ببخشید که دیر شد ولی عوضش پر و پیمونه.
**
-شت...این یکم... شاید بهتره درش بیارم.
زین مستاصل ایستاد و از آینه قدی نگاهی به خودش انداخت اما حس میکرد احساسات ضد و نقیضش هرگز اجازه نمیدن تصمیم درستی برای لباسهاش بگیره.
هیچ ایده ای نداشت که چرا باید برای تیپ و لباسش انقدر استرس داشته باشه اما زمانیکه به واکنش احتمالی لیام فکر میکرد ناخودآگاه مضطرب میشد. اگه ازش عصبانی میشد یا نگاهش بهش احساس بدی میداد چی؟ اون فقط یه شلوار سیاه به تن داشت با تاپی که به وسیله پیراهن توریش تقریبا کاور شده بود. البته تقریبا.
از اونجایی که فقط سه نفر تو خونه حضور داشتن پس مشکلی نداشت که پیراهن توریش زیادی بدنش رو نشون میداد مگه نه؟
در هر صورت فقط ترقوه ها و بازوهاش دیده میشدن اما کمر باریکش بخاطر تاپ تنگی که از زیر پوشیده بود، خیلی خوب خودش رو به رخ میکشید.
دستی به موهای سیاهش کشید و بعد از اینکه چندبار خودشو ورانداز کرد، بالاخره تصمیم گرفت از اتاق خارج بشه.
از بالای پله ها نگاهی به پذیرایی انداخت و اخمی بین ابروهاش شکل گرفت اما بعد، با وجود التهاب و عصبانیت درونیش، چهره خونسردی به خودش گرفت و پایین رفت.
فکر میکرد فقط قراره خودشون سه نفر باشن اما با دیدن شان منسون، ابرو بالا انداخت و با لحنی که بیش از حد گرم بود بهش خوش آمد گفت:
-اوه جناب دکترم اینجاست. خیلی خوش اومدید.
سکوت سنگینی توی پذیرایی ایجاد شده بود و دکتر منسون نگاهی به سرتاپاش انداخت و به وضوح مشخص بود که چقدر تحت تاثیر قراره گرفته.
-اوه ممنون. دوباره دیدنت باعث خوشحالیه.
زین کنار دکتر منسون روی مبل نشست و نگاه کوتاهی به لیام انداخت که درست روبروش نشسته بود. بهت زدگی کمرنگ توی نگاهش به خوبی دیده میشد و زمانیکه نگاهشون برای لحظاتی توی هم قفل شد، زیبایی خیره کننده چهره مقابلش باعث شد به وضوح تند شدن ضربان قلبش رو احساس کنه.
اون پسر امشب قصد داشت چطور اهداف نامعلومش رو پیش ببره و چرا حس میکرد زمان کندتر از چند دقیقه قبل جلو میره؟
به نظر میرسید سیاهی کمرنگ داخل پلکهاش، مسحور کنندگی نگاهش رو چندین برابر کرده بود و حتی نیل، از زیبایی پسر شرقی مقابلش بهت زده بود.
زین به هیچ عنوان خبر نداشت که چطور به راحتی جو بینشون رو با حضورش تحت تاثیر قرار داده و از بطری روی میز برای خودش نوشیدنی ریخت.
-خیلی خوب عام...کسی اینجا شام خورده؟
شان برای شکستن سکوت سنگین بینشون با صدای آرومی پرسید و دستی به پشت گردنش کشید تا حواسش از پسری که کنارش نشسته بود پرت بشه.
-چون من خیلی گرسنمه و از اونجایی که حدس میزدم ممکنه شما هم خوشتون بیاد براتون از بیرون غذا گرفتم.
از جاش بلند شد و حین رفتن رو به نیل گفت:
-پاشو بیا کمکم بیاریمش داخل.
-خودت بیار مگه چقده.
زین با خودش فکر کرد اون دوتا همدیگه رو میشناسن؟ چون رابطشون خیلی نزدیکتر از دوتا دوست صمیمی به نظر میرسید.
نیل با اکراه از کنار لیام بلند شد و دنبال شان از خونه بیرون رفتن و زین بعد از اینکه لیوان شرابش رو سر کشید، از جاش بلند شد:
-منم میرم میزو آماده کنم.
