"ugly beta" __chanbaek

pink_girl_2000 tarafından

318K 74.1K 11.6K

خلاصه🖋📚: چی میشه اگه بیون بکهیون،خرخون کالج،همون بتای زشت و خود شیفته ای که چانیول ازش متنفره یه روز صبح از... Daha Fazla

part ⁰
part ¹
part ²
part ³
part ⁴
part ⁵
part ⁶
part⁷
part ⁸/¹
part ⁸/²
part ⁹
part ¹⁰
part ¹¹
part ¹²
part ¹³
part ¹⁴
part ¹⁵
part ¹⁶
part ¹⁷
part¹⁸
part ¹⁹
part ²⁰
"characters"
part ²¹
part ²²
part ²³
part ²⁴
part ²⁵
part ²⁶
part ²⁷
part ²⁸
part ²⁹
part ³⁰
part³¹
part ³²
part³³
part ³⁴
part ³⁵
part ³⁶
part ³⁷
part ³⁹
part ⁴⁰
part ⁴¹
part ⁴²
part⁴³
part ⁴⁴
part⁴⁵
part⁴⁶
part ⁴⁷
part ⁴⁸
part ⁴⁹
part(last)
meme(fun)

part³⁸

4.8K 1.2K 267
pink_girl_2000 tarafından

-فکر کردم گفتی که می تونی رانندگی کنی بک.
چانیول همونطور که از ماشین پیاده می شد به بکهیون که بهش چشم غره می رفت گفت و در ماشینش رو آروم پشت سرش بست.
-اگه نمی تونستم که الان اینجا نبودیم.
پسر کوچیکتر با اخم گفت و موهای نقره ایش رو پشت گوشش هل داد و ناخواسته ضربان قلب آلفا رو بالاتر برد.

-اما من که هر لحظه احساس می کردم ممکنه جونمو از دست بدم.
زیر لب گفت و با نگاه برزخی امگا با یه لبخند دهنش رو بست.
-خیلی بامزه ای پارک...
چانیول دست سالمش رو دور شونه های بکهیون که
هنوزم یه اخم بین ابروهاش جا خوش کرده بود،انداخت.

_شوخی کردم بک...رانندگیت بیشتر به درد پیست مسابقه ی رالی می خورد نه خیابونای سئول با شهروند های قانونمندش.
چانیول با لحن جذابی گفت،خنده ی مردونه ای کرد و شونه ی پسر مو نقره ی که خون به گونه هاش حجوم اورده بود رو با ملایمت نوازش کرد.

بکهیون آب دهنش رو محکم قورت داد.
اون پارک چانیول احمق چطور ناگهانی اینقدر جذاب شده بود؟
البته که جذابیتش روی اون تاثیری نداشت فقط قلبش رو زیر و رو می کرد که دلیلش احتمالا سرمای هوا بود.
برای خودش دلیل اورد و زیر چشمی به پسر بزرگتر
نگاهی انداخت.
اوه...
فاک.
این اصلا چطور امکان داشت؟

اون آلفای لعنتی از کی تا حالا اینقدر خوش قیافه شده بود؟
صورتش سرختر از چند ثانیه ی قبل شد و بدون اینکه متوجه باشه خودش رو بیشتر به گرمای تن چانیول
نزدیک کرد.
حالا دیگه کمتر احساس سرما می کرد.
لبش رو گاز گرفت و همراه چانیول وارد فروشگاه شد.
یه چرخ دستی برداشت و در حالی که با چانیول بین قفسه ها قدم برمیداشت شروع به هل دادنش کرد.
پسر بزرگتر به چرخ دستی اشاره کرد.

-می خوای من...
بکهیون لباش رو روی هم فشار داد.
-می خوای چی؟با اون دستت این کوفتی رو هل بدی؟اصلا می تونی؟دهنت رو ببند و هر کوفتی که میخوای بردار.
به آلفا پرید و حرصش رو از بابت احساس عجیب و
غریبی که با دیدنش قفسه ی سینه اش رو قلقلک می داد،خالی کرد.

