینی که تمام فضای سرمازده اطرافشون رو پر کرده بود، باعث میشد صدای کلاغ‌ها و زوزه گرگ‌ها بسیار نزدیک‌تر از حالت عادی به گوش برسه. برف‌های زخیمِ روی زمین خرت خرت زیر چکمه‌هاشون له میشد و کمی بعد روی ایوان کوچک خونه ایستاده بودن.

چارلی با دست و بی صدا اشاره ای به پنجره کرد و زین قدم‌های محتاطش رو به سمتش برداشت. پرده حریر آنچنان نازک نبود که داخل خونه از پشتش مشخص باشه و از طرفی، تنها تصویر مبهمی از اشیاء و مبلمان دیده میشد.

-کسی رو نمیبینم.

پچ پچ کنان گفت و چارلی دستگیره رو پایین کشید. قفل بود و زمانیکه متوجه این موضوع شد آه کشید. اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست و از اینکه مجبور بود با شلیک گلوله سکوت سنگین جنگل رو بشکنه ناراضی بود.

چندین بار دستگیره رو بالا و پایین کرد و قدمی به عقب برداشت. درهرحال فرقی نمیکرد که چقدر صداش بلند یا کم میبود چون اگه اهالی خونه اونجا حضور داشتن بزودی باید باهم ملاقات میکردن. چارلی امیدوار بود کارشون به آسیب زدن نرسه و بتونن بچه رو همونطور که انتظار داشت بدون دردسر زیادی از اونجا ببرن.

-اگه بچه رو بهمون نده چی؟

چارلی به سمت زین برگشت و نگاه پر از تردیدی بهش انداخت.

-پس بیا دعا کنیم مجبور نشیم از زور استفاده کنیم.

لوله تفنگ رو به سمت قفل نشونه رفت و توی گیر و دار شلیکش بین ثانیه ها بود که صدای عجیبی از پشت در به گوش رسید.

صدایی غیرقابل تشخیص که اگه اطرافشون ساکت نبود امکان نداشت بتونن بشنون.

-صبرکن...

زین میله رو توی دستش گرفت و گوشش رو به در چسپوند.

تپ تپ

تپ

نگاهی به چارلی انداخت و چهره‌اش صاف و بی حالت شد. پسر بزرگتر تفنگ رو محکم تر توی دستش فشرد و با سر اشاره کرد تا کنار بره و شلیک کنه اما زین فقط با دقت بیشتری گوش سپرد.

تپ

تپ تپ

-انگار یکی پشت دره.

زین زمزمه کرد و با دیدن چهره چارلی که داد میزد موضوع رو متوجه نشده، ادامه داد.

-مطمئنم پشت دره. اگه شلیک کنی ممکنه آسیب ببینه.

-میخوان حواسمونو پرت کنن.

اخم پر رنگی بین ابروهای چارلی شکل گرفت و جلو رفت تا کنار زین به صدای اون طرف در گوش کنه. همون صدای قبل و کوبش‌های لطیفی که بدون هیچ نظمی به در وارد میشد.

نگاهی طولانی به اطراف محوطه انداخت و متوجه شد اون حوالی هیچ ماشینی دیده نمیشد. با دقت بیشتری برف های اطراف خونه رو بررسی کرد و تنها رد لاستیکی که دیده میشد، برای ماشین خودش بود.

برف همچنان میبارید و هر ردپایی رو سریعا از بین میبرد.

-نباید به در شلیک کنی.

زین مشوش و پر از حس اضطراب زمزمه کرد و دوباره به سمت پنجره برگشت. میله رو انداخت روی زمین و تلاش کرد با دست‌های یخ زدش قفل نازک پنجره رو بشکنه اما سخت‌تر از چیزی بود که فکرشو میکرد.

صدای قدم‌های چارلی شنیده شد که پله‌های منتهی به ایوان رو پایین رفت و دوباره به محوطه برگشت. تمام جاهایی که توی دیدش بود رو بررسی کرد و راهش رو به سمت پشت خونه کج کرد.

-کجا داری میری؟

-ببینم پشت خونه میتونم یه در دیگه پیدا کنم.

قامت بلندش بین برف‌ها تا زمانیکه پشت خونه ناپدید شد بیشتر از هر زمانی این حس رو به زین القا میکرد که چارلی حقیقتا برای جنگیدن ساخته شده بود.

