نمیدونم آخرین آپ مال کیه. ولی درهر صورت هنوزم اینجام.
برای چندمین بار ببخشید که پیاماتونو جواب نمیدم چون واتپد روی گوشیم نصب نبود و احتمالا همین الان که این پارت رو بذارم دوباره حذفش کنم.
چیزی تا تموم شدن این بوک نمونده و ممنونم که تا الان همراهم بودید.🙂💜
***
صدای زنگ تلفن روی میزش توی اتاق پیچید و سکوت سنگینی که اطرافش رو پر کرده بود درهم شکست. رخوت آلود و خسته دستی به پلکهای سنگینش کشید و جواب داد.
-بازرس مالیک هستم اداره پلیس امنیتی نیوپورت.
-اگه بدونی اینجا چه اتفاقی افتاده همین الان برمیگردی نایتن.
-چیشده هری؟ گفتم که تا چند روز دیگه برمیگردم.
-منظورم همین الان. دقیق همین لحظه.
دانیال به صندلیش تکیه زد و خمیازه کشید. ناامیدیش به حدی زیاد بود که تمام دیشب رو به برگشتن فکر میکرد بدون اینکه همه چیز رو به پایان برسونه یا انتهای پرونده رو به هر نحوی که میتونست مشخص کنه.
-چیشده.
-جیمز آرتور. چند ماه پیش از زندان فرار کرده بود و تو بهم گفتی زین اونو تو فروشگاه دیده.
-خب؟
دانیال ناگهان صاف نشست و قلبش از شدت اضطراب توی سینهاش کوبید.
-دیشب آوردنش بیمارستان. تیر خورده بود و الانم دارن از اتاق عمل بیرونش میارن. باورت نمیشه اگه بگم ...
-صبرکن ببینم الان بیمارستانی؟
-اوه... راستش نه اینکه واقعا اونجا باشم. وقتی صبح اومدم جلوی ورودی کلی خبرنگار و عکاس جمع شده بودن بخاطر همین نتونستم خودمو نشون بدم.
-داری جدی میگی؟
-پلیسای امنیتی از قبل اونجا بودن. با اینکه امکان نداره بتونه با اون وضعیت دوباره فرار کنه ولی تحت مراقبت شدیده.
-خیلی خوب... پس منم باید برگردم...
-البته که باید برگردی. همه چیز الان اینجاست.
-نیل اندرسون هنوز تو خونشه؟
دانیال حواس پرت و گیج از روی صندلی بلند شد و درحالیکه کتش رو برمیداشت از اتاق بیرون رفت. بینابین افکار مغشوشش داشت تلاش میکرد به خاطر بیاره که اتاق رئیس پلیس سمت چپش بود یا راست. بی توجه به همکارهاش که از کنارش عبور میکردن قدمهاشو به سمت انتهای سالن و اتاق رئیس پلیس برداشت.
-دیشب تا خونه تعقیبش کردم و هیچ موضوع جدیدی دربارش ندیدم. بزودی برای تفتیش خونهاش اقدام میکنم حدس میزنم چیزای زیادی پیدا کنم.
-امیدوارم بهش نگفته باشی.
-چی رو؟
-اینکه قراره بری خونهاشو بگردی.
سکوتی طولانی از اون طرف خط برقرار شد و دانیال پشت در اتاقی که مقصدش بود ایستاد.
-هری. بهش گفتی؟
-گفتم.
-تبریک میگم الان داره هرچیز مهمی که اونجاست رو گم و گور میکنه.
-اینطور نیست من تمام مدت جلوی خونهاش کشیک میدم نمیتونه جایی بره...
-قرار نیست جایی بره مگه احمقه؟ مطمئنم میدونه از دور مراقبشیم.
-خیلی خب. درهر صورت من همین امروز میرم واسه بررسی. فکر نمیکنم بتونه کار زیادی از پیش ببره.
-منم چند ساعت دیگه برمیگردم نایتن. درواقع همین الان راه می افتم احتمالا...
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و ادامه داد:
-تا ظهر اونجام.
-میبینمت.
گوشی رو قطع کرد و همزمان بدون اینکه در اتاق رو بزنه وارد شد. رئیس پلیس با دیدنش آهی کشید و نگاهی به سر و وضع آشفته محبوبترین بازرس اداره پلیس انداخت.
-چیشده مالیک؟
-روزتون بخیر. امیدوارم منو ببخشید که انقدر با عجله وارد شدم.
-مطمئنم بی دلیل اینجا نیستی. میخوای بشینی؟
دانیال کتش رو توی مشتش فشرد و درحالیکه پروندهی توی دستش رو باز میکرد گذاشتش روی میز تا موضوع رو بهتر توضیح میداد.
-فکر میکنم وقتشه که من برگردم نایتن. یه سری اتفاقا افتادن و نیازه که اونجا باشم. مطمئنم میدونید نیل اندرسون چند وقت پیش به نایتن برگشت و دور از انتظار نیست که بتونیم توماس ریچاردسون رو هم پیدا کنیم.