-باشه بک...فقط حالت خوبه؟
چانیول سوال کرد و قلب بکهیون با دیدن صورت جذاب و نگرانش یه ضربان جا انداخت.
-من حالم خوبه پارک...
بدون اینکه صداش رو بلند کنه،غرید و یکی از پاهای کوتاهش رو بلند کرد و به زمین کوبید.
_سرت تو کار خودت باشه.
لباش رو جمع کرد و چانیول ابروهاش رو با شگفتی بالا انداخت.

درسته که امگاش همیشه اعصبانی بود اما هیچ وقت اینطور،تا این حد عجیب رفتار نمی کرد.
شاید از اثرات بعد از هیتش بود؟!
بهتر بود زیاد سر به سرش نذاره و اجازه بده تا وقتی یکم اروم تر بشه تو حال خودش باشه.

با خودش فکر کرد و یه بسته پاستای سبزیجات برداشت و توی چرخ دستی انداخت.
چندتا بسته نودل لیوانی از یه مارک خوب و باز هم
پاستای گوجه فرنگی.
سس فرانسوی رو از توی قفسه برداشت.

-پارک چانیول...؟
توی چرخ دستی،روی خریدهای دیگه اش انداخت و به طرف کسی که اسمش رو صدا زده بود برگشت و چشماش درشت شد.
-هیچول هیونگ!
با تعجب به امگای مو بلندی که با یه لبخند پشت سرش ایستاده بود،نگاه کرد و چشماش از خوشحالی درخشیدند.

بدون توجه به بکهیون که با یه نگاه ناراضی بهش زل زده
بود،خودش رو به هیچول رسوند.
-هیونگ...از استرالیا برگشتی؟چرا به من اطالع ندادی.
با دلخوری گفت وامگای بزرگتر با مهربونی کوتاه بغلش کرد.
-چند هفته ای میشه چانیول...
سرتا پای چانیول رو یه دور از نظر گذروند.
-اگه میدونستم همچین آلفای جذابی میشی هیچ وقت ردت نمی کردم.

گوشای بکهیون تیز شد.
چانیول رو رد کرده بود؟
این یعنی...؟
آلفای عوضی...
پس اون حرفای لعنتی در مورد اینکه عاشقشه و تا حالا هیچکس رو مثل اون دوست نداشته چی بود پس؟!
دروغگو...
خودش هم نمی دونست چرا تا این حد حساسیت نشون میده
و عصبانی شده اما...
ایشش عوضی...
دلش می خواست گردن اون امگا رو بشکنه.
دستاش رو مشت کرد و به خودش توی ذهنش یه
سیلی محکم زد.

دقیقا چه مرگش شده بود؟!
اوه.
شاید حسودی کرده بود...؟
نه...
به هیچ وجه امکان نداشت.
این و پا شد و با با آلفاش چشم تو چشم شد.

چانیول نگاهش رو از بکهیون گرفت و یه لبخند محو به هیچول زد.
-خوشحالم که دوباره ملاقاتت کردم چانیول.
آلفا سرش رو تکون داد.
-منم همینطور هیونگ...اوضاع و احوالت چطوره؟
به حلقه ی تو انگشت دست چپ امگا اشاره کرد.

-فکر کنم ازدواج کردی...درست نمیگم؟
پرسید و هیچول دستش رو بالا اورد.
-نه هنوز...اما تو فکرش هستم.

گفت و گوشیش رو به سمت چانیول گرفت.
-شماره ت رو بده...حالا که به سئول برگشتم دوست دارم باهم ارتباط باشیم.
چانیول کاری که امگای بزرگتر ازش خواسته بود رو
انجام داد و حواسش به بکهیونی با چشماش به سمتش خنجر پرتاب می کرد نبود.