در تمام این چند ماهی که شناخته بودش به خاطر نداشت هرگز از موضوعی، فقط برای منافع یا ترسیدن از بابت حفظ سلامتی خودش صرف نظر کنه.

با وجود اینکه بخاطر اتفاقات شوکه کننده و عجیبی که براش می افتاد نمیتونست به هرکسی اعتماد کنه، چارلی کسی بود که بیشتر از خودش بهش اعتماد داشت.

آرنجش رو به سمت جایی نزدیک قفل تنظیم کرد و با ضربه کوتاهی، قسمت کمی از شیشه رو شکست. صدای بلندی ایجاد نکرد اما گوش‌هاش بعد از عادت کردنش به سکوت اطرافش زنگ میزد.

دستش رو داخل برد و بعد از اینکه قفل رو باز کرد، درهای پنجره رو هول داد و با پرشی خودش رو بالا کشید. قبل از اینکه حتی به داخل نگاه کنه، میله سنگین رو توی دستش فشرد و کمی مکث کرد تا صدای نفس هاش رو کنترل کنه.

نگاه کوتاهی به داخل پذیرایی انداخت و با وجود تردیدش از اشخاصی که داخل بودن، باید قبل از وارد شدن می‌فهمید با کی سر و کار دارن.

کسی اونجا نبود.

متعجب و مردد بیشتر خم شد و زمانیکه جسم کوچکی رو کنار مبل دید، وارد پذیرایی شد.

نوزاد نسبتا تپل و کوچکی درست کنار پاش روی زمین نشسته بود و موهای فرش تقریبا چشم‌های گریانش رو پوشانده بود.

-اوه.

میله رو جوری پشتش قایم کرد که انگار نوزاد واقعا متوجه این موضوع میشد و لبخندی به صورت خیس از اشکش زد. به قدری شوکه شده بود که نمیدونست باید چه واکنش یا چه حرکتی انجام بده اما بعد نگاهش به در خروجی افتاد.

کسی اونجا نبود و سریعا متوجه ماجرا شد.

-پس تو بودی.

نوزاد چهار دست و پا به سمتش اومد و شلوارش رو گرفت تا خودش رو بالا بکشه. به نظر می‌رسید برای ایستادن زحمت زیادی می‌کشه و اگر دستش رو ول میکرد باسن کوچکش محکم با زمین برخورد میکرد.

-هی... آروم باش. چیزی نیست.

زانو زد و دست‌هاش رو گرفت تا از پاهاش جداش کنه. نوزاد با ترس و لرز روی پاهاش ایستاد و لب‌های آویزانش خبر از گریه‌های احتمالیش میداد. چشم‌های درشتش همچنان خیس از اشک و گونه‌هاش رطوبتِ کمی از گریه داشتند.

-میتونی راه بری؟

بی دلیل ذوق داشت و حتی با نگاه کردن به صورت گرد و بانمکش قند توی دلش آب میشد. گونه‌های لطیفش رو از اشک پاک کرد و موهای فرش رو از روی چشم‌هاش کنار زد. با اینحال دوباره ثانیه ای بعد بدون اینکه چیزی عوض بشه روی پیشانیش افتادن‌.

-حدس میزنم تنها بودی.

ناراحت و عصبانی زمزمه کرد؛ درحالیکه بچه رو بغل می‌گرفت تا از روی زمین بلندش کنه. فضای خونه با گرمای شومینه اشباع شده بود و صدای ترق ترقش لرزه به تنش می انداخت. تصور ترسناکی که توی ذهنش شکل گرفت باعث شد به اشخاصی که در کمال سنگدلی نوزاد رو توی خونه رها کرده بودند بد و بیراه بگه.

مبلمان پذیرایی رو دور زد و نگاه پر از تردیدی به گوشه و کنارش انداخت. خونه طوری طراحی و ساخته شده بود که به جز اتاق کنار آشپزخونه می‌تونست به هرجایی دید داشته باشه.

قدم‌های آرومش رو به سمت در برداشت و زمانیکه وارد اتاق شد، با وجود اینکه می‌دونست اگه کسی داخلش باشه کار زیادی از دستش ساخته نیست بازهم گارد گرفته بود.

-خب... فکرکنم واقعا تنهاییم‌.

نوزاد انگشت شصتش رو بین دندونای ریز جلوییش گرفته بود و همچنان که بعد از تمام اون مدت نق میزد، گازهای ریزی روی انگشت خودش می‌گذاشت.