لیام تا اون لحظه حتی یک کلمه هم به زبون نیاورده بود و زمانیکه زین داشت از کنارش رد میشد، مچ دستش رو چنگ زد و مجبورش کرد کنار مبل متوقف بشه.
-امشب زیاد الکل نمیخوری حوصله سر دردای احمقانتو ندارم.
زین برای صحبت های تند و تیزش آماده شده بود اما مکثی کرد و به خاطر آورد که ملایمت تنها راهیه که باعث میشه بیشتر از اون عصبی نشه.
-متوجه شدی؟
زین روی دسته مبل نشست و با وجود اینکه تردید و ترس زیادی از بابت حرکاتش داشت، یقه لباس دکمه دارشو به بازی گرفت و تمام تلاشش رو کرد در معصوم ترین حالت ممکنش باشه.
-نظرت چیه که همین امشب همه چیزو کنار بزارم و نگران چیزی نباشم؟
جرئت نگاه کردن توی چشم هاشو نداشت و حرکات دست خودش رو دنبال میکرد که همچنان از یقه پیراهن تا قفسه سینش بالا و پایین میرفت و گویی درحال صاف کردن لباسش بود اما فقط خودش میدونست لمس دوباره اون بدن سکسی چقدر نفسگیر و خوشاینده.
-من قرار نیست جایی برم و تو همین خونه میمونم پس مشکلی نداره اگه یکم عقلمو از دست بدم. اینطور نیست؟
اضطراب و تنشش باعث میشد هیاهوی وجودش به راحتی از نگاهش مشخص باشه و متوجه شد ضربان قلبی که زیر دستش درحال تپیدن بود، با سرعت بیشتری خودشو به قفسه سینش میکوبید طوری که هردوشون مات و مبهوت لحظاتی به همدیگه خیره شدن.
-پس... من دیگه برم...
سریعا دستش رو از مشت لیام بیرون کشید و با گونه های سرخ شدش تقریبا دوان دوان وارد آشپزخونه شد. گرمش شده بود و بدنش در داغ ترین حالت ممکن خودش قرار داشت و با تمام وجود به دوش آب سرد احتیاج پیدا کرده بود اما فقط در یخچال رو باز کرد تا با نوشیدن یک لیوان آب به خودش فرصت نفس کشیدن بده.
زین اطمینان داشت هرچقدر بهش نزدیک تر بشه و تلاش کنه فاصله زیاد بینشون رو به حداقل برسونه، احساسات خوبی دریافت میکنه و هرگز پیش نیومده بود که اون مرد تند مزاج از خودش دورش کنه. این بهش فرصت بیشتری برای جلو رفتن میداد و حتی نور امید کوچکی رو توی دلش روشن میکرد تا کمی، فقط کمی به رابطه عجیب بینشون امیدوار بشه.
-یعنی ... ممکنه که اونم ...
لیوانش رو گذاشت روی سینک ظرف شویی و درحالیکه میز رو آماده میکرد، به افکار بچگانه خودش خندید. با وجود اینکه از بابت احساس یک طرفه خودش اطمینان داشت، اما تپش قلبی که به یکباره زیر دستش تندتر شده بود همه معادلاتش رو بهم میریخت. زین به وضوح گرما و اتصال قوی بینشون رو حس کرد که به وسیله خودش سریعا قطع شده بود.
شان و نیل وارد خونه شدن و مستقیما به سمت آشپزخونه اومدن تا غذا ها رو برای خوردن آماده کنن. در هر صورت ساعت داشت به ۹ شب نزدیک میشد و انتظار میرفت بعد از شام تا دیروقت به خوشگذرونی بپردازن چون خیلی کم پیش می اومد که همشون دور هم جمع بشن و برای ساعاتی طولانی مشکلات تاریکشون رو از یاد ببرن.
همشون پشت میز نشستن و نیل برخلاف چند دقیقه قبل که به محض ورود زین اخمهاشو توی هم کشیده بود، حالا دوباره درحال شوخی و خنده با پسرا بود گرچه همچنان مطلقا توجهی به حضور زین نمیکرد.
