CRISIS "Completed"

By sahar_78

147K 28K 24.9K

چطور بعد از گذشت سال هایی که توی تاریکی گذشتند، همچنان همون کابوس قدیمی می‌تونست شب های طولانیش رو طاقت فرسا... More

معرفی
characters
part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34
part 35
part 36
part 37
part 38
part 39
part 40
part 41
part 42
part 43
part 44
part 45
part 46
part 47
part 48
part 49
part 50
part 51
part 52
part 53
part 54
part 55
part 56
part 57
part 58
part 59
part 61
characters
part 62
part 63
part 64
part 65
part 66
part 67
part 68
part 69
part 70
part 71
part 72
part 73
part 74
part 75
part 76
part 77
part 78
part 79
part 80
part 81
part 82
83
84
85
86
87
part 88
last part

part 60

1.8K 311 522
By sahar_78

من این پارتو میزارم و از محل متواری میشم.
شبتون بخیر😂

***

ساعت از ۱۱ شب گذشته بود و خونه در سکوتی غیرعادی فرو رفته بود. شاید این تنها اتفاقی بود که در طول اون روز بر وفق مرادش پیش رفت و حالا می‌تونست در آرامش بیشتری توی اتاقش باشه و کتاب‌هاشو مرور کنه.

دستی به موهای بهم ریختش کشید و آهی از گلوش خارج شد. خسته و کم توان از روز پر تنشی که پشت سر گذاشته بود، سرش سنگینی میکرد و چشم‌هاش به محض دنبال کردن کلمات برای گرمای خواب التماس میکردن.

نگاهی به ساعت روی میزش انداخت و با دیدن دقایقی که انگار مثل ساعت‌ها می‌گذشتند، خستگی و خواب آلودگیش بیشتر شد. اما می‌دونست حتی اگه به تختش میرفت امکان نداشت بخاطر افکار سمی و ناراحت کننده ای که توی ذهنش بودند خوابش ببره.

از آینه بزرگ و قدی کنار کتابخونه به خودش نگاه کرد که روی صندلی پشت میزش نشسته بود و پوستش رنگ پریده‌تر از هر زمانی به نظر می‌رسید.

با کلافگی سرشو روی میزش گذاشت و به موهاش چنگ زد تا از احساس بدی که داشت قلبش رو پر میکرد کم کنه. اما نمیتونست و اتفاقات اون شب مثل نواری ویدیویی بی توجه به خواستش توی ذهنش پخش میشدن.

لیام ازش دور شده بود. در طول مدتی که با نیل سر یک میز، سه نفری شام می‌خوردن حتی بهش نگاه هم نمیکرد و زین به طرز وحشتناکی حس میکرد به عنوان یک غریبه دست و پا گیر اونجاست. انگار همه چیز به اون زن ختم میشد و تمام مکالماتی که داشتن فقط دو نفری انجام میشد و زین هیچ نقشی کنارشون نداشت.

طوری که لباس‌های ساتن و کوتاهش رو آزادنه توی خونه می‌پوشید و هر رفتاری که باب میل خودش بود رو در پیش می‌گرفت بی نهایت براش آزار دهنده بود و زمانی بدتر میشد که مطلقا هیج فاصله‌ای نه از لحاظ فیزیکی و نه از لحاظ رفتاری با لیام نداشت.

تلاش کرده بود همه چیز رو نادیده بگیره و زیاد سختش نکنه در هر صورت اونا سال‌ها با هم همکار بودن و این مقدار از نزدیکی نرمال بود اما هیچکدوم از این سوال و جواب‌ها باعث نمیشدن از احساس تلخ و گزنده ای که توی سینش بود کم بشه.

به محض تموم کردن شامش، درست ساعت ۹ به اتاقش رفته بود و امید داشت اون زن هرچه زودتر خونه رو ترک کنه اما هیچ صدایی مبنی بر رفتنش نشنیده بود و تصور اینکه اون شب رو اونجا می‌موند زیاد سخت نبود.

صدای در اتاق باعث شد از جا بپره و دستش رو گذاشت روی قلبش.

-کیه؟

-میتونم بیام داخل؟

-آره آره بیا تو.

شنیدن صدای چارلی کمی نا امیدش کرد و به طرز مسخره ای انتظار داشت کسی به جز اون باشه. در اتاقش باز شد و چارلی کنار درگاه ایستاد.