-الان موضوع همینه؟
رئیس پلیس از پایین نگاهی به چهره آشفتهاش انداخت و به نظر میرسید تمام حرفایی که شنیده بود تاثیری روش نمیگذاشت.
-و جیمز آرتور. وکیل پایه یکی که متهم به قتل پسر و همسرش شد.
توجهش جلب شد و اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست. نگاهی به پرونده انداخت و عکسهایی که داخلش بود رو بیرون کشید تا نگاهی بهشون بندازه.
-لیام پین. میشناسمش. نیل اندرسون یکی از دوستای نزدیکش بود. اکثر پرونده هایی که روش کار میکردن با همکاری همدیگه بود.
-اوه... من اینو نمیدونستم.
رئیس پلیس نگاهی به چهره صاف و بهت زده بازرسش انداخت و لبهاش به لبخند ملایمی کج شد.
-مطمئنم این اطلاعات میتونه بهت کمک کنه.
-درواقع همین الانشم پیدا شده. مثل اینکه دیشب به بیمارستان منتقل شده و امروز تحت عمل جراحی قرار گرفته.
-بیمارستان؟
- تیر خورده. ولی چجوری و کجا رو هنوز اطلاع ندارم.
-اینطور که معلومه همه چیز روی دور قرار گرفته.
رئیس پلیس به صندلیش تکیه زد و چندتا از کاغذهای داخل پرونده رو امضا و مهر کرد.
- امیدوارم.
دانیال عکسهایی که همچنان بعد از مدتها تنها مدرکش برای همکاری و نزدیکیِ نیل اندرسون و توماس ریچاردسون بود رو به پرونده برگردوند تا در زمان خودش ازشون استفاده میکرد. حس میکرد اگه به زودی این پرونده رو وارد جریان دادگاه و حکم گرفتن برای مظنونین میکرد، میتونست کاملا به نفع خودشون باشه.
-من باید برگردم.
-متوجهم. طبق گفته های تو اگه واقعا پیدا شده باشه، باید به نیوپورت منتقل بشه.
-ولی...میتونم بپرسم دلیلش چیه؟
دنیال با نگرانی پرسید و رئیس پلیس جوری که انگار از بی اطلاعیش متعجب شده بود جواب داد.
-البته که بخاطر پروسه دادگاه و حکم صادر کردن.
-بله. حق با شماست.
رئیس پلیس نگاه دیگه بهش انداخت و بعد با خونسردی دستش رو توی هوا تکون داد.
-البته فکر نمیکنم زیاد پیچیده و طولانی باشه. حکم اعدامش از یکسال پیش ثبت شد.
سکوت کوتاهی اتاق رو پر کرد و دوباره گفت:
-میتونی بری. فکرمیکنم بزودی همدیگه رو ببینیم.
-روزتون بخیر قربان.
بعد از اینکه احترام نظامی نصف و نیمه ای برای رئیس پلیس گذاشت بیرون رفت و به این فکر کرد که وسایلش رو چطور باید از هتل برمیداشت؟ راه دور بود و جدا از اون حس میکرد دوباره قراره بزودی به اون شهر برگرده اما هیچکس از آینده خبری نداشت.
هوای سرد و استخوان سوز دسامبر هر روز که میگذشت خشکتر و آزار دهندهتر میشد. دانیال بی اختیار هوای خشک نیوپورت رو با هوای شرجی و همیشه مرطوب نایتن مقایسه میکرد و میدونست حداقل هر زمانی که میخواست میتونست به دیدن ساحل و موجهای بزرگ دریا بره.
راه طولانی بود و از قبل موضوع دیگه ای ذهنش رو تسخیر کرده بود که انجام دادنش حتی از بردن لباسهاش هم ضروری تر بود. درواقع خیلی ضروریتر. دانیال هیچوقت آدمی نبود که حس کنه ممکنه زمانی در مقابل کسی مسئولیت پیدا میکنه که مطلقا هیچ نسبت خونی یا حتی آشنایی محکمی باهاش نداشت.
بخاری ماشینش رو از خیلی قبل پیش روشن کرده بود اما پاهاش از اضطرابی ناشناخته توی سرما میلرزیدند. حتی نوک انگشتهاش و قلب پر تپشش این مفهوم رو بهش میرسوند که موضوع اصلا شوخی بردار نیست و برخلاف تصور خودش، برای عقب کشیدن کاملا دیر شده بود.
-امیدوارم بتونه بیاد بیرون.
با خودش زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد تا نمای ورودی کافی شاپ رو از نظر بگذرونه. مثل اکثر اوقات و حتی با وجود سرمای استخوان سوز هوا، کافی شاپ با سیل عظیمی از مشتریهای مختلف پر شده بود . نا امیدانه فکر کرد ممکنه به قدری سرش شلوغ باشه که اون رو نبینه یا نتونه بیاد بیرون که در اون صورت باید دست از پا درازتر برمیگشت.