-فکر میکنی فردا بتونیم با هم بریم لندن؟
نیل از لیام پرسید که حالت چهرش هیچی از احساسات درونش نشون نمیداد و مثل همیشه خونسرد به نظر میرسید.
-و برای چه دلیلی؟
-خوب... شاید بتونیم یه سری از کارا رو خودمون انجام بدیم. فکر میکنم اگه یه نظارت موقت روی زیردستات داشته باشی همه چیز بهتر پیش بره.
برای تایید درخواستش به شان نگاه کرد و دکتر جوان شونه بالا انداخت.
-فکر میکنم حق با توعه درهرصورت این موضوع اصلا شوخی بردار نیست.
-اونا کارشونو بلدن لازم نیست دیگه دربارش حرف بزنیم.
زین هیچوقت مکالمه هایی که لیام با دیگران داشت رو شخصا نشنیده و ندیده بود اما حالا خوشحال بود که اونجا حضور داشت و میتونست ببینه که فرقی نمیکرد اونا همکارش باشن یا دوستای صمیمیش. شخصیت تاثیرگذار و جذبه سنگینش باعث میشد تقریبا با همه به یک شکل برخورد کنه و در عین حال رابطه و احترامِ دوستانه بینشون هرگز خدشهدار نمیشد.
-میدونم ممکنه برای موقعیتت خطرناک باشه ولی یکم فکرکن که چقدر قراره بهمون خوش بگذره.
زین نگاه تیز و برندشو به دستش دوخت که روی پای لیام قرار داشت و گرچه نمیتونست کاملا زیر میز رو ببینه اما این حتی یک ذره از واقعیت ماجرا رو کم نمیکرد.
-حتی یک لحظه به این فکر نمیکنی که چقدر احمقانست بخاطر خوشگذرونی خودمو به خطر بندازم؟
-خدای من. فقط زیاد سخت نگیر اون وقت همه چیز به راحتی پیش میره.
اما لحن محکم لیام کار خودشو کرده بود و زن جوان، با اکراه عقب نشینی کرد و در سکوت به غذا خوردنش ادامه داد. زین متوجه شد دیگه هیچ میلی به غذا نداره و رو به شان گفت:
-اگه ممکنه میشه برام یه لیوان نوشیدنی بریزی؟
-البته.
شان با کمال میل و انرژی مضاعفی که توی حرکات و لبخندش دیده میشد براش نوشیدنی ریخت و زین هم در مقابل گرم ترین لبخندش رو به صورت دکتر جوان بخشید و تشکر کرد هرچند تمام مدت تلاش میکرد نگاه اخم آلود لیام رو نادیده بگیره.
تا زمانیکه بقیه درحال تمام کردن غذاشون بودن، زین هیچ توجهی به تعداد لیوان های نوشیدنیش نمیکرد و کم کم گرما رو احساس میکرد که بدنش رو در اختیار میگرفت.
زیاد پیش نمی اومد اوقات زیادی رو توی زندگیش داشته باشه که زمانهایی برای نوشیدن الکل به دست بیاره و تا یکسال پیش، قبل از اینکه به سن قانونی برسه حتی جرئت نداشت به سمتشون بره چون نوشیدن الکل یکی از خط قرمزهای برادر بزرگترش دانیال بود.
نیم ساعت بعد برای جمع کردن میز از جاش بلند شد و بقیشون یکی یکی آشپزخونه رو ترک کردن اما شان تنها کسی بود که برای شستن ظرف ها و کمک کردن به زین داوطلب شد.
همه چیز داشت خیلی سریع پیش میرفت و ناگهان احساس میکرد میل شدیدی به پرحرفی و خندیدن پیدا کرده. اما شان تنها کسی بود که پذیرای حرفهای شاخه به شاخهی پسرک زیبای کنارش بود.
-میتونم چندتا سوال بپرسم؟
-البته.
-چرا... چرا لیام هیچ خدمتکاری توی خونش نداره؟ همیشه منو مجبور میکنه براش غذا درست کنم هرچند هیچوقت خونه رو تمیز نکردم چون بعضی وقتا یه خدمتکار میاد که تمیزش کنه ولی برای موقعیتایی مثل الان واقعا لازمه.