نمیدونست اون بچه بیچاره چند دقیقه یا چند ساعت توی خونه تنها مونده بود و فقط با فکر کردن به این موضوع نفرتش تا بی نهایت غلیان میکرد.

-آروم باش کوچولو چیزی نیست. من اینجام.

توی بغلش تکانش داد و از اینکه نمیدونست چطور ترسش رو کمتر کنه مضطرب بود. می‌تونست حس کنه نوزاد ترس عمیقی از تنها شدن پیدا کرده بود و پیوسته بی تابی میکرد.

زمانیکه چارلی رو از پنجره دید که به سمت خونه می اومد، رفت تا در رو براش باز کنه و پسر بزرگ‌تر، با وارد شدنش انگار آجر بزرگی به سرش برخورد کرده بود.

همونجا کنار در ایستاد و نگاه مشکوکش رو به اطراف چرخوند درحالیکه زین بچه رو توی بغلش تکان میداد و اخم پر رنگی بین ابروهاش دیده میشد.

-بهم نگو...

-آره تنها بود.

-داری باهام شوخی میکنی؟

چارلی عصبی تر از هر زمانی طوری گارد گرفته بود اگر کسی همون لحظه جلوش ظاهر میشد، بدون هیچ تردیدی کارش رو می‌ساخت. با اینحال تمام گوشه و کنار خونه رو بررسی کرد و غرغرکنان پرسید:

-بچه رو همینجا ول کردن؟

-اینطور به نظر میرسه.

-چه دلیلی داشت همچین غلطی بکنن؟!

پشت سر هم وارد اتاق شدن و پسر بزرگتر به سمت میزی که کنار کمد بود قدم برداشت. کاغذ سفید رنگی واضح و مرتب روی میز قرار داشت و پاره کردن پاکتش ثانیه ای طول نکشید.

زین منتظر ایستاد تا چارلی نامه رو با صدای بلند بخونه اما بعد نا‌امیدانه کنارش ایستاد و سرش رو کج کرد تا بتونه نوشته‌ها رو بخونه.

" حدس میزنم همون بچه ایه که تمام این مدت دنبالش بودید. باید ازم تشکر کنید که کارتونو راحت کردم و مجبور نشدید مثل چندتا موشِ ضعیف دنبالش بگردید. یک هدیه کوچیک از سمت در نظر بگیرید که با اومدنتون به این مکان باعث شدید بهم یه فرصت بزرگ بدید. کارتون یکم بیشتر سخت شد"

چارلی بی اعتنا و ناراحت دوباره پرتش کرد روی میز.

-اینم یه چرت و پرت دیگه.

-من یه حدسی دارم.

گردنش به قلقلک افتاد وقتی نوزاد سرش رو گذاشت روی شونه‌اش و با اینکه همچنان بی تابی میکرد اما خستگی و خواب آلودگی از تک تک حرکاتش حس میشد. زین در کنار حس شیرینی که قلبش رو پر کرد، به آرومی تکانش داد.

-از چندتا جمله احمقانه نمیشه هیچ حدسی...

-آروم حرف بزن.

زین با حرص پچ پچ کرد و چارلی در لحظه ساکت شد. لحظه‌ای بعد دوباره با صدای آروم تری زمزمه کرد‌.

-فکر نمیکنم بتونیم هیچ نتیجه ای بگیریم.

-اون زنیکه، یا هرکی که بچه رو اینجا تنها گذاشته میخواسته برای خودش زمان بخره.

وقتی نگاه گنگ و سردرگم چارلی رو دید ادامه داد:

-می‌دونسته بالاخره یکیمون اون زن و بچه رو تعقیب میکنیم. چه پلیس باشه چه کسایی که برای لیام کار میکنن. از هرطرف تحت نظره.

-و؟

-مشخص نیست؟ الان احتمالا تو راه لندنه. یا هرجایی که بشه توش گم و گور شد. بچه فقط بخاطر حواس پرتی بود.

-ولی پلیس...

-راحته. غیب شدن از جلوی چشمای یک مامور پلیس برای کسی مثل اون عین آب خوردنه.

سکوت نسبتا بلندی بینشون ایجاد شد و زین اولین نفری بود که به پذیرایی برگشت. حس میکرد هرچیزی که دنبالش بودن به قدری کوچک و بی اهمیت به نظر می‌رسه که رسیدن بهشون از محالاته.