بکهیون دندوناش رو محکم روی هم فشار داد.
چانیول عوضی...
اون اصلا ازش خوشش میومد؟
چطور به این سرعت با یه نفر دیگه شماره رد و بدل می کرد؟
چندتا فحش دیگه به آلفا داد و موبایلش که زنگ می خورد رو از جیبش بیرون کشید.
لوهان؟

تماس رو وصل کرد و به صدای ناراحت هم خونه ایش از اون طرف خط گوش داد.
-بکهیون...
لوهان با صدای شکسته ای اسمش رو صدا زد و شروع به کرد به هق هق کردن.
چرا لوهان باید به اون زنگ بزنه و گریه کنه؟
نکنه مست بود اما مگه باردار نبود؟

-حالت خوبه؟مشکلی پیش اومده؟
-سهون...سهون به من خیانت کرده...
لوهان با گریه جواب بکهیون که دهنش از تعجب باز
مونده رو داد و گریه اش شدت گرفت.
-واقعا؟مطمئنی؟
بکهیون پرسید و صدای فین فین لوهان رو شنید.
-مطئنم...حتی معشوقه ش باردارم هست.

-اوه...
بکهیون دهنش بی صدا باز و بسته شد و لوهان ادامه داد.
-چطور تونست اینکار رو با من بکنه...می تونی بیایی
اینجا؟یه نفر باید منو بغل کنه.

صورت بکهیون در هم رفت.
اههه...
چقدر لوس بود به جای گریه کردن باید سهون رو به گریه می انداخت.
-صبر کن...چند ساعت دیگه میام.
بکهیون با نارضایتی گفت و اما لوهان نشنید.

-چی؟بکهیون اصلا صدات نمیاد،هر جا که هستی خیلی شلوغه...می تونی یه جای خلوت تر بری؟
لوهان با صدای ناراحتش گفت و بکهیون سرش رو تکون داد.
-باشه...

چرخ دستی رو همونجا رها کرد و به چانیول که مشغول صحبت کردن با اون امگای لعنتی بود نگاهی کرد.
توی دلش یه ناسزای دیگه به اون دونفر نسبت داد و از فروشگاه خارج شد و به طرف پارکینگ قدم برداشت.

-صدام بهترشد؟
پرسید و لوهان با همون صدای بغض الود جوابش رو داد.
-بهتر شد...کی میای؟من خیلی احساس تنهایی می کنم.
لوهان یه بار دیگه زیر گریه زد و بکهیون چشماش رو چرخوند.

-چند ساعت دیگه...فعلا یکم غذا بخور و استراحت کن...
گفت و نفسش رو به بیرون فوت کرد.
-باشه اما...اما حتما بیا...
لوهان با صدای لرزونش یه بار دیگه از بکهیون
درخواست کرد و بدون خداحافظی تماس رو قطع کرد.

-هان مین هیون...
یک دست روی شونه اش احساس کرد.
آب دهنش رو قورت داد و سرش رو چرخوند.
-هان مین هیون؟
مرد که بینی و دهانش رو با یه ماسک مشکی رنگ پارچه ای پوشونده بود یه بار دیگه با لحن سوالی ای گفت و بکهیون یه قدم به عقب برداشت.

-اشتباه گرفتید.
با اخم گفت اما مرد سرش رو به چپ و راست تکون داد.
-نه من اشتباه نمی کنم...می تونی کمکم کنی؟
مرد پرسید و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت.
-فقط میخوام بهت یه چیزیو رو نشون بدم.
بکهیون پوست لبش رو با دندون کند و سرشو به نشونه ی منفی تکون داد.

_دوست پسرم منتظرمه باید برم.
قبلا توی بار اگه سوهیون نجاتش نمی داد،ممکن بود بهش تجاوز بشه...
دیگه دلش نمی خواست تو همچین خطری بیفته.