درحالیکه داشت به سکسکه میافتاد ظرفا رو گذاشت روی میز و بعد به کابینت تکیه زد. یقه گشاد پیراهن توریش روی بازوش افتاده بود و گیج بودن حاصل از مستیش اجازه نمیداد متوجه بشه که تو چه موقعیتی قرار داره.
-میدونی که بخاطر موقعیتش نمیتونه آزادانه رفتار کنه و به هرکسی هم نمیتونه اعتماد کنه. جدای از اون لیام همیشه تنهایی رو ترجیح میده و خیلی کم پیش میاد اجازه بده کسی اطرافش باشه حتی یه خدمتکار معمولی.
زین از بطری برای خودش نوشیدنی ریخت.
-ولی مشکلی با موندن من نداره.
شان که تازه مرتب کردن ظرفا رو تموم کرده بود به سینک تکیه زد و نگاه عجیبی بهش انداخت.
-نبایدم داشته باشه. کسی که بخواد تو رو رد کنه باید خیلی احمق باشه.
پسر کوچک تر از شدت خنده سرش به عقب خم شد و زمانیکه صاف ایستاد، موهای تاریکش روی پیشانیش ریخته شده بود. همچنان درحال نوشیدن از لیوانش بود و شان تک تک حرکات سکسی پسر مقابلش رو خیره نگاه میکرد.
توی ذهنش عمیقا به این فکر میکرد که لیام چطور میتونست به راحتی در برابرش مقاومت کنه درحالیکه فقط چند دقیقه از هم صحبتی باهاش میگذشت و دست و پاش درحال شل شدن بود.
-فکر میکنی فردا بعد از مدرسه وقت خالی داشته باشی؟
زین هر لحظه بیشتر و بیشتر تحت تاثیر نوشیدنی قرار میگرفت و افکارش درهم و برهم میشدند.
-فردا؟... عام راستش نمیدونم... لیام خوشش نمیاد بدون راننده برگردم.
-مشکلی پیش نمیاد اگه راننده یک ساعت منتظرت بمونه. هرچند خیلی دوست داشتم خودم برسونمت.
-نمیدونم. باید ...بهش فکر کنم...
اگه اون پسر هیچ رابطه خاصی با لیام نداشت پس قرار نبود مثل یک آدم احمق رفتار کنه و به راحتی از کنارش بگذره خصوصا اینکه سریعا و از همون دیدار اول تونسته بود معصومیت خالصِ روحش رو از نگاهش ببینه.
-لباست خیلی بهت میاد. مطمئنم اگه من همچین چیزی بپوشم شبیه یه دلقک سیرک میشم.
زین خنده آرومی کرد و پرسید:
-تو نوشیدنی نمیخوای؟
-نه نمیخواد و تو هم بهتره بس کنی.
صدای لیام باعث شد هردوشون به سمتش برگردن که کنار میز دست به سینه ایستاده بود. شان با دیدن اخم غلیظ بین ابروها و عصبانیت آشکاری که توی نگاهش دیده میشد، تصمیم گرفت از اونجا بره و قبل از رفتن چشمکی به زین زد که دوباره باعث خندش شد.
-اون بطری رو ازش بگیر وگرنه امشب برات دردسر درست میکنه.
از کنار لیام رد شد و بعد از گفتن جملش دستی به شونش زد اما این فقط خشم زیر پوستیشو بیشتر کرد و برای لحظاتی چشم هاشو بست تا آرامشش رو حفظ کنه.
-داشتیم حرف میزدیم چرا...
-اون لیوان لعنتی رو بزار روی میز زین.
-من یه پسر ۱۵ ساله نیستم که نگران مست شدنم باشی پس لطفا بس کن.
لیام به چشمهای خمار و نفسگیرش خیره شد که چطور گستاخانه بهش نگاه میکرد و حتی یک لحظه هم قصد کوتاه اومدن نداشت.
-درباره چی حرف میزدید؟
با وجود اینکه میزان مست بودنش از حد عادی بالاتر بود و نمیتونست زیاد منطق اتفاقات اطرافشو درک کنه اما نگاه هشدار آمیز مرد مقابلش به راحتی باعث میشد محتاط تر رفتار کنه.
-حرف خاصی نمیزدیم.