بین گیر و دار افکار خودش بود که سریعا تونست با موهای طلایی رنگش تشخیصش بده که سینی به دست از پشت پیشخوان بیرون اومد. به در نزدیک تر شد و زمانیکه لیوان های داخل سینی رو روی میز قرار داد، انگار سنگینی نگاهی رو حس کرد.
سرش رو بلند کرد و با دیدن دانیال لبخند از روی لبهاش پاک شد اما درخشش چشمهای آبی رنگش از اون فاصله و با وجود شیشه ای که بینشون قرار داشت مشخص بود.
-من... نمیدونستم اینجایی.
سریعا بیرون اومده بود و توجهی به این نداشت که همکارهاش تمام مدت با تعجب به بیرون رفتنش نگاه میکردن. شاید چون انتظار داشتن توی اون شلوغی فقط روی کارش تمرکز کنه نه رفتن پیش غریبه ای که بیرون ایستاده بود.
-مشکلی نیست منم تازه رسیدم.
سینی رو توی بغلش گرفت و به نظر میرسید با زحمت میتونه نگاهش رو توی نگاه دانیال حفظ کنه.
-مشکلی پیش اومده؟
-نه فقط...
دانیال دست یخ زدهاش رو توی جیبش فرو برد و همراه با جعبه کوچکی که ازش خارج کرد، کارت سفید رنگی کنارش قرار داد تا به سمتش بگیره. اما بعد سریعا پشیمون شد و فقط کارت رو توی دستش گذاشت.
-این شماره تلفنمه. میدونم توی این مدت اخیر تنها کاری که میکردم اومدن به اینجا و دیدنت بود. حدس میزنم برای جلو اومدن یکم دیر شده باشه.
-نه البته که نه...
گونه های قرمزش با لبخندی بالا رفت و پسر بزرگتر درخشش چشمهاشو بیش از پیش تحسین کرد. باد سرد دسامبر گندم زار طلایی رنگش رو به بازی گرفته بود و حس میکرد با نگاه کردن بهش مثل یه احمق به نظر میرسه.
-و اینم برات گرفتم. منظورم اینه که کریسمس نزدیکه و منم فکر نمیکنم تا اون موقع اینجا بمونم.
در جعبه رو باز کرد و زنجیر طلایی رنگ رو از داخلش بیرون برد. با تردید و احتیاط درحالیکه دستپاچه شدن خودش رو کنترل میکرد، پشتش ایستاد تا زنجیر رو دور گردنش ببنده.
-امیدوارم ازش خوشش بیاد.
-ممنون... واقعا لازم نبود اینکارو بکنی.
دستی به گردنبند جدیدش کشید و زمانیکه دانیال دوباره مقابلش قرار گرفت، به نظر میرسید بیشتر از قبل با نگاه کردن به چشمهاش مشکل پیدا کرده بود.
-منتظر تماست میمونم. مطمئن باش خیلی زود دوباره همدیگه رو میبینیم.
-ولی من برات چیزی نخریدم. در هر صورت...
موهای سرکشش رو انداخت پشت گوشش و با ناراحتی ادامه داد:
-اگه میدونستم داری میری ...
-زیاد بهش فکر نکن چیز مهمی نیست.
لبخندی بهش زد و دستهاشو توی جیب پالتوش فرو برد. دوست داشت ساعتها اونجا کنارش باشه تا بی توجه به سرمایی که هوا رو به یخ تبدیل میکرد بهش خیره میشد. با اینحال اگه موضوع فقط خودش بود واقعا انجامش میداد ولی میدونست اون پسر باید هرچه زودتر برمیگشت.
-هر روز اینجا می اومدی. فکر کنم... دلم برات تنگ میشه.
-منم همینطور.
پسر نگاهی به داخل کافی شاپ انداخت و دوباره به سمتش برگشت. دانیال فکر کرد اون پسر قصد داره واقعا قدمی به جلو برداره اما بعد کمی ناامید تر شد.
-برو داخل هوا سرده.
-میبینمت.
دانیال همراه با لخند گرمی که بهش زد سری تکون داد و پسرک خجالت زده دوباره وارد کافی شاپ شد. تمام مدتی که دوان دوان به سمت پیشخوان رفت و برای سفارشای جدید خودش رو آماده میکرد، رفتنش از اونجا بیشتر از قبل براش دشوار شده بود.
***
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با دیدن زمانیکه اونجا سپری کرده بود آه عمیقی کشید. انگشتهاش روی فرمان ضرب گرفته بودند و دوباره چشمهای سبز رنگ و خستهاش به در خونه میخ شدند. نمیدونست اون بیرون و در نبود خودش توی اداره پلیس چه اتفاقاتی درحال رخ دادنه اما حدس میزد خبر دستگیری اون زندانی فراری باعث شده بود محل کارش از هر زمانی پرتنش تر و شلوغ تر باشه.
-بالاخره که میای بیرون.
