وقتى ليام درو باز كرد، هرمن داشت فيلم ميديد. با ديدن ليام بلند شد و عقب عقب رفت، اون چرا داشت بهش نزديك ميشد؟ و قيافش؟ هرمن داشت ميترسيد.
"سلام ليام، فقط داشتم فيلم ميديدم... چت شده؟"
"بهت گفته بودم، بهت گفته بودم اگه با زين كارى داشته باشى زندنت نميذارم هرمن." ليام نزديك تر شد.
"چى كار كردم باهاش؟ پيش خودته. من كاريش داشتم؟"
"خفه شو هرمن چه غلطى كردى؟ براى چى درباره لوكاس بهش گفتى؟ كى بهت اجازه داد اينكاروبكنى؟"
"من چيزى نگفتم دوست پسر احمق خودت دفترچه رو پيدا كرد و من فقط بهش گفتم چطورى مرده."
"منظورت چيه؟ دفترچه لوكاس؟ زين از كجا پيداش كرد؟"
"من از كجا بدونم؟ چطوره از خودش بپرسى چرا به وسايلت دست زده؟"
ليام اولين مشتشو محكم به صورت هرمن زد، باعث شد لبش پاره شه. هرمن زمين افتاد و با نفرت به ليام نگاه كرد.
"اگه بكشيم ليام قسم ميخورم برات بد تموم ميشه. گفتم بهت زندگيتو خراب ميكنم، حتى بعد مرگم از دست من راحت نميشى."
ليام لبخندى زد و گفت "كى خواست تورو بكشه هوم؟ فكر نكنم طاقتت اونقدر كم باشه كه بميرى..." و هرمن رو به سمت زيرزمين برد.
بيست و سه دقيقه. دقيقا بيست و سه دقيقه گذشته بود. چرا ليام هنوز برنگشته؟ زين داشت ديوونه ميشد. اگه به پليس زنگ ميزد و ميبردنش زندان چى؟ ليام قطعا هرمنو نميكشت، پس چى كارش كرده بود؟
زين داشت مطمعن ميشد ليام هنوز عاشق لوكاسه، چرا انقدر عصبانى شد؟ هرجور فكر ميكرد هيچ دليلى براى اينكه ليام اينكارارو كنه پيدا نميكرد.
به كى زنگ ميزد؟ ميتونست به اد زنگ بزنه، چى ميگفت؟ ليام بيخودى قاطى كرده بود. زين الان مطمعن بود كه ليام مشكل داره. هم زود عصبانى ميشد هم نميفهميد داره چه غلطى ميكنه.
وقت فكر كردن نداشت، زنگ زد به اد.
"سلام زين، چخبرا؟"
"سلام، اد خواهش ميكنم زودتر بيا خونه ليام. ميدونم الان نبايد بهت زنگ بزنم ولى نياز دارم بياى اينجا، كس ديگه اى نبود كه بهش زنگ بزنم."
"زين؟؟؟ چيشده؟؟؟ اتفاقى براى ليام افتاده؟" اد با نگرانى پرسيد.
"نه فقط بيا اينجا خواهش ميكنم." زين گفت و هيچ دركى ازينكه داره ليامو تو چه دردسرى ميندازه نداشت.
يك ربع طول كشيد تا اد برسه، به محض ديدن زين سمت ماشين وقت و درو از بيرون باز كرد، زين با خودش فكر كرد يعنى تمام اين مدت ليام قفل كودك يا همچين چيزى داشته؟ احمق.
اد گفت :" چيشده؟؟ ليام كجاست؟"
"نميتونم توضيح بدم، ولى الان تو خونست و مطمعنم داره يه بلايى سر پسرخالش مياره. اد خواهش ميكنم بيا بريم جلوشو بگيريم."
اد به سمت خونه دوييد و داشت فكر ميكرد پسرخاله ليام از كجا اومده بود؟
وقتى وارد خونه شدن هيچكس اونجا نبود، صدايى نميومد. زين با ترس فرياد زد :"ليااااام." اد هم همينكارو كرد. اتاقاى بالارو گشتن و اونارو پيدا نكردن. آخرسر زين گفت :" از خونه بيرون نيومدن، ممكنه رفته باشن پايين؟"
اد سرشو تكون داد و اشاره كرد كه باهم پايين برن. زين براى هيچى آماده نبود، چرا صدايى نميومد؟
اد به محض ديدن قيافه فرد بيهوشى كه رو زمين افتاده بود اونو شناخت... اون... هرمن بود؟! با تعجب به ليام نگاه كرد و منتظر موند ليام توضيح بده دقيقا چه اتفاقاتى داره ميفته. پسرخاله؟ هرمن؟
"كى به اد زنگ زد ديگه؟ زين بهت نگفتم كارى نكن؟ براى چى اينجاست؟" ليام با عصبانيت پرسيد.
توجه زين به هرمن بود كه لبش خونى بود و معلوم بود بيهوش شده، ليام چى كار كرده بود؟ "تو...تو... ليام چيكارش كردى؟"
قبل اينكه ليام جواب بده اد داد زد "اين اينجا چيكار ميكنه ليام؟! منظور زين از پسرخاله چيه؟! هرمن تو خونه تو چيكار ميكرد، چرا اينطورى افتاده، محض رضاى خدا يكى ميخواد به من بگه اينجا چخبره؟"
زين به ليام نگاه كرد "چرا اد انقدر تعجب كرد كه هرمن پسرخالته؟"
"هرمن كيه؟ زين ميدونى هرمن كيه؟ پسرخاله ليام؟! كى اين مزخرفو بهت گفته؟"
"خفه شو اد و از خونه من گمشو بيرون." ليام فرياد زد.