لیام جلوتر اومد و بازوشو گرفت و کمی اون طرف تر، پشتشو به در یخچال کوبید طوری که زین از شدت درد لبش رو گزید و زمانیکه فاصله بینشون فقط چند سانتی متر بود، هوشیاریش کمی بالاتر رفت.
-بهت گفته بودم از دروغ متنفرم مگه نه؟ دهن لعنتیتو باز کن و بگو چی بهت میگفت.
-گفتم که چیز خاصی...
-زین...
بازوی ظریفش رو بی مهابا فشار داد و ناله پسر کوچکتر بلند شد اما چطور ممکن بود که با وجود درد بازوش همچنان فقط و فقط به بدنهای چسپیدشون فکر میکرد؟
-گ...گفت فردا باهاش قرار بزارم...
حتی زل زدن به قهوه ای های پر از خشمی که در اون فاصله نزدیک تک تک اجزای صورتش رو خیره نگاه میکرد، باعث میشد قلبش مثل گنجشکی ترسان پیوسته خودش رو به قفسه سینش بکوبه تا راهی برای نجات و نفس کشیدن پیدا کنه.
-و تو چی بهش گفتی؟
-گفتم... گفتم باید بهش فکر کنم...آخ...
حس میکرد بازوش درحال له شدنه و دردش حقیقتا طاقت فرسا بود اما از طرفی گرمای پرالتهاب بینشون بی رحمانه بدن لرزانش رو آب میکرد.
-میدونی که نباید یک لحظه هم دربارش فکر کنی درسته؟
-حق نداری برای رفت و آمدام محدودم کنی...
سرش رو جلوتر برد و درست کنار گوشش با صدای آرومی زمزمه کرد:
-و قسم میخورم اگه بفهمم بیرون از خونه باهاش ملاقات میکنی، جوری به فاکت میدم که دیگه نتونی حتی به راه رفتن فکر کنی.
شاید اگه هرکدومشون اون شب کمتر مست میکردن یا توی نوشیدن زیاده روی نمیکردن، هیچکدوم از اون حرفا بینشون رد و بدل نمیشد خصوصا زمانیکه برای لحظاتی طولانی فقط صدای نفسهای ترسیده زین زیر گوشش پیچید، به خودش اومد و قدمی به عقب برداشت. چه اتفاقی داشت می افتاد و دقیقا به چه دلیلی آخرین جملشو انقدر با اطمینان بهش گفته بود؟
به هیکل ظریف و بی نقصش خیره شد که همچنان تو همون حالت پرس شده به یخچال ایستاده بود و حتی لکه های سیاه زیر چشماش باعث نمیشدن از زیبایی خداگونش کم بشه.
قدم دیگه ای به عقب برداشت و بعد از اینکه با کلافگی دستی به موهاش کشید در تلاش بود چیزی بگه که فاجعه چند لحظه پیشش رو کمرنگتر کنه اما فقط به تندی صندلی رو از سر راهش کنار زد و از آشپزخونه بیرون رفت.
نیل و شان بهت زده بهش نگاه کردند که بی توجه به مهموناش از پله ها بالا رفت و فقط صدای مجری تلوزیون توی پذیرایی به گوش میرسید.
***
ساعت داشت به دوازده نیمه شب نزدیک میشد و زین و شان تنها کسایی بودن که توی پذیرایی حضور داشتن. پسرک آشفته زانوهاشو توی بغل گرفته و بعد از تمام دفعات متعددی که نوشیده بود، حالا بیشتر از هر زمانی احساس گیجی میکرد. شان با وجود اینکه خودش دست کمی از بقیه نداشت و نگاه کم هوشیارش میزان مست بودنش رو نشون میداد، هرگز نمیتونست بهش بی توجه باشه.
-هی... حالت خوبه؟
-خوبم.
-شاید بهتره یه دوش بگیری تا سرحال بیای.
-ممنون ولی بعدا.
نگاهی به طبقه بالا انداخت و آه عمیقی کشید اما همه تلاشش رو میکرد به این فکر نکنه که اونجا چه اتفاقی درحال رخ دادنه. نیل خیلی وقت پیش به اتاق لیام رفته بود و به بهانه سر زدن بهش همونجا موندگار شده بود.