عصبی و کسل زمزمه کرد و درحال تکیه زدن به صندلی بود که در خونه چهارتاق باز شد. ابتدا کالسکه سیاه رنگی روی پله ها قرار گرفت و بعد زن میانسالی پشت سرش از خونه خارج شد.
هری بلافاصله در رو باز کرد و هجوم باد سرد زمستانی تمام بدنش رو به لرزه انداخت. تاکسی زرد رنگی کنار خیابون پارک شده بود و متوجه شد از چند دقیقه قبل منتظر همون زنی بود که از خونه خارج شد.
-عذر میخوام.
زن میانسال با دیدن بازرس پلیس به هیچ عنوان متعجب نشد و همین موضوع باعث شد ظن و تردیدش بیشتر بشه. کارت شناساییش رو نشون داد و چند ثانیه بعد برش گردوند توی جیبش.
-بازرس استایلز از بخش دایره جناییِ نیوپورت. میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟
-بله حتما. مشکلی پیش اومده؟
-شما با خانم اندرسون نسبتی دارید؟
همزمان نگاهش به خونه انداخت و از سکوت و سکونی که برقرار بود بیشتر از قبل مشکوک شد. زن میانسال سری تکون داد.
-بله در حقیقت... برای گذروندن تعطیلاتم چند روزی پیشش بودم و الانم دارم برمیگردم لندن.
-متوجه شدم. ایشون هنوز تو خونهست یا تنها بودید؟
-راستش تا همین الان بله خونه بود.
نوازدی که داخل کالسکه بود کمی بیش از حد هیجان زده شده بود و به نظر میرسید چشمهای درشتش از دیدن آسمان آبی بالای سرش میدرخشیدن. هری بی اختیار لبخندی زد و خم شد تا صورتش رو ببینه.
-این کوچولو پسر شماست؟
-بله البته.
زن میانسال با خوشرویی گفت و اجازه داد انگشت شصتش توی مشت کوچکِ پسربچه فشرده بشه. هری دوباره صاف ایستاد و از داخل جیب کتش دفتر یادداشتی خارج کرد.
-اگه ممکنه اسم و فامیل کاملتون رو بهم بگید. و همچنین بچهاتون.
-میتونم بپرسم دلیلش چیه؟
-اخیرا یه سری اتفاقا درحال رخ دادنه و من و همکارام سعی میکنیم روی هر موضوعی تحقیقات لازم رو انجام بدید. از اونجایی که به نظر میرسه شما نسبت نزدیکی با خانم اندرسون دارید باید سوابقتون کاملا بررسی بشه.
لبخند کمرنگش از روی لبهاش پاک شده بود و کیفش رو باز کرد تا نگاهی به داخلش بندازه. بعد از کمی جستجو بالاخره مقداری کاغذ ازش خارج کرد و به سمت هری گرفت.
-همه اطلاعاتی که میخواید اینجاست.
هری متعجب و مردد کاغذها رو ازش گرفت و نگاه کوتاهی به اطلاعات و نوشته های داخلشون انداخت. از گوشه چشم تمام اجزای صورت نوزاد رو بررسی کرد و بعد دوباره به مادرش چشم دوخت.
-شما اونو به سرپرستی گرفتید؟
-بله. خیلی وقت پیش و درست زمانیکه تازه به دنیا اومده بود از طریق یکی از آشناهام تونستم از بهزیستی سرپرستیش رو به عهده بگیرم.
اخمی بین ابروهاش نشست و پرسید:
-این اطلاعات چرا باید تو کیفتون باشه؟
زن میانسال با آرامش لبخند زد.
-اکثر وقتایی که به نایتن میام برای ورود به جزیره همه اطلاعاتی که به خودم و پسرم مربوط باشه رو ازم درخواست میکنن. بخاطر همین همیشه همراهمه.
هری کاغذها رو بهش برگردوند و سری تکون داد.
-خیلی خب. بابت اینکه وقتتون رو گرفتم عذر میخوام.
-مشکلی نیست. خوشحال میشم اگه تونستم کمکی کرده باشم.
هری دوباره یه نوزاد خیره شد که لکه قهوهای رنگ و کوچکی روی گردنش دیده میشد. با وجود اینکه مسئله بزرگی نبود و به احتمال زیاد فقط یک ماه گرفتگی جزئی به نظر میرسید اما حس میکرد همون ماه گرفتگی رو قبلا روی گردن شخص دیگه ای دیده بود. از بابتش اطمینان داشت اما ذهنش برای یادآوری کمکی نمیکرد.
زن میانسال کالسکه رو به حرکت در آورد و به سمت تاکسی کنار خیابون حرکت کرد. دقایق زیادی رو اونجا بی حرکت ایستاد تا وقتی ماشین از نظرش ناپدید شد و تمام مدت حس میکرد یک جای کار میلنگید؛ و هیچکاری از دستش ساخته نبود.