"من نميتونم همينطورى برم، ليام تو به يه فرارى جا دادى؟! خداى من! اون تهديدت كرد، اون زندگيتو بهم ريخت و تو بهش جا دادى؟ پسرخاله از كجا درومد؟!" اد با عصبانيت پرسيد.
ليام حس ميكرد همه زندگيش جلوى چشماش داره خراب ميشه، قرار نبود زين اينطورى دروغشو بفهمه. همه چيز بهم ريخته بود. همه چيز.
"پس چرا حرف نميزنى ليام؟! هرمن كيه؟! بهم دروغ گفتى لعنتى؟! " زين درحاليكه هر لحظه امكان داشت بغضش بتركه داد زد.
"اونطورى كه تو فكر ميكنى نيست زين، مجبور بودم. مجبور بودم باشه؟ بايد بهت بگم، الان وقت خوبى نيست. ازم ناراحت نشو..." ليام داشت التماس ميكرد.
"امروز، كل امروز وقتى بهت نگاه كردم از يچيزى مطمعن شدم. كه من، از تو متنفرم ليام پين!" و به سمت پله ها دوويد. قبل اينكه ليام بتونه دنبالش بره اد نگهش داشت و با جديت بهش گفت "به خودت بيا ليام، زينو ول كن. چه غلطى دارى ميكنى؟ من با اين چى كنم؟ ميدونى بايد گزارش بدم؟ ليام اون يه فراريه!"
"ميدونم... اد... نميتونستم نذارم، بخدا نميتونستم. نميتونى تحويلش بدى. نميتونى ميفهمى؟"
"اين بهترين كاره ليام، حرفى از تو نميزنم. بايد بذارى بگيريمش. اونطورى همه چيز بهتره."
"اگه بذارم زندگيمو نابود ميكنه! اون قسم خورد كه اينكارو ميكنه اد. تو هرمنو نميشناسى."
"كسى كه نميشناسمش تويى ليام. خودتو ببين، كل لباست خونه. چى كارش كردى؟ براى چى بيهوشه؟ بميره ميخواى چى كنى؟ كل اين مدت تو خونه نگهش داشتى و حرفى نزدى. كسى كه نميشناسم تويى. به زين دروغ گفتى؟ براى چى بهش دروغ گفتى؟ با چشماى خودش ديد تو با يكى اينكارو كردى. تو پليسى، كدوم پليسى همچين كارى ميكنه؟ يه بار تو زندگيت يكى پيدا شد كه دوست داشته باشه و تو گند زدى رفيق. الانم بايد بذارى هرمنو ببرم. هرجور خودت ميدونى حلش كن، من نميتونم بذارم بيشتر ازين قوانينو زيرپا بذارى. تهش چى ميشه؟ اون يه مجرمه ليام. و هميشه يه مجرم باقى ميمونه."
اد بيخيال نميشد، زين رفته بود. زين رفته بود و ليام حتى نميتونست دنبالش بره.
"هرغلطى دلت ميخواد بكن." ليام به سردى گفت و از كنار اد رد شد، ميدونست داره ميره چى كنه، كارى كه خيلىوقت بود نكرده...
پس زين اون دفترو پيدا كرده بود نه؟ بايد خوشحال ميبود كه فقط دفترو پيدا كرده، نه نامه هاشو. به سمت كمد رفت، از آخرين بار چقدر گذشته بود؟...
" ليام عزيزم، من تورو بهتر از هركس ديگه اى ميشناسم. اينو خيلى بهت گفته بودم قبلا ولى تو باورم نكردى. قبلا وقتى بدنم كبود ميشد دلم ميخواست همه ببيننش، اما الان همش مخفيشون ميكنم. كاش ميتونستم جلوتو بگيرم، اما اينطورى حالت بهتر ميشه... من نميخوام حالت بد باشه، چى كار بايد بكنم ليام؟ ديشب وقتى بهت نگاه ميكردم، فهميدم چقدر دارى به هردومون آسيب ميرسونى. ميدونم كه قرار نيست ما ابدى باشيم، نميخوام اينو بهت بگم، اما ميگم كه تو با هيچكس نميتونى ابدى باشى. نميبينى به آدماى اطرافت چطورى صدمه ميزنى؟ هميشه سعى ميكنى همه رو نجات بدى، هيچوقت فكر نكردى شايد خودت نياز دارى يكى نجاتت بده؟ هميشه وانمود ميكنى همه چى درسته، منم مجبور ميكنى اينكارو انجام بدم. همه چى درست نيست، حداقل نه براى تو. ميبينى؟ الان كه ميخونيش دستاتو مچ كردى نه؟ و آرزو ميكنى اونجا بودم تا دوباره مشتاتو خونى ميكردى، انقدر كه نفست ميگرفت و از خونه ميرفتى بيرون. تنهام ميذاشتى، مثل هميشه كه اينكارو ميكنى. اما اگه اينو ميخونى احتمالا من خيلى دورتر از اونم كه بتونى بهم دست بزنى. اگه دوستت نداشتم همه چيز راحت تر ميشد، اما نميتونم دوستت نداشته باشم. چون حتى اگه تنهام بذارى وقتى صبح ميشه ميبينمت كه چطورى رو زمين خوابت برده، نميتونى خودتو ببخشى نه؟ هيچوقت نتونستى..."
كاغذو اونور انداخت، فندكو از رو ميز برداشت و سيگارشو روشن كرد. شايد حق با لوكاس بود، اون نبايد سمت زين ميرفت...
هِى...🚶🏻♀️