Forgive me sunshine [Complete...

By iarmiie

41.6K 4.6K 1.9K

"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ل... More

"Start"
part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
Part 27
part 28
part 29
Part 30
Part 31
Part 32
Part 33
part 34
Part 35
Part 36
Part 37
Part 38
part 39
part 40
part 41
part 42
Part 43
Part 44
Part 45
part 46
part 47
Part 48
part 49
part 50
part 51
part 52
Last part

Part 53

457 48 19
By iarmiie

" اد شيرررننننن!!!! " ليام درحاليكه داد ميزد نگهبان رو كنار زد.

نايل به گوشه صندلى چسبيد و چشماشو بست " شروع شد، خدايا خودت رحم كن. "

در با شدت باز شد و ليام به سمت اد حمله ور شد، به ديوار چسبوندش و فرياد زد " چى باعث شد بهم نگيش؟!؟! از من مخفى ميكنيد؟! تو مرتيكه... با اجازه كى اينو بهم نگفتيد؟! جواب منو بده! با دستاى خودم خفت ميكنم! "

اد درحاليكه سعى ميكرد ليامو از خودش دور كنه گفت " چونكه واكنشتو ميدونستم! برو اونور ليام... با داد زدن اون برميگرده؟!"

" چه اتفاقى براش تو اون جهنم فرستاد؟ اون همه آدم نتونستن مواظبش باشن؟ چطورى اينكارو كرده؟! كسى نديدش؟! من اونو... به اون احمقا سپرده بودم!"

" دلت نميخواد بدونى چطورى مرده ليام، بشين و آروم باش. دربارش حرف ميزنيم."

ليام عقب رفت و نگاهش به نايل افتاد كه داشت ميلرزيد افتاد، با سر بهش اشاره كرد از اتاق گمشه بيرون. نايل از خدا خواسته پريد رفت بيرون و درو بست.

ليام همچنان كه اخم كرده بود گفت " يك كلمه جا بندازى خودتو اداررو آتيش ميزنم."

اد چشماشو بست و نفس عميقى كشيد... اين فقط خيلى.. ليام بود..

" برات نامه گذاشته... نگهش داشتم تا خودت بخونيش."

" تو خونديش؟! "

" فكر كردى دلم ميخواد بميرم؟! نه نخوندم. منتظر موندم تا وقتش برسه بهت بدمش."

" سگ كى باشى بفهمى كى وقتشه كى وقتش نيست. "

" ليام... ميفهمم عصبانى اى، ناراحتى... اما فكر نميكنى دارى خيلى شلوغ ميكنى؟! "

" خفه شو و بهم نامه رو بده اد. مرده شور خودتو اون احمقا و همه اين اداره رو ببرن كه نميتونه از يه زندانى مواظبت كنه. "

اد كمدشو باز كرد و يه پاكت به ليام داد. حرفى نزد، ميدونست ليام حالش خوب نيست.

به محض گرفتن پاكت بلند شد و به سمت در رفت، درو پشت سرش كوبيد و از اداره خارج شد. بازم نامه... از طرف كسى كه خودشو كشته بود!

به سمت خونه رفت، اگه تنها بود ميرفت و كل ماهو تو جنگل ميموند، اما نميتونست لايرا رو تنها بذاره. بايد ميرفت پيشش.

وقتى به خونه رسيد، ديد كه لايرا رو مبل خوابش برده. تو دلش به اين فكر كرد كه لايرا واقعا زيبا بود. اون دخترش بود، الان تنها چيزى كه حس بدى بهش نمياد همين واقعيت بود.

*سه هفته بعد*

ليام هنوز نتونسته بود نامه رو باز كنه، هربار سمتش ميرفت نميتونست. مطمعن بود بهم ميريزه بعد خوندنش. اگه كتى راست گفته بود، هفته بعد زين ميرفت. كاراى خونش تموم شده بود، فقط بايد صبر ميكرد تا ساخته شه. يكم تغييرات توش داده بود، براى لايرا اتاق گذاشته بود و يه اتاق اضافه به جز اتاق خودش گذاشته بود... شايد زين ميخواست اتاق خودشم داشته باشه.. اصلا نميتونست فكر اينو كنه كه زين باهاش نيست، مگه دست خودش بود؟ از كارش استفعا داد، هرمن آبروشو تو اداره برده بود. وقتى رفت وسايلشو جمع كنه همه زيرچشمى به رئيسى كه ديگه نبود نگاه ميكردن. دور از انتظار نبود، اما نميتونست ديگه اونجا كار كنه.