***
سرما و درد بسیار زیادی رو حس میکرد طوری که حتی قبل از اینکه چشمهاشو باز کنه اخم هاشو توی هم کشید. بدنش رو با زحمت تکون داد و چرخید تا به پشت بخوابه اما از سفتی زمین متعجب شد. سعی کرد بخاطر بیاره کجا بود و چرا انقدر احساس سرما و ناراحتی میکرد. چشمهای پف کرده و دردناکش رو به زحمت باز کرد و با دیدن فضای اتاق خودش نفسی گرفت.
زمات زیادی طول نکشید که تک تک اتفاقاتِ روز قبل رو به خاطر آورد و برای لحظاتی فکر کرد ممکنه تمام روزها و اتفاقاتی که پشت سر گذاشته
بود فقط رویایی دست نیافتنی و دور باشن؟ بدنش از سفتی زمین درد میکرد و لابهلای افکار درهمش به خاطر آورد دیشب تا نزدیک صبح پای تختش روی زمین نشسته بود.
و حدس زدنِ اینکه همونجا خوابش برده بود زیاد سخت نبود. نمیدونست چند ساعت گذشته و مادرش متوجه برگشتنش شده بود یا نه اما میلی برای بیرون رفتن یا حتی بیدار شدن نداشت.
دستش رو کنارش به حرکت در آورد و با پیدا کردن گوشیش برش داشت تا صفحهاش رو برای دیدن تماسهای احتمالیش چک کنه.
هیچ پیام یا تماسی از طرف چارلی دریافت نکرده بود و احساس خلآ بیشتر از قبل سینهاش رو پر کرد. عکسی که پس زمینه گوشیش بود باعث شد درد مثل سرمایی جهنده روحش رو از هر گرمایی نابود کنه و دلتنگی وحشتناکی به سرعت جاشو پر کرد.
یادش نمی اومد اون عکس رو چند وقت پیش گرفته بود اما گالری تلفنش پر از خاطراتی بودن که اوضاع رو براش سخت تر میکرد. روزهای اخری که کنارش بود با هر بهونه یا دلیل کوچکی روی پشتش میپرید و در هر موقعیتی که میتونست ازش عکس میگرفت.
حس میکرد مسخره ترین و در عین حال دردناکترین عکسشون رو برای پس زمینهاش انتخاب کرده وقتی روی کولش پریده بود و چهره خندان خودش کنار صورت بیحالت لیام قرار داشت.
آه کشید و تصمیمش رو برای ادامه دادن مصمم کرد. اتاقش هیچ حمام یا دستشویی اختصاصی نداشت و با فکر کردن به اینکه باید از پذیرایی عبور میکرد و احتمالا اونجا مادرش رو میدید دوباره آه کشید.
ساعت دیواریش ۱۱ ظهر رو نشون میداد و همینکه دستگیره رو پایین کشید، به وضوح صدای بهم خوردن ظرف و ظروف آشپزخونه رو شنید. توی پذیرایی ایستاد و اجازه داد تریشا از آشپزخونه بهش نگاه کنه و چشمهاش از شدت خوشحالی برق بزنن.
-خدای من زین...
بیرون اومد و با مهربانی بغلش کرد. صورتش رو وارسی کرد و از اینکه میدید برخلاف تصورش نه تنها لاغر نشده بود، بلکه گونههاش از قبلِ رفتنش تپل تر شده بودند لبخند زد.
-اصلا متوجه نشدم برگشتی. خوش اومدی عزیزم.
-ممنون مامان. میتونم برم حموم؟
-البته. حدس میزنم دیشب نتونستی بخوابی چشمات چرا پف کردن؟
-چیزی نیست فقط یکم دیر خوابیدم.
-حالت خوبه؟ همه چیز مرتبه؟
زین با لبخندی اجباری لبهاش رو کش داد و به مادرش اطمینان بخشید.
-خوبم مامان. دانیال برنگشته؟
-نه عزیزم هنوز برنگشته. دیشب با هم صحبت کردیم احتمالا چند روز دیگه برمیگرده.
-متوجه شدم. نیم ساعت دیگه برمیگردم واسه صبحانه.
به سمت انتهای پذیرایی و حمامی که کنار راهرو بود حرکت کرد و لحظه بعد با شنیدن صدای تریشا متوقف شد.
-زین. میتونم با پدر یا مادر دوستت صحبت کنم؟
-چرا؟
به سمتش برگشت و با تعجب پرسید درحالیکه از دیدن خونسرد بودن مادرش یکه خورده بود.
-فقط میخوام بدونم اوضاع خوبه یا نه. درهرحال نزدیک یک ماه با دوستت همخونه بودی.
-مامان. اونا واقعا مشکلی با این قضیه نداشتن. یه سفر کوتاه بود و به محض اینکه برگشتن منم از اونجا بیرون اومدم.
-ضرری نداره.
زین مستاصل ایستاد و مدتی بعد تریشا با تردید پرسید.
-داره؟
***
نمیدونست چند دقیقهاست که پشت میز آشپزخونه نشسته بود و تریشا با پدر خیالیِ دوستش صحبت میکرد. دستش رو زیر چونهاش زد و با کسالت و بیحالی به مادرش خیره شد که هر از گاهی لبخند میزد و با چارلی درحال صحبت کردن بود.