بین خودش و مرد فاصله انداخت.
-باید برم.
گفت و صورتش رو در هم کشید.
-می دونم مین هیون اما چانیول که داره با یه امگای دیگه با علاقه صحبت می کنه.

مرد با پوزخند صدا داری گفت و دهن پسر مو نقره ای خشک شد.
این مرد نه تنها اسمش بلکه چانیول رو هم میشناخت.
خدای بزرگ...
چی از جونش میخواست.

-به تو ربطی نداره.
به تظاهرش به شجاع بودن ادامه داد و پشتش رو به مرد کرد.
با سرعت شروع به قدم برداشتن کرد که صدای بلند اون لعنتی متوقفش کرد.

-میخوای بری؟یعنی دلت نمی خواد در مورد پدر و مادر چیزی بفهمی؟
مرد آروم به سمت امگا حرکت کرد و کنار گوشش زمزمه کرد.
-دلت نمی خواد ملاقاتشون کنی؟
وسوسه اش کرد.
-اونا مدت هاست که منتظرتند.

بکهیون لب پایینیش رو گاز گرفت و سعی کرد درست فکر کنه.
باید چیکار می کرد؟
اصلا به این مرد اعتماد نداشت و از طرفی برای کشف کردن واقعیت به شدت کنجکاو بود.

-نه...نمی خوام بدونم.
گفت اما مرد دستش رو به سمت گردنش حرکت داد.
-واقعا...؟اما چه بد چون...
گردنش رو محکم فشار داد.
-مجبوری که بدونی.
گفت و با خودش خندید.
-ولم کن...
بکهیون نفس نفس زنان گفت و با تمام توانش با ارنج به شکم اون عوضی کوبید و دست مرد از دور گردنش شل شد.

-تو جنده ی کوچولو...
مرد زیر لب غرید و بکیهون با ناخن های تیزش به دست قوی و عضله ایش چنگ انداخت.
-گفتم ولم کن.
-از امگاهای وحشی خوشم میاد...لذتی که تو شکستنشون هست تو هیچ چیزی نیست.
با خنده کنار گوشش گفت و امگا رو بیشتر از قبل ترسوند.

-توی لعنتی هیچ غلطی نمی تونی بکنی.
بکهیون همونطور که سعی می کرد به عقب هلش بده فریاد کشید اما با دستمال‌ نم داری که جلوی دهنش قرار گرفت،بدنش بی جون و دنیا مقابل چشماش سیاه شد.

-امگای لعنتی...باید اون دستات رو بشکنم.
با عصبانیت گفت و بدن بی هوش بکهیون رو روی شونه اش انداخت و به سمت ماشینش که انتهای پارکینگ پارک کرده بود،حرکت کرد.
یه بار دیگه با احتیاط به چپ و راست تکون داد و امگایی هوس انگیزی که قصد داشت سر فرصت بدنش رو مزه کنه رو روی صندلی عقب خوابوند و با پتوی مسافرتی آبی رنگش پنهانش کرد.

-اههه...برخلاف ظاهرت خیلی سنگینی کثافت کوچولو.
گفت و روی صندلی راننده،پشت فرمون جا
گرفت.موبایلش رو برداشت و با رئیسش تماس گرفت.
-خانم...کاری که خواسته بودید رو انجام دادم.
-خوبه...کسی که متوجه نشد؟
زن با لحن سردی پرسید و بدون معطلی جوابش رو
گرفت.
-نه خانم دو...

-یعنی مطمئن باشم که هیچ مدرک جا نذاشتی؟
یه بار دیگه سوال کرد و نفس عمیقی کشید.
-نه خانم...به من اعتماد داشته باشید.
-خوبه...ببرش همون جایی که بهت گفتم و تا زمانی که بهت اجازه ندادم حق نداری بهش دست بزنی،فهمیدی؟

نباید بهش دست بزنه؟
اههه...
-بله خانم.
دوسورا تماس رو قطع کرد و موبایلش رو توی کیفش برگردوند.
همه چیز داشت تموم می شد.
دیگه کم کم می تونست یه نفس راحت بکشه.
یکم از مارگاریتاشو مزه مزه کرد و به پسرش که به یه آلفای غریبه تکیه داده بود و در حالی که باهاش صحبت می کرد با صدای بلند می خندید،نگاهی انداخت.