-شاید بهتره کم کم برم خونه.
شان لیوانش رو گذاشت روی میز و از جاش بلند شد اما به نظر میرسید تردید زیادی برای رفتن داره.
-میتونی رانندگی کنی؟
-آره زیاد مست نیستم.
-اگه بخوای میتونی با چارلی برگردی.
زین پاهاشو روی زمین گذاشت و همچنان که روی مبل نشسته بود بهش نگاه کرد. از طبقه بالا صدای باز و بسته شدن در به گوش رسید و چند لحظه بعد، هردوشون توی راه پله نمایان شدن. نیل لبخند پهنی به لب داشت و لیام دقیقا به همون بدخلقی یک ساعت پیش به نظر میرسید.
- داری میری؟ پس بیا با هم برگردیم.
نیل لباسشو پوشید و کنار شان ایستاد تا ازشون خداحافظی کنه و مثل تمام دفعات قبل، پیش چشمهاش فقط لیام دیده میشد نه هیچکس دیگه ای.
-نظرت چیه فردا بریم مزرعه؟
-بهش فکر میکنم.
برای بدرقه مهمونا تا دم در رفتن و زمانیکه ماشین از خونه دور شد، تصمیم داشت همون لحظه بدون اینکه حتی یک دقیقه باهاش هم کلام بشه به اتاقش بره. هنوز چنده پله رو بالا نرفته بود که صداش زد و به خودش لعنت فرستاد که تپش قلبش میتونست در عرض یک ثانیه روی هزار باشه.
-صبرکن باید حرف بزنیم.
-حرفی برای گفتن باقی مونده؟
لیام جلوتر اومد و نگاهش به بازوی کبود شده زین افتاد که از زیر پیراهنش کاملا مشخص بود. جرقه کوچکی از پشیمانی توی چشمهاش درخشید و با لحن آرومی پرسید:
-من...اینکارو کردم؟
زین دستشو به بازوش فشرد و قلبش از شدت درد مچاله شد اما قدمی به عقب برداشت:
-میرم تو اتاقم.
-گفتم باید حرف بزنیم.
زین پله ای که بالا رفته بود رو دوباره پایین اومد و روبروش ایستاد.
-اگه نخوام حرف بزنم چی؟ اینبار کجامو سیاه و کبود میکنی؟
با وجود اینکه هیچ عصبانیتی توی صدای لرزانش شنیده نمیشد اما لیام دوباره داشت کلافه میشد. نمیدونست چطور میتونه دلیل رفتارهای ضد و نقیضش رو حتی برای خودش توضیح بده و حتم داشت فقط و فقط از دست خودش عصبیه.
-همه چیز بخاطر امنیت خودته نمیتونم اجازه بدم تو خطر بی افتی...
-برخلاف تصورت...
زین چندبار پلک زد تا اشکهاشو پشت پلک هاش نگه داره و برای پایین فرستادن بغضش آب دهانش رو قورت داد.
-برخلاف تصورت من همه حرفاتو یادم میمونه. تک تک خواسته های خودخواهانت به بهونه محافظت از من، تو ذهنم ثبت میشه.
پیراهن توریشو از تنش خارج کرد و نگاهی به بازوش انداخت که رد تمام انگشت های مرد مقابلش روش دیده میشد و حتی تو بعضی از قسمتها درحال سیاه شدن بود.
-زین...
-اما حتی نمیتونی تصور کنی که چندبرابر اون آدمای بیرون بهم صدمه میزنی. فقط یک لحظه به این فکر کن که بهتر نیست از من در مقابل خودت محافظت کنی؟
چشمهاشون برای لحظاتی طولانی درحال جستجوی احساسات همدیگه بود و همه چیز به راحتی از نگاه های آسیب دیدشون مشخص بود.
-تو منو شناخته بودی...
زمانیکه دست سردش نوازش وار روی بازوی دردناکش نشست، خودش رو عقب کشید و گفت:
-این خودم بودم که قبولش کردم لازم نیست بهم یاد آوری کنی. اما میدونی مشکل کجاست؟
-من برای همه کارام دلیل دارم...