چی براشون باقی مونده بود؟ یک مشت مدرکِ نا معلوم که هیچ ایده ای نداشتن باید کجا رو دنبالش می‌گشتن. و یه بچه بی گناه که از شدت ترس و چشیدن تنهایی، به آغوش کسی پناه برده بود که براش حکم یک غریبه رو داشت.

***

با متوقف شدن ماشینش جلوی ورودی بیمارستان حس کرد خستگی راهش چندین برابر شد. خبرنگارا و عکاسا بدون خستگی و از ساعت‌ها قبل جلوی پله ها اجتماع کرده بودند و مامورای پلیس بعد از درگیری های طولانی برای جلوگیری از داخل شدنشون، از هر زمانی خسته تر و بدخلق تر به نظر می‌رسیدند.

نمیدونست هری کجاست و به محض رسیدنش به نایتن می‌خواست باهاش تماس بگیره اما غریزه‌اش بهش گفته بود قبل از هرچیزی حتی رفتن به اداره پلیس باید یه سر به بیمارستان میزد.

از ماشینش که پیاده شد مامورای جلوی بیمارستان توجهشون جلب شد و چندتا خبرنگار به سمتش رفتن. لباس‌ فرمش رو به تن داشت و خیلی راحت تشخیص داده بودن که درجه نسبتا بالایی توی شغلش داره.

-چی باعث شده تنهایی اقدام به رسیدگی به این پرونده بکنید؟

-شما موظفید که به سوالاتمون جواب بدید. مظنونی که به قتل متهم شده تحت عمل جراحی...

-جناب بازرس اگه ممکنه بگید چطور و چه زمانی تونستید دستگیرش کنید؟

دانیال خسته و عصبی تلاش میکرد کنارشون بزنه و نمیخواست اینو اعتراف کنه اما به شدت درحال جنگیدن با خودش بود که چندتا مشت توی صورتشون نخوابونه.
با اینکه رانندگی طولانی و بدی رو پشت سر نگذاشته بود اما خداحافظی و جداییِ ناراحت کننده‌ا‌ش، میزان تحملش رو تا حد زیادی پایین برده بود.

-برید کنار. من هیچ اطلاعاتی از پرونده مظنون در اختیار ندارم.

-زمان دقیق تشکیل شدنِ دادگاه عالی برای رسیدگی به پرونده مشخص شده یا خیر؟

مامورای پلیس از پله های پایین رفتن و بعد از دقایقی کشمکش با عکاس‌های سمجی که انگار قصدی برای عقب کشیدن نداشتن، موفق به خلاص شدن از دستشون شد. مجبور نبود کارت شناساییش رو نشون بده. در هر صورت با هم همکار بودن و کی بود که سابقه درخشانش رو فراموش کنه؟

صدای قدم‌های تندش توی راهرو های ساکت بیمارستان منعکس میشد و حین عبور از کنار استیشن، شماره اتاقش رو از پرستار پرسید و زمانیکه دوباره راه افتاد همون پرستار برای چک کردن بیمار دنبالش قدم برمیداشت.

-به هوش اومده؟

- یک ساعت پیش به هوش اومد اما هنوز هم تحت تاثیر قرص‌های آرام بخشه.

-ممکنه بتونم باهاش تنها باشم؟

میدونست به احتمال زیاد از هر طرف و حتی ممکن بود داخل اتاق هم مامورای پلیس کشیک میدادن. با اینحال امکان نداشت بتونه درکنار چندتا دکتر و پرستار و همکارهای خودش ازش بازجویی کنه.

با خودش فکر کرد شاید زمان مناسبی برای بازجویی کردن نباشه و نتونه به درستی سوال‌هاش رو جواب بده. هیچ ایده‌ای نداشت که قراره با چه خلق و خویی روبرو بشه و گاردش رو تا حد زیادی بالا برده بود.

-من نمیتونم در اینباره تصمیم بگیرم. احتمالا مامورای پلیس پشت در اتاق همچنان کشیک بدن.

موهای لَختش رو از روی پیشانیش کنار زد و تلاش کرد به خاطر بیاره دلیل اصلی اونجا اومدنش چی بود؟ شک داشت بتونه اطلاعات زیادی رو بگیره و جدا از اون مطمئنا هرگز انقدری احمق نبود که قبل از تشکیل دادگاهش با مامورای پلیس همکاری کنه.

از راهروی اصلی عبور کرد و چند دقیقه بعد به سمت انتهایی ترین اتاقی که مقابلش بود حرکت میکرد. حدسش درست بود و با اینکه زیاد شلوغش نکرده بودن اما جدیت و تنش عمیقی توی راهرو حس میشد.