_منتظر باش عزیزم...من همه ی این کثافت کاریا رو فقط برای خوشبختی تو انجام میدم.
زیر لب گفت و با مهربونی به تماشا کردن کیونگسو ادامه داد.
______________
_________________________________

1970کلمه
تقدیم شما❤
ووت و نظر فراموش نشه😁
و متن پایین رو حتما بخونید ربطی به uglybeta نداره🤭⚘

_________________________________________

_نفرینت می کنم...نفرینت می کنم که نه تنها تو، بلکه همه کسایی که در آینده خون تو،توی رگهاشون جریان داره ،هیچ وقت نتونن  عشق واقعی رو پیدا کنن و در بیماری و تنهایی جونشونو از دست بدن.

بکهیون همونطور که تو چشمای پر از خشم چانیول نگاه می کرد گفت و شروع به خندیدن کرد.

_خیلی حرف می زنی.
چانیول بی حوصله با صدای خشدارش  گفت و با نفرت به بکهیون که یه لبخند روی لبش داشت با تحقیر نگاه کرد.

_پارک چانیول شاید حالا از من متنفر باشی اما...تو زندگی بعدیت هیچ وقت نمی تونی دست از دوست داشتن من بردا...
چانیول بدون اینکه به بکهیون فرصت بده حرفشو کامل کنه با شمشیرش که نام خانوادگیش رو تیغه اش حک شده بود،سرش رو از بدنش جدا کرد و به جسد غرق خونش خیره شد.

_اوه خدای من...
لوهان یه قدم به عقب برداشت،به لباس ابریشمیش  که خونی شده بود نگاه کرد و صورتشو با انزجار جمع کرد.
_حال بهم زنه.
زیر لب گفت و خودشو به چانیول که به جسد بکهیون خیره شده بود و نفس نفس می کرد نزدیک تر کرد.
_می تونستی زنده اش بذاری...
با صدای ناراحتی گفت و پیشونیش رو به قفسه ی سینه چانیول چسبوند.

_اگه زنده می موند ممکن بود باز هم تو رو اذیت کنه عزیزم.
چانیول با لحن مهربونی گفت و کمر لوهان که چشماش از اشک خیس شده بود رو با ملایمت نوازش کرد.

(کاپل اصلی چانبکه شاید فقط دو سه قسمت چانلو باشه)

_______________
                           coming soon ___________

________________________________________

Okumaya devam et

Bunları da Beğeneceksin

4.6K 497 4
❥︎ 𝐍𝐚𝐦𝐞: 𝐠𝐢𝐫𝐥 𝐢 𝐠𝐚𝐦𝐛𝐥𝐞𝐝 𝐨𝐧 𝐰𝐚𝐬 𝐛𝐨𝐲 ❥︎ 𝐜𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐤𝐫𝐢𝐬𝐡𝐨 •💕• ❥︎ 𝐆𝐚𝐧𝐫𝐞: 𝐚𝐧𝐠𝐞𝐬𝐭,𝐟𝐮𝐥𝐥𝐬𝐦𝐮𝐭,𝐝𝐚𝐝𝐝𝐲...
41.6K 7.5K 26
❌COMPLETE❌ #larrystylinson Harry top ژانر : رومنس :You can't talk to me . تو نمیتونی با من حرف بزنی :Why ? چرا :Because he hits me . اون منو میزنه...
223K 18.9K 40
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
8.5K 2.6K 64
Fiction: THE GAME OF DESTINY genre: Action _ mafia _ thriller Author: SHIA _ HANA couple: YiZhan همه ما برای زندگی هامون برنامه ریزی های زیادی داری...