در اتاقو زد و لايرا جيغ زد " نياااا دارم لباس عوض ميكنم!"

ليام نفس عميقى كشيد و گفت " دارم ميرم خريد، تنها ميمونى يا مياى؟"

" فهميدم از تو كمد پول برداشتى براى همين دارم حاضر ميشم بيا ديگه بابا"

" پنج مين ديگه حركت ميكنم، درم قفل كن بيا تو ماشين. لباس درستم بپوش، دوباره اون لباس پرنسسى مسخرتو بيرون نميپوشى."

ليام تند از اتاق فاصله گرفت و به سمت بيرون رفت، از وقتى لايرا ياد گرفته بود با ايپدش لباس سفارش بده پدرشو دراورده بود. هر روز ده تا بسته به خونه ميومد، يه سال نبود اومده بود اتاقش داشت منفجر ميشد.

وقتى لايرا سوار ماشين شد ليام با اخم گفت "اون چيه با خودت آوردى؟ با يه خرس صورتى ميخواى بياى؟"

"چندبار بهت بگم بهش نگو خرس صورتى؟ اسمش اشلى عه! اونم يه خرس معمولى نيست دوستمه." عينكشو از داشبرد دراورد و به چشماش زد. ليام واقعا نميدونست اين بچه به كى رفته بود.

"مداد رنگيام زشتن، فكر كنم جديد بخوام. اون سايته كه ديدم اون مدلى كه ميخواستمو نداشت بابا، ولى اينايى كه جديد اومدن روش نوشته اصله. همه تو فيلما ازونا داشتن. راستى داشتم فكر ميكردم رفتيم خونه جديد اتاق منو صورتى كنيم. ديواراشو صورتى بزنيم، تخت صورتى ام ميخوام. بعد بايد برام كل مجموعه هاى پرنسسو بخرى. تولدم ميخوام بگيرم، اما هيچ دوستى اينجا ندارم كه دعوت كنم. پس ميشه تو دوستاتو دعوت كنى؟ اون آقا مژه بلنده و خاله كتى بيان. مامانى و بابايى ام دعوت كنيم، براى كريسمس ام يه ليست نوشتم از چيزايى كه ميخوام. من كه بهت نگفتم ولى تو كشوى دوم ميزته اگه يه وقت خواستى بدونى كجاست..."

"آره ديدمش، انداختم سطل اشغال. براى تو بود؟ فكر كردم اشغاله."

"چى؟؟؟؟ ديديش؟ چرا بهم نگفتى؟ پايينش نوشته بودم اگه اينو ديدى بهم بگو!"

"انقدر بد خطى نتونستم بخونمش، براى همين انداختم اونجا."

"اما من.... الان چطورى يادم بياد چيا بود؟!"

"چميدونم لايرا، فقط بلدى جيب منو خالى كنى. كارى نكن ازت همه چيو بگيرم. پياده شو رسيديم."

لايرا با اخم به ليام نگاه كرد و بعد پياده شد درو محكم بست، ليام داد زد "يبار ديگه اينكارو كنى از موهات آويزونت ميكنم!"

وقتى وارد مركزخريد شدن ليام يه راست رفت به سمت مغازه قهوه‌فروشی. مغازه موردعلاقش تو كل شهر بود!

"من قهوه دوست ندارم."

"كسى براى تو نخواست بخره."

"ميدونستى باهات قهرم بابا؟ با من حرف نزن."

ليام سرشو تكون داد و مشغول انتخاب كردن قهوه شد. بهتر كه قهر بود، پول بيشترى نگه ميداشت. وقتى حساب كرد و به چندتا مغازه ديگم سر زدن ليام از دور نگاهش به يكى افتاد... اون... اونم اينجا بود؟

قبل اينكه اونم ببينتش لايرارو كشيد كنار، لايرا گفت "به من دست نزن!" ليام گفت "هيسسس... تولد ميخواستى نه؟ ميخوام يه ماموريت بهت بدم كه اگه انجامش بدى برات تولد ميگيرم." لايرا خنديد و گفت "چشممم قربان!"

"آقا مژه بلنده كه بهم گفتى رو يادته؟ الان اينجاست. اسمش زينه، ميخوام يكارى كنى. زين با بابا قهره، نميخواد باهاش حرف بزنه. مثل تو كه با من قهر كردى، اما من ميخوام باهاش دوست باشم."