-وقتت آزاده؟

-چطور مگه؟

-جناب پین تو اتاق خودشون منتظرته.

-اتاق خودش؟

-اتاق خوابش.

-اوه.

گونه هاش شروع به سوختن کردن و درحالیکه از روی صندلی بلند میشد با نگاه خجالت زدش به صورت بی‌حالت و سرد چارلی زل زد.

-باشه ممنون...که اطلاع دادی.

چارلی سری تکون داد و بعد از اینکه بیرون رفت درو کمی محکم‌تر از حد عادی بست و صدای قدم‌هاش لحظاتی بعد محو شدند. سرشو خاروند و درحالیکه از توی آینه دوباره به خودش نگاه میکرد، بی دلیل مضطرب شد.

لباس‌ خوابش رو نیم ساعت پیش پوشیده بود و از رنگ قرمزش خوشش می اومد اما در اون لحظات حس میکرد شلوار و پیراهن نازکی که به تن داشت، مثل یک پالتوی زمستانی در یک روز داغ تابستان باعث عرق کردنش میشد.

از اتاقش بیرون رفت و حین اینکه کف پاهای لُختش روی پارکت به نرمی جلو می‌رفت، وسط راهرو سرجاش ایستاد و دست به کمر شد. شاید همه چیز تقصیر خودش بود و تا زمانیکه مثل یک پسربچه احمق و از همه جا بی‌خبر رفتار میکرد، البته که هیچ جذابیتی برای لیام، مردی که بهش علاقه مند بود نداشت.

-خیلی خوب. اصلا به درک.

نفس عمیقی کشید و چندبار به موهاش دست کشید تا از حالت بهم ریختگیش در بیاد و بعد پشت در اتاقش ایستاد.
چند تقه کوتاه به در زد و زمانیکه صدای مبهمش رو از داخل اتاق شنید وارد شد.

-سلام.

-سلام. بیا داخل

در اتاق رو بست و درحالیکه تلاش میکرد برخلاف اکثر اوقات، ارتباط چشمیش رو حفظ کنه روی نزدیک ترین مبل نشست.
زمان زیادی از با هم بودنشون و زندگی کردن در یک خونه می‌گذشت اما همچنان کنارش با احتیاط رفتار میکرد.

-نزدیک‌تر.

لیام به کنار خودش اشاره کرد و زین چهار دست و پا جوری که صورتش به سمتش باشه روی مبل نشست. لیام مجله ای که توی دستش بود رو انداخت روی میز و یکی از پاهاشو روی مبل گذاشت تا راحت تر به صورت گرفته و بی‌حالتش نگاه کنه.

-یه سری چیزا مونده که باید روشن بشه.

-واقعا؟

زین نگاه مرددی بهش انداخت و تلاش کرد ترسش رو مخفی نگه داره. اگه حرف‌هایی که قرار بود بزنه مربوط به خودشون میشد چی؟ اگه می‌خواست از خودش دورش کنه و ازش درخواست میکرد به خونه برگرده چی؟
بعد از اتفاقاتی که اون شب افتاده و با چشم‌های خودش دیده بود، اگه همچین چیزی ازش میخواست اصلا تعجب نمیکرد.

-آره. حدس میزنم بدونی منظورم چیه.

آب دهانش رو قورت داد و آستین لباس خوابش رو توی مشتش فشرد تا از احساس بدی که توی وجودش جوشیده بود و به سرعت تبدیل به بغض میشد جلوگیری کنه.

-آ...آره فکر کنم بدونم.

-خوبه پس کارم یه مقدار راحت شد.

لیام چنگی به موهای خیسش زد که هنوز هم بعد از حمامش خشک نشده بود و نگاهی به میز شیشه ای کنارش انداخت که چندین پوشه و کاغذ روش دیده میشد.

-فقط...میخوام دلیلش رو بدونم.

به سمت پسر کوچک‌تر برگشت که همچنان سرش رو پایین انداخته بود و دیدی از چشم‌ها و صورتش نداشت اما صدای لرزانش کمی بیش از حد غیر عادی به نظر می‌رسید.

-دلیل خاصی نداره فقط باید انجام بشه. شاید چون انتخاب خودم بود.

یکی از پوشه های روی میز رو برداشت و درحالیکه ورق میزد گفت:

-مطمئنم میتونی درک کنی که چرا میخوام اینکارو بکنم. همه چیز به نفع خودته و الان حتی موضوع خودم یا خواسته های خودم نیست.