-نه تو هیچ دلیلی برای رفتارات نداری. فقط بهم بگو چرا نباید به دوست خودت اعتماد داشته باشی و بعد توی خونت راهش بدی؟
-هنوزم داری به اون موضوع فکر میکنی؟
زین لبخندی به نگاه هشدار آمیزش کرد و گفت:
-دیدی گفتم؟ تو فقط یه آدم خودخواهی که بدون مشخص کردن محدوده افکارم درباره رابطمون، فقط برای هردومون سخت ترش میکنی.
-فقط... برو تو اتاقت.
لیام بهش پشت کرد و چنگی به موهاش زد تا میل شدیدش برای خورد کردن تمام وسایل پذیرایی رو کنترل کنه. درست حدس زده بود و عصبانیتش دقیقا از افکار و رفتار خودش سرچشمه میگرفت.
-اگه من نمیتونم با کسی قرار بزارم پس تو هم دیگه نباید اون زنو ببینی.
-خدای من... موضوع بحث لعنتیمون درباره امنیت توعه نه تصورات احمقانت. فکر میکنی اوضاع تا همیشه اینجوری باقی میمونه؟ نه به هیچ وجه قرار نیست تا ابد به خوبی و خوشی تو این جنگل باشیم و وانمود کنیم دوتا آدم معمولی با زندگی معمولی خودمون هستیم.
-پس بالاخره تصمیم گرفتی به جای فرار کردن دربارش حرف بزنی بهت تبریک میگم. ولی منو ببین. اصلا میدونی شرایط زندگیم چجوریه؟برادرم چند هفته دیگه از ماموریت برمیگرده و فکر میکنی اگه بفهمه با قاتلی که چند ماهه دنبالشه زندگی میکردم چه واکنشی نشون میده؟ من همشو به جون خریدم و با وجود اینکه تو تاریک ترین برهه زندگیت از خودت دورم کردی ولی بازم برگشتم و موندم.
-جوری حرف نزن که انگار بهت التماس کردم تو این خونه و کنار یه قاتل روانی زندگی کنی.
حالا دیگه هردوشون با صدای بلندی توی پذیرایی حرف میزدن و برای اولین بار، تمام خشم ها و تشنجات روحیشون مثل زخمی قدیمی سرباز کرده بود. لیام در دورترین فاصله ممکنش درحال قدم زدن بود تلاش میکرد عصبانیت کور کنندش به پسرک آشفته کنار پله ها نرسه.
-بهم یادآوری نکن وقتی خودم بهتر از تو حرفاتو به خاطر میارم چون هنوزم سر حرفم هستم و حتی اگه خودت هزاران بار بیرونم کنی بازم برمیگردم و کنارت میمونم. درک کردن اینکه همه آدما برخلاف خودت میتونن احساسات داشته باشن انقدر برات سخته؟
سکوتی طولانی بینشون برقرار شد و زین برای ادامه دادن درحال کلنجار رفتن با خودش بود اما اگه تا اونجا پیش رفته بود پس دیگه نمیتونست دوباره به عقب برگرده و حقایق بینشون رو انکار کنه.
-تو نمیدونی چی داری میگی. حتی نمیتونی تصورشو بکنی که همه چیز چقدر میتونه غیرممکن باشه وقتی خودمم از خودم میترسم. وقتی هنوزم هرشب کابوسام حتی یک لحظه دست از سرم برنمیدارن و ذهنم هیچ چیز رو به جز گذشته نمیبینه ازم انتظار نداشته باش که بتونم به آینده فکرکنم.
زین پیراهنش رو توی دستش فشرد و درحالیکه سر تکون میداد گفت:
-این خودتی که افکارتو به گذشتت زنجیر کردی پس نمیتونی کسی رو بخاطر کابوسای هر شبت مقصر بدونی.
هیچ جوابی برای شنیدن وجود نداشت و بعد از لحظاتی طولانی خیره شدن به مرد ساکت روی مبل، از پله ها بالا رفت و زمانیکه در اتاقش رو قفل کرد، اجازه داد احساسات وحشتناک و ناخوشایندش به ذهنش هجوم بیارن. حتی دیگه هیچ اشکی برای ریختن باقی نمونده بود و فقط سرمای استخوان سوز قلبش ذره ذره تا اعماق وجودش پیشروی میکرد.
***