فقط یک دقیقه طول کشیده بود که توی اتاقش پیامی فرستاد و چند دقیقه بعد به عنوان پدرِ دوستش با مادرش درباره دورانی که با پسرش همخونه شده بود صحبت میکرد.
-بله. کاملا حق با شماست.
تریشا لبخندی به چهره بیحالت زین زد و دوباره در جواب گفت.
-از اینکه به زین اعتماد کردید ممنونم. منظورم اینه که خودم شخصا برای اینکه پسرم چند هفته رو با دوستش همخونه باشه حساسیت زیادی به خرج میدم.
با هر جمله ای که میشنید، بیشتر توی خاطراتش غرق میشد و تریشا همچنان بیتوجه بهش درحال صحبت با چارلی بود. کسی که واقعا داشت به بهترین نحو ممکن نقش یک پدر مسئولیت پذیر رو بازی میکرد.
-امیدوارم دردسری درست نکرده باشن. میتونم حدس بزنم وقتی تمام این چند هفته با هم بودن ممکنه چه بلایی سر خونه آورده باشن.
به نظر میرسید تریشا کمی از بابت این موضوع نگران بود و حتی در تمام مدتی که پاسخش رو میشنید لبخندش مالامال از اضطراب بود. زین فکر کرد ممکنه مادرش واقعا بخواد از بابت چنین موضوعی از چارلی معذرت خواهی کنه و صحبتشون رو بیشتر از حد لازم طولانی میکرد.
صدای تلوزیون از پذیرایی شنیده میشد و بدون اینکه حواسش اونقدرا هم جمع باشه، به صحبتهای مجری خبری گوش سپرد.
-در صدر اخبار امروز، مروری بر اتفاقات ناخوشایند چند ماه اخیر داشته باشیم. لیام پین با نام مستعار جیمز آرتور بالاخره بعد از تمام تحقیقات سخت و پیچیده ماموران محافظه کارِ پلیس نیوپورت، دیشب حوالی ساعت ۵ و ۳۰ دقیقه بامداد در بیمارستان بستری شد.
زین از پشت میز بلند شد و مثل آدمی خواب زده، گیج و سست وارد پذیرایی شد تا همه چیز رو بهتر میدید. تصاویر و فیلمهایی از ورودی بیمارستان اصلی نایتن روی صفحه تلوزیون نشون داده میشد که خبرنگارا و عکاسهای بیشماری منتظر ایستاده بودند.
-ماموران پلیس نایتن، از شب گذشته تا کنون فراریِ زندان بیرمنگام لندن را تحت مراقبتهای بسیاری شدیدی قرار داده اند. طی اخبار کوتاهی که دریافت شده، به دلیل زخمی شدن از بابت شلیک گلوله، امروز تحت عمل جراحی قرار گرفت.
تصویر کوچک و تیرهای از لیام گوشه تلوزیون قرار داشت که به نظر کمی قدیمی میرسید اما زین سریعا به ماههای قبلی که برای اولین بار معشوقهاش رو از طریق تلوزیون دیده بود برگشت.
-با این وجود که همچنان دستور مشخصی برای دستگیری و انتقال به نیوپورت، پایتخت جزیره صادر نشده است، گمانه زنی ها از این بابت است که به محض بهبود و خارج شدن از دوران نقاهت، دادگاه عالی و تجدیدِ حکم اعدام، به صدور نهایی دست پیدا کند.
-زین؟ صبحانهات دست نخوردهست.
به سمت مادرش برگشت و متوجه شد از خیلی وقت پیش تماس تلفنیش رو به پایان رسونده. نگاهش میخ تلفنش بود که روی اپن قرار داشت و زمزمه کرد.
-میتونم چند دقیقه برم تو اتاقم؟
-مشکلی پیش اومده؟
تریشا به سرعت نگران شده بود و به نظر میرسید درست بعد از برگشتن زین و دیدنِ اخلاقیاتی که عوض شده بودند، برخلاف قبل حساسیتش بی اختیار نسبت به پسرش بیشتر شده بود.
با اینکه نگرانی و اضطراب عمیقی حتی لحظهای نگاه کهربایی رنگش رو ترک نمیکرد اما سوالی از این بابت نپرسید.
- مشکلی نیست. باید درباره برنامه درسیم با دوستم صحبت کنم.
تلفنش رو برداشت و به محض اینکه در اتاقش رو بست، دقایقی طولانی پشت در گوش به زنگ ایستاد مبادا مادرش از سر کنجکاوی صحبتهاش رو میشنید.
اولین شمارهای که توی لیستش بود رو گرفت و با اضطرابی جان فرسا منتظر موند.
-زین؟
-باورم نمیشه با مامانم حرف زدی.
-اون واقعا زن مهربونیه. میتونم حدس بزنم چقد از بابت این چند هفته و نبودنت نگران بود.