-ولی پس من چی؟

سرش رو بالا گرفت و به محض دیدن چشم‌های طلایی رنگش که با تلالو اشک می‌درخشید، برای لحظاتی طولانی سرجاش خشکش زد. به صورت رنگ پریده و لب‌های لرزانش نگاه کرد که در کنار ترس و غمی که توی چشم‌هاش دیده میشد، قلبش رو عمیقا به درد آورد.

-لیام...من حق انتخابی ندارم؟

-این... قرار نیست بد باشه.

اشک‌هاش روی صورتش جاری شدند و لیام متعجب از اینکه تمام حدسیاتش از واکنش زین اشتباه بوده، گیج و سردرگم دستش رو به سمت صورتش برد که گونه های خیسش رو پاک کنه اما زین به تندی خودش رو عقب کشید و به نظر می‌رسید آماده بلند شدنه.

-هست. همه اتفاقایی که...

ساکت شد و کمی مکث کرد تا صدای لرزانش رو کمی کنترل کنه و با لحن تندتری گفت:

-همه اتفاقایی که بینمون افتاد...هیچ اهمیتی برات نداشتن؟

-زین...

خودش رو به سمتش کشید تا بهش بگه که هر نتیجه ای از حرفاش گرفته کاملا اشتباهه اما زین کمی سریع‌تر از روی مبل بلند شد و درحالیکه تمام تلاشش رو برای پس زدن اشک‌هاش میکرد، اولین کلماتی که به ذهنش اومدن رو به زبون آورد.

-باید زودتر می‌فهمیدم. من فقط زیادی احمق بودم که فکر میکردم ممکنه از کسی مثل من...

ناگهان همه چیز توی ذهنش مثل روز روشن شد و نگاه اشک آلودش به مردی قفل شد که مات و مبهوت روی مبل نشسته بود. به خاطر آورد که گذشته لیام متفاوت با گذشته خودش بوده و کسانی رو از دست داده که عاشقشون بود.

-متاسفم که تمام این مدت فکر میکردم میتونم برات کافی باشم.

البته که نبود. یه پسربچه دبیرستانی چطور می‌تونست مردی مثل لیام رو به خودش جذب کنه تا زمانیکه حتی گرایشش چیز دیگه ای بود و زن زیبایی مثل نیل رو کنارش داشت که توی هرزمان و هر موقعیتی کنارش حضور داشت.

-الان میرم لباسامو جمع کنم... ولی لطفا اجازه بده امشبو بمونم... الان دیروقته. فردا صبح زود قبل از اینکه بیدار شی من از اینجا رفتم.

با آستین لباس نرمش که حتی متعلق به خودش نبود به تندی اشک‌هاشو پاک کرد و به سمت در اتاق حرکت کرد. تا لحظه آخر منتظر بود صدایی ازش بشنوه یا حتی تلاش میکرد آخرین خداحافظی رو باهاش میکرد اما هیچ صدایی نشنید و قدم‌هاشو با اطمینان بیشتری به سمت در اتاق برداشت.

اما وقتی دستگیره رو پایین کشید در از جاش تکون نخورد و متوجه شد قفل شده. چندبار محکم عقب و جلوش کرد و حتی لگدی بهش زد تا از جاش تکون بخوره و حرص خودش هم کمی با لگدش می‌خوابید اما کاملا بی فایده بود.

-قفلش اتوماتیکه و تا من نخوام باز نمیشه.

به سمتش برگشت و دستاشو مشت کرد درحالیکه حس میکرد آسیب‌پذیر تر از همیشه به نظر می‌رسه و در تلاش بود با عصبانیتش این موضوع رو پنهان کنه.

-میشه بازش کنی؟

-نه.

-چرا؟

صداش بی اختیار داشت بلند میشد و زمانیکه متوجه شد لیام برخلاف چند دقیقه پیش دیگه توی مود آروم و ملایم خودش نیست، آب دهانش رو پایین فرستاد و با بلند شدنش از روی مبل، قدمی به عقب برداشت.

فضای اتاق به یکباره سنگین و خفقان آور شد و حس اینکه ناباورانه ممکن بود لیام بهش آسیب بزنه، لرزه به اندامش انداخت. نگاه سرد و خشکش دوباره برگشته بود و اونقدر بهش نزدیک شد که مجبور شد علنا خودش رو به در اتاق بچسپونه.

