نگون سار cyclamen

By Farapo21

21.8K 4.6K 2.9K

[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم ‌ تا فقط ناجیم رو ببینم. اما... More

مقدمه
1
2
3-1
3-2
4
5-1
5-2
6
7-1
7-2
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
last...
after story
داستان جديد
داستان جدید ۲
داستان جدید ۳

36

353 85 24
By Farapo21

توی ماشین روی صندلی نشسته بودم و  به بارونی که وحشیانه به قصد ورود ، شیشه رو مورد ضرب قرار می‌داد خیره شدم.

چیزی نمی‌گفت.  چیزی نمیگفتم‌.‌خیابون‌ها به قدری خلوت بود که از زود رسیدنمون شوکه نشدم.

پیاده شد و به سمتم اومد ‌.

حتی فرصت نداد اعتراض کنم.گرچه فایده ای هم نداشت. نمیتونستم حرکت کنم. حق با کمرون بود . ممکن بود دنده ام شکسته باشه؟ یا طحالم پاره شده باشه؟ اصلا طحال کجای بدن بود؟

دوباره دستم‌ دور گردنش قفل شد. وقتی بلندم کرد  نتونستم ناله خفیفم رو نگه دارم. لحظه ای مکث کرد .

نفهمیدم به چی فکر کرد یا چرا ایستاد . اما بعد دوباره حرکت کرد . در ماشین رو بست و به سمت بیمارستان راه افتاد .

توی راه رو های بد بوی بیمارستان حرکت میکرد و من به گردنش خیره شده بودم.

_ چه اتفاقی افتاده ؟

صدای زن رو شنیدم ولی شرایط اجازه نمی‌داد سر برگردونم و نگاهش کنم . لیام طوری نگهم داشته بود که جز گردن و سینه اش چیزی‌رو نمیشد دید .

_ شکمش‌ آسیب دیده .

توی ذهنم خندیدم. لحنش شرمنده به نظر میرسید. مسخره بود ‌. از خانم پرستار خجالت می‌کشید .
دستم مشت شد . از خانم پرستار خجالت می‌کشید... اما از منی که‌ آسیب دیده بودم نه؟...

_ نیازه ویلچیر بیارم؟

_ نه میارمش.‌

باید دیوونه شده باشم. اون به حد مرگ من رو زده بود. از اتاق زیر شیروونیم جدام کرده بود و تمام زندگیم رو ، عملا به فاک داده بود ‌.

اما اون شب ، من خوشحال بودم .

از اینکه روی دستهاش حمل میشم. از اینکه نگرانم بود. 

از شنیدن صدای مردونه و بمش کنار گوشم. ‌درست وقتی که سرم روی سینش بود .

من دیوونه شده بودم. این ممکن‌ نبود .

قبول دارم که لیام اولین کسی بود که با وجود تمام بدی هاش من رو آدم حساب کرده بود . بهم اهمیت داده بود،  من رو دیده بود ،به حرفهام گوش کرده بود ، آرومم کرده بود ، بهم ابراز علاقه کرده بود ، به گفته خودش برام تلاش کرده بود، نگرانم شده بود، نوازشم کرده بود و من رو بوسیده بود.

با اینحال ، نمیتونستم این احساسات رو قبول کنم.‌

جعبه پاندورایی که تمام عمرم درش رو مهر و موم کرده بودم تا مبادا احساسات کودکانه و انسانیم ازش بیرون بریزن و همه چیز رو نابود کنن،حالا کاملا باز شده بود.

و من احساسش میکردم.

وابستگی رو ،

نیاز رو ...

و حتی بدتر از اون ...

دوست داشتن رو .

من‌نمیتونستم عاشق قاتل دو قطبی ای بشم که من رو به باد کتک گرفته بود .

به آرومی روی تخت گذاشته شدم .

صدای مرد غریبه رو شنیدم : چه اتفاقی افتاده ؟

پیراهنم رو بالا زد : اوه‌‌‌‌‌...