"چرا باهات قهر كرده؟ ناراحتش كردى؟"

"بعدا بهت ميگم... الان برو پيشش، احتمالا تورو يادشه. بهش بگو با من اومدى و الان منو گم كردى. شمارمم بلد نيستى و ايپدتو نياوردى. ازش بخواه دنبال من بگرديد، باشه؟"

"اما بابا تو كه گم نشدى!"

"ميدونم، اما اين ماموريت توعه. ميتونى انجامش بدى؟"

"هومم... تولد؟ با مدادرنگيا؟ و بقيه چيزايى كه خواستم؟"

"باشه... فقط برو تا گم نشده. ازش جدا نشو باشه؟ بعد منم ميام پيشتون"

لايرا چشمك زد و به سمت زين دوويد. ليام از دور نگاهشون كرد و بعد رفت پشت مغازه ها تا معلوم نشه.

"عموو! عموو منو نگاه كن." صداى بچه اى باعث شد زين سرشو برگردونه و چهره آشنايى رو ببينه.

"لایرا؟؟ تو اينجا چى ميكنى؟"

لايرا با ناراحتى گفت "نميدونم بابام كجا رفته، من رفتم دسشويى و وقتى برگشتم نبود. شمارشو بلد نيستم كه بهش زنگ بزنم، عمو من ميترسم... ميشه كمك كنيد بابامو پيدا كنيم؟"

زين اين پا و اون پا كرد.

"هوم... نميدونم؟ مطمعنى گم شده؟"

لايرا سرشو به نشونه مثبت تكون داد.

زين به زور گفت "خب... باشه بيا بريم ببينيم كجاست اين بابات."

لايرا با خوشحالى خنديد و دست زين رو گرفت.

"تو ليست نوشتى؟" لايرا پرسيد.

"ليست چى؟"

"از كادوهايى كه ميخواى ديگه! هيچى نميخواى؟"

"همم نميدونم، فكر نكنم چيزى بخوام..."

"ميخواى برات يه خرس گنده بخرم؟"

"پول دارى تو فسقلى؟"

"معلومه كه دارم! بابايى برام كارت گرفته. البته فكر كنم همشو خرج كردم اما اگه تا ماه بعد صبر كنى شايد برام پول بريزه توش."

"فكر نكنم انقدر بتونم صبر كنم... اما ميتونى يجور ديگه بهم كادو بدى."

لايرا پرسيد "چطورى؟"

زين لبخند زد و رو زانوش نشست، صورت لايرارو گرفت و لپشو بوس كرد.

"اين كادوى من بود، قبوله؟"

"اما اين حساب نيست! من ميخوام بهت كادوى واقعى بدم. تو تنها كسى هستى كه بابا باهاش دعوا نميكنه و فحشش نميده. منم ازت خوشم مياد."

"فكر نكنم اين حرفت خيلى درست باشه، به بابات زنگ بزنم ببينيم كجاست؟" زين نفس عميقى كشيد، اين بچه هيچى نميدونست.

لايرا سرشو تكون داد، زين با ترديد گوشيش رو دراورد و شماره ليام رو گرفت. بعد از مدت ها داشت بهش زنگ ميزد.

"بفرماييد؟" ليام جواب داد.

"كجايى ليام؟" زين با بى حوصلگى پرسيد.

"شما؟"

"خداى من، اصلا بامزه نيستى. حس نميكنى بچتو گم كردى؟"

"ميدونم، و دارم دنبالش ميگردم. تو از كجا فهميدى؟"

"بيا كنار اون مغازه بزرگه طبقه اول، ميارمش اونجا. خدافظ."

زين گفت و گوشى رو قطع كرد.

"ميدونى لايرا، بعضى وقتا دلم ميخواد باباتو تا ميتونم بزنم."

"تو نميتونى اونو بزنى اون خيلى قويه! اوندفعه تو حموم ازش پرسيدم اين تيكه هاى رو شيكمش چيه و فهميدم آدمايى كه ازونا دارن خيلى قوى ان. تو تاحالا ديديشون؟"

"منظورت سيكس پكاشه؟ فكر كنم ديدم."

"مگه توعم با بابام رفتى حموم؟"

"نميدونم، چقدر سوال ميكنى! ديدم ديگه."

"اما مگه دوستا باهم ميرن حموم؟"

"لايرا حتما نبايد تو حموم ديده باشم شايد داشته لباس عوض ميكرده ديدم. يادم نمياد."