-این همه عجله برای چیه؟ چرا صبر نمیکنی حرفای منم بشنوی؟

با دستش هیکل تنومندش رو به عقب هول داد و نه تنها ذره ای از جاش تکون نخورد بلکه بدون هیچ زحمتی مچ دست‌هاشو گرفت و در حرکت سریع پشت کمرش بهم قفلش کرد.

-برو... کنار... حق نداری بهم دست بزنی...

تکان خورد و حتی تلاش کرد با زانوش به جایی بین پاهاش لگد بزنه اما برای تکان خوردن هیچ فضایی حس نمیکرد وقتی فاصله ای بین بدن‌هاشون وجود نداشت. مچ دست‌هاش به قدری درد گرفته بود که ناله ای از گلوش خارج شد.

-ولم کن... دستم درد گرفت.

-نه تا وقتی که مثل یه احمق رفتار کنی.

برخلاف لحن تندش و نفس‌هایی که عصبی شدنش رو نشون میداد، مچ دست‌هاشو با ملایمت بیشتری گرفت و سرش رو به سینه خودش چسپوند تا از تکان خوردش جلوگیری کنه. هیچوقت زین رو تا این حد بهم ریخته و ناراحت ندیده بود و خودش رو سرزنش میکرد که به موقع اون رو متوجه اشتباهش نکرده بود.

-آروم بگیر. بهم گوش کن.

عصبی بود و بدنش می‌لرزید اما درک نمیکرد که دلیل این رفتارهای ضد و نقیض لیام چیه و چرا بعد از بیرون کردنش از اون خونه تلاش میکرد بغلش کنه و توی اتاق خوابش زندانیش کنه؟ حالا هم که به وضوح صدای تند ضربان قلبش رو می‌شنید که زیر گوشش می‌تپید و باعث شد از تکاپو بی افته.

-چرا بغلم میکنی؟ این فقط برام سخت ترش میکنه لطفا ولم کن لیام...

حالش از صدای بغض آلود و اشک‌هایی که دوباره داشتن روی صورتش می‌ریختن بهم می‌خورد و دوباره تلاش کرد دست‌هاشو از گره سفت دست لیام بیرون بکشه اما این ممکن نبود و زمانیکه پشتش با شدت به در اتاق کوبیده شد نفسش برید و ناله درد آلودش توی دهانش خفه شد وقتی لیام چونش رو گرفت تا لب‌های بهم فشردش از هم باز شن.

فقط یک ثانیه طول کشید تا خشکش بزنه و حس میکرد بدنش مثل مجسمه ای سنگی، سفت و سخت بین دست‌های لیام از تکاپو ایستاد.

بدن ظریفش رو بیشتر به در فشار داد و فاصله صورت‌هاشون از بین برد تا لب‌های لرزانش رو ببین لب‌های خودش بکشه‌. در هر صورت این قرار بود همیشه اتفاق بی افته و هر زمان بهش نزدیک میشد یا می‌بوسیدش، کنترلی روی حرکات خودش نداشت و به نظر می‌رسید اهمیتی نمیداد حتی اگر مچ دست‌هاش با فشار وحشتناک دست خودش کبود میشد.

نفسش رو از پره های بینیش بیرون فرستاد و برای چشیدن دوباره لب‌هایی که با فشار چانه‌ش از هم باز شده بودن بی‌تابی میکرد و طوری بدنش رو به خودش می‌فشرد که انگار برای یکی کردن بدن‌هاشون در تلاش بود.

مچ دست‌هاش در حالتی بهم قفل شده بودند که همزمان فشار بازوی عضلانیش رو دور کمرش احساس میکرد که بدنش رو بالاتر کشید تا تسلط بهتری روی بوسه داشته باشه.

لیام چانه‌ش رو ول کرد تا کف دستش روی در اتاق کنار سر زین قرار بگیره و تشنگیش به هیچ عنوان با مکیدن لب‌هاش برطرف نمیشد تا زمانیکه زبانش رو بی طاقت داخل دهانش فرستاد و لرزشی که بدن پسر کوچک‌تر رو بین دست‌هاش فرا گرفت، از هر لمس و هر اتفاقی براش لذت بخش تر بود.