-بازرس مالیک از بخش دایره جنایی نیوپورت.

کارت شناساییش رو سریعا به جیبش برگردوند و به نظر می‌رسید دو نفری که درحال نگهبانی بودن همچنان کمی شک و تردید نسبت بهش داشتن.

-باید با مظنون صحبت کنم. نمیخوام کسی وارد اتاق بشه حتی دکتر یا پرستار.

مامور پلیس مکثی کرد و با اشاره همکارش کنار رفتن تا وارد اتاق بشه.

هجوم سرما و بوی تند الکل باعث شد اخم کمرنگی بین ابروهاش شکل بگیره و نگاهی به سمت تخت انداخت. توی گوشه ای ترین قسمت اتاق یک تخت تک نفره وجود داشت که روش دراز کشیده بود‌.

پنجره بزرگی که کنار تختش بود اتاق رو تا حد زیادی روشن میکرد و نرده های زخیمش اجازه هیچ راه فراری نمیدادن.

با اینحال به نظر می‌رسید حتی اگر پنجره باز میشد و هیچ نرده ای وجود نداشت، امکان نداشت بتونه بعد از اون عمل جراحی سخت حرکت کنه.

-ببین کی اینجاست.

نگاهش رو از بررسی کردن اتاق گرفت و به سمت تخت برگشت. لب‌های سفیدش به پوزخندی کج شده بود و نگاهش عاری از گرما و احساس بود.

- اینو من باید بگم.

-که اینطور.

دانیال به تخت نزدیک شد و صندلی چوبی کنار دیوار رو کشید تا روش بشینه. امکان نداشت بتونه زمان زیادی رو اونجا بمونه و از همون چند جمله کوتاه متوجه شده بود قراره حسابی اعصابش خورد بشه.

-من برای گپ زدن اینجا نیستم.

-منم همینطور.

پوزخندی روی لب‌هاش دیده نمیشد و انگشت‌هاشو روی شکمش بهم قفل کرد. حالتی که نشون میداد هیچ اضطراب یا تنشی بخاطر موقعیتش نداره.

-خوب؟ قراره همینجوری به سوالام جواب بدی؟

-سوال؟

دانیال بهش خیره شد و ادامه داد:

-مطمئنم میدونی چرا اینجام.

-من حتی نمیدونم چرا خودم اینجام‌.

بی تفاوت و خونسرد گفت درحالیکه به سمت پنجره برمیگشت.

-میخوای بهت بگم؟

-تلاشتو بکن.

دانیال نفس عمیقی کشید و فکر کرد چطور میتونه موضعش رو تغییر بده. به نظر میرسید به این راحتی ها نم پس نمیداد و صحبتشون اونطور که انتظار داشت پیش نمیرفت.

-به محض اینکه یکم بهبود پیدا کنی دادگاهت تشکیل میشه. مطمئنم میدونی چی در انتظارته.

-چرا اینجایی؟ تو مطمئنی من همه چیز رو میدونم.

لیام دوباره به سمت بازرس پلیس و برادر معشوقه‌اش برگشت.

-فقط برای یادآوری اومدی؟

-شاید فقط قصد دارم کوتاه ترش کنم. و راحت تر.

-منظورت کشتنمه؟

متوجه شد همه چیز داره جوری پیش میره که احساس عذاب وجدان کنه درحالیکه عملا از همه چیز باخبر بود و حتی عکس مقتول رو داخل جزئیات پرونده دیده بود. با دقت به چهره بی حالتش خیره شد و تک تک جزئیات صورتش رو بررسی کرد.

-قراره چند هفته دیگه اعدام بشی. شاید حتی زودتر. هیچ اهمیتی برات نداره؟

-یکسال پیش باید اعدام میشدم. ولی الان اینجام. هیچکس از آینده خبر نداره.

سکوت سنگینی اتاق رو پر کرد و لیام در جواب نگاه خیره بازرس پلیس چشمکی زد.

-شبیه عکسامم؟

-به هیچ وجه. چیزی نبود که انتظارشو داشتم.

_تو هم شبیه برادرت نیستی.

دانیال به پوزخندی خیره شد که انگار جزوی از صورتش بود و با دیدنش حتی متعجب هم نمیشد.

-اون ازت خوشگلتره. خیلی بیشتر.

-زمان زیادی گذشته. فکر نمیکردم جزئیات رو یادت مونده باشه.