نگاه مشکوکی به لیام  ‌انداخت و لیام  با بالا بردن تک آبرویی جوابش رو داد.

مرد به آرومی سری به نشانه تاسف تکون داد و با سر انگشت به شکمم فشار آورد .

لب گزیدم تا داد نزنم .

_ درد داره؟

پوزخند زدم و با صدای گرفته جواب دادم : معلومه که نداره... چیزیم نیست اینا زیادی سوسولن دکتر .

چشم غره نا امیدش رو به سمتم پرتاب کرد : آزمایش مینویسم که ببینم مشکلی پیش نیومده باشه . مشکلی مثل  پارگی مجرای ادرار و...

دوباره بررسی کرد: و اینکه باید مطمئن شیم احشای توخالی شکم پاره نشده باشن. اینم  از خطراتیه که به عمل نیاز داره پس لطفا منتظر بمونید تا آزمایش ها تموم شه.

استتسکوپ دور گردنش رو توی گوشش  گذاشت و سر گرد یخ زده اش رو روی شکمم جا به جا کرد.
ملحفه رو چنگ زدم .

کمی مکث کرد . انگار که گفتن این حرف براش سخت باشه: به‌‌‌... به سر و سینش آسیبی نرسیده؟ میتونیم یه ام آر آی ازش بگیریم و...

_ هر کاری لازمه بکنید .

لب گزید: نمیدونم دقیقا کجاها آسیب دیده.

برای ثانیه ای طولانی چشم بستم .لعنتی حتی نگاه نکرده کجا میزنه . اگه عقیمم میکرد چی؟

لب باز کردم: سرم ضربه نخورده.  مطمئنم . حالم خوبه.

دکتر حرفم رو نشنیده گرفت : باشه پس ... ام آر آی هم مینویسم. نیازه با پلیس تماس بگیرم؟

لیام سرش رو به طرفین تکون داد : نه مشکل خانوادگیه‌ ممنونم.

دکتر سری تکون داد : پس میگم برای آزمایش ها بیان .

گفت و دور شد . سرم رو از روی بالش بلند کردم:

_ اوی دکتر میگم خوبَ...فاک

شکمم تیر کشید. سرم رو روی بالش گذاشتم .

لیام کنار تخت روی صندلی نشست و به دستهاش خیره شد . اگه نمیشناختمش، اگه رهگذری بودم که تماشاش میکرد،  با خودم فکر میکردم که یه مرد تنها و مظلومه . یه مرد ناراحت و حتی شاید ، رنجیده و پشیمون.

و حرفی که زد بهم ثابت کرد که اشتباه نمیکردم : متاسفم زین من دیوونه شدم.

غر زدم: مگه نبودی ؟

نشنید . ادامه داد : متاسفم ...

چیز دیگه ای نگفت . نگاهش کردم . لیام پینی که پیش من بود با لیام پینی که بقیه میشناختن خیلی متفاوت بود .

کدوم لیام واقعی بود ؟

این لیام محتاط و محافظه کار ؟ یا اون لیام عصبی و درنده که هر سَری سَر راهش میومد رو قطع میکرد ؟
کدوم رو باید باور میکردم؟ با کدوم باید کنار میومدم؟

لیامی که همه ازش میترسن، لیامی که اونطوری جسد پاتریک باتلر رو تیکه تیکه میکنه ...

چطور میتونه انقدر دوست داشتنی به نظرم برسه؟

***
_ شب و اینجا میمونی .

با صدای آرومی گفت و روی تخت کناری نشست . مدتی میشد که اتاق بزرگ و خالی ای رو بهم داده بودن.

صدای بارون هنوز هم قطع نشده بود .

نگاهم‌به پنجره بود :

_ میخوام برگردم خونه .

صدای نفسش رو شنیدم: زین من دارم تلاش خودم و میکنم که اون برج زهر مار و گند اخلاق همیشگی نباشم اما تو هیچ کمکی نمیکنی‌.

سر چرخوندم تا نگاهش کنم که روی تخت نشسته بود و با ناامیدی نگاهم میکرد ‌‌.