البته که اینبار هیچ آبنبات یا شیرینی مضاعفی روی لب‌ها یا زبانش وجود نداشت که مزه کنه و فقط با هر لمس کوتاهش، برای پیش رفتن مشتاق تر‌ میشد و بوسه ای که اینطور ناگهانی بین فضای ناچیز بینشون درحال رخ دادن بود، عمیق‌تر و پر نیاز‌تر میشد.

سرش رو کمی عقب برد و بدون قطع تماس لب‌هاشون زمزمه کرد:

-این همه چیزو برات مشخص نمیکنه؟

-لیام...

لحن صداش دیگه هیچ شباهتی با لحن تند و عصبی چند دقیقه قبلش نداشت و حتی با اینکه لیام کمی سرش رو عقب تر کشید تا به مردمک های لرزانش نگاه کنه، چشم‌هاش چیزی رو به جز لب‌هاش نمی‌دید که چند لحظه پیش مشتاقانه روی لب‌های بی حرکت خودش می‌لغزید.

دوست نداشت خواستش رو با کلمات بیان کنه اما با تمام وجود نیاز داشت دوباره احساسش کنه، همونقدر مشتاق و همون میزان یا حتی بیشتر، تسلط و کنترلی که لیام روش داشت رو می‌خواست.

-دستاتو ول می‌کنم ولی اگه تکون بخوری اینبار به تخت می‌بندمت.

-نه... ولم نکن.

سکوتی طولانی بینشون برقرار شد و زین آب دهانش رو قورت داد. اینبار جرئت به خرج داد و نگاهی به چشم‌های جدی لیام انداخت که موشکافانه صورتش رو برانداز میکرد.

-میخوای دستتو بگیرم؟

گره سفت دستش رو دور مچ دست‌هاش محکم‌تر کرد و دوباره چانه‌ش رو گرفت تا سرش رو بالا بگیره و به چشم‌هاش نگاه کنه. برای شنیدن حدسیاتی که توی ذهن خودش بود دوباره پرسید:

- وقتی اینجوری دستاتو بهم قفل می‌کنم ... حس خوبی داره؟

-نه...

کلمه ای در لحظه از بین لب‌هاش فرار کرد، تناقض بسیار زیادی با لحن ملایم و صدای لرزانش داشت اما سرخ شدن گونه هاش، حتی با اینکه چیزی رو تایید نکرده بود، خواسته های پنهان و درونیش رو لو میداد.

-دروغگوی خوبی نیستی کوچولو. دوست داشتم همین الان به هردومون ثابت کنم که حق با منه.

به آهستگی سرش رو نزدیک‌تر برد و شروع به بوسیدن لب‌هایی کرد که هنوز هم از بوسه های چند دقیقه قبلش قرمز و متورم بود و بدن ظریفش رو طوری تنظیم کرد که سفتی پایین تنش رو به راحتی به جایی بین پاهای پسر کوچک‌تر فشار بده درحالیکه همچنان دست خودش روی در قرار داشت.

زین بلافاصله واکنش شدیدتری نسبت به بوسه های پرحرارتش نشون داد و همراه با چنگی که به مچ نیرومند لیام زد، ناله کوتاه و شکنندش بینابین فضای تنگ لب‌هاشون خفه شد.

-مطمئنم عاشق اینی که به تخت ببندمت و طوری به فاکت بدم که از نفس بی افتی و اسممو به زبون بیاری. خیلی بلند و بی توجه به هرچیزی که بیرون از اتاقه.

-اشتباه... میکنی...من هیچوقت...

لیام مچ دست‌هاشو رها کرد و پوزخندی که روی لب‌هاش نشست باعث شد جمله‌ش نا تموم بمونه و برای موندن روی پاهاش می‌خواست به لباس لیام چنگ بزنه اما قدمی به عقب برداشت.

زین احساس کرد که اگه به دستگیره در چنگ نزنه، زانوهای لرزانش توان تحمل وزنش رو نخواهند داشت و با دیدن دوباره نگاه سرمازدش، گیج و سردرگم همونجا سرجاش ایستاد.

-برو بیرون.

ازش دور شد و به سمت لپ‌تاپ روی میز رفت تا یکی از دکمه های روی کیبورد رو فشار بده. صدای تقه کوتاهی شنیده شد و این مفهوم رو به هردوشون رسوند که در برای باز شدن آمادست. اما زین حرکتی برای بیرون رفتن انجام نداد و دستش رو مشت کرد تا ضعفی که باعث لرزش صداش میشد رو کنترل کنه.