-اون هیچوقت نسبت به رفت و آمدام تحت فشارم نمیذاشت. فکرکنم از این بابت شانس آوردم.
سکوت کوتاهی بینشون ایجاد شد و زین روی تختش نشست. سکوتی پر از تنش و احساس ناخوشایندی که انگار هردوشون بدون اینکه بگن میدونستن تو فکر اون یکی چی میگذره.
-بخاطر لیام زنگ زدم.
معذب و نگران با صدایی که حتی خودش هم به زحمت میشنید گفت. دوست نداشت حتی یک درصد این امکان وجود داشته باشه که صداش به گوش مادرش برسه.
-فکرکنم خبرا رو از تلوزیون شنیدی.
-دیدم.
چارلی از اون طرف خط آهی کشید و با تردید گفت:
-هیچی مشخص نیست. حتی دکتر منسون هم اجازه ملاقات نداره. فقط دکترا و پرستارایی که زیر نظر مامورای پلیس باشن رو به داخل راه میدن.
-میخوام ببینمش.
-منم میخوام ولی...
-چارلی. من واقعا میخوام ببینمش. معلوم نیست اگه از بیمارستان مرخصش کنن چه بلایی سرش میاد یا کجا منتقلش میکنن.
ناخن شصتش رو به دندون گرفت و به سکوتی که پشت خط برقرار بود گوش سپرد. چارلی نا امیدتر از هر زمانی به نظر میرسید.
-میدونی که غیرممکنه.
-ولی... همه چیز خیلی سریع داره اتفاق می افته.
صداش لرزید و برای کنترل احساسش موهاش رو چنگ زد.
-من واقعا دارم همه تلاشمو میکنم.
-هنوز باورم نمیشه این اتفاق افتاده.
-زین. بهم گوش کن.
چارلی مکث کوتاهی کرد و ادامه داد.
-تنها چیزی که میتونه لیام رو آزاد کنه پیدا کردن مدرک برای اثبات بی گناهیشه. و مدارکی که لازم داریم، همشون دست همون شخصیه که بچه رو دزدیده.
-از کجا معلوم بچهاش زنده باشه...
-امروز به پزشکی قانونی مراجعه کردم و تمام اسنادی که مبنی بر نتایج آتیش سوزی بود رو دوباره بررسی کردم.
-مگه قبلا...
-بله. قبلا و درست همون وقتی که آتیش سوزی اتفاق افتاد همه چیز کاملا مشخص بود. نیازی به بررسی بیشتر نداشتیم و هیچ دلیلی نبود که بخوان بچه رو بدزدن.
-حتی نمیخوام تصور کنم چقدر حالش بد بود.
-منم نمیتونم براش اسمی بذارم. هنوزم باور کردنش سخته که در عرض چند روز تبدیل به آدم دیگه شده بود. اینکه خانوادهات رو یک روزه اونم با چنین وضعیت اسفناکی از دست بدی وحشتناکه.
-چیزی هم پیدا کردی؟
-نتایجی که از آتیش سوزی به دست اومده بودن هیچ قاطعیتی داخلشون نبود. جسد جنی کاملا مشخص بود ولی اتاق بچه طوری آتیش گرفته بود که رسما همه چیز به خاکستر تبدیل شده بود. بخاطر همین هنوزم امید دارم که زنده باشه.
زین نگاهی به کمد لباسش انداخت و از جاش بلند شد اما باید صبر میکرد تا صحبت نهایی رو با چارلی انجام میداد.
-اگه ... واقعا زنده باشه باید کجا دنبالش بگردیم؟
-قبل از هرچیزی باید نیل اندرسون رو پیدا کنم. یادته دیشب لیام با تامی ملاقات کرد؟ اون کسیه که تا همین امروز با نیل دستشون تو یه کاسه بود.
زین سرجاش خشکش زد و لبهاش برای حرف زدن یاری نمیکردن. بهت زده به میزش تکیه و زمزمه کرد.
-داری... جدی میگی؟
-جای تعجب نداره تمام این مدت چطور از هر اتفاقی که تو اون خونه می افتاد خبر دار میشدن. قبلا لیام بهم گفته بود تامی هیچ اختیاری تو این جریان نداره و درواقع از یه شخص دیگه دستور میگیره.
-تو فکر میکنی...
-احتمالا باید نیل اندرسون باشه. قراردادی که دیشب بخاطرش همه اون اتفاقا افتادن برای گرفتن مزرعه و زمینای اطرافش بود. تنها نتیجه ای که میتونم بگیرم اینه که سر و ته همه این داستان بخاطر یه حسادت و طمع بزرگ برای گرفتن پول و اختیار بیشتره.
-لعنت بهش.
-دارم میرم دنبال بچه بگردم. فکر کنم اینجوری حکم اعدامش رو عقب بندازن. اگه بتونم پیداش کنم احتمالا خانواده جنی کمی از این جریان عقب بکشن. درهرحال نوهاشون به حساب میاد.
