Dark half

By callmedeesse

40.8K 7K 1.7K

″ تجاوز، کلمه ی عجیبیه. توی فیلم و داستان ها قربانی ها عاشق متجاوزشون میشن. توی واقعیت قربانی رو متهم به گناه... More

مقدمه
part1
part2
part3
part4
part6
part7
part8
part9
Hope࿐

part5

2.7K 586 99
By callmedeesse

تهیونگ خسته خمیازه ای کشید و خیره به جونگکوک که روی نیمکت ته پارک، زیر درخت بلوط نشسته بود قدم هاش رو تند تر برداشت.
جونگکوک با دیدن جسم خسته ی تهیونگ که به سمتش قدم برمیداشت لبخند کمرنگ و مصنوعی ای زد و دستی براش تکون داد.

تهیونگ جوری که انگار حالا به خونه رسیده روی نیمکت نشست و کمرش رو به سینه ی جونگکوک تکیه داد و چشم هاش رو بست.
جونگکوک که کمی بدنش از نزدیکی تهیونگ منقبض شده بود و برخلاف اون قلبش آروم شده بود، دستهاش رو به موهای تهیونگ رسوند تا کمی نوازشش کنه.

تهیونگ با صدای آروم و خسته ای پرسید:

″تو... تو کنارم میمونی؟″

جونگکوک لحظه ای نوازشش رو متوقف کرد و کمی صورتش رو پایین آورد تا بتونه پسر رو ببینه اما با فهمیدن اینکه تهیونگ با پایین انداختن سرش پنهان شده جواب داد:

″چرا این رو میپرسی؟ اتفاقی افتاده؟″

تهیونگ میخواست سرش داد بزنه و بگه معلومه که اتفاقی افتاده اما نمیتونست.
اون نمیخواست جونگکوک رو شکسته تر از قبل ببینه.
برای همین بود که با بی میلی جواب داد:

″دیشب کابوس دیدم.″

جونگکوک با فهمیدن اینکه پسر هنوز هم منتظر جپابه نفس عمیقی کشید و با صدای آرومی گفت:

″کی تضمین میکنه که ما تا کی همراه همیم؟ تنها چیزی که میتونم تضمین کنم اینه که دوستت دارم، هر اتفاقی که بیوفته دوستت دارم تهیونگ!″

لبخند کوچیکی روی لبهای تهیونگ شکل گرفت.
میفهمید که این آرامش همیشگی نیست؛
میتونست یه طوفان رو نزدیکشون حس کنه.
اما تا وقتی جونگکوکی بود که بهش بگه دوستش داره طوفان مهم نبود.
تا وقتی جونگکوک بود هیچ چیز مهم نبود...!

.

با خستگی نگاهش رو به آسمون غروب شده رو به روش دوخت و دست هاش رو‌ تکیه گاه بدنش کرد از پشت.
تک به تک حرف های مشاورش توی سرش میچرخید و سردرگم تر از قبلش میکرد.
پدرش چند روزی بود که دیگه تحقیر کردنش رو کنار گذاشته بود و به شدید ترین نحو ممکن ازش دوری میکرد؛
درست جوری که انگار جونگکوک یه تیکه آشغال حال بهم زنه...!

پشت بوم خونه نچندان بزرگشون خالی از هر اجسامی بود و همین یکی از دلایلی بود که جونگکوک سعی میکرد ساعتی از روزش رو اونجا بگذرونه؛
ذهن شلوغش به فضاهای خالی و آروم علاقمند بود.

با دیدن جسم آشنایی پایین ساختمون خونه اشون و چشم های خندون پسر لبخند کوچیکی روی لبهاش شکل گرفت.
تهیونگ که حالا توجه جونگکوک رو جلب کرده بود دستی تکون داد و با صدای بلندی جوری که جونگکوک بشنوه داد زد:

″حالت خوبه؟″

لبخند جونگکوک حتی پر رنگ تر از قبل شد.
دیدن اینکه کسی برای پرسیدن یه سوال کوچیک با این صدای بلند داد بزنه و کیلومترها مسیر رو پیاده بیاد باعث میشد قلبش گرم بشه.
تهیونگ مثل نور کوچیک عشق توی زندگی غمگینش بود و جونگکوک مثل کور ترین آدم زمین دنبال اون نور کم رنگ و کوچیک میگشت.

تهیونگ که جوابی از جونگکوک نگرفته بود با صدای بلند تری بی اهمیت به آدمهای بی حوصله اطرافش داد زد:

″میای پایین؟ دلم برات تنگ شده!″

اینبار اما صدای جونگکوک هم توی اون کوچه کم جمعیت و خلوت پیچید:

″منم دلتنگتم!″

وقتی تهیونگ بزرگترین لبخندش رو زد و دندون های سفیدن و مرتبش رو به نمایش گذاشت قلب جونگکوک‌حتی از قبل هم گرم تر شد.
حضور تهیونگ چیزی جز امید نبود.
حتی اگه امید خودش خشکیده بود؛
تهیونگ حتی قوی تر و پر نور تر از امید توی زندگیش میتابید و برای جنگیدن و ادامه دادن به این زندگی سخت وادارش میکرد.

.

دستی به پیشونی داغش کشید و خیره به چند قرص آرامش بخش و خواب آور کف دستش ناله ای سر داد.
به خوبی میدونست که تک به تک اون قرص ها اعتیادآوردن اما کاری از دستش بر نمی اومد.