"يعنى بابام جلوى تو لباس عوض ميكرده؟ مامانى ميگفت آدم نبايد جلوى كسى لباس عوض كنه! اين كار زشتيه!"

"نظرت چيه اين سوالاتو تموم كنى؟" ليام با جديت گفت.

"بابا!"

زين به ليام نگه نكرد، دست لايرا رو ول كرد و گفت "خب فكر كنم من ديگه بايد برم، خدافظ فسقلى. مواظب خودت باش."

"نميخواى با من و بابا بياى خريد؟ ميتونم برات كادو بخرم چون الان بابا هست!"

"هممم فكر نكنم... بهتره كه برم."

"خواهش ميكنممم بيا. ما هيچ دوستى نداريم، اگه تو بياى بابايى خوشحال ميشه." لايرا با بغض گفت.

ليام دستشو گرفت و گفت "ولش كن، ما ميريم. مرسى كه آورديش."

لايرا گفت "اما بابا-" ليام دستشو كشيد و آروم زمزمه كرد "هيشش، صبر كن."

"لايرا... باشه ميام. اما فقط تا وقتى كادومو بدى باشه؟" زين نفس عميقى كشيد و گفت.

"يسسس!" لايرا با خوشحالى بغل زين پريد، پوزخند ليام از چشماى زين دور نموند.

"بابا تو ميدونى عمو چى دوست داره؟ من نميدونم..."

ليام تو ذهنش گفت "پنتى؟" و اين فكر باعث شد لبخند بزنه.

"بابا؟" لايرا به ليام زد.

"نميدونم چرا از خودش نميپرسى؟"

"چون خودش بوسم كرد و گفت اين بسه پس من نميدونم چى دوست داره كه براش بگيرم."

"بوست كرد...؟"

"اوهوم."

ليام به زين نگاه كرد، زين بهش توجهى نكرد. نكنه انتظار داشت ليامم بوس كنه؟ مرتيكه پرو.

"چى دوست دارى زين؟" ليام پرسيد.

"هيچى."

"عمو بگو ديگه! اين همه ازت پرسيديم."

"خب راستش، اومده بودم چمدون بخرم ولى هنوز پيدا نكردم. نظرتون چيه برام چمدون بگيريد؟"

"چمدون چرا؟ ميخواى برى مسافرت؟" لايرا پرسيد.

"يجورايى. آره ميخوام برم مسافرت."

"يچيز ديگه بگو، زين هيچ جا نميره. چمدون لازمش نميشه."

"فكر نميكنم اين به تو ربط داشته باشه ليام. پس دخالت نكن، اگه ميخواى شروع كنى خودم ميرم ميخرم!"

"عمو بابا! دعوا نكنيد. خب بابا بريم براش چمدون بخريم، عمو برميگرده ديگه."

ليام اخم كرد و جلوتر راه افتاد. چى ميگفت بهش؟ نميتونست بگه نرو. ميخواست بگه نرو اما نميتونست، اونم جلوى اين بچه. اگه زين ميخواست بره... چطورى ميتونست بره؟ ليام حتى يه اتاق واسه اون درنظر گرفته بود و اون ميخواست بره؟!

"اين مغازه بنظر خوب مياد. برو ببين كدومو عموت خوشش مياد. بعد من ميام ميخرم." ليام همچنان با اخم گفت.

لايرا دست زين رو گرفت و داخل شدن. ليام بيرون مغازه منتظر موند، ميخواست خودش واسه زين چمدون بخره تا بره. روز عالى اى رو داشت ميگذروند.

بعد ده دقيقه لايرا بيرون اومد و گفت انتخاب كردن، ليام دنبالش رفت و پولشو داد، بعد سه تايى ازونجا خارج شدن.

"دوسش دارى عمو؟ كريسمت مبارك. با اينكه هنوز مونده اما خب نميدونم كى ميتونم ببينمت."

"مرسى پرنسس كوچولو! تو اولين كادومو بهم دادى." زين با لبخند گفت و لپشو كشيد.

"اما بابام خريدش، يعنى از طرف دوتامون بود."

زين به ليام نگاه كرد و به آرومى گفت "مرسى ليام."