_بهت گفتم حالم خوبه . خودت و خیلی دست بالا گرفتی فکر کردی  بیهوش شدم چون ضربات تو قوی بوده؟ من فقط این اواخر ضعیف شدم‌ . وگرنه کاملا معلوم بود ضربه هات مسخره بازیه.

نفهمیدم چرا خندید : میدونم زین‌ . فقط میخوام خیالم راحت شه . بهت گفته بودم ازت خوشم میاد ‌که.

دستم رو مشت کردم.نگران دفتری بودم که توی یکی از کابینت های توی آشپزخونه مونده بود. اگه می‌خواست انقدر نگران شه پس از اول نباید بهم حمله میکرد .

_ چه بلایی سرش آوردی؟

بی مقدمه پرسیدم.  منظورم رو فهمید . به دستهاش تکیه زد: انداختمش تو زیر زمین. گرچه کرم خودش و ریخته.

به آسمون تر و شبح زده دسامبر خیره شد : اونی که نباید، به همه چیز‌‌ پی برده.

اخم کردم: و من هنوز بی خبرم.

سرش رو به نشونه تاسف تکون داد : تو احمقی زین...
متاسفانه. نمیدونی. چیزی که قرار باشه بفهمی رو بلاخره میفهمی اما با این کارات ‌، با این بی اعتمادی هات هممون رو نابود میکنی . من به خوبی از دست آرنود اون به همه چیز پاچه خوار که رفته پیش پدر بزرگم فرار کرده بودم. به خوبی پنهانت کردم‌ . همه چیز رو خودت خراب کردی . با لجبازی.  با غرور بچگانت.  با حماقت .

این ها رو به من می‌گفت.  به منی که هنوز هم نمیدونستم ماجرا از چه قراره.

_ نمیتونی به یه بچه ۳ ساله شمشیر بدی و بعد نتیجه رو گردنش بندازی .

خیره نگاهش کردم : نمیتونی تقصر ها رو بندازی گردنم.  اگه توانایی نابود کردنش رو داشتم،‌باید آگاهم میکردی .

سر تکون داد و تکیه اش رو برداشت. لحنش آروم و متاسف بود : حق با توئه. میدونم.

از جا بلند شد : فعلا استراحت کن. خودم همه چیز رو درست میکنم.

به سمت در رفت اما قبل از اینکه خارج شه ایستاد . نگاهم نکرد . چیزی نگفت . مکث کوتاهی کرد و بعد در رو پشت سرش بست.

همه چیز به نظر آروم می‌رسید.  اما من میدونستم که اینطور نیست . میدونستم که طوفان سهمگینی در راهه .

میدونستم که حالا دیگه توی دره تاریک سقوط کردم.

تمام این مدت لیام رو شخصی میدیدم که من رو به تاریکی مطلق میکشونه ‌.

کسی که من رو به اعماق دره پرتاب میکنه .

اما اشتباه میکردم.  دره ، خود من بودم.

________________________
1259

پارت بعدی مهمه😆

کامنت زیاد بذارید که انگیزه بگیرم تند تند بنویسمش😘

بوس بهتون😘😘

Continue Reading

You'll Also Like

8.4K 2K 16
جایی که لویی یه شاعر شناخته نشده‌ست و هری مجذوب شعر های اون می‌شه. __________ "خیلی دوستت دارم هری. انقدر دوستت دارم که هنوزم فکر می‌کنم انبساط هوا ف...
98.1K 11.8K 47
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
25.7K 2.6K 20
داستان از خانواده ای شروع میشه که بعد از اینکه مادر فهمید یک پسر امگا به دنیا آورده تصمیم میگیره دوتا آلفای دوقلو که خیلی ازشون خوشش اومده بود رو بر...
457 67 10
تا حالا به پریدن فکر کردین؟ نه... منظورم سقوط نیست. منظورم اوج گرفتنه؛ مثل یه پرنده که توی باد میرقصه و وقتی باد بین پراش میوزه، بالا و بالاتر میره. ...