-احمق تر از اونی هستی که فکرشو میکردم.

ناراحتی و خشم ذره ذره داشت توی وجودش رشد میکرد و خم شد تا چشم‌هاشو توی نگاه سرمازده‌ زندانی قفل کنه.

-تو حتی نمیتونی تصورشم بکنی من چجور آدمی ام. اگه قرار نیست وضعیت رو برای خودت بهتر کنی بدترش نکن.

-من چیزی رو بدتر نکردم. همه چیز داره روی هم چیده میشه. بدون اینکه کاری کرده باشم.

-فکر میکنم حق با پرستار بود. هنوزم تحت تاثیر قرصای آرامبخشی.

دانیال از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت. نگاه سنگینش لحظه لحظه دنبالش میکرد و میدونست نمیتونه دست از پا درازتر به اداره پلیس برگرده. باید قبل از تشکیل دادگاه ازش اعتراف میگرفت؟ انقدر خوشبینانه و محال به نظر می‌رسید که داشت نا امید میشد.

-چطور تونستی انجامش بدی؟

به فضای بیرون از اتاق خیره شد. حیاط بیمارستان تقریبا خلوت بود و فقط تک و توکِ بیمارانی که با آرامش قدم میزدند دیده میشد. دست‌هاشو توی جیب شلوارش فرو برد و منتظر موند اما وقتی جوابی نشنید به سمتش برگشت.

-چطور تونستی بچه ای رو بکشی که از خون خودت بود؟ شاید جادو و جنبل.

پوزخند زد و به چهره ای خیره شد که حتی از قبل هم بی‌حالت تر بود. خطوط صاف صورتش طوری به نظر میرسید که انگار با چشم‌های باز، روح از تنش جدا شده بود و قلبش نمی‌تپید.

-دوباره تکرارش کن.

برای لحظه ای از قهوه‌ای های بی‌حسش ترسید که چطور نگاهش رو بهش دوخته بود‌.

-تا کاری کنم که دیگه هیچوقت نتونی حرف بزنی.

-داری انکار میکنی؟

-تکرارش کن بازرس. بهم بگو خودم با دستای خودم بچمو کشتم.

-و همسرت.

دانیال مقابل تختش ایستاد و تلاش کرد تنشی که تمام وجودش رو پر کرده بود از خودش دور کنه. نگاه کردن به تیله‌های بی روحش هر لحظه عذاب آورتر میشد و حس جدید و ناخوشایندی ازشون دریافت میکرد.

-از اینجا گمشو.

برای لحظاتی کوتاه، سر و صدایی که از حیاط به گوش می‌رسید باعث شد سکوت سنگین اتاق شکسته بشه و دانیال همه چیز رو رها کرد. نه بخاطر اینکه چیزی عایدش نشده بود بلکه به این خاطر که دیوانه وار احساس احمق بودن میکرد.

-البته که میرم. روز دادگاه می‌بینمت.

تمام مدتی که قدمی به عقب برداشت و بهش پشت کرد تا به سمت در اتاق بره، چشم‌هاشون همدیگه رو ترک نکرد و دستش رو گذاشت روی دستگیره.

-شایدم زودتر.

به سمت تخت برگشت تا واکنشش رو ببینه اما همچنان پر از خشمی بی صدا بهش خیره شده بود. احساسات ضد و نقیضش شدیدتر از قبل بهش هجوم بردن و نسبت به هرچیزی که توی ذهنش بود به شک و تردید افتاد.

زمانیکه از اتاق بیرون رفت، بیشتر از اینکه بخاطر بد و بیراه هایی که شنیده بود عصبی باشه، ناراحت بود که فقط با یک گفتگوی کوتاه تمام معادلاتش بهم ریخته بود.

***














Συνέχεια Ανάγνωσης

Θα σας αρέσει επίσης

126K 20.6K 59
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
7.4K 2K 7
کاپل: کایهون ژانر: امگاورس، تاریخی، اسمات محدودیت سنی: +18 نویسنده: نارسیس 🌙 خلاصه داستان: ماجرای اوه سهون اولین امگای سلطنت کره، زیباترین شاهزاده...
32.2K 9.5K 53
Forbidden love تمام شده📗📕 جانِ ییبو، عزیزِدلِ من ! چرا .... چرا نمیخوای بمونی؟! چی کار کنم که بمونی ؟! و جان که دیگه تحمل نداشت، ناخواسته سرشو به...
81.6K 9.2K 32
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...