پدرش باز هم امشب به خونه نیومده بود و جونگکوک میدونست احتمالا تو یکی از بارهای کثیف اطراف در حال مست کردنه و صبح وقتی برگرده قراره با صدای خشن و بلندش پشت در اتاقش ناله کنه.
گوش هاش پر بود از کلمات و جمله هایی مثل ″کثافت″، ″حتی عرضه ی دفاع کردن از خودت رو نداری؟″، ″حتما خودت میخواستی.″ و ″آبروم رو بردی. حالا چجوری توی محله سر بلند کنم؟″ اما باز هم مصرانه اکثر شب ها بیدار میموند تا کابوس نبینه.
جملات بی رحمانه پدرش رو به کابوس های وحشتناکش ترجیح میداد و یا شاید خودش رو لایق اون جمله ها میدونست.

جونگکوک درست مثل یه موجود طلسم شده روز ها در کنار تهیونگ چیزی مثل امید به زندگی رو در اطراف خودش حس میکرد اما تا خورشید غروب میکرد و هوا تاریک میشد به این حقیقت که وجودش چیزی جز آسیب رسوندن به اطرافیانش نیست، پی میبرد؛
خورشید جونگکوک زیاد موندگار نبود و گرمای تهیونگ همیشگی نبود!
شب های بدون تهیونگ خیلی سرد و خالی از امید بود.

قرص ها رو بدون هیچ آبی به دهنش رسوند و با قورت دادنشون روی تخت دراز کشید تا بتونه در نهایت بی عرضگی به انجام هیچکاری بپردازه.
بی شرمی بود اما در نهایت انتظار نگاهش رو به گوشی تلفنش دوخته بود تا شاید تهیونگ با دادن پیامی تمام اون حس های وحشتناک اطرافش رو نابود کنه.

شاید اگه انقدر ترسیده و آسیب پذیر نبود متوجه میشد زندگی با دنیای دیزنی خیلی فرق داره و تهیونگ شاهزاده ای نیست که بتونه توی تمام لحظاتی که به حضورش احتیاج داره سر برسه و به جای انتظار کشیدن خودش سعی میکرد با تهیونگ ارتباط برقرار کنه.
اما آدمها هیچوقت حقایق تلخ زندگیشون رو باور نمیکردن؛
شاید چون میخواستن در انتظار فرد خیالی ای که قراره نجاتشون بده بمیرن...!

.

تهیونگ کمی خودش رو توی آغوش جونگکوک تکون داد و با بالا تر کشیدن صورتش رو به جونگکوکی که چشمهاش رو بسته بود غر زد:

″باورم نمیشه هیجان انگیز ترین کاری که انجام میدیم اینه که من دزدکی بیام خونه اتون.″

جونگکوک بی میل چشمهاش رو باز کرد و رو به چهره ی هیجان زده ی تهیونگ با صدای بی حال و آرومی جواب داد:

″تو به چه کاری میگی هیجان انگیز؟″

تهیونگ لبخندی زد و با نزدیک تر کردن صورتش به صورت جونگکوک گفت:

″نظرت راجع به یه مسافرت چیه؟ فقط من و تو.″

جونگکوک تحت تاثیر صورت خوشحال تهیونگ لبخندی روی لبهاش شکل گرفت و با تردید زمزمه کرد:

″بیا انجامش بدیم!″

این چند وقت اخیر افکار جونگکوک‌ سراسر پر بود از خودکشی و به بهترین نحو ممکن سعی میکرد با تهیونگ خاطره بسازه تا لحظات خوبش با تهیونگ آخرین چیزی باشه که تجربه میکنه.
یا شاید هم این تهیونگ بود که باعث میشد دست به کارهایی بزنه که براش پر از تردید و ناامنی بود؛
با تهیونگ هر کاری امن و خوب بنظر میرسید.

تهیونگ متعجب از قبول کردن بدون دردسر جونگکوک خنده ای کرد و بوسه ای سریع روی لبهای خشک جونگکوک گذاشت و خیره به چهره ی نرم شده ی جونگکوک پرسید:

″ججو خوبه؟ میتونیم حتی لباس های کاپلی هم بپوشیم.″

جونگکوک که هنوز هم تحت تاثیر بوسه ی سطحی تهیونگ بود سری تکون داد و لبهاش رو بهم فشرد.
برعکس بارهای قبل اینبار بدنش شروع به لرزیدن نکرده بود و احساس نا امنی تمام وجودش رو نگرفته بود.
تهیونگ با کوچیک ترین حرکاتش باعث میشد دلش بخواد سالها کنارش زندگی کنه و کوچیک ترین چیز ها رو‌ همراهش تجربه کنه.
با تهیونگ همه چیز آسون تر و روشن تر بود...!

-

If I was only by myself if I didn’t know you, Maybe I’d have given up, lost at sea.
اگه تنها بودم، اگه تورو نمیشناختم، شاید تسلیم میشدم و توی دریا گم میشدم.
[BTS - HeartBeat]

Continue Reading

You'll Also Like

137K 10.1K 66
تهیونگ، جین و جیهوپ بخاطر دسته گلی که آب دادند، به بیمارستانی نزدیک مرز شمالی تبعید شدند تا به عنوان تنبیه 6 ماه آینده رو اونجا کار کنند اما توی ناکج...
144K 10K 51
نام: اون امگای منه 💫 جونگکوک ، نامجون ، یونگی الفاهایی هستن که می تونن رایحه خودشون رو پنهان کنن پدر هاشون مدام اونها رو تحقیر می کنند و کتک می زنند...
2.3K 406 26
اما...این موضوع یعنی فراموشی برام صدق کرده ؟ نمیدونم... ولی فکر کنم اون تونسته فراموشم کنه :) این سوال رو همیشه هر روز از خودم میپرسم فراموشش کردم؟...
3.9K 774 8
تو دنیایی که هیچ کس رنگ ها رو از هم تشخیص نمیده من چشمم با پیدا کردن سرخیه لباش رنگ ها رو از هم تشخیص داد ...