-منم باهات میام.
-زین. باید بدونی قضیه اصلا شوخی بردار نیست. رسما تو تک تک خیابونا مامورای پلیس کشیک میدن.
-مهم نیست.
زین در کمدش رو باز کرد و با عجله اولین سویشرتی که به دستش رسید رو تنش کرد. شلوار راحتیش رو بعد از حموم عوض کرده بود و برای پوشیدن جین تیره رنگش کمی به مشکل خورد وقتی با یک دست مجبور بود گوشی رو نگه داره.
-باشه پس میبینمت. چند دقیقه دیگه میام دنبالت.
تلفنش رو توی جیبش فرو برد و بعد از اینکه سرسری موهاشو بست از اتاقش بیرون رفت. تریشا با دیدنش متجب سرجاش ایستاد و از بالای اپن بهش زل زد.
-کجا داری میری؟
-یه کاری برام پیش اومده. درباره جزوههای درسی.
کفشهاشو پوشید و زمانیکه داشت از خونه بیرون میرفت، صدای تریشا رو با زحمت شنید که ازش میخواست مواظب خودش باشه. قلبش گرم بود و میدونست اگه کاری از دستش بر میاومد بدون فکر کردن به عواقبش بی چون و چرا انجامش میداد. فرقی نمیکرد تو چه موقعیتی قراره بگیره یا چه اتفاقی می افتاد.
زمانیکه در امتداد خیابان قدم میزد ماشین سیاه رنگی کنارش متوقف شد و با دیدن چارلی فورا کنارش روی صندلی جلو نشست. طبق عادتش موهای پسر کوچکتر رو بهم ریخت و دوباره ماشین رو راه انداخت.
-با این لباس سرما میخوری.
-داریم میریم بیمارستان؟
-فایده ای نداره. اونجا پر از مامور پلیسه.
-واقعا هیچ راهی وجود نداره؟
-فرض رو بر این میذاریم که بتونیم بریم داخل و حتی ببینیمش. کاری که غیرممکنه. دیدنش کافی نیست. منم میخوام ببینمش و متوجهم که چقد نگرانی ولی قبلش کارای مهم تری برای انجام دادن داریم.
-هیچی مهم تر از دیدنش نیست.
-البته که هست. پیدا کردن اون مدارک لعنتی از هرچیزی مهم تره.
-ولی ما نمیدونیم باید کدوم جهنمی رو بگردیم. فکر میکنی خبر ندارم لیام همه این مدت داشت دنبال چی میگشت؟
عصبی و ناراحت نگاه از نیم رخ چارلی گرفت و به سمت پنجره برگشت. حس میکرد هرچیزی که داشتن دربارهاش صحبت میکردن به شدت دور و دست نیافتنی به نظر میرسه.
-خیلی خب...
-نه... حق با توعه.
زین به سرعت از تند رفتنش پیشمان شد.
-پس با من موافقی؟
-متاسفم که انقد احمقم.
چارلی لبخند کمرنگی زد و بعد از اینکه نگاه کوتاهی بهش انداخت دوباره به جاده خیره شد.
-البته که نیستی. ولی این یکم خطرناکه. من دیشب حتی یک ساعت هم نخوابیدم و تا همین چند لحظه پیش جلوی خونه اندرسون کشیک میدادم. البته همراه اون بازرس پلیس.
-تو رو دید؟
-نه. من از ماشین پیاده نشدم ولی باورت نمیشه اگه بگم چی دیدم.
چارلی دوباره لبخند غمیگنی زد و نگاهی به صورت متعجب زین انداخت.
-یه زن با یه بچه. اونا از خونه بیرون اومدن و منم تعقیبش کردم. مسیری که طی میکرد برای عبور و مرور راه های اصلی بین شهری بود. فکر میکردم ممکنه از جزیره خارج بشه ولی الان تو یکی از خونه های بیرون از شهره.
زین به نیم رخ چارلی خیره شد و در تلاش بود صحبت هایی که میشنید رو بهم ربط بده. حس میکرد میدونه باید به چی فکر کنه ولی به قدری براش غیر واقعی بود که نمیتونست باورش کنه.
-یه بچه؟
-میدونم ممکنه فکر کنی یه احمقم. ولی اون زن درست بعد از همه این جریانا از خونه اندرسون بیرون اومد. چی میشه اگه احساس خطر کرده باشه و بخواد بچه رو بیشتر از قبل مخفی کنه؟
-ولی ممکنه اصلا... اون نباشه...
-پس باید مطمئن بشیم.
خونه های اطرافش به سرعت درحال کم شدن بودن و برف ریزی که آسمان میبارید شیشه های ماشین رو برای دیدن جاده تار میکرد. زین اطمینانی از افکارش نداشت و نمیخواست به چیزی فکر کنه که اگر درست از آب در نمی اومد چقدر اوضاع ناامید کنندهتر میشد. با اینحال حق با چارلی بود. اولین و تنها سرنخی که پیش روشون قرار داشت همین بود.
***