-باید بهم توضیح بدی.

-چی رو باید توضیح بدم؟ بدون اینکه حتی بهم فرصت حرف زدن بدی خودت نتیجه گیری کردی و همه چیز رو کنار هم ردیف کردی.

-من... فکر کردم میخوای...

-فکر کردی میخوام بیرونت کنم؟ انقدر زود حرفای اون شبمو فراموش کردی وقتی گفتم همه پُلای پشت سرمون خراب شد و دیگه نمیتونی برگردی.

دستاشو توی جیب شلوارش فرو برد و به سمتش اومد تا مقابلش قرار بگیره. اخم کمرنگی که بین ابروهاش دیده میشد، جدیت کلماتش رو بیشتر به رخ می‌کشید.

-من هیچ تقصیری ندارم این تنها نتیجه ای بود که می‌تونستم بگیرم...

-انقدر با اطمینان درباره تصمیماتی که حتی ازش خبر نداری صحبت نکن. الانم همونطور که می‌خواستی، میتونی بری بیرون.

-اگه نرم میخوای با زور بیرونم کنی؟

اشک‌هاش رو به تندی پاک کرد و جلوتر رفت؛ انگشت اشارش رو به سینه لیام فشار داد و تمام ناراحتیش رو با ضربه زدن بهش نشون داد انگار که واقعا قصد داشت قفسه سینش رو با انگشتش سوراخ کنه.

-تو حق نداری اینجوری باهام رفتار کنی. حق نداری منو ببوسی بغلم کنی و بعد از اتاق لعنتیت بیرونم کنی.

نفس نفس میزد و نگاهش رو به چشم‌های لیام دوخت که حسی خطرناک‌تر و متفاوت با همیشه ازشون دریافت میکرد.

-اصلا... حق نداری وقتی هیچ علاقه ای بهم نداری کاری کنی همه چیز برام سخت تر بشه.

قفل شدن فک لیام رو دید و برای لحظاتی مکث کرد تا به حرف‌هایی که زده بود فکر کنه اما کمی دیر شده بود و لیام دوباره مچ دستش رو طوری کشید که نفسش توی سینه حبس شد و چند ثانیه بعد به پشت روی تخت افتاده بود.

هنوز هم به شدت نفس نفس میزد و تلاش کرد سریعا بلند بشه اما لیام سریع‌تر بود و روی بدنش خیمه زد درحالیکه دستاشو بالای سرش بهم قفل کرد و با دست دیگش، شروع به باز کردن کراواتش از دور گردن خودش کرد.

-لیام...

می‌دونست امکان نداره بهش صدمه بزنه و انقدری بهش اعتماد داشت که ترس رو به قلب خودش راه نده اما هیچکدوم دست خودش نبود و برای رها کردن بدنش به شدت درحال تقلا بود.

همه چیز داشت سریع پیش می‌رفت و حتی فرصتی برای اعتراض نداشت زمانیکه لیام بدنش رو بالاتر کشید تا به تاج تخت نزدیک تر بشه و مچ دست‌هاشو با چند حرکت کوتاه و کراواتی که متعلق به خودش بود، دور نرده تخت قفل کرد.

-بهت نشون میدم که تمام این مدت چرا سعی میکردم کششی که نسبت بهت دارمو از بین ببرم.

دوباره روی بدنش خیمه زد و یکی از پاهاش رو کشید تا سرش رو بالش قراره بگیره و همراه با لبخند محوی که روی لب‌هاش می‌نشست، خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد:

-و دیگه جرئت نکن که بگی هیچ علاقه ای بهت ندارم.

***

Continue Reading

You'll Also Like

128K 20.9K 60
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
75.3K 12.4K 21
تهیونگ با تمام وجودش از الفا ها متنفره، اون میدونه که هیچوقت قراره نیست به یکی از اونا اجازه بده تا جفتش بشه. از طرفی تهیونگ عاشق بچه هاست و دلش میخو...
1.3K 160 2
اون شد ستارم... ستاره ای که فقط میتونم از دور نگاهش کنم و تحسینش کنم... چرا نمیتونم کنار خودم نگهش دارم یا خودم کنارش بمونم... کاپل اصلی:تهکوک کاپل ف...
4.7K 785 15
چیزایی که میتونن لبخندو رو لبات بیارن.... ❤🏳️‍🌈