"لايرا چرا نميرى با اون بچه هاى مسخره كه جلوترن يكم بازى كنى تا من و عمو حرف بزنيم؟"

"دارى از سر بازم ميكنى بابا؟"

"آره حالا ميرى؟"

"اوهوم.." لايرا گفت و ازونجا دورتر شد. ميدونست نميتونه نه بگه.

"دارى ميرى؟"

"ميدونم ميدونستى. چرا الكى ميپرسى؟"

"خواستم خودت بهم بگى. كى ميرى؟"

"هفته بعد."

"كى برميگردى؟"

"فكر نكنم برگردم، درضمن اين چه ربطى به تو داره؟"

ليام دستاشو مشت كرد و گفت "اگه يكبار ديگه با من اينطورى حرف بزنى دندوناتو خورد ميكنم."

"تهديداى هميشگيت؟ چطورى پليس شدى واقعا."

"ديگه نيستم."

"هوم، جاى تعجب نداره. منم جات بودم نميتونستم ديگه وارد اونجا بشم. به هرحال اتفاقاى خوبى نيفتاد."

"تو از كجا ميدونى؟ كى بهت گفته؟!"

"بيخيال ليام، تو از كجا ميدونستى من ميخوام برم؟ كى نميدونه؟ ميدونى دور از انتظار نبود، اما ترجيح ميدادم خودت همه چيو بهم بگى. اما خب، پسرخاله الكيت دهنش لقه."

"تو هيچى رو نميدونى! بايد به حرفاى خودم گوش كنى. هيچى اونطورى نيست كه فكر ميكنى."

"براى چى اينكارو كنم ليام؟ راستش من رفتم ملاقات هرمن. بايد اينكارو ميكردم، چون همش داشتم فكر ميكردم چرا بهم دروغ گفتى؟ و اون بهم خيلى چيزارو گفت. چه بلاهايى سر اون خانواده آوردى؟ معلوم نبود چه بلايى ميخواستى سر من بيارى! چطور تونستى اينكارو كنى ليام؟ بعد بهم ميگى هيچى اونطورى كه من فكر ميكنم نيست؟! بيخيال. من نامه هاى لوكاسو خوندم. عذابش دادى ميفهمى؟ دست روش بلند كردى، اون حتى با اينم مشكلى نداشت. اما چطورى ميتونستى انقدر اذيتش كنى؟ اگه داستان هرمن رو ول كنيم بگيم اهميتى نداشته لوكاس چطور؟ ليام اون مرده!"

"خفه شو!" ليام طورى فرياد زد كه كل آدماى اونجا به سمت اونا برگشتن.

زين بغض كرد، ليام داشت عصبى ميشد. يا شده بود... خيلى عصبى شده بود...

"يك كلمه ديگه حرف نزن زين، الان ديگه نميفهمم چى كار ميكنم. هيچى نگو."

ليام بلند شد و به سمت لايرا رفت، دستشو گرفت و به سمت در خروجى كشوندش.

"بابا؟ بابا چيشد يهويى؟" لايرا با تعجب پرسيد.

ليام بهش نگاه كرد و لايرا وقتى قيافه شو ديد خفه شد. چشماى ليام داشت قرمز ميشد و دستاش ميلرزيد. چه اتفاقى افتاده بود؟


اميدوارم دوسش داشته باشيد...

Continue Reading

You'll Also Like

1M 65.3K 119
Kira Kokoa was a completely normal girl... At least that's what she wants you to believe. A brilliant mind-reader that's been masquerading as quirkle...
85.7K 2.5K 27
❝ 𝐤𝐢𝐬𝐬 𝐦𝐞 𝐨𝐧 𝐦𝐲 𝐡𝐨𝐭 𝐦𝐨𝐮𝐭𝐡 𝐢'𝐦 𝐟𝐞𝐞𝐥𝐢𝐧𝐠 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐭𝐢𝐜𝐚𝐥 ❞ ↬ when mina sets up a tinder account without bakugou knowing...
6K 949 18
⎙ قسمتی از متن↶ با نشستن بوسه روی لاله گوشش لرز توی تنش تشدید شد و جوشش چیزی رو تو چشمش حس کرد پلوتو نمیتونست انقدر کثیف باشه ،میتونست؟ گزارشگری که...
390K 13.8K 60
𝗜𝗡 𝗪𝗛𝗜𝗖𝗛 noura denoire is the first female f1 driver in 𝗗𝗘𝗖𝗔𝗗𝗘𝗦 OR 𝗜𝗡 𝗪𝗛𝗜𝗖𝗛 noura